.
نام نویسنده: شبنم كهن‌چي

مردم شهري از روي ملال يك بازي راه‌ مي‌اندازند؛ مرده‌بازي. اما از يك جا مردن ديگر يك بازي نيست و مردم يكي پس از ديگري مي‌ميرند. اين ماجراي داستان «چشم‌انداز» است. داستاني كه احمد محمود با مهارتي كه در قصه‌گويي و ساده‌نويسي دارد در سال 1353 نوشته است.
بخش اول «چشم‌انداز» راوي اول شخص جمع است. گويي داستان از زبان همه مردم شهر روايت مي‌شود؛ «ما». مردمي كه در ملال و كسالت مشتركند و تفريح‌شان مردن است بس كه نمي‌ميرند. راوي جمع مي‌گويد: «روزهاي اول كه هنوز به صرافت مردن نيفتاده بوديم، بساط‌مان خيلي سوت و كور بود. نه عزايي داشتيم و نه دود و دمي، نه ديگي و سفره‌اي و نه جنازه‌اي و جنب و جوشي...» راوي در تعريف ملالي كه همگي گرفتارش بودند، مي‌گويد كه خنده داشتند، ترس داشتند، خشم داشتند، زندگي داشتند، «ولي هيچ‌وقت نشد كه پلك‌هامان پايين بيفتد و نظم نفس‌مان به هم بخورد و گلومان ورم كند.»
اينجاست كه شخصيتي به نام «مشاور» وارد مي‌شود. انتخاب چنين نامي براي شخصيتي كه در چنين روزمرگي پا پيش مي‌گذارد و پيشنهاد «مردن» مي‌دهد نشاني از هوشمندي احمد محمود است. او چنين شخصيتي را تبديل به نمادي از جماعتي خاص مي‌كند. مشاور مي‌گويد: «آخه اين‌طور كه خيلي بده. اينكه سينه‌كش آفتاب دراز بكشيم و تخمه بشكنيم و اينكه نه جنب و جوشي داشته باشيم و نه تلاش و تقلايي... و بدتر از همه اينكه اصلا نمي‌ميريم... واقعا كه خيلي بده.» مردمي كه خوابيدن در سينه‌كش آفتاب و تخمه شكستن، به قولي زيردلش زده تصميم مي‌گيرند با مردن تفريح كنند و خود مشاور پا پيش مي‌گذارد و مي‌گويد او را بكشند تا با مراسم خاكسپاري و سوم و هفتم و چهلم و... سرگرم شوند. چند ديالوگ بعد از اين پيشنهاد كه حرف مردم است، درخشان است: 
«تو رو بكشيم؟... تو نمي‌ميري!
اصلا نمي‌ميري... تو فقط مي‌پوسي!
تو فقط مي‌پوسي... تو پوك مي‌شي!
تو پوك مي‌شي... تو از درون پوك مي‌شي!»
و بعد مي‌بينيم كه مشاور واقعا نمي‌ميرد. مردم دوبار تلاش مي‌كنند او را‌ دار بزنند اما «او زنده بود و زنده ماند». اينجاست كه خود مردم تصميم مي‎گيرند مرده‌بازي كنند: «ما اگه روزي يه مرده داشته باشيم، اگه روزي يه تشييع جنازه داشته باشيم، هميشه سرمون شلوغه، هميشه تو تلاش و تقلا هستيم، هميشه گرفتاريم...»
احمد محمود در اين بخش بدون توصيف و تصويرسازي هميشگي داستان را پيش مي‌برد، بدون حضور طبيعت كه مي‌توان گفت يكي از ويژگي‌هاي كارش است. همه‌ چيز را ساده شرح مي‌دهد. همان‌طور كه در ابتداي اين بازي همه‌ چيز ساده برگزار مي‌شد و به قول راوي: «مردن‌مان ساده بود.» بخش دوم اما با نثر درخشاني آغاز مي‌شود؛ نثري آميخته به لطافت طبيعت: «هوا رو به سردي مي‌رفت. تك هوا شكسته بود. گاهي پاره‌هاي ابر، رو شهر، جا‌به‌جا سايه مي‌انداخت و گاه، باد كه مي‌وزيد، ابرها را مي‌برد و آسمان يكدست مي‌شد، يكپارچه، به رنگ سرب تيره و سنگين.»
