.
نام نویسنده: مديريت سايت

- ئوشب چه به سرت ئومد ننه امرو.

ننه امرالله خیال می‌کند که - انگار- بار دیگر، در گذشته‌ای دور، همین هول و تکان را داشته است.

- گریه هم کردی ننه امرو؟

خیال می‌کند که در همین گذشتۀ دور، پای امرالله، به وقت فرار تیر خورده است و از نردبان چوبی سقوط کرده است.

شب خیس زمستان، سرمای نمور، ثلث اول بعد از نیمه شب، ترس و لرز خودش و بهت همسایه ها - «یا قمر بنی هاشم!»

- ئیقدر بی‌تابی نکن ننه امرو، خدا بزرگه.

امرالله را کلبچه می‌زنند. پای چپش می‌لنگد و از بالای زانو خون می‌جوشد - «ای کس بی کسان». پیرزن تنها می‌ماند.

*

شبِ ننه امرالله کُند می‌گذرد «چه بکنم حالا؟»

- بخواب ننه امرو- یه چرتی بزن اقلّ‌كم.

خاکۀ منقل را زیرورو می‌کند. هنوز گرما دارد «خون کرده بودی ننه؟ الهی به تیر غيب گرفتار شن.»

- بی‌قراری ننه امرو؟

با پَر چارقد، رطوبت چشم را می‌گیرد. توری سرد است «تو ئی سرما، تو ئی شب - تحملش بده خدایا.» جام تنگ پنجره تیره است «جات گرم هست ننه؟ کسی به دادت می‌رسه؟ دوا درمونت می‌کنه؟» کاسه زانوی ننه امرالله تیر می‌کشد «صدقۀ سر همۀ بندگان خوبت خدا - به ئی بچه رحم کن.» پاکت اشنو تمام شده است «اسیری به شام می‌بردن! قربون دل پر دردت زينب - قربون صبر و طاقتت بی‌بی!» پتو را از رو دوش پس می‌زند «دزدی که نکرده بودی ننه! تو که اهل ئی چیا نیستی، دووازده کلاس درس خوندی - هووف ف!» به پنجره نگاه می‌کند، خاکستری می‌زند «شکر خدا. هوا صافه انگار!»

- منتظر چی هستی ننه امرو؟ اذان سحر؟

خِرخِر بلندگوی مسجد می‌آید. گوش تیز می‌کند - اذان آشنای كل عبدول «پناه بر تو، ‌ای پناه بی‌پناهان» برمی‌خیزد.

- می‌لنگی ننه امرو؟ درد زانو؟ عود کرده؟ خو چربش می‌کردی!

روغن دختر هندی تمام شده است «گفتم امرالله - حالا که ئومده – می‌خره. آهمی دواخونه. توسی ذرعی.» جیرجیر در اتاق، تنکه‌های پوسیدۀ باران‌خورده، فِرت و فِرت اسب عبدالله و بعد، شُرشُر شیر آب.

- با آب یخ ننه امرو؟ سرما می‌خوری؟

روشنای سحر است، رد خون از کنار چالاب‌های حیاط، شتابزده، کج و راست می‌رود.

 - به چی نگاه می‌کنی ننه امرو؟

لبان ننه امرو- از سرما – می‌لرزد.

 - نکنه به چالاب سرخ زیر نردبان؟

 مسح سر می‌کشد.

- یا کُله مرغون [1]؟

 گالش‌های سرد ننه امرالله به خَرّۀ کف حیاط می‌چسبد.

- حالیم شد ننه امرالله. به نردبان نگاه می‌کنی - پله های شکستۀ نردبان!

آستین‌ها را می‌آورد پایین، مژه نمی زند.

 - چیزی یادت اومده ننه امرالله؟

دگمه های سرآستین را می‌بندد [-«پیر شده م ننه! همه چی یادم رفته!» - «لابد یاد اون روز افتادی که مردت با کمربند افتاد دنبال امرالله!» - «ها ننه! انگار همی نردبون بود که امرالله از ترس جونش رفت بالا.» - «شایدم خیال می‌کنی که باز همین دو پله بود که زیر پای امرالله شکست!» - «نه ننه! بالاتر بود، نزدیک لب بون. چه خونی از سر بچه‌م ئومد! عين لولۀ آفتابه!» - «سرش شکست؟» - «شکست؟ دهان وا کرد! مثه دهان ماهی!»] راه می‌افتد به طرف

اتاق.

*

- کاش دو پیاله چای می خوردی ننه امرو.

در مرغدانی را باز می‌کند «به کی رو بیارم حالا؟» زیر سایبان دانه می‌ریزد «کجا پیدات کنم ننه؟ - تو ئی شهر بی‌صاحب!» عبدالله از طويله می‌آید بیرون، بیل را به در تکیه می‌دهد، با پوتین رد خون را پاسار می‌کند. ننه امرالله سر برمی‌گرداند «هم بابات بودم، هم ننه‌ت - حالا کیه دارم؟ به کی رو بزنم؟» چالاب سرخ زیر نردبان پیش چشم ننه امرالله است «هووفف! کجا برم ننه؟ - کجا؟»

- شهربانی ننه امرو، تأمينات.

