رمان «همسایهها» رمان بزرگی است به قلم «احمد محمود». از معدود پرفروشترینهای رمانهای فارسی است. رمانی که نقدهایی از تمام جنبهها بر آن نوشته شدهاست. از لحاظ جامعهشناختی، مارکسیستی، پسااستعماری، روانکاوانه، تطبیقی و …
این رمان، یک رمان رئال اجتماعی است. از زبان و دید خالد روایت میشود. داستان در جنوب و خوزستان میگذرد.
داستانِ همسایههایی است که هر کدام زندگی فلاکت بار و پر از سختی و رنج و فقر دارند. اما کل رمان به همسایهها نمیپردازد. از یک جایی به بعد فقط خالد و زندگی خالد، شخصیت اصلی است که خط اصلی داستان میشود.
همسایهها هر کدام به نوعی درگیر بدبختیشان هستند. اما فقر وجه مشترک آنها است که با هم، هم سایه شده اند. فقری که ریشه در نظام حاکم و استعمار دوران دارد.
نویسنده در رمان همسایهها، وقایع تاریخی سال 1320 تا 1330، درست قبل از کودتای 28 مرداد را در زندگی خالد؛ شخصیت اصلی داستان میتند. در جریان تلاش برای ملی شدن صنعت نفت، مبارزات و اعتصابات کارگران نفت و نساجی، پخش اعلامیهها و روزنامهها و آغاز شکلگیری حزب توده.
با خواندن زندگینامه احمد محمود میشود فهمید که خاطرات خود احمدمحمود از شروع مبارزه سیاسی و عضو حزب توده شدن و اتفاقات زندان است.
رمان همسایهها چند بخش از زندگی خالد را روایت میکند.
یک بخش خالد پانزده ساله است درگیر رابطه با زن همسایه بلورخانم و شاهد بیکاری و بدهکاری پدر. پدری درگیر خرافات که امید دارد رزق و روزی را با چله نشستن، ورد خواندن با کتاب اسرار قاسمی برگرداند.
رمان با معرفی شخصیتها شروع میشود؛ با شناساندن شخصیتهایی تیپوار از همسایهها و داخل خانه. بعد با افرادی خارج از خانه که با خالد رد رابطه هستند، آشنا میشویم.
بخش دیگر، از آشنایی خالد با شفق و پندار شروع میشود که تحول فکری برای او به ارمغان میآورد. پندار و شفق فعال سیاسی هستند و خالد را وارد این کار میکنند. خالد که سواد درست و درمانی ندارد و معنی کلمات استعمار و اعتصاب را نمیداند، کم کم در جمع آنها کتابخوان و باسواد میشود. در میتینگها و دورهمیهای مخفیانهی سیاسی شرکت میکند و عملا یکی از دست اندرکاران و مهره گروهشان میشود.
بخش سوم از آشنایی با «سیهچشم» آغاز میشود. دختری از طبقه مرفه و نماد زنی اثیری که خالد در حال فرار از میتینگ مجبور میشود به خانهای پناه ببرد و با این دختر آشنا میشود و عاشق هم میشوند.
این عشق و عاشقی جنگ فکری و درونی برای شخصیت اصلی به ارمغان میآورد. خالد در ادامه رمان در جنگ و درگیری ذهنی بین انتخاب عشق و وظیفه درگیر است.
بخش بعد شکنجه و زندان است. که با دستگیری خالد در حالی که میخواهد چمدانی پر از روزنامههای سیاسی را از شهر خارج کند، دستگیر میشود. وارد زندان میشود و دوره جدیدی در زندگیاش آغاز میشود.
آنجا با زندانیان دست به مبارزه برای بهتر شدن وضع زندان میزنند که با کشته شدن یک زندانی به نام ناصر ابدی، مبارزه با شکست مواجه میشود و خالد بعد از صد و چند روز انفرادی کشیدن وقتی از زندان آزاد میشود به نظام وظیفه تحویل داده میشود، برای گذراندن دورهی سربازی. و پایان رمان.
