.
نام نویسنده: محمد حنيف

خلاصه : با هجوم نيروهاي عراقي به ايران و سقوط شهرهاي بستان و سوسنگرد،خانواده پر جمعيت راوي از اهواز مهاجرت مي كنندو در شهرهاي ديگر ساكن مي شوند؛اما چهار تن از اين خانواده در شهر مي ماند.اين افراد عبارتند از :احمد،رئيس حسابداري انبارهاي شركتي بزرگ،خالد كه ليسانسه است و در همان اداره كار مي كند.شاهد كارگر كارخانه و راوي كه بزرگترين پس خانواده محسوب مي شود و به نظر مي رسد در دانشگاه مشغول تحصيل است.

هر چند راوي وشاهد براي دفاع از شهر مانده اند.اما خالد و احمد از بيم اخراج و محاكمۀ نظامي فراريان از كار،تن به ماندن در شهر داده اند.چندي بعد خالد به شهادت مي رسد و شاهد كه در آخرين لحظه ها خود را به كنار برادر رسانده است،دچار ناراحتي اعصاي مي شود و به تهران اعزام مي گردد.
بعد از بمباران مسكوني راوي،به محله ديگري از اهواز نقل مكان مي كند و در آنجا با شخصيت هاي ديگري چون امير سليمان دبير بازنشسته، محمد مكانيك،ننه باران،عادل،ميرزا علي،گلابتون،پاپتي،ناپلئون،يوسف بي عارو احمدي فري و چندين راننده كبوتر باز و دزد كه اغلب در قهوه خانه اي در همان محله مي پلكد،آشنا مي شود.
چندي بعد يوسف بيعار و احمدفري حين دزدي گرفتار مي شوند و بعد از برگزاري مراسم محاكمه مردمي توسط محمد مكانيك به اعدام محكوم مي شوند.گلوله هاي تفنگ ننه باران(كه پسرش به تازگي شهيد شده است)و عادل،دزدان را به كام مرگ مي كشاند.حوادث ديگري هم در اين محله اتفاق مي افتد و خبرهاي درگيري نيروهاي ايراني و عراقي نيز به شهر مي رسد.
روزي پسر عمه ام راوي خبر مي دهد كه امشب صابر از تهران تلفن خواهد كرد.راوي بعد از ماه ها ،آن شب را به منزل قبلي باز مي گردد و در كنار خرابه ها ي اتاقي كه بوي خالد را مي دهد،منتظر تماس صابر مي ماند.صابر خبر مي دهد كه برادرشان،شاهد رواني شده است و بايد به بيمارستان منتقل شود.راوي تصميم مي گيرد كه صبح فردا خود را به تهران برساند.سحرگاه صداي انفجاري مهيب خوابش را برهم مي زند.محل انفجار موشك،محله ننه باران است.
نقد و بررسي زمين سوخه
بستر زندگي در رمان سوخته،فقيرترين محله هاي اهواز است. در اين محله ها،آدم ها همچون ماهي هاي بي دفاع در جويبار پر تلاطم زندگي شنا مي كنند و بالاخره با ديناميت و باروت صيد مي شوند.
در جامعه رمان واقع گرايانه زمين سوخته،مردم-كه اغلب آدم هاي كوچه و بازارند-جنگ را پذيرفته اند و در روزهاي سخت،پناهگاه همديگرند.در حالي كه نامردماني چون شعبان گران فروش،شكري و رضي جيب بر و احمدي فري كه فرهنگ دزدي و غارتگري را پذيرفته اند،مستثني هستند.
سرمايه دارها با زبانه كشيدن آتش جنگ گريخته اند و فقرا گرچه مانده اند،اما ناراضي نيستند.از اينكه هر روز پاره اي از پيكر خانواده اشان، جدا مي شود،مي سوزد،له مي شود و از بين مي رود،عصباني نيستند و فرياد نمي كشند؛فرياد آنان تنها بر سر گرانفروشان و دزدان و فرصت طلبان است.
راوي هر چند به سياست هاي حاكم چندان دلخوش نيست،اما در هر حال مجريان قانون را در شرايطي قرار مي دهد تا منطقي ترين و معقول ترين تصميم را بگيرند.حاج افتخار،مسئول پايگاه و شوراي مقاومت محله،پس از اعدام خودسرانه دو دزد توسط ننه بارانم و عادل، با مردمي كه براي ابراز مخالفت به نزد او آمده اند،چنين سخن مي گويد:
«پسرت آدم كشته خواهر»
افندي زير لب مي گويد:
«به هه!...آدم!
كسي از ميان جمعيت بلند مي گويد:
-آدم نكشته! عدالت را اجرا كرده!