گاری زیر سایبان است. حسن سپور کمربندش را می‌بندد.

 - دادگستری ننه امرو، دادگستری.

- مو دیدم ننه امرو، سرکار عیدی بود. کلونتری - شخصی پوشیده بود.

واقعاً سرکار عیدی بود، مش رضا؟ خودت دیدی؟ به چشم خودت؟ - («چه می‌دونم مو؟ مثه خودش بود - بلند، لاغر.») دامن عبای ننه امرالله آلوده به گِل است. گالش‌ها سرد است «تخم مرغ‌ها!» - برمی‌گردد، تا ظهر برمی‌گردد - زیر طاق دالان می‌ایستد «چفت در اتاق را انداختم؟» انداخته است. از خانه می‌زند بیرون. مالبند گاری عبدالله به گِل نشسته است.

- ننه امرو به ئی زودی کجا؟

تقی شیر برنجی است. دیگ را می‌گذارد زمین، تازه رسیده است. کلانتری بعد از حمام است «دو کوچه بالاتر - ها؟ نرسیده به مدرسه؟» اسفالت راحت است. گالش‌ها نمی‌چسبند. ننه امرالله می‌لنگد، می‌لرزد [- «از سرما، ننه امرالله؟»- «دلم سردشه ننه. ئی دل پر بلا»] دماغ ننه امرالله سرخ است «یعنی تقاص پس میدن؟»

می‌ایستد. چراغ سردر کلانتری - رو پیاده‌رو مقابل - هنوز روشن است. خیال می‌کند که از تو قُماره[2]، لولۀ تفنگی بیرون زده است. بوی توتون سوخته دماغش را پر می‌کند. سر بر می‌گرداند. کسی تند می‌رود، قوز کرده است، سیگار دم دهانش است. چشم ننه امرالله می‌گردد. دكان‌ها همه بسته است.

- سیگار میخوای ننه امرو؟

 پیش می‌رود، کنار جدول می‌ایستد. دو ماشین پیاپی می‌گذرد «سر می‌برن انگار!» از پهنای خیابان رد می‌شود. بوی نان! - صف نانوایی خلوت است. بلند نفس می‌کشد [- «صبح دو لقمه می‌خوردی اقلّ‌كم، ننه امرالله.» - «کارد به دلم بخوره ننه! چیزی اَ گلوم پایین میره؟»] می‌ایستد.

حالا - انگار- قد و قامت پاسبان را تو قُماره می‌بیند «پالتو پوشیده؟» باد عبای ننه امرالله را می‌لرزاند. نیمتنۀ مردش گرم است، دم آستین‌ها را برگردانده است [- «خو چه کنم ننه؟ بلنده.» - «از مردت همین مانده ننه امرالله؟» - «نه. یکی دیگه‌م هست. مثه همی قهوه‌ای، اما راهراهه، با یه چفیه. »]

[- خدا رحمتش کنه، یکدنده بود!

 - نور از قبرش بباره، جوشی بود، جوشی ننه!]

پاسبان تو قُماره تکان می‌خورد «یعنی دل به حرفم میده؟» هنوز تا قماره دور است. صداش نمی‌رسد. فولکس سرکار عیدی می‌آید.

سرکار عیدی پیاده می‌شود، چتر بسته دستش است «یعنی خودش بود؟ سرکار عیدی!» پاسبان دم قماره، نرم، پاشنه می‌چسباند. سرکار عیدی دست تکان می‌دهد [- «ننه امرالله تکان بخور. » - «زانوم ننه. ئی صاحاب مرده!»] سرکار عیدی می‌رود تو. پاسبان خمیازه می‌کشد [- «پسرم اینجاس؟ امرالله را میگم سرکار.» - «حرف دلت را که نمی فهمه ننه امرالله. بلند بگو» - «امرالله را می‌گم. اینجاس؟ پسرم!» - «گفتم بلند، ننه امرالله.» - «دنبال امرو می‌گردم سرکار- دیشب بردنش.» - «این‌طور که نمی شه ننه امرالله.» ]

- دستم به دامنت سرکار!

پاسبان نگاه می‌کند. انگار تازه ملتفت ننه امرالله شده است.

 - از اینجا رد شو مادر!

 - رضا کبابی سرکار. گفت اینجاس.

 پاسبان از قماره می‌آید بیرون

 - کی اینجاس پیرزن؟

- پسرم، امرو- سرکار عیدی می‌شناسدش

- سرقت کرده؟

ننه امرالله پریشان می‌شود [- «نه! امرالله زحمت می‌کشه- فیتری!]3[» - «همین را بگو ننه امرالله»]

- یا چاقوکشی؟

 صدای ننه امرالله می‌لرزد.

