احمدمحمود نويسندة شريف و توانايي است كه همواره احترام و گاهي تحسين مرا برانگيخته است؛ بهخاطر وفاداري بيدريغاش به ادبيات و فرهنگ اين مملكت، بهخاطر همدلياش با مردم اعماق كه از آغاز جواني تاكنون، او را به توصيف زندگي فرودستان جامعه واداشته است، بهخاطر سختكوشي در قلمزني بيمزد و منت كههيچگاه پاداشي درخور نيافته است، نهرفاهي از دسترنج ساليان و نه شناختي زيبندة او از سوي جامعة فرهنگي. البته عدم شناخت به معناي بياعتنايي و بيحرمتي نيست بلكه او همواره از احترامي اجتماعي و اعتباري فرهنگي بهرهمند بوده است كه منش و سلوك او چنين واكنشي در اهل معرفت برانگيخته است.
شوربختانه، در اين ملك بيشتر دربارة ادبيات و هنر صحبت ميشود تا از خود هنر و ادبيات. افكار عمومي بيشتر كنجكاوِ زندگي هنرمندان و شايعات پيراموني است تا متن و محتواي آثارشان. پس از مدتي شهرت نويسنده و شاعر و نقاش، محافل هنري و ادبي را فراميگيرد و افراد محفلگرا هنرمند و اديب را هرجا و به هر مناسبتيگرامي ميدارند بيآن كه بخش اعظم كارهاي او را ديده يا خوانده باشند.
من تازهترين نوشتة احمد محمود ـ درخت انجير معابد ـ را همان موقع كه منتشر شد خواندم. وقتي از مجله با من تماس گرفتند كه يادداشتي راجع به اينكتاب بنويسم، گفتم به دو جهت معذورم. يكي اينكه كتاب در دسترس من نيست ودوستي به امانت گرفته و طبق معمول نياورده است و براي دقيقتر نوشتن بايد كتاب را دوباره بخوانم و يادداشت بردارم كه حاصلش شايد نقدي ميانه حال شود. دوم اينكه براي نوشتن دربارة نويسندة پركاري چون احمدمحمود بايد تمامي آثار او بازخوانيشود تا سپهر انديشه و تخيل او بهتمامي در چشمانداز ذهن ناقد پديدار گردد. درفرصتي اندك شايد بتوان حرفي كلي و دورنمايي شتابزده مطرح كرد كه نه در خورد اوست و نه شيوة معمول من. اما ضرورتهاي ناگزيري كه نشريات درگير آنند مرا به نوشتن اين يادداشت متقاعد كرد.
دوست دارم در اين مختصر به دو نكته اشاره كنم:
نخست: ايدئولوژي و اخلاق متافيزيكي هر دو چارچوبهاي تغييرناپذيري دارندكه عدول از آن اصول و پرنسيبها براي طرفداران آنها به آساني ميسر نيست. اخلاق و ايدئولوژي، جهان و هستي و روابط آدميان را در پرسشهاي مقدر و پاسخهاي ترديدناپذير بستهبندي ميكنند و در عرصة آفرينشگري، وجدان هنرمند را از شكستن اين قابهاي جاودانه زنهار ميدهند. ادبياتي كه متعهد به اين دو نگره وآموزه است، آفرينندگان را واميدارد كه پيش از پرداختن به موضوع كارشان، آن اصول تقدس يافته را در نظر داشته باشند. چنين آفرينشگري، سكويي ثابت ومطمئن براي انديشة از پيش تعيين شده در اختيار دارد كه بر اساس پايهيي آماده، تنديس خلاقة خود را ميسازد، تأملات و خيال خود را سامان ميدهد و جامعه وآدميان را از آن منظر بازسازي ميكند. اما ايدئولوژي و اخلاق متافيزيكي از هوا نميآيد، از واقعيات اجتماعي و حقايق جامعه بارگرفته شده است و در مقاطعي برآنچه وجدان فرد و نگرش افكار عمومي مينامند منطبق است. عدالتجويي، حقطلبي، انسانگرايي، آزاديخواهي و رشد و توسعه، نيازهاي ترديدناپذير بشري است كه انسان در مراحل مختلف تاريخي در مسير تكامل زندگي و ذهناش براي رسيدن بدان كوشيده است. بنابراين نويسنده و هنرمند بهعنوان يك شهروند مدني ازاين گرايشهاي ذاتي دور نيست، اما اين كه تلقي ما از اين مفاهيم چه و تا كجاست ما را در نظامهاي ذهني متفاوتي قرار ميدهد. بنابراين مبارزه با شر و ستم و بهرهكشي امري نيست كه فقط اخلاق و ايدئولوژي آن را طرح ميكند، دستاورد مدني جماعات انساني است. نويسندة آزادهيي چون محمود، از همان آغاز با نشر غريبهها، پسرك بومي، و زائري زير باران و بعد همسايهها به طرح زوايايي از زندگي و مشغلههاي مردمان محرومِ پيرامون ميپردازد كه ستمستيزي مشترك در آنها با نگرش ايدئولوژي جامعهگرا همسويي دارد. در دورهيي كه او كارهاي اصلياش را توليد كردهاست، مسألة «مبارزة اجتماعي «عمدهترين محور فرهنگي اجتماعي بوده است و شايد حالا هم پسلرزههايش جامعة ما را به تكان واميدارد. مبارزة طبقاتي، بهعنوان پايةتفكر، درگيري افراد محروم را براي فراتر رفتن از وضعيت تحميلي و تغيير شرايط غيرانساني، ضرورتي تاريخي ميشناساند. مبارزة بشر با شرايط نابهسامان پيراموني، مبارزة افكار عمومي با اقتدار مسلط، مقابله با بهرهكشي جهاني، موضوعي است كهنويسندة جوان آن را جزء بديهيات ضروري ميشمارد كه بايد براي تحقق آن انديشيد و قلم زد. اين خويشكاري نويسنده به هيچروي امري تقليدي نيست، ضرورتي حياتياست. محمود در جنوب ميان مردماني ميزيد كه از بديهيترين حقوق انسانيشان محروماند؛ از يك شغل شرافتمندانه، يك لقمه نان راحت، يك سرپناه امن تا چه رسد به برخورداري طبيعيشان از رفاه و آموزش، از حقوق طبيعي، زندگي عادلانه و آگاهانهدر جامعهيي مدني كه تازه تحقق همين جامعه هم هدف نيست و تنها پايهيي براي رشد متوازن انسان و جهان اوست.
اين نوع نويسندگان و شاعران الگوي ذهني مشخصي دارند كه خيالات و تأملات و كارهاي خلاقهشان را با آن نمونة قياسي ترديدناپذير سازگار مييابند و يا به تدريج با آن نقشة ازلي همسو ميكنند. در كنار اين نويسندگان، و نه در برابرشان نويسندگان وشاعراني داريم كه نقشهيي ابدي و از پيش تعيين شدهيي ندارند، اما وجدان فردي وشرايط اجتماعي مسلط و جاري، ذهن و قلم آنان را متأثر و تحريك ميكند در برابر نظمي سركوبگر كه در آن وضعيت وهنآور مستولي، انسان و زندگي و زيبايي و عدالت و آزادي را مسخ كرده و ارزشهاي قديم دل را به زوال تهديد ميكند. اينان بيشتر ازطريق استقرا و تجربههاي فردي گام بهگام در كشف ناشناخته، كارهاي آفرينشي خويش را پيش ميبرند. جهانبيني و تفكر اجتماعي ـ فرهنگيشان نه بر اساسآموزهها و نگرههاي از پيش مشخص شده بلكه از دل تجربيات لحظه به لحظة آنها از زيستن در جامعهيي توفاني برميآيد و شكل ميگيرد. با اين تفاوت كه آنها آمادگيدارند كه تفكرات اجتماعي خود را با توجه به تغييرات زمانه و جامعة بومي و اجتماع جهاني مورد بازنگري دايمي قرار دهند و سهم تأملات فردي خود را برتر از هنجارهاي تثبيت شده و اصول اعتقادي عام بنشانند.
اين جا در پي داوري اين دو ديدگاه نيستم، بلكه مقصود طرح دو نوع نگرش ريشهيي است كه هر كس بنا به طبع و ظرفيت ذهني خويش و آنچه انسان را بياختيارش به سويي متمايل ميكند برميگزيند. در نهايت جدا كردن دو نوع جريان خلاقه است كه يكي وابسته به نوع متافيزيك جمعيِ تثبيت شده است و ديگري به متافيزيك آزاد فردي كه احتمالِ تغييرپذيري دارد پيوسته است. اهل قلم بنا بهطبيعت ذهنيشان به يكي از اين دو مبنا براي آفرينش فرهنگياش گرايش دارند و احمدمحمود را نويسندهيي متعهد به اصول ميشناسم و اين تصوير كلي را به استنادآثاري كه از او خواندهام دريافت كردهام. بديهي است اين تقسيمبنديها اگرچه درامور اجتماعي قاطعيت بيشتري دارد اما در امر آفرينش هنري امري نسبي و اعتبارياست و انسان هنرمند غالباً به نرمي از مرزهاي بيحفاظ بين اين دو طريقت،رفت وآمدي رندانه دارد.
توضيح بدهم كه من هنر را همچون مذهب و جادو از مقولة متافيزيك ميشناسم. همچنين ذهنيتي را كه به هنر و خلاقيت مربوط ميشود. اين متافيزيك لزوماً قدسي و ماورايي نيست. من متافيزيك را در معناي عامتري بهكار ميبرم كه معنا و كاركردي انساني و منشأيي اجتماعي دارد. اين ذهنيت يا متافيزيك در برخورد با فيزيك (عالم بيروني ارتباطات) در عالم فرهنگ جزئاً به هنر و ادبيات منجر ميشود. بنابراين هنر و ادبيات منتجة برخورد متافيزيك ذهن با فيزيك بيرون ازذهن است و سمت وسوي آن در ميزان تركيب و نسبت اين اجزا با هم مشخصميشود كه گاهي برخياليسازي و زماني به واقعنگاري گرايش دارد و در طيفي وسيع بين اين دو قطب، هر هنرمندي شكل مطلوبش را جست و جو ميكند.
بازنگري كلي آثار محمود از آغاز تا امروز او را روايتگر زندگي مردمان عقب نگهداشته در جامعهيي توسعه نيافته نشان ميدهد. شناخت عميق و بيواسطة او از زندگي و ذهنيات صيادان فقير، كارگران كشتي، بيكارشدهها، ناطورها، لنجبُرها وقاچاقچيان بندر و گاه قهرمانان شهري چون پيشهوران و كسبه و مبارزان و زندانيان سياسي، از سويي آثار او را ادبياتي واقعگرا و مبارز و در عين حال هيجاني معرفيميكند. از طرفي داستانهاي كوتاه و رمانهايش ارزشي مردمشناسانه وجامعهشناختي دارد كه با ثبت اسناد دورهيي در معرض تغيير، عكسهايي واضح ازدوراني مبهم و هراسانگيز بهدست ميدهد. تا آنجا كه او به گزارش واقعيت پيراموني در شرايط مبارزه، روزگار شكست، انقلاب و جنگ ميپردازد و عنصر تخيل را درخدمت پيوند دادن هزار تكة زندگيِ دور و بر و تجربه شده ميآورد، به توفيق دست يافتهاست و اعتبار او در جامعة ادبي به خاطر ترسيم فضاي شبهتاريخي صادقانهاش درجامعهيي ملتهب و توفانزده است. نويسندهيي ايراني كه توانسته است صادق و هوشمند، وضعيت جنوب كشور خودمان را به مثابه جنوب جهاني فقير وتحت ستم و نابرابري در تلاش براي دگرگوني شرايط دشوار و در نهايت رفتار انسانهاي مبارز را عليه ناداني و ناداري و ستم نشان دهد.
اما در درخت انجيرمعابد، سهم خياليسازي بر روش واقعگراي معهود او پيشيگرفته و كاستي هايي را آشكار كرده است. كل كتاب درشكلي تمثيلي در پي بيان حقيقتي است كه واقعيت عصر آن را انكار نميكند. درختي كه ريشههاي مهاجم آن، در عمق و در سطح فضا را اشغال ميكند به مثابه فريبي فراگستر زندگي نهادها و زيست افراد را در مسير هجوم و پيشروي زوال دهندهاش ميپوشاند و در عمق آن را ميپوساند. كتاب با زباني پيراسته و بياني پرجذبه پيش ميرود. من با لذت اين كتاب را تا به آخر خواندهام، اگرچه با پيام اخلاقي مورد نظر نويسنده موافقتي ندارم. درفصول پاياني نويسنده ما را با طرح اين مسأله رو به رو ميكند كه در شرايطي فريبآميز ميتوان به فريبي از همان جنس دست يازيد كه اين نوع نگرش با آن متافيزيكِ جمعيِ تثبيت شده كه ماية اصلي كارهاي نويسنده بوده است سازگاري ندارد. قهرماني كه خود مايههايي از ابتذال را در حركات گوناگون فردي و رفتارهاي اجتماعياش نشان داده است در آخر كار براي غلبه بر شرايط تحميل شده، خود بههمان ساز و كار مستولي متوسل ميشود و براي برانگيختن عوام ـ كه در اين روايت بيشتر منفعل نشان داده شدهاند ـ به شيوة نهانكار اقتداري روي ميآورد كه قربانيآن بوده است. و اين نوع پايانبندي از نوعي نگرش ناشي ميشود كه اولويت را به قهرمان منفرد ميدهد نه به كرد و كارِ خرد جمعي.
جدا از اين انتقاد مضموني، دوست دارم با نوشتن اين يادداشت كوتاه، كه ميدانم ربطي به نقد فني يك اثر ندارد، سپاس خود را نسبت به نويسندهيي پركار و خلاق و بيادعا ابراز كنم كه چند دهه ما را با آثار صادقانهاش در جبهة ادبيات مردمي، نيرو وشعف بخشيده و همواره در كنار مردم و فردي برگزيده از درون آنها، به غناي فرهنگي ايران معاصر مدد رسانده است. تصوير شخصيت هاي او كه از مردم عادي برآمدهاند اسنادي ماندگار از روزگار تلخ مردم عصر ما به دست ميدهد كه تازگي خودرا در نسل ما دارد و اميدوارم در حافظة نسلهاي ديگر نيز بپايد.