«وقتی این کتاب [زمین سوخته] را مینوشتم، میدانستم که بعدها بهتر شناخته خواهد شد. منتشر که شد، کسانی به عنوان کاری کمارزش از آن یاد کردند. میدانستم حسش نکردهاند. درون ماجرا بودند و گرم بودند. باید به خود میآمدند تا درد را بفهمند. میدانم که این کتاب، ده بیست سال دیگر معنای دیگری پیدا خواهد کرد.» (۱)
رمان زمین سوخته،اثر احمد محمود، که نزدیک به چهل سال پیش نوشته شد، جزء اولین آثار ادبی ایران است که گوشههایی از جنگ هشتسالهٔ ایران و عراق را فارغ از نگاه ایدئولوژیک حکومت روایت میکند.
این رمان، که حاصل تجربۀ مستقیم خود نویسنده است و چاپ اول آن در فروردین ۱۳۶۱ منتشر شد، وقایع سه ماه آغازین جنگ را در خوزستان، از اواخر شهریور تا آذر ۵۹، با روایت اول شخص، بازگو میکند؛ به گونهای که داستان به گزارشی مستند نزدیک شده است:
«با صدای انفجار از خواب پریدم. کورمال کورمال، از توی تاقچۀ بالای سرم، کبریت را پیدا کردم. سیگاری آتش زدم و به ساعت نگاه کردم. چند دقیقه به پنج مانده بود. روی تخت چندک زدم و تو تاریکی سیگار دود کردم. هوا قدری سرد بود. پتو را کشیدم رو شانههایم و چانه را گذاشتم رو زانوهایم. صدا انفجار، پیدرپی به گوش میرسید. گاهی آنقدر نزدیک بود که از سقف حصیری اتاق خاک میریخت. دل تو دلم نبود. سقف آنقدر سست و پیزری است که اگر گلوله توی حیاط هم بیفتد، فرو میریزد. فکر کردم بلند شوم و از خانه بزنم بیرون و بروم تو یکی از پناهگاههایی که تو خیابانها ساخته شده است تا آرام شود. سیگارم را با دو پک چارواداری تمام کردم و بلند شدم. اما هنوز شلوارم را به پا نکرده بودم که موج انفجار لتههای پنجره را لرزاند و سرجا میخکوبم کرد.» (۲)
رمانی علیه بی تفاوتی و فراموشی
برخی به اشتباه تصور میکنند که رمان زمین سوخته به همراه دو رمان همسایهها و داستانیکشهر، که پیش از آن منتشر شده بودند، یک «سهگانه» را تشکیل میدهند؛ احتمالاً تکرار نام «خالد»، یکی از برادران راوی در زمین سوخته، این اشتباه را به وجود آورده است.
در صورتی که زمین سوخته، با اینکه در خوزستان میگذرد، هیچ نسبتی با همسایهها و داستانیکشهر ندارد. احمد محمود، سالها بعد، در سال ۱۳۶۹، مجموعهداستانی با عنوان دیدار منتشر میکند که سومین داستان این مجموعه، با عنوان «بازگشت»، ادامۀ همسایهها و داستان یک شهر است. محمود در «بازگشت» به بازگشت همان شخصیت «خالد» در همسایهها و داستان یک شهر از تبعید میپردازد.
اما رمان زمین سوخته، بیش از هرچیز، تلاشی علیه فراموشی است و تأکید احمد محمود بر به کارگیری زبانی مستندگونه برای شرح وقایع جنگ در روزهای نخستین آن، هراس نویسنده از همین فراموشی را نشان میدهد.
نویسنده، پس از انتشار این رمان، بارها، تأکید کرده بود که در سه ماه اول جنگ ایران و عراق، تقریباً، هیچ یک از مناطق مختلف ایران اطلاع دقیقی از آنچه در خوزستان میگذشت نداشتند. مردم از طریق رسانههای رسمی ایران، که آن زمان شدیداً تحت سلطۀ دستگاه تبلیغاتی حکومت بود، اخباری دستچینشده و ناقص میشنیدند و، به معنای واقعی، جنگ را در این منطقه حس نمیکردند.