- امرو کار می‌کنه، لوله‌کشی!

 سرکار عیدی می‌آید دم در. طوق نگهبانی به گردن دارد.

 - ها ننه امرو، چيه؟

ننه امرالله بي‌تاب است، انگار دست و پا را گم کرده است.

 - امرو، سرکار عیدی!

 - خیلی وقته پیداش نیست!

 - رفته امیدیه[4] سرکار عیدی. اونجا کار می‌کنه. خیلی وقته!

 - خب پس چی؟

- دیشب زدنش سرکار عیدی. با تیر، تو خونه!

سرکار عیدی، ساکت، به ننه امرالله نگاه می‌کند. بعد سر تکان میدهد و بعد – انگار خسته - آرام می‌گوید:

- اینجا نیست ننه امرو.

 - اما رضا کبابی گفت اینجاس - تو کلونتری.

 سرکار عیدی لبخند می‌زند. هردو ردیف دندان‌هایش طلاست.

 - بی‌خود گفته ننه امرو.

 - په هيچ؟!

رفت و آمد آغاز شده است. صدای بالا رفتن کرکره‌های پلیتی[5] پی‌درپی است. بقالی پایین‌تر از کلانتری است - جنب مدرسه. ننه امرو سیگار می‌خرد. دود چند لحظه گیجش می‌کند. بعد سردش می‌شود. دورتر، تویک دله[6]، آتش گیرانده‌اند. است. خورشید سرزده است. کنيسة[7] بلند حمام، رنگ می‌گیرد. ننه امرالله راه می‌افتد.

«خدایا از کی بپرسم؟»

*

- ننه امرو چه کردی؟

هیچ! هنوز دربدر است. هنوز اثری از آثار امرالله پیدا نکرده است «به حرف آتقی رفتم پیش حاج فتح‌الله. رفتم خونه‌ش». نفسش می‌گیرد.

- کاری‌م کرد ننه امرو؟

نه! «یعنی ندیدمش. سلمان گفت رفته لالی[8]، رفته رومز[9] چه می‌دونم. سلمان دوروزنه، دروغ می‌گه.»

- سلمان؟ ننه امرو

 - ها سلمان، همی سلمان سیاه

 - سلمان چه دروغی داره ننه امرو؟

سلمان را می‌شناسد، از سال‌ها پیش: «ئو وقتا که خان[ حاج فتح الله رخت می‌شستم، حالیم شد - بعد از مرحوم.» مردش را میگوید – برق‌کار بود: «خشکش کرد. کاش مُنَه برق گرفته بود.» بعد، کسی تو ریسندگی برایش کار پیدا کرد - پنبه پاک کنی: «دووازده که گرفت، دیگه نرفتم.» امرالله را می‌گوید: «سينه‌م تنگ شده بود - رفت فیتری. گفت دو سال کار می‌کنه بعد دوماد می‌شه.»

می‌لنگد: «الهی تیر بخوره به نُک دلشون ئی دل تش گرفته‌م را پیش کی ببرم؟» می‌ایستد تا نفس تازه کند.

- حالا کجا میری ننه امرو؟

- پیش صفدر. پسر دایه زینب – سربازه!

 - که چه کنه؟

 - گفتم ننه. تو خونۀ سرهنگ مصدره!

درِ خانۀ سرهنگ بسته است. ننه امرالله به در نگاه می‌کند. فیلی رنگ است، اف اف دارد ]- «در بزن ننه امرالله - زنگ.» - «صبر می‌کنم تا خودش بیاد بیرون.» «می‌ترسی ننه امرالله؟» -

ترس که نه! خو آدمیزادن - احتیاط می‌کنم.»[ پس می‌کشد. می‌نشیند رو پیاده‌رو مقابل - تو آفتاب. آسمان صاف است. خیابان خلوت است. سیگارش را می‌گیراند. سرفه می‌کند. نگاهش به در است و به بام و به آنتن تلویزیون «یعنی سرهنگ دل به حرف صفدر میده؟» دست می‌گذارد رو آینۀ زانو. فشار می‌دهد ]«پات درد می‌کنه ننه امرالله؟» - «بهتره الحمدلله - روغن خریدم چربش کردم.»[ مردی از راه می‌گذرد، دست به جیب می‌کند. از ننه امرالله گذشته است، برمی‌گردد. سکه لای انگشتانش است.

- مو سائل نیستم ننه!

 دست مرد پس می‌رود. نگاهش – انگار- سرگردان است.

 - بچه‌م را گرفته‌ن، تیرش زده‌ن!