حاج افتخار سر بر مي گرداند به طرف صدا و مي گويد:
-بله!...ما هم مي دونيم...عدالت را اجرا كرده!
حالا،خنده از روي لبان حاج افتخار زايل شده است،ادامه مي دهد:
-...اماعادل مجري عدالت نيست!...بايد اونا را تحويل ميدادن!بايد تحويلشان مي دادن به دادگاه انقلاب.
محمد مكانيك مي گويد:
-ولي حاج افتخار،مردم حوصله اين كار را ندارن!مردم كتك خوردن!بدبختي كشيدن!... كم حوصله شدن!...به علاوه همه چيز گواهي مي دهدكه دزدي كردن،سابقه هم داره...توآبادان،تو خرمشهر و جاهايي ديگه،خود مردم دزدها را محاكمه كردن و اعدامشان كردن!
حاج افتخار،با حوصله به حرف هاي محمد ميكانيك گوش مي دهد و بعد با صدايي كه حالا كمي خشدار شده است،مي گويد:
-اگر اين طور پيش بره،همه چيز به هم مي ريزه!...»(صص 214-213).
احمد محمود، هر چند دفاع را در كليت آن قبول مي كند،اما انتقاد از نابساماني هاي دوره آغازين جنگ را هم از ياد نمي برد:«...با غيض پيچ راديو را مي گرداند،موج را عوض مي كند و از لاي دندان مي غرد:
تهران هم كه خبري نيست!همه خوابن.»(ص95)
زمين سوخته روايت تلخ و دردناك جنگ شهرهاست.حديث گريه ها و جدايي هاست.جنگ با منطق تلخ خودش پيش مي رود و در كنار ثبت حماسه هاهمه چيز را به نابودي مي كشاند.خالد تحصيلكرده و دانشگاه رفته را مي گيرد،همچنين باران،يعني تنها مرد خانه ننه باران را،حتي ننه باران و محمد مكانيك را هم و اين تصاوير،اندوه تلخي را در دل خواننده مي كارد.يعني هر چند نگاه نويسنده به دفاع،نگاهي جانبدارانه است،اما فجايع جنگ را هم به گوياترين صورت منعكس مي كند:«...جسد ديگري از زير خاك بيرون مي كشند؛ويرم گرفته است كه پتوها را از روصورت همه جسدها پس بزنم، بي اختيار به طرف اجسادكشيده مي شوم.نگاهم به گلابتون است.چشمهايش باز مي شوند.از رفتن به طرف جسدها باز مي مانم.چشمان گلابتون سفيد سفيد است.انگار كه اصلاً سياهي ندارد.جسدي را كه از بن بست بيرون مي آورند خون آلود است،نخل پايه بلندگوشه خانه ننه باران بر جاي خود استوار ايستاده است.گلابتون ناله مي كند.بعدانگار كه در خواب باشد،بي هيچ كلامي دست ها را به زمين مي زند و مي نشيند و با نگاهي ناباور،روبرو را نگاه مي كند.گرد وخاك همه جا را پر كرده است...يكهو جيغ گلابتون را مي شنوم.سر بر مي گردانم.گلابتون بچه خردسالش را بالاي سر برده است.تا بخواهم تكان بخورم وجسد خواهر گلابتون را دور بزند،گلابتون بچه را محكم به زمين مي كوبد و فرياد كشان بنا مي كند به دويدن،سر كودك چنان به سنگ خورده است كه فرقش شكافته است و مغز همراه خون روي زمين پخش شده است.نور تندي چشمم را مي زند.جوان خاكستري پوش دارد عكس مي گيرد.لبان طفل،انگار هنوز جان دارد و انگار كه دنبال پستان مي گردند.گلابتون دست ها را از هم باز كرده است و دور ميدان مي دود و جيغ مي كشد.»(صص342-341)
نقطۀ اوج پاياني زمين سوخته هم از نقاط قوت رمان محسوب مي شود.يعني از عواملي كه در تأثير گذاري رمان نقش بسزايي دارد.آغاز مرحله اوج كه پر التهاب ترين نقطۀ داستان است،از تعجيل فاضل براي رفتنش ازمحلۀ ننه باران شروع مي شود و با آمدن پسرعمه راوي ورازآن سوي تلفن،اوج مي گيردو با حرف هاي صابر فرود مي آيد و سپس بحران با توهم شاهد مبني بر اينكه راوي كشته خواهد شد،اوج مي گيرد و با اصابت موشك به محله ننه باران و نمايش دست محمد مكانيك بر فراز نخل،به بلندترين نقطۀ خود مي رسد.