پایتخت ایران، تقریباً، هنوز زندگی آرامی داشت، در حالی که مرزهای ایران زیر آتش جنگ بود. جنگْ خانوادههایی را که در نزدیکی مرز زندگی میکردند، از هم پاشیده بود. یکی را کشته بود، آن یکی را به جبهه فرستاده بود و بعضیها را آواره کرده بود و بعضی هم مجبور به ماندن در خانه شده بودند و هر لحظه بیم فروریختن سقف خانهشان را داشتند.
هنوز اردوگاههای پناهجویان و آوارگان نیز تشکیل نشده بود و کسانی که از مناطق جنگی به دیگر شهرهای ایران میگریختند، با رفتار سرد و گاه زننده مردمان آن شهرها مواجه میشدند.
احمد محمود خود گفته است که شاهد این رفتار از سوی تعدادی از هموطنانش بوده است، وقتی که از جنگ فرار کرده بود و با دشنام دیگر هموطنانش مواجه شده بود: «فراری»، «نامرد» و …
احمد محمود برادرش را هم در همان روزهای آغازین جنگ از دست داد و، در واقع، رمان زمین سوخته واکنشی ادبی نسبت به این اتفاقات هولناک پیرامون زندگی نویسنده است. نویسنده تلاش کرده زندگی یک خانواده را در آن شرایط، تا جایی که ممکن است، نزدیک به واقعیت روایت کند.
او خود در گفتوگویی گفته است: «وقتی برگشتم [به تهران]، واقعا دلم تلنبار شده بود. برادرم هم کشته شده بود. دیدم چه مصیبتی را دارم تحمل میکنم و مردم چه تحملی دارند و چه آراماند مردم دیگر شهرها. چون تهران تا موشک نخورد، جنگ را حس نکرد. درد من این بیحسی و بیتفاوتی مناطق دور از جنگ بود. دلم میخواست لااقل مناطق دیگر مملکت ما بفهمند که چه اتفاقی افتاده است. همین فکر وادارم کرد که بنشینم زمین سوخته را بنویسم.» (۳)
رمانی درستایش میهن و علیه حکومت
همچنین، رمان زمین سوخته، آنطور که خود نویسنده تأکید کرده، رمانی «ناسیونالیستی» است. محمود در این رمان معتقد است «تا زمانی که تجاوز پس رانده نشود باید جنگید.» او تأکید میکند: «دلیلی نمیبینم که خاک ما تصرف شود و ساکت باشم. نه، من اول به مملکتم فکر میکنم و بعد به جهان. یعنی که اول ناسیونالیست هستم و بعد انترناسیونالیست.»
احمد محمود رمان زمین سوخته را در دورانی نوشت که هنوز خیل رمانهای «دفاع مقدسی» که با نظر و حمایت مراکز دولتی و حکومتی منتشر شدهاند، به وجود نیامده بود. در واقع، احمد محمود برای نوشتن این رمان هیچ چشمداشتی از حکومت نداشت و فقط آن را در ادامۀ دغدغههای ادبی خود نوشت.
اگر محمود قصد داشت که وارد بازیهای حکومت تازهتأسیس جمهوری اسلامی شود، بعد از انقلاب، خودش با اصرارْ خود را بازخرید نمیکرد و خانهنشین نمیشد و تمام وقت، به «درد درمانناپذیری» که همۀ عمر با او بود، یعنی ادبیات، نمیپرداخت.