مرد هیچ نمی‌گوید. می‌رود. سایه پیش می‌آید. درِ خانۀ سرهنگ همچنان بسته است ]- «خسته شدی ننه امرو؟» - «ئی در، په همیشۀ خدا بسته‌س؟» - «همیشه نه، ننه امرالله!» - «خو دو ساعته اینجا نشسته‌م.» - «به وقتش ننه امرالله.»[ زانو را می‌مالد. گرسنه است، صبح چیزی نخورده است. تخم مرغ‌ها را جمع می‌کند ]- «ها ننه امرو، جمع می‌کنی؟» - «شاید دم زندون به دردم خورد!» -زندان؟ برا چی ننه امرالله؟» - «حسن سپور گفت. میگه برده‌نش زندون - میگه شاید.» - «خوب می‌رفتی ببینی! رفتی؟» - «نه! نه هنوز، اول ببینم صفدر چه می‌کنه تا بعد!» [ به دیوار خانۀ سرهنگ نگاه می‌کند. سنگ سفید است - بی نظم و بندکشی، نامنظم است - با سیمان سیاه. ظهر است. دختران سرهنگ می‌آیند - هردو با هم. سرزنده، اُرمک به تن با موی کوتاه و بور و کیف. زنگ در خانه را می‌زنند. ننه امرالله برمی‌خیزد. چفتۀ زانوی ننه امرالله خشک است.

- خير اَ جوانيتون ببینین ننه - با صفدر کار دارم - پسر دایه‌زینب.

در باز می‌شود. دختران سرهنگ می‌روند تو. ] - «رفتن ننه امرالله!» - «نشنیدن یعنی؟»- «نه، نشنیدن ننه امرو.» «کر بودن زبانم لال؟»- «نه، ننه امرالله. تو عالم خودشان بودن. خنده‌شان را نشنیدی؟»[ برمی‌گردد، باز می‌نشیند، باز سیگاری می‌گیراند تا سرهنگ بیاید. دلش ضعف می‌رود، سرهنگ می‌آید. راننده، پوزۀ ماشین را دور می‌زند، صفدر درِ خانه را باز می‌کند، ننه امرالله دست و پا را گم می‌کند. تمام عمرش این‌طور به سرهنگ‌ها نگاه نکرده بود، این‌طور ندیده بود که چه قرص و محکم راه می‌روند. دهان ننه امرالله باز می‌شود، باز می‌ماند. صفدر دم در است ] - «صداش کن ننه امرالله.» - «سرهنگ جر نمیاد؟»[ از جا بلند می‌شود ]– تو صفدر را صدا کن ننه امرالله، چه کار به سرهنگ داری؟» «-جرئت نمی‌کنم ننه! می‌ترسم غيظ کنه!» - «ای‌ی‌ی ننه امرالله، سرهنگ رفت، در خانه هم بسته شد.» - «صفدر دیدم - مُنَه دید. می‌شینم تا بیاد؛ میاد.»[ می‌نشیند. سیگار دستش است ]- «همۀ پاکت را کشیدی ننه امرالله» - «چه کنم ننه. دست خودم نیس. »[ پیاده‌رو را سایه می‌گیرد. ننه امرالله عبا را دور تن می‌پیچد. ]سردت است ننه امرالله؟» - «ها ننه! نه از سرما.»[ عصر است. سردتر می‌شود. درِ خانۀ سرهنگ تکان می‌خورد. دل ننه امرالله به تپش می‌افتد. در باز می‌شود. صفدر است. زنجیر زرد شین‌لوی نکره‌ای دستش است. سگ خاکستری رنگ است با گوش‌های بزرگ و پوزۀ کشیده. حرف تو دهان ننه امرالله می‌ماسد. صفدر، با سگ، رو پیاده‌رو راه می‌افتد ]- «ملتفت نشد ننه امرالله، صداش کن.» - «ئی سگ، ننه!» - «می‌ترسی؟» - «برا آدمیزاد حواس نمی‌ذاره!» - «صفدر رفت ننه امرالله - رفت!») ته سیگار را می‌اندازد. صفدر با سگ دور شده است.

*

- ننه امرالله سلام!

- سلام ننه، خدا عمرت بده.

 - پیداش کردی؟

- نه پسرم، نه!

ننه امرالله سربند سیاه بسته است. چشمانش آبچکان است - از سرما.

- یعنی میگی... دیگه کجا برم آتقی؟

 - تأمينات!

 - تأمينات؟ عبدالله گاریچی‌م گفت - کجاس؟

- تو شهربانی ننه امرو.

- سرکار عیدی گفت اونجا نیس.

ننه امرالله زیر نیمتنه، فانيله[10] پوشیده است. چشمش سرخ است - سرما خورده است.

- په بالاخره چی ننه امرو؟

- چی بگم كل عبدول. مگر خدا خودش کمک کنه.

چشمان كل عبدول همیشه نیم‌بسته است. به زمین نگاه می‌کند. به اذان مغرب خیلی نمانده است [- «ننه امرالله بگو، حرفت را بگو» - «نمی‌دونم چرا اَ كل عبدول إستحی می‌کنم!» - «خجالت نداره! مؤذن مسجده.» - «می‌دونم ننه.» «پس بگو. كل عبدول آشناس، با مردم خیّر! بگو ننه امرالله.»]