دورهی دیگری در زندگی خالد آغاز میشود که باید در داستان یک شهر آن را بخوانید.
خالد در کل شخصیتی است که سعی دارد هر جایی که هست، دست به تغییر برای بهتر شدن اوضاع بزند. انگار عواملی از خارج، او را وادار میکنند که این چنین کند. چه در خارج از زندان با پندار و شفق و دوستانش و چه در داخل زندان به کمک و دستور گروهشان.
شخصیتهای کتاب همسایهها خیلی زیاد است.
شخصیتهای این رمان به سه گروه تقسیم میشوند:
شخصیتهای داخل خانه که همسایه هستند و طبقه فقیر و پایین جامعه سالهای 1320 که برای سیر کردن شکم خودشان و بچههایشان جان میکَنند و تمام هم و غمشان پر کردن این خندق بلاست.
جنازه جعفر خشتمال به عنوان نمادی از فقر، در همه جای داستان آویزان است. جعفر خشتمال به دلیل فقر خودش را به دار میآویزد.
شخصیتهای خارج از خانه مثل پندار و بیدار و شفق که در شکلگیری شخصیت جدید خالد نقش دارند. نماد چشم بیدار و آگاه جامعه هستند. در تلاشند مردم را به حق و حقوق واقعیشان برسانند و دست استعمار را از کشور کوتاه کنند. آنها هوشیاری و بیداری و دید و مسیر تازهای به زندگی خالد میبخشند.
و شخصیتهای داخل زندان که آنها هم به نوعی در رشد شخصیتی خالد نقش دارند.
راوی خالد است. شخصیت اصلی که همهی اتفاقات حول محور زندگی او میگردد. زندگیاش را تغییر میدهد. خالد دوربین ضبط حوداث است که به دقت روایت میکند، بدون اینکه در موردشان اظهار نظر یا دخالت کند. اینجا نویسنده خودش را خوب کنار میکشد و داستان به شدت واقعگرایانهای به دست میدهد.
در جریانات و اتفاقاتی که برای اطرافیان خالد میافتد، خالد هم از لحاظ فکری و سیاسی و هم از لحاظ سنی، رشد جهشی قابل توجهی دارد. خالدی که در برابر وسوسه بلورخانم زانویش سست میشد، تبدیل با آدمی میشود با مقاومت بالا که زیر شکنجههای جانفرسا لب باز نمیکند.
رمان به سبک، روایت در حرکت است. جملات کوتاه با ریتم تند و سریع که القا کننده حس داستانی است، روایت میشود. تعلیق چندان جاندار نیست، اما زبان و لحن روایت جذاب و پرکشش است. گاهی راوی از حدود اختیاراتش خارج میشود و صحنهای را روایت میکند که ممکن نیست راوی دیده باشد.
رمان همسایهها هر چند از دیدهای مختلف مورد تجزیه و تحلیل قرارگرفته و تمام این خصوصیات مارکسیستی، روانشناسانه و …در آن یافت میشود، اما جالب است بدانید احمد محمود در مصاحبه با لیلی گلستان گفته است که من فقط بر حسب غریزه این رمان را نوشتم.
رمان همسایهها یک رمان تحسین شده و در نوع خود بینظیر است که با رمان داستان یک شهر ادامه مییابد و در زمین سوخته تمام میشود.
این رمان سالهای پر فراز و نشیبی را پشت سر گذارده است. از توقیف به دلایل مختلف گرفته تا چاپهای زیرزمینی و غیر مجاز و برچسبهای مختلف خوردن.
بخش کوتاهی از رمان همسایهها که در قسمت زندان میگذرد را با هم بخوانیم:
«دستهایم را ستون میکنم. تنهام را میکشم بالا. تکیه میدهم به دیوار. زانوهایم را تو بغل میگیرم. پتو را تا زیر چانهام میکشم و چشمهایم را رو هم میگذارم.