اما چرا این رمان که با حس میهن پرستانهای نوشته شده بود، به مذاق حکومت جمهوری اسلامی، که قاعدتا باید از انتشار چنین رمانی خرسند باشد، خوش نیامد؟
علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی ایران دربارهٔ رمان زمین سوخته گفته است: «گاهی میشود که در خاستگاه ادبیات جنگ، که محصول طبیعیاش ادبیات مقاومت است، کسانی میآیند از روی غرض ادبیات ضدجنگ را باب میکنند؛ مثل همین کتاب زمین سوخته».
فارغ از دشمنی شخص خامنهای با نویسنده– این دشمنیها، بعداً، در افشاگریهای عطاءالله مهاجرانی، وزیر پیشین ارشاد، بیشتر مشخص شد– و همچنین صرفنظر از ویژگیهای نوشتاری و ادبی اثر، این اظهارات خامنهای کافیست تا نسبت رمان زمین سوخته با قدرت حاکم در ایران مورد بررسی قرار گیرد.
هرچند که این رمان، داستانی رئالیستی و بر اساس مشاهدات عینی نویسنده نوشته شده و در خلق آن، واقعیت به اندازهٔ تخیل نقش داشته، اما نمیتوان آن را یک گزارشنویسی صرف دانست. در واقع، زمین سوخته سندی دستاول است از نگاه روشنفکران ایران در آن زمان به قدرت حاکم و همچنین حیات سیاسی اجتماعی ایرانیان در یک برههٔ سرنوشتساز.
رمان با بیدار شدن راوی از یک «خواب سنگین» و چهارساعته در یک بعدازظهر شرجی اهواز شروع میشود و بلافاصله خواننده را با خبری که «شاهد»، برادر راوی، از طریق روزنامه به دست آورده، بهتزده میکند: «تو صفحهٔ دوم روزنامه یک خبر چندسطری هست که تانکهای عراقی، تو مرز ایران مستقر شدهاند.»
اعضای خانه، از صابر و شاهد، برادران راوی تا مینا و مادر روای درگیر این خبر میشوند و دربارهٔ آن بحث کوتاهی میکنند و همین ابتدای داستان، اولین نیش و کنایه، از زبان صابر نثار دولت میشود: «خو، اگه ئی راست باشه په چرا هیچکه هیچی نمیگه؟ […] دولت، رئیس دولت، رئیس جمهور … نمیدونم، مسئولین مملکتی… آدم که مثه کبک سرش را تو برف نباید بکنه… الان ده– پونزده روز بیشتره که ئی شایعه هست!»
خواننده در طول رمانِ نسبتاً حجیم و بیش از سیصد صفحهای زمین سوخته باز هم فقدان پشتوانهٔ یک دولت مقتدر را به خوبی درک میکند. نویسنده، حتی بدون اشارهٔ مستقیم به دولت، بیکفایتی آن را در مدیریت جنگ نشان میدهد.
«خبر تانکها تمام شهر را به هم میریزد. ساعت ده بامداد است. یکهو همهجا پخش میشود که بیش از دویست تانک تا ده کیلومتری شهر آمدهاند. تمام دشت آزادگان را زیر شنی کوبیدهاند و حالا دارند به شهر نزدیک میشوند.»
رمانی در فاصلهٔ خشک شدن گلهای حیاط
رمان با جزئیات دقیقی از جنگ به پیش میرود و، همزمان، پیامدهای فوری جنگ بر زندگی مردم از جمله فروپاشی خانوادهٔ راوی را تعریف میکند: «چهرهٔ شهر عوض شده است. مردم، گروهگروه خانهها را ترک میکنند و با هر وسیلهای که به دستشان میافتد از شهر خارج میشوند. گروه کثیری پیاده راه افتادهاند. بار و بندیلشان را رو سر گرفتهاند و در حاشیهٔ جادهٔ شوشتر، بیآنکه مقصدی داشته باشند، به طرف بیابان میروند.»
نویسنده وضعیت آوارگان جنگ را به خوبی توصیف میکند: «آبادانیها و خرمشهریها تو اهواز سرگرداناند. دسته به دسته و گله به گله با بار و بنه، دربهدر و بیهیچ سرپناهی، اینجا و آنجا، نشسته، خوابیده با لبهای خشک و چهرههای سوخته از آفتاب و پاهای پرآبله و بیهدف، ویلان و سرگرداناند.»