- كل عبدول برار، یعنی میشه اَ مردم پرسید؟

- مردم، ننه امرو؟

 - همینا که میان مسجد - یعنی کسی هست خبر داشته باشه؟

- می‌پرسم ننه امرو، می‌پرسم - توکل به خدا کن!

- ننه امرو به زندونم یه سری بزن!

- همی خیالم دارم دایه‌زینب.

 - بچۀ ننه عباسم زندونه. یدو را میگم، بچۀ دومش

- خدا نیاره دایه زینب. ئو که جیب‌بری کرده!

- چه فرق می‌کنه ننه امرو؟

زندان، آخر اسفالت است، خیابان زندان پهن است، در زندان بزرگ است، آبی‌رنگ است. ننه امرو ایستاده است رو پیاده‌رو مقابل. نگاهش به پاسبان دم در است. رو بام، پاسبانی قدم می‌زند، تفنگ دارد. ننه امرالله همه‌چیز را می‌بیند. صبح است. آفتاب زمستانی، تازه حاشیۀ باریکی از درازای خیابان را گرفته است. ماشین‌ها می‌گذرند. اتوبوس لکنتۀ شهری، دور از در زندان می‌ایستد. گاری عبدالله رد می‌شود، کج می‌کند تو خیابان مقابل. بارش بشکه‌های نفت سیاه است «لابد سي مكينه[11] آردی.» صدای خفۀ مكينه می‌آید. دوردست است. کارون دست راست است، پیدا نیست. انبوه سبز شوره گز ساحل را پوشانده است. از تو شکم در بزرگ زندان، در کوچکی باز می‌شود. مردی می‌آید بیرون. شخصی پوشیده است. ننه امرالله می‌نشیند [- «چرا نشستی ننه امرالله؟» - «زانوام ننه!» - «بهانه میاری ننه امرالله؟» - «چه بهانه‌ای دارم بیارم ننه - سیگارم بکشم، بعد.» ] پاکت تخم مرغ را می‌گذارد زمین. سیگارش را روشن می‌کند، نگاهش به پاسبان بام زندان است «خسته نمیشه هی ئیقد میره، هی میاد؟ خو یه جا قرار بگیر!» هوا ابری می‌شود، نرمه بادی سرد از کارون می‌آید. سوز دارد [- ننه امرالله، حالا از پاسبان چی می پرسی؟» -«عزائی نداره پرسیدن ننه – خو بش میگم بچه‌م زندونه، بش میگم تیرش زده‌ن، میگم می‌خوام ببینمش. شاید احتیاجی داشته باشه - برا دوا درمون پاش - همینا را می‌پرسم. به دلم برات شده که می‌بینمش - امروز، همی امروز دلم روشنه!»] به سیگار پک می‌زند، بعد خاموشش می‌کند. بعد پارہ‌نانی از جیب نیمتنه درمی‌آورد [ - «صبح چیزی نخوردی ننه امرو؟ - «نه، نخوردم. یعنی دل و دماغ نداشتم چای دم کنم!» ] لبۀ نرم نان را به دهان می‌گذارد [ - «اقل‌ّکم، دو - سه مثقال پنیر با خودت میاوردی ننه‌امرالله.» - «ای‌ی‌ی خدا خیرت بده! مگه همۀ عمرم چه خورده‌م ننه که فکر شکم باشم؟» - «آدم باید غذا بخوره که قوّت بگیره ننه امرالله.» - «قوّت مو امرالله‌س، ننه. اَ وقتی که بردنش، دیگه رِک]12[ ندارم!» ] لقمه را قورت می‌دهد، پاره‌نان را به جیب می‌گذارد. برمی‌خیزد [ -«برخاستی ننه امرالله؟» - «ها ننه. اگر همین‌طور بشینیم ظهر میشه.» ] پیش می‌رود. نگاهش به نفنگ پاسبان است. دوچرخه‌سواری کج می‌کند و تند، از پیش روی ننه امرالله می‌گذرد.

- برو رو پیاده‌رو پیرزن!

ننه امرالله پا تند می‌کند. زانو تیر می‌کشد [ - ننه امرالله چرا عصا نمی‌گیری؟» - «مو دیگه زمینگیرم ننه. عصا می‌خوام سی ئو دنيا؟» ]

لب جدول می‌ایستد. دم زندان هیچکس نیست. پاسبان پیشانی را به در چسبانده است و از سوراخ بالای در کوچک با کسی حرف می‌زند.

۔ سرکار!

پاسبان سر برمی‌گرداند. از پشت سوراخ، دماغ و سبیل سیاه و دهانی پیداست.

- رد شو مادر.

 - بچه‌م، امرالله، می‌خوام ببینمش!

- سه‌شنبه. ملاقات سه‌شنبه!