توجه احمد محمود به جزييات طبيعت در ساختن تصوير و فضاي داستان در بخش دوم «چشم‌انداز»، مهارت اين نويسنده را بار ديگر به ما نشان مي‌دهد. تمام اين بخش، يك قاب بزرگ از طبيعت است، از آسمان و ابرها گرفته تا دسته‌ كلاغ‌ها و حضور پرمعناي گو گردانك درشت و تيره رنگ و زمين نمناك. كافي است فقط باد را در اين بخش و بخش پاياني دنبال كنيم تا فراز و فرود داستان را بفهميم: ابتداي اين بخش «زمين نمناك بود. شب قبل، آسمان تيره تركيده بود، باد، دل‌پيچه گرفته بود و بعد، نم مختصري باريده بود» كمي بعد: «باد رها شده بود تو كوچه و شكم ورم كرده‌اش را مثل جانوري كه دل‌درد گرفته باشد به ديوارها مي‌كوفت» سپس «باد شديد شد، تنوره كشيد و هجوم آورد تو دالان و لته‌هاي در منزل را به هم كوفت». ابتداي بخش پاياني داستان: «غروب كه شد، باد كه افتاد، سرما گزنده‌تر شد» و آنجا كه «مردن» ديگر يك بازي و تفريح نيست، بلكه واقعيتي است در حال بلعيدن مردم: «نرمه بادي وزيدن آغاز كرد، شرابه‌ها لرزيدند. باد دويد تو قهوه‌خانه و بوي لاشه، قهوه‌خانه را انباشت.»
در بخش دوم، راوي داستان تبديل به اول شخص مي‌شود و نگاه از روي توده مردم برداشته  و روي كسي متمركز مي‌شود كه جنسيت يا نامش را نمي‌دانيم فقط مي‌دانيم او تماشاگري منفعل است كه از پشت پنجره‌هايي كه ميله‌هاي مشبك دارد (شبيه زندان)، نظاره‌گر ماجراست: «نشسته بودم تو پنجره. مثل عكس كمرنگي كه تو قاب كهنه‌اي حبس شده باشد.» او با «همزاد» خود حرف مي‌زند، همزادي كه «در فضاي تيره اتاق به شب‌پره بزرگي مي‌ماند كه رو زمين پهن شده باشد.» 
اين بخش غير از المان‌هاي طبيعت، سرشار از رنگ هم هست: درهاي قهوه‌خانه كه به رنگ پوست ليموي خشك است، با شرابه‌هايي از خرمهره‌هاي لاجوردي كه جلو آن ورودي آويزان است، رنگ ميزها كه لاك الكلي تيره است، رنگ گو گردانك، آسمان و...
درست آنجا كه باد مثل جانوري كه دل‌درد گرفته باشد خودش را به ديوارها مي‌كوبد، ماجرا تغيير مي‌كند. از اينجا «مردن» ديگر يك بازي نيست، واقعيتي ترسناك است. خبر مي‌رسد كه عمو بندر در حالي كه همان روز، روز مرده‌بازي‌اش بوده واقعا مرده. واقعيت مثل پتكي، مردم مي‌كوبد. مردمي كه مدت‌ها بود هر روز كسي را خاك مي‌كردند، علم مي‌بردند و روضه مي‌خواندند، حالا «همه دست و پاشون رو گم كردن... هيچ‌كس نمي‌دونه كه يه مرده رو چطور بايد به خاك سپرد».