– تو باید خیلی کارکنی…
صدای دکتر است
– … باید با یکی یکیشون حرف بزنی… باید همه شونو آماده کنی… باید وضع زندونو عوض کنی… باید نشون بدی که از اونا بهتر میفهمی… باید بهشون بفهمونی که اگه بخوان، خیلی کارا میتونن بکنن…
ریش بزی کوچکش تکان میخورد و حرف میزند.
– … باید بهشون بفهمونی که همه چیز میشه تغییر داد… همه چیزو…
چشمانم را باز میکنم. نمیدانم چه میشود که یکهو چشمان گستاخ لیلا برایم شکل میگیرد. چشمانش تمام اتاق را پر میکند. نمیتوانم نگاهشان کنم.
مژههایم را رو هم میگذارم. حالا، صدای سیه چشم را میشنوم. لطافت صدایش، عطر همه گلهای خوشبو را به جانم مینشاند.
ناگهان صدای غلام تکانم میدهد. شب از نیمه گذشته است. خرنش بویه میبرد. غلام قاتل رفته است تو حیاط و اذان میگوید. از تو رختخواب بلند میشوم. پنجره را باز میکنم. باد سرد میدود تو اتاق. ناصر ابدی غلت میزند و مینشیند.
– لااله الاالله… این مادر قحبه نصف شب نمیذاره بخوابیم.
از پنجره سر میکشم تو حیاط. غلام رو سکوی جلو ردیف مستراحها ایستاده است. دستش را گذاشته است بناگوش و با صدای بلند اذان میگوید:
– الله اکبر…
رعد میترکد. آسمان یکپارچه روشن میشود. صدای غلام پر میکشد.
– الله اکبر…
پنجرهها یکی یکی باز میشود. تو حیاط مثل روز روشن است. غلام درهم و برهم اذان میگوید.
– اشهدان علی رسول الله!…
کشیک بام، از برج نگهبانی میزند بیرون و از پشت حلقه های سیم خاردار، گردن میکشد تو حیاط. خودش را تو بالاپوش تیره رنگی پیچانده است.
باز رعد میترکد. باز صدای غلام قاتل است.
– اشهدان محمداً حسین الله
کشیک بام عقب مینشیند و سوت میکشد. همه بیدار شدهاند. اذان گفتن غلام تمام شدهاست. تو یک لا پیراهن راه راه زندان چمباتمه زده است روی سکوی جلو مستراحها و دارد موعظه میکند. صدای غلام، با همه چرت و پرتی که میگوید به دل مینشیند.
– ای زندانیان خوشبخت، خدا را به راه راست هدایت فرمائید…
حالا، تو راهرو جلو اتاقها، صداها قاطی هم شده است. بعضیها پتو به دوش میگیرند و میروند تو حیاط. بعضیها از پنجرهها خم شدهاند به طرف حیاط و سر به سر غلام میگذارند. غلام، بیاعتنا به همهی حرفها، موعظه میکند.
– … من خواب دیدم که خدا با ریش دوشاخ آمد و گفت ای غلام، برخیز و اذان بگو و زندانیان بیغیرت را موعظه کن…
خندهها و متلکها قاطی هم شدهاست. صدای غلام هر لحظه پرتوانتر میشود.
– … و شما ای زندانیان ک… که مثل گوسفندان کچل فینفین میدید…
ناگهان صدای باز شدن در آهنی بند، مثل رعد، تو حیاط میترکد. غلام دارد موعظه میکند.
– … و شما ای بدبختان خوب خدا، بیائید دست مرا ببوسید و مرا به پیغمبری قبول کنید و گرنه به رئیس زندان دستور خواهم داد که به ماتحت قشنگ همهی شما، باتون …
قهقهه و فریاد زندانیان، اتاقها را پر کردهاست. استوار میانه سالی که آمدهاست تو بند، عجولانه همه را پس میراند و میرود به طرف غلام. موی نرم غلام توی پیشانیاش ریخته است. چشمان خوش حالتش دو–دو میزند و صدایش با آهنگی خوش بر همهی صداها برتری میگیرد.
– … ای زندانیان آبگوشتی…
صدای پیر و خواب زدهی استوار، حرف غلام را میبرد.
– چه مرگته غلام؟_
…»