دل ننه امرالله باز می‌شود «گفتم دلم روشنه.» پاسبان باز رو می‌کند به سوراخ [- «خوشحال شدی ننه امرالله؟» - «نشنیدی؟ گفت سه‌شنبه. » - «سه‌شنبه چی، ننه امرالله؟» - «ملاقات! مگه نشنیدی؟ خدا را شکر!»] سیگار می‌گیراند. حرف پاسبان تمام می‌شود.

- حالا دیگه رد شو مادر.

 - چشم، چشم سرکار، چشم!

 راه می‌افتد. درنگ می‌کند.

 - سه‌شنبه خاطر جمع؟!

پاسبان هیچ نمی‌گوید. ننه امرالله پاکت تخم مرغ را دست‌به‌دست می‌کند [- «نکنه خیال داری که. ..» - «تو میگی - یعنی ئی تخم مرغا را بش بدم؟ جرنمیاد؟» - «چرا ننه امرالله؟ به چه حساب؟» - «پسرم ننه. پسرم! چه قابلی داره؟»] پاسبان، با تفنگ، دو گام پیش می‌آید.

- مادر اینجا قدغنه! گفتم برو!

می‌رود، رو پیاده‌رو مقابل می‌ایستد [ - «دل نمی‌کَنی نه امرالله ؟» - «پسرم پشت ئی دره، تو زندون. چطور دل بکنم؟» « - نمی‌دونم ننه امرالله!» - «خدا خودش بهتر می‌دونه، اما دلم روشنه - مثه آینه!»] در کوچک زندان باز می‌شود. پاسبانی سیاه‌باشه بیرون می‌آید، ساک کوچکی دستش است، با کشیک دم در خداحافظلی می‌کند، می‌آید به طرف پیاده‌رو مقابل. ننه امرالله سر راهش را می‌گیرد.

- ئی پاکت سرکار.

پاسبان درنگ می‌کند، نگاه می‌کند.

- چیه؟

- تخم مرغ، سرکار.

 پاسبان راه می‌افتد.

- نمی‌خوام!

 ننه امرالله همراه پاسبان کشیده می‌شود – می‌لنگد -.

- فروشی نیست سرکار - تعارف!

 پاسبان می‌ایستد.

 - پسرم زندونه سرکار- امرالله.

پاسبان پاکت را می‌گیرد، سبک و سنگینش می‌کند، می‌گذاردش تو ساک و بعد می‌گوید:

- سه‌شنبه مادر، روز ملاقات؟

- خاطرجمع سرکار؟

 - خودم هستم، خاطر جمع.

 پاسبان تکان می‌خورد که راه افتد. ننه امرالله بند ساک را می‌گیرد.

- پاش چاق شده؟ سرکار

 پاسبان لبخند می‌زند:

 - چاق شده مادر. حالش خوبه!

 - آخه، ئو نامسلمونا تیرش زدن!

 نرمخند از لب پاسبان زایل می‌شود.

 - تیر!؟

چشمان ننه امرالله بِل‌بِل می‌کند. پاسبان برق اشک را می‌بیند.

 - کجا؟ -

تو خونه سرکار. نصفه‌شو.

 ننه امرالله نرمی خیس دماغ را با سرآستین خشک می‌کند. پاسبان - انگار- فکر می‌کند. دستش می‌رود به ساک [- «پشیمان شدی سرکار؟» - «ئی پیرزن. .. گناه داره!» - «پس، پسش بده.» «- حالا صبر کن ببینم.» - «گوشت را باید از ران گاو برید - خودت که همیشه گفته‌ای!» - «اووَه، تو هم با ئی حرفات! یه دقه مهلت بده ببینم.» ] دست را از ساک پس می‌کشد.

- کیا تیرش زدن مادر؟

 - مو چه می‌دونم سرکار! نصفه شو، مثل اجل ریختن تو خونه تیرش زدن.

باز دست پاسبان می‌رود به ساک [- «دلت سوخت سرکار؟» - «دلسوزی‌م داره! نمی‌دونم - شاید پسش بدم!» ] ننه امرالله دماغ را می‌گیرد.

 - اسمت چیه؟

 - کنیز شما هاجر- ننه امرالله!

 - پسرت کجا بوده که ئو شب ئومده دیدنت؟

- امیدیه سرکار. فیتری می‌کنه!

پاسبان بند ساک را به شانه می‌اندازد [ - «انگار تصمیم گرفتی سرکار!» - «فرق نمی‌کنه! من نخورم، یکی دیگه از کفش در میاره.»] پابه‌پا می‌شود. انگار باز فکر می‌کند. سیگاری به لب می‌گذارد. ننه امرالله منتظر است. با سر آستین چشم‌ها را پاک می‌کند.

- گوش کن ننه امرالله. پسرت اینجا نیست.

زانوهای ننه امرالله می‌لرزد.

 - نیس؟!

 - نه، ننه امرالله. دنبالش نگرد.

 چشمان ننه امرالله می‌جوشد.

- بلائی سرش ئومده؟ تو که گفتی سه‌شنبه - ئو سرکارم گفت!

