.
انتشار : 1402/11/18
نام نویسنده: فرهاد کشوری

داستان یک شهر، داستان مطرودان است و شریفه یکی از طردشدگان این شهر است. وقتی راوی شک می‌کند به پاسخی که شریفه به او می‌دهد و می‌گوید اهل جبال بارز است، درحالی‌که به علی دادی گفته است اهل اسفندقه است، شریفه می‌گوید: «بتو گفتم که ... مو اصلا نمی‌دونم دروغ چیه! ... مو اهل اسفندقه هسم! اهل رودبارم! ... اهل همه‌جام. همه دنیا! ... همه‌جا زندگی کردم. همه‌جا یه اتاق داشتم بقد خودم. حالا اهل بندرم...»1

شریفه همه‌جا بوده اما هیچ‌جا خانه او نیست. هرجا می‌رود بعد از مدتی باید بگذارد و برود. باید فرار کند. او از اول فراری بود. فقر و بی‌کسی او را از خانه‌اش فراری داد تا شاید با فرارش بتواند از بختش بگریزد و سرنوشتش را دگرگون کند. سرنوشتش دگرگون شد اما به عنوان یک مطرود که پس از مدتی باید بگریزد، از مردمی که به آن‌ها پناه آورده است یا از خویشی که هراسانِ رودررو شدن با اوست. خویشی که سرانجام جان او را می‌گیرد همان‌طور که جان خودش را. شریفه سرانجام به شهر تبعیدی‌ها می‌آید و نمی‌داند که این آخرین شهری‌ست که می‌خواهد خودش را اهل آنجا، جا بزند. بندر لنگه تنها مرده‌اش را قبول می‌کند.

«گوشم به حرف‌های شریفه است و نگاهم به اتاق کوچکش است. به دیوارهایش و تاقچه‌هایش و آئینه‌اش و لامپایش و گلیم روستائی درشت بافتش که همه رنگ‌ها را دارد و به صندوق آهنی اخرائی رنگش که همه دار و ندارش است و عکس رنگ باخته زنی که نیمه لخت است و به ستون بین دو تاقچه چسبیده است.»2 خانه‌ای را که در بندرلنگه ساکنش شده از کسی اجاره نکرده است. خانه‌ای‌ست ویرانه در میان خانه‌های ویران دیگری که صاحبانشان به امان خدا رها کرده‌اند. او که خودش را اهل همه‌جای دنیا می‌داند یکی از اتاق‌های کمتر ویران خانه را تمیز می‌کند و می‌شود ساکن موقتی آن ویرانه. تا روزی برسد که بگوید انگار مار به جانش افتاده است. باید برود و نمی‌تواند در لنگه بماند. از غریبه‌ها می‌گریزد، اما وحشتش از آشنا بیشتر است. سایه سنگین خویش را دیده است. و سرانجام: «تا به اسکله برسم نیمه نفس می‌شوم و عرق، تمام تنم را خیس می‌کند. به اسکله که می‌رسم یکهو وا می‌روم. زانوهام، بنا می‌کند به لرزیدن. جسد شریفه، افتاده است رو ماسه‌ها. پاک عوض شده است. تن نازک و ترکه‌اش چنان ورم کرده است که اگر خال درشت بناگوشش نبود و اگر سوختگی پشت دستش نبود و اگر النگوهای طلا و خلخال‌های نقره‌ئی‌اش نبود، تردید داشتم که شریفه باشد. قاب نقره‌ئی به گردنش نیست. لابد سنگینی قاب، زنجیر نازک را پاره کرده است و افتاده است. النگوها نشسته است تو گوشت ورم کرده مچش. موی شبق گونه‌اش ریخته است رو صورتش. شاخه کوتاه مرجانی، لای گیس‌هایش نشسته است.»3