موازي با جنگ مرگ در اين بخش، تلاش گو گردانك براي گلوله كردن سرگينش و بردن آن سمت خانه را مي‌بينيم. تلاشي معني‌دار، تلاشي بي‌وقفه و خستگي‌ناپذير. وقتي يكي از مردم شهر واقعا مي‌ميرد، گو گردانك آرام مي‌گيرد و به سرمنزل مقصود مي‌رسد. از سوي ديگر همزداي كه پيش از اين آرام بود و همدم و راوي را دعوت به آرامش مي‌كرد، پريشان و ترسناك مي‌شود. توصيف احمد محمود براي نشان دادن پريشاني همزاد راوي در اين بخش، توصيفي درخشان است: «صداش لحظه‌به‌لحظه خفه‌تر مي‌شد و نفسش انگار كه ساقه سخت درخت بلوط را اره كني، خرخر مي‌كرد.» مرگِ عمو بندر، شهر را به‌ هم مي‌ريزد، مردي كه «قبل از اينكه بميرد خبر مرگ خودش را به روزنامه‌ها داده است.» اينجا من ياد شعر معروف فروغ فرخزاد مي‌افتم، شعري كه در آن تمام مدت «باد» مي‌وزد و «زمستان» است و «كلاغ»هاي منفرد انزوا در باغ‌هاي پير «كسالت» مي‌چرخند: «به مادرم گفتم: ديگر تمام شد/ گفتم: هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي‌افتد/ بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم» و فروغ بلافاصله از انسان پوك مي‌گويد، انسان پوك ِ پر از اعتماد؛ برگرديم به اوايل داستان كه مشاور مي‌گويد مرا بكشيد و مردم مي‌گويند تو نمي‌ميري، تو مي‌پوسي، تو فقط پوك مي‌شوي.
در انتهاي بخش دوم داستان، عمو بندر و مشاور و شب‌پره (همزاد) مرده‌اند: «شب‌پره، رو عتابه در افتاده بود. دهانش، مثل ماهي صيد شده كه رو ماسه‌هاي خشك افتاده باشد باز بود و لب‌هاش مي‌لرزيد. شايد او هم خبر مرگ خودش را به روزنامه‌ها داده است.»
بخش سوم و پاياني اين داستان در سكوت و رخوت مرگ و سياهي از طبيعت فاصله مي‌گيرد و به شهر نزديك مي‌شود. اينجا تصويري از شهر و ماشين‌ها و خيابان‌ها مي‌بينيم، تصويري از بساط روزنامه‌فروشي كه روزنامه‌هايي پر از پيام تسليت مي‌فروشد. 
ديالوگ‌ها كه در اين داستان نقش پررنگي دارند در بخش سوم نشان مي‌دهند همه به فكر خودشان هستند و كسي به فكر جنازه‌ها نيست. از ميان همه اجساد، اين جسد مشاور است كه بزرگ مي‌شود و آدم‌ها را به عقب مي‌راند و ميدان را پر مي‌كند، پاهايش دراز مي‌شود و خيابان و انگشت‌هايش خانه‌ها را پر مي‌كند. و راوي كه هنوز اول شخص است از خانه بيرون زده: «سايه‌ام رو اجساد مي‌شكست و همراهم مي‌دويد. انگار كسي تعقيبم مي‌كرد.» در قهوه‌خانه بوي لاشه به مشامش مي‌رسد، اما گويي جز او كسي متوجه اين بو نيست و اين بو و آن سايه‌، گويي همان مرگ است.
اين داستان كه با زباني يكدست و ساده و دور از لهجه هميشگي داستان‌هاي احمد محمود نوشته شده، برخلاف داستان‌هاي ديگرش زمان و مكان ندارد. «چشم‌انداز» فضايي غريب را براي خواننده ترسيم مي‌كند. احمد محمود متولد چهارم دي ماه سال 1310 و از جمله شاخص‌ترين نويسنده‌هاي جنوب است كه بيشتر داستان‌هايش در فضاي رئاليسم اجتماعي نوشته شده است. احمد محمود دوازدهم مهر ماه سال 1381 چشم بر جهان بست.