- طاقت داشته باش ننه امرالله!

 - مو طاقت ایوب دارم سرکار، اما امرالله! - جوونه!

  - خودش پیداش می‌شه. حوصله کن!

*

- «قبض الخارج در خانۀ باده، ننه امرالله!» صيد عبدشاه، چهار شکل مهمات را به دست می‌آورد - «نقطۀ آتش به مرکز نرسیده!» بعد چهار شكل نبات را و متداولات را به دست می‌آورد - «به مرکز نرسیده، به باد پناه برده!» به زایجه نگاه می‌کند و به سهم الغيب و میزان الرمل - «مطلوب ششم - اما مفقوده ننه امرالله! » قلم را می‌گذارد زمین.

- صيد عبد شاه سلام!

 - سلام ننه امرو، حالت چطوره؟

 اتاق صيد عبد شاه گرم است.

 - اَ صدقه سر بچه‌هات صيد عبد شاه.

 علائدین، آبی می‌سوزد.

 - بسم الله بالا، بیا بالا!

 کاسۀ بخور رو علائدین است.

- خدا اَ بزرگی کمت نکنه!

نوارهای کاغذ، رو میز پایه‌کوتاه صيد عبد شاه رو هم است. نوشته ها رنگ‌به‌رنگ است - زعفرانی، نیلی، سبز، جگری.

- خیره ایشالا ننه امرو!

 - بچه‌م صيد عبدشاه، امرو.

 - می‌دونم ننه امرو. تیرش زدن، کواکب میگن!

دهان ننه امرالله باز می‌ماند [- «تعجب کردی ننه امرالله؟» -«ها به‌خدا، تعجب کردم!» - «تو خودت دنیا را پر کرده‌ای ننه امرالله، صید عبدشاه هم شنیده» - «خدا خیرت بده پسرم. صيد عبدشاه که اَ خانه بیرون نمیاد!»]

- اَ محبس آزادش می‌کنم ننه امرالله. به حول و قوۀ خدا!

- خدا عوضت بده صيد عبد شاه. منه کمینه که چیزی ندارم.

 - به خاطر خدا ننه امرالله. بچۀ خودمه!

- خدا سایته از سر بچه‌هات کم نکنه!

صید عبدشاه صفحۀ کاغذ را نقطه‌چین می‌کند، دو دو، نقطه‌ها را حذف می‌کند. زوج و فرد می‌کند، وز وز می‌کند، تیغۀ بلند دماغ را با ناخن می‌خراشد. ننه امرالله مسحور است، دل تو دلش نیست. خیال می‌کند که صید عبدشاه با کسی حرف می‌زند، با کسانی حرف می‌زند و حال امرالله را می‌پرسد. «از پاش‌م‌ بپرس صیدعبدشاه. از جاش - گرم هست؟ درد نداره؟» ننه امرالله آسوده است. صیدعبدشاه از امرالله خبر دارد، باید خبر داشته باشد [- «این‌طور خیال می‌کنی ننه امرالله؟»- «ها پسرم. میل كول]13[ صفيه، عيال رضا کبابی که گم شد، همی صیدعبدشاه پیداش کرد.» - «خودت دیدی ننه امرالله؟» - «عاقبت به‌خیرپسرم! اگر همی صیدعبدشاه به داد مش منیر نرسیده بود، تا حالا، آتقى ده تا هوو سرش ئوورده بود!»] صیدعبدشاه سر برمی‌دارد. چشمانش بزرگ است، انگار سورمه کشیده است [ - «با همی چشا، همه‌جا را می‌بینه – همه‌چیزو!» - «مگر چشمان صیدعبدشاه با چشم دیگران فرق داره ننه امرالله؟» - «ها ننه! نگا کن - از چشای آدمیزاد بزرگ‌ترن!» ] لبان درشت عبدشاه تکان می‌خورد. وز وز می‌کند. انگار با خودش است: «خاک در خانۀ آب!» ننه امرالله گوش تیز می‌کند. می‌شنود: «حبس و بیماری. تشویش و پریشانی!» ننه امرالله آشفته می‌شود: «اما آب» به ننه امرالله نگاه می‌کند.

- اما آب در باده ننه امرو. به حول و قوۀ خداوندی، رفع ضيق – گشادگی!

دهان ننه امرالله نیمه‌باز است. مژه نمی‌زند، بوی بخور، انگار سینه‌اش را باز کرده است. خس خس نمی‌کند. عبدشاه بنا می‌کند به نوشتن - رو باریکه‌ای زرد و ضخیم، مثل مقوا، با رنگ جوهری. نوشتن تمام می‌شود. نوشته را خشک می‌کند، مقوا را تا می‌زند.

- بذارش تو پارچۀ سیاه ننه امرو. بعد چالش کن زیر رختخواب امرالله!

- امرو که نیست صید عبدشاه!

- می‌دونم ننه امرو. جای رختخوابش، هرجا می‌خوابه – می‌خوابیده!