یکی دیگر از خیل مطرودان خورشیدکلاه است. دوازده-سیزده‌سالش بود که او را با شناسنامه خواهرش که هیجده‌ساله بود به عقد آجانی در می‌آورند. بعد از چند سال دوا درمان برای نازایی‌اش، سرانجام آجان طلاقش می‌دهد. خورشیدکلاه که بر و رویی دارد برای بار دوم با مردی ازدواج می‌کند که اهل کار نیست. تا لنگ ظهر می‌خوابد و انتظار دارد خورشیدکلاه برود کار کند و برایش پول بیاورد. مرد به بندرعباس می‌رود و از همانجا او را طلاق می‌دهد و به یکی از شیخ‌نشین‌ها می‌رود. خورشیدکلاه از شرش خلاص می‌شود و خودش را می‌بیند با پدر کورش که گدایی می‌کند و مادرش که تابستان‌ها از باغ‌های اطراف شهر سبزی می‌خرد و در شهر می‌فروشد و در خانه‌های مردم کار می‌کند. او که اهل لار است با مردی آشنا می‌شود که مثل خودش است. مطرودی دیگر. با هم راه می‌افتند و می‌آیند بندرلنگه و ساکن باغ عدنانی می‌شوند. مرد باغبان باغ می‌شود. نگهداری از باغ و کار شاق آبیاری درختان را به عهده می‌گیرد. باید دلو دلو از چاه آب بکشد و درجوی بریزد و درختان باغ بزرگ عدنانی را آب بدهد، در ازای هیچ. مردِ خورشیدکلاه با راه انداختن بساط تریاک‌کشی برای عده‌ای پولی گیرمی‌آورد و زندگی‌شان را می‌گذراند. خورشیدکلاه به راوی دل می‌بندد و وقتی می‌گوید، می‌خواهد شب به گاراژ پیشش بیاید، راوی می‌گوید تو شوهر داری. خورشیدکلاه اعتراف می‌کند که آن‌ها زن و شوهر نیستند و راوی(خالد) را به جوانی‌اش قسم می‌دهد که به کسی نگوید. راوی با اکراه او را می‌پذیرد.

وقتی در پشته به تحریک قدم، ناصر تبعیدی و گروهبان مرادی با هم دعوایشان می‌شود و کار به چاقوکشی می‌کشد و ممدو انورمشدی را چاقو می‌زند، راوی بلند می‌شود و می‌رود به طرف ساحل. ته مانده بطری عرق خرمایش را می‌خورد و روی ماسه‌ها دراز می‌کشد. سیگاری می‌گیراند و صدای پایی می‌شنود. قامت ترکه‌ای زنی را در نور ماه می‌بیند. خورشیدکلاه است. از دست گیلان گریخته بود که به اسم تریاک‌کشی رفته بود باغ عدنانی و خیال دیگری در سر داشت.
«-یه دفه، دیده بودمش!
-دیده بودیش؟!
-شریفه را میگم!
سکوت می‌کنم و به زمزمه‌اش گوش می‌دهم که میان گریه و بریده‌بریده، به گوش می‌نشیند.
-اونم پناهی نداشت...اونم بی‌کس و کار بود...مثه من!... دربه‌در بود. مثه من!
گریه امانش نمی‌دهد. سینه‌ام خیس می‌شود.
-... اگه یه سایه‌ئی بالا سرش بود که خودشو به دریا نمینداخت!... دلش مثه دل من بود. هلاک بود. همه‌اش غم و غصه بود. همه‌اش تو فکرئی بود که...
هق‌هق می‌کند. دلم می‌لرزد. سرش را بالا می‌گیرم و به چشمان پراشکش نگاه می‌کنم...
-... حتی یه درخت «بیدی»ی که برگاش هم تلخه پیدا نکرد تا تو سایه‌ش نفس بکشه! ... دلش مثه دل من بود! ... پر بود غم و غصه ... کاش او یه دفه هم ندیده بودمش! کاش اصلا هیچکس را ندیده بودم!»4

کدام یک از شخصیت‌های رمان محمود در شهر لنگه مطرود و تبعیدی نیست؟ در شهری که به قول گروهبان صفا، راننده جهرمی کامیون ارتشی، مردمش دیوانه‌اند، هوایش دیوانه است و او بی‌تابی می‌کند برای فرار از لنگه. بسیاری از مردمش در دنیای بسته خود اسیرند. دنیای تنگ و بسته‌ای که فراتر از لنگه نمی‌رود و در خود محبوس می‌ماند. شهر، گورستانی‌ست برای آدم‌هایش. اگر هوایش غیرقابل تحمل است و تبعیدگاه است اما برای همه مطرودان و درخودماندگان گور دارد. برای شریفه و علی و رئیس پاسگاه بندر کنگ که کک مار گزیدش و برای خورشیدکلاه و آدم‌های دیگر شهر. اما اگر شهر گور آرزوهای مردمانش است، قلک بعضی از فرماندهان رده بالاست که سرگرد عاصی نماینده‌شان در لنگه است.  وقتی طیاره‌ای به بندر لنگه می‌آید و نگاه مردم شهر را به آسمان می‌کشاند و باعث تعجب راوی می‌شود. استوار پیش‌بین، رییس دژبانی به او می‌گوید: «اینجا بندره خنگ خدا! ... برگ چغندر نیس! ... سرقفلی داره... حالا حالیت شد خنگ خدا؟! ... ناسلامتی درس خوانده‌ام هسی!»5
بعد جیپ سرگرد عاصی را می‌بیند که به سرعت از ته بازار مساح می‌آید تا به فرودگاه برود.