خانوادهٔ راوی هم به دشواری با قطار شهر را ترک میکننند، اما «خالد» و «شاهد»، دو برادر راوی، به اقتضای موقعیت شغلی میمانند. خالد کشته میشود و شاهد از این حادثه تعادل روحی و روانی خود را از دست میدهد و برای درمان به تهران اعزام میشود: «هیچکداممان حال خوردن نداریم. غذایی را که سیاهپوش آورده است یخ کرده است. از لحظهای که همکاران خالد رفتند، شاهد تو سه کنج زیرزمینی نشسته است و سکوت کرده است و دم برنمیآورد. نشستهام روبهرویش و نگاهش میکنم. انگار که حتی توانایی فکر کردن هم ازم سلب شده است. انگار که اختیار دستها و پاهایم را ندارم. هنوز باورم نشده است که خالد شهید شده است.»
راوی که تنها میماند، یک روز خانه را ترک میکند و به خانهٔ «ننه باران» میرود که پسرش، «باران»، در جبهه در حال جنگ است و بعداً کشته میشود. از این پس، او نظارهگر پیامدهای دیگری از جنگ است: غارت خانهها، گرانفروشی، دزدی، فقر و آشوب در شهر.
اما در میانهٔ این آشوبها و وحشیگریهای انسان، باز هم بیکفایتی حکومت برجسته است:
«- دولت اعلام کرده که خود مردم شهر باید همت کنن و دزدا را بگیرن و خودشونم اعدامشون کنن!
کامل، همسایهٔ باجناق مکوند، با تعجب میپرسد:
–اعدام؟!
– خو بله… اعدام!… تعجب کردی؟!
افندی میگوید:
–دولت همچین چیزی نمیگه!
میرزاعلی میگوید:
– اگه ئی طور باشه که بلبشو میشه.
فاضل میگوید:
– هیچ هم بلبشو نمیشه!
مکوند که کمتر لبش به حرف باز میشود، آهسته و آرام میگوید:
– تو آبادان، تا حالا دهتام بیشتر اعدام کردن!
– خود مردم؟!
– خود مردم!»
در واقع، این بخش از رمانْ هستهٔ اصلی آن را تشکیل میدهد: «خانهٔ حاج خراسانی را زدهاند. حتی برایش جارو هم کشیدهاند. خانهٔ ناصر دوانی را زدهاند. رو تلویزیونش– که خراب است– با ماژیک قرمز نوشتهاند: «مال بد بیخ ریش صاحب». خونینشهر سقوط کرده است. نیروهای عراقی، گمرک را غارت کردهاند…»
در این صفحات که سرنوشت تلخ ننه باران روایت میشود، از زمین سوخته بوی نفرت، بوی خون، بوی مرگ و بوی زندگی میآید و در هم میآمیزد.
در فصل پایانی رمان، روای به خانه بازمیگردد: «تو خانه انگار که سوزن زیر پایم است. نمیتوانم یکجا بمانم. قطعههای مضرس و صلب گلولههای توپ، جابهجا کف حیاط افتاده است. از پلهها میروم بالا…»
در حالی که در همان صفحهٔ اول رمان، «مینا شیلنگ را گرفته است و دارد اطلسیها را آب میدهد» و «بوی خوش گلهای اطلسی، تمام حیاط را پر کرده»، در صفحات پایانی رمان «خانه را غبار گرفته است. گربهها همهجا را به کثافت کشیدهاند. خاک باغچه را زیرورو کردهاند. شاپسند و محبوبهٔ شب، هر دو، خشک شدهاند.»
رمان زمین سوخته، در واقع، در فاصلهٔ خشک شدن همین گلها رخ میدهد و داستان تراژیک از بین رفتن آنان را بازگو میکند.