دعای دوم را تا می‌کند.

 - تو پارچۀ سبز، ننه امرو. اشتباه نکنی!

 ننه امرالله گیج می‌شود.

 - جدا بذارشون ننه امرو. ئی مال بازوشه - بازوی راست، نه چپ.

- دسترسی ندارم به امرو. دنیا را گشته‌م!

صیدعبدشاه چوب سیگار را برمی دارد. آرام می‌گوید:

 - پیداش می‌کنی! یکی از همی روزای فرد.

 - فرد؟!

- ها ننه امرو- یک‌شنبه، سه‌شنبه یا پن‌شنبه.

ننه امرالله نفس می‌کشد [- «راحت شدی ننه امرالله؟» - «تا خدا چه بخواد!» - «گفتی که صیدعبدشاه از همه‌جا خبر داره، ها؟» - «ئو سرکارم گفت سه‌شنبه، فرد. روز ملاقات.» - «اما، بعد حرف دیگه زد ننه امرالله.» - «ها گفت، یادمه توکل به خدا!»]

دست ننه امرالله پیش می‌رود.

 - قابلی نداره صیدعبدشاه!

 مشت بسته را سُر می‌دهد زیر دوشکچه.

- ایشالا پیداش بشه خودش اَ خجالتت درميا!

 صیدعبدشاه سیگارش را می‌گیراند.

*

اگر پای ننه امرالله لنگ نزند، انگار راه نمی‌رود – سُر می‌خورد، گالش‌ها را رو زمین می‌کشد؛ نرم و پرطاقت. فولکس زرد سرکار عیدی از کنارش می‌گذرد. تازه آفتاب سرزده است. سرد است. فولکس توقف می‌کند. می‌ماند تا ننه امرالله برسد. استوار عیدی پشت فرمان، سیگار به لب، انگار فکر می‌کند [- «ها، سرکار استوار، منتظر ننه امرالله هستی؟» - «هستم و نیستم!» - «لابد خبر تازه‌ای داری، بله؟» - «خبر؟ نه! اما چه عیبی داره که پیرزن را امیدوار کنم؟» - «عیب که نداره، اما چه شده که به فکر ننه امرالله افتادی؟»- «تو کار مردم فضولی نکن خواهش می‌کنم!»   ]ننه امرالله می‌رسد. سرکار عیدی ته سیگار را می‌اندازد.

- ننه امرو حالت چطوره؟

ننه امرالله می‌ایستد. برق طلای دندان‌های استوار عیدی پیداست. نرمخندی لبانش را باز کرده است.

- اَ صدقه سر بچه‌هات سرکار عیدی.

 - امرو را پیدا کردی؟

- نه برار، نه! کسی دل به دردم نمیده.

- نا امید نباش ننه امرو.

- نیستم. نا امید شیطونه! دلم روشنه. خدا به صیدعبدشاه عمر و عزت بده!

- پس دعا هم نوشتی؟

- ها برار.

- دل منم روشنه ننه امرو. یه چیزایی دستگیرم شده!

 - دلمو شاد کردی سرکار عیدی. خدا اَ براری کمت نکنه!

 - سیگار می‌کشی ننه امرو؟

- دارم برار. خودم دارم.

 - حالا بیا از اینا بکش. فیلتر داره، برا سینه‌ت بهتره.

 -‌ای‌ی سرکار عیدی، سینه می‌خوام چه کنم؟

 سیگار استوار عیدی را می‌گیرد. روشنش می‌کند.

 - ننه امرو می‌تونی امروز کمک شیرین خانم کنی؟

 - سی خانم کلفتی می‌کنم سرکار عیدی!

 - امشب میهمان داریم. دستاش درد می‌کنه ننه امرو.

 - با جون و دل!

- یه امروز ننه امرو، تا ایشالا ببینم برا امرالله چه می‌کنم!

 - خدا بچه‌هاته نگه داره سرکار عیدی!

 - بیا سوار شو!

ننه امرالله سوار می‌شود.

خانۀ سرکار استوار بزرگ است. زنش غر می‌زند: «گفتم کمک می‌خوام، اما نه ئی پیرزن که یه کسی باید جمع و جورش کنه!» سرکار عیدی لبخند می‌زند: «پیرزن؟ عقلت نمیرسه زن!». ننه امرالله سبزی پاک می‌کند، برنج پاک می‌کند، دیگ می‌شوید، فر گاز را دستمال می‌کشد «چن وقته تمیزش نکرده‌ن؟» |

- ننه امرالله با آب و صابون!

 - چشم خانوم.

بشقاب‌ها را می‌گذارد تو ظرفشویی.

 - تمیز، ننه امرالله. خیلی تمیز!

تو خانه حاج فتح الله یاد گرفته است – لیوان‌ها، قاشق‌های نقره و چنگال‌ها.

- ننه امرالله وقت کردی کهنه‌های بچه رم