راوی(خالد) به قهوه‌خانه انور مشدی یا به نانوایی علیدادی می‌رود و گاهی به کمک او نان از تنور در می‌آورد و به مشتری‌ها می‌دهد و پای صحبتش می‌نشیند، به دکان گیلان می‌رود و روزنامه‌های روزهای گذشته و مجله‌های قدیمی را ورق می‌زند، به اداره پست می‌رود به بهانه رسیدن نامه، با محمد نور رییس و تنها کارمند اداره پست، تنها عینک‌ساز و ساعت‌ساز شهر که همانجا بساط تعمیر ساعتش رابرپا می‌کند و هروقت ساعتی را تعمیر می‌کند چندتایی پیچ اضافه می‌آورد و آن‌ها را به صاحب ساعت می‌دهد. این‌همه این‌طرف و آن‌طرف رفتن برای گذران وقت در شهری‌ست که زمان به کندی لاک‌پشت می‌گذرد. غروب که می‌شود شهر تعطیل است. دکان‌دارها، دکان‌ها را می‌بندند و همه به خانه‌هایشان می‌روند. بعد از تعطیلی شهر، باز زمان در اتاق گاراژ عدنانی به سختی می‌گذرد. با غروب بساط آهن بر پشته، تپه‌ای مشرف بر بندرلنگه برقرار است. عرق خرمایش و کباب و ماهی نمک سود و ماست به راه است.

شهر بیشتر آدم‌ها را از خود می‌راند. گروهبان راضی که در گاراژ عدنانی در اتاقی بالای اتاق خالد زندگی می‌کند، شب‌ها که به خانه می‌آید، هر سه رادیواش را روشن می‌کند. گاهی خودش هم با سه رادیواش آواز می‌خواند و می‌رقصد. لابد او هم با رادیوهایش می‌خواهد از لنگه بگریزد هرچند مردم آزاری‌اش خواب از سر همه می‌پراند.

اما شخصیت‌های رمان تنها مطرودان و تبعیدیان نیستند. تیمور بختیار و آزموده و سرگرد جانب و سرگرد زیبنده و گروهبان شهری و گروهبان ساقی و دیگرانی هم هستند که در پی حذف و زندانی کردن و تبعید آدم‌هایی‌اند که نه تنها مثل شریفه و خورشیدکلاه و علی، از سرنوشتشان فرار نمی‌کنند؛ بلکه می‌خواهند سرنوشتشان را تغییر دهند و کودتاچیان با حذف و شکنجه و زندان و تبعید، قصد طردشان را دارند. وقتی نوشین را بعد از شکنجه با کمر آش و لاش می‌آورند به اتاقی که کیپ تا کیپ آدم چپانده‌اش تویش و به سینه می‌خوابانندش کف اتاق تا مبادا با هر حرکتش زخم‌های شلاق گروهبان شهری دهان باز نکند، حالش آنقدر بد است که بالشی زیر چانه‌اش می‌گذارند تا بتواند نفس بکشد. وقتی به در بسته سلول می‌زنند. سرباز توی راهرو قفل در را باز می‌کند. به او می‌گویند که نوشین به دوادرمان نیاز دارد. سرباز می‌گوید نیست. وقتی به او می‌گویند ممکن است بمیرد، سرباز می‌گوید یک سگ کمتر!

سرباز که به احتمال زیاد روستایی‌ست، نمی‌داند مردی که پشتش آش‌ولاش از شلاق‌های گروهبان شهری‌ست، کسی‌ست که نمایشنامه‌های نو را برای اولین‌بار در این مملکت به روی صحنه برد و بنیانگذار تئاتر مدرن در این سرزمین است.

«تا قد می‌کشم که پنجره را ببندم، از گوشه چپ بازداشتگاه، تخت روانی پیدا می‌شود. دورتادور باشگاه را- که حالا دادگاه شده است- مسلسل کار می‌گذارند. دکتر فاطمی، رو تخت روان دراز کشیده است. سحرگاه است. تازه آفتاب سرزده‌است. پتو را تا رو سینه دکتر کشیده‌اند. دو سرباز، تخت روان را بطرف باشگاه می‌برند. چهار تفنگچی قبراق، چهار گوش تخت روان، همراه دکتر، بطرف دادگاه می‌روند. دکتر عینک دودی به چشم زده است. کیفش را گذاشته است رو سینه‌اش و دستها را رو کیف گذاشته است و پنجه‌ها را تو هم فرو برده است...»6