در پایان داستان صابر تلفن میکند و از حال بد شاهد میگوید. صابر به راوی دربارهٔ حال برادرشان میگوید: «توهم بهش دست داده که تو اونجا کشته میشی!» این توهم شاهد به راوی منتقل میشود: «نکند امشب گلوله توپ به در و دیوار خانه بخورد و تو زیرزمین زندهبگور بشوم!»
تا آخرین صفحات کتاب، جنگ ادامه دارد. صحنهٔ موشکباران و ویرانی محله است. حسن میرعابدینی دربارهٔ این صحنه از رمان نوشته است: «رمان به پایان میرسد و مرگِ همگانی به ما هم اشاره میکند. راوی ایستاده بر لبهٔ حفرهٔ ایجاد شده از انفجار موشک بر تهی و پوچیای چشم میدوزد که چشمانداز نسل اوست. دنیایی فاقد امید، زمینی سوخته و سترون.»
نقد روشنفکران منفعل جهان سوم
اما فصل پایانی رمان دارای یک راز است؛ رازی که از ابتدای رمان با خلق یک راوی ناشناس زمینهٔ آن ایجاد شده بود.
خود احمد محمود، دربارهٔ هدفش از خلق یک راوی ناشناس، گفته است که برخلاف برخی از نقدهایی که دربارهٔ این کتاب نوشته شد، عمداً قصد داشته که یک «راوی منفعل» خلق کند؛ راوی که کاری نمیکند جز تماشای صحنههای جنگ.
احمد محمود گفته است: «برای من خیلی راحت بود که راوی را فیالمثل تبدیل کنم به کارمند راهآهن و بعد هم وقتی جایی موشک میخورد، بیل بدهم به دستش تا در بیرون کشیدن اجساد از زیر آوار کمک کند. در اینصورت هم منفعل نبود و هم علت ماندنش معلوم بود. کارمند بود، پس باید میماند. درگیر هم بود با مسائل. اینکار آسانی بود. اما من، آگاهانه، اینکار را نکردم.» (حکایتحال)
اما این روای منفعل کیست؟ برای پاسخ به این پرسش شاید بهتر باشد خطوط پایانی رمان را، که نویسنده صحنهای نسبتاً سوررئال در آن خلق کرده، مرور کرد.
راوی دست قطع شدهای را میبیند که به بالای یک درخت نخل پرت شده و لای شاخههای نخل گیر کرده است: «چشمم میافتد به دستی که در انفجار از شانه جدا شده است و همراه با موج انفجار بالا رفته است و تو خوشهٔ خشک نخل پایهبند گوشهٔ حیاط ننهباران گیر کرده است. آفتاب کاکل نخل را سایهروشن زده است. خون خشکْ تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست از بند دوم قطع شده است. و سبابهاش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سهشعبه، به قلبم نشانه رفته است.»
چرا باید انگشت دست جدا شده به سوی راوی نشانه رود؟ این دست چرا راوی را متهم میکند؟ خود احمد محمود در پاسخ به این پرسش میگوید دست قطع شده، نه نویسنده یا راوی که «کل روشنفکری منفعل» را نشانه رفته است.
از نظر احمد محمود، اگر کسی میخواهد در کشورهای جهان سوم در جایگاه روشنفکر قرار بگیرد، «اول باید مقام شهادت را بپذیرد و بعد روشنفکر شود، چون واقعا کار، کار سادهای نیست.» (حکایت حال)
پینوشت
(۱) گلستان، لیلی. حکایت حال؛ گفتوگو با احمد محمود، تهران: نشر کتاب مهناز، ۱۳۷۴، ص ۱۵۷.
(۲) محمود، احمد. زمین سوخته، تهران: نشر معین، ۱۳۷۸.
(۳) گلستان، لیلی. حکایت حال؛ گفتوگو با احمد محمود، ص ۱۵۹.