احمد محمود بهگواهي آثار منتشر شدهاش يكي از نويسندگان فعال در عرصةداستاننويسيِ ماست. سبك كار او در آغاز رئاليسم و تا حدي ناتوراليسم متأثر از آثارهدايت و علوي است، ولي در مجموعة داستان زائري زير باران به سبكي خاص دستمييابد كه در رمان همسايهها نمايانتر ميگردد. ديگر داستان فقط به شكل طولي روايت نميشود، بلكه در آن رجعت به گذشتههايي وجود دارد كه اجزاي داستان را بازسازي و بازخواني ميكند. نويسنده در رمان مدار صفردرجه دست به تجربة تازهيي ميزند كه ادامة آن را در درخت انجير معابد ميبينيم، و آن حذر كردن از توصيفهاي مستقيم توسط نويسنده يا راوي و بنا نهادن داستان بر اساس گفت و گو است. محمود هر چند مانند بسياري از نويسندگانِ همنسلِ خود سعي ميكند تا از سبك كلاسيكِ روايتگري فاصله بگيرد، بهطوري كه در اين اثر آن مطلقگراييِ رايج در تقسيمبنديِ نيروها و طبقاتِ اجتماعي تا حد زيادي كمرنگ ميشود، ولي همانند بسياري ازنويسندگان ايراني هنوز صاحب آن بينشِ پرورده و مدرنيتهيي نيست كه نويسندگان غربي در چهارچوب آن به خلق آثارشان ميپردازند. بنابراين تنوعِ روايتها در اثر او بهخلق متني «چند صدايي» منجر نميشود و صداي شخصيتها، با لحنهاي متفاوت،در آن متمايز نميگردد.
بهنظر من ماحصلِ رمان درخت انجير معابد تقابلِ سنت و مدرنيته در يك دوي نفسگيرِ ماراتن است. (منظور من از مدرنيته دقيقاً مدرنيتة اجتماعي است كه دلالت بر جهانِ بيرون دارد.) تقابلي بين جامعة فئوداليته و سرمايهداريِ نوين كه در يك سمتِ آن خاندانِ آذرپاد در حالِ فروپاشي و اضمحلال، قرار دارد و در سمت ديگر مهندس مهران كه بر زمينة ثروت و شهرتِ همين خانواده رشد ميكند. وقتي آذرپاد بزرگ ميميرد همسر جوانش به عقد مهندس مهران درميآيد و به اين وسيله تمام ثروت و مايملك خانوادة آذرپاد از آن مهران ميشود. كيوان پسر كوچك آذرپاد بهفرانسه ميرود و ديگر بر نميگردد. دختر آذرپاد خودكشي ميكند. فرامرز، پسر بزرگآذرپاد، كه رمان بر هستي و شخصيت او شكل گرفته است، ضد قهرماني است معتادكه از راه كلاهبرداري و كلاشي روزگار ميگذراند و دايماً در فكر انتقام است، بدون آنكهتوانِ اين كار را داشته باشد. اما مهرانِ تحصيلكرده و تازه بهدوران رسيده بر هكتارها زميني كه بهتصرف درآورده است شهركهاي مدرن ميسازد، و در اين ميان تنها تاجالملك، خواهر آذرپاد بزرگ است، كه در عزلت و تنهايي شاهد اين ويراني است.
احمد محمود اينبار با خلق شخصيتي همچون فرامرز در فرايند شخصيتپردازي رمانِ خود بهنوعي «آشنا زدايي» دست ميزند و بهاين ترتيب از آثارگذشتهاش فاصله ميگيرد. فرامرز موجودِ آنارشيست و نااهلي است كه حتي ازعمهاش تاجالملك دزدي ميكند، در هيئت بازرس و پزشكِ قلابي به كلاهبرداري ميپردازد و در پايان در كسوتي صوفيانه رهبريِ شورش بر ضد مهران را برعهده ميگيرد، و اين فاصلة زيادي با قهرماناني نظير خالد (شخصيتِ رمانِ همسايهها و داستان يك شهر) دارد كه با روحية حماسي و انقلابي به ستيز با نظام اداري و بوروكراتيك ميپردازد؛ آن هم بهطوري كه حقانيت فقط از آنِ انقلابيون باشد. اگرفرامرز، به آن عادت مألوف، بهعنوانِ فردي تحصيل كرده و جدا از سيرتِ خانوادگي خود به عنصر انقلابي تبديل ميشد آن وقت احمد محمود هم به تكرار كارهاي قبليخود ميپرداخت و اثر فاقد هرگونه نوآوري ميبود.
وجه ديگر اين تقابلِ دوگانه استفاده از درخت انجير معابد بهعنوان يك نماداست. درخت كه در بحبوحة شورشِ مردم همهجا ريشه ميدواند و از شاخههايشخون فرو ميچكد نماد جامعة سنتي است كه در مقابل مدرنيته، به معناي تجدد، قرارميگيرد و همة آن سازوكارهاي شكل گرفته توسط مهران را درمينوردد. اما اين وجه«سمبوليك» در پايانبنديِ داستان دچار نوعي تناقض ميشود. در پايان، مهران زانوميزند و تسليم ميشود و مأمورانِ پليسي كه از پي او ميآيند دستور توقيفش را ميدهند. آنچه نويسنده وصف كرده است اشكال دارد؛ زيرا اگر داستان «سمبوليك» باشد و مثلاً حكومت شاه يا جامعة بورژوازي از بين رفته باشد حضور اين مأموران ديگر توجيهي ندارد، مگر آنكه مأموران را جزو حافظانِ آن نظم مستقر ندانيم.
اما نويسنده اينبار به داوري دربارة تضادِ ميان خير و شر نميپردازد، يا اصراري در بيانِ آن ندارد. وقتي شهري در آتش شورش مردم ميسوزد و سازندة شهر درمقابلِ حقهبازيهاي فرامرز و جنبش مردم زانو ميزند ما در حقيقت به يك«نيهيليسم» اجتماعي ميرسيم كه طرح آن در آثار محمود تازگي دارد. اين را هم بگويم كه نويسنده در ثبت لحظاتي از زندگي آدمها بسيار موفق است، بهويژه آن صحنههايي كه در آنها رويدادهاي زشت و زيبا، كميك و تراژيك در كنار هم قرار دادهشدهاند.