آدم شهر لنگه لال محمد است. «لال محمد هوا را بو می‌کند، شرق را نگاه می‌کند، ماسه‌ها را چنگ می‌زند و به دست نرمه بادی که رو دریا جاری‌ست می‌سپارد و سر تکان می‌دهد.
-میریم هوا خاهر می‌شه.»7

لال محمد ماهیگیری‌ست که دریا سفره نان او و خانواده‌اش است و سفره مردمان شهر و منبع درآمدش. هرچند اگر کسانی می‌توانستند مالک تخم‌ریزی ماهی‌ها شوند، نمی‌گذاشتند چیزی به لال محمد برسد. او از شهر نمی‌گریزد چون گذران زندگی‌اش از میان امواج متلاطم دریا می‌گذرد و با طوفان و شرجی و گرما زندگی می‌کند. هرچند او هم مطرود دیگری‌ست.

مطرود دیگر علی است. او به ارتش پناه می‌آورد و به بندرلنگه می‌آید تا از کس دیگری بگریزد. اما روزی می‌رسد که او را در بندرلنگه می‌بیند. شاید بویش را می‌شنود و یا حضورش را حس می‌کند. وقتی خالد می‌گوید، می‌خواهد برود پیش شریفه، علی ناراحت می‌شود و حتی وقتی اسم شریفه را از زبان راننده جهرمی کامیون ارتشی می‌شنود، می‌خواهد به او بپرد. بعد چارشاخ گاردن کامیون ارتشی را می‌شکند. هر چند راننده نمی‌فهمد کار کیست. بعد از مرگ شریفه، علی بی‌قرار است. تمام وقتش را در بندر کنگ می‌گذراند و کمتر به لنگه می‌آید. مدام مست است. تا صبحی که خروشی خالد را که در ایوان خوابیده است بیدار می‌کند و خبر مرگ علی را به او می‌دهد. لباس می‌پوشد و سردرگم می‌دود و از گاراژ بیرون می‌زند. توی پادگان او را می‌گیرند و به سایه دیواری می‌برند. جسد علی را روی سنگ قبر سرباز گمنام توی حیاط گذاشته‌اند. علی را قاچاقچی‌ها کشته‌اند. اما می‌شنود که کارش خودکشی بود. قاچاقچی‌ها بارشان را گذاشتند و فرار کردند، اما علی دنبالشان رفت. آن قدر رفت تا او را با تیر زدند. در پایان داستان وقتی خروشی کیسه وسایل علی را، که دار و ندارش است، به او می‌دهد. خالد کیسه را گوشه اتاقش پرت می‌کند و بعد که سراغش می‌رود در کیسه باز شده است و خرت‌وپرت‌هایش بیرون ریخته است. «نگاهم می‌افتد به قاب نقره‌ئی قلمکاری شده‌ئی که به زنجیر زرد کم بهائی آویزان است.»8

با عجله در قاب را باز می‌کند و با عکسی روبه‌رو می‌شود که اطرافش را بریده‌اند. در زیر نور فانوس به عکس نگاه می‌کند. عکس آنقدر کوچک است که واضح نیست. از ذره‌بین برای دیدن عکس کمک می‌گیرد. در وسط مرد میان سالی ست با ریش جوگندمی. چشمش چپ است و دهانش بزرگ. در طرف چپ مرد عکس کودکی علی را می‌بیند. «جرئت نمی‌کنم ذره‌بین را تکان بدهم. علی دارد نگاهم می‌کند. گردنش را کج کرده است. دهانش نیمه باز است. انگار کسی دستم را می‌گیرد و می‌لغزاندش بطرف راست عکس. ذره‌بین از رو چهره پیرمرد می‌گذرد. چشمم را می‌بندم. دندانهایم را روی هم کلید میکنم و نفس تو سینه‌ام حبس می‌شود. چشمانم از هم باز می‌شود. موی شبق‌گونه شریفه، رو شانه‌هایش رها شده است. »9
 
 


1-    داستان یک شهر، احمد محمود، انتشارات معین، 1382، چاپ ششم، ص 76 سطر 12 تا 15
2-    همان، ص 75 سطر 19 تا 23
3-    همان، ص 262 سطر 2 تا 10
4-    همان، ص 602 سطر 13 تا 30
5-    همان، ص 207 سطر 27 و 28
6-    همان، ص 490 سطر 16 تا 23
7-    همان، ص 97 سطر 11 تا 14
8-    همان، ص 611 سطر 2 و 3
9-    همان، ص 611 سطر 22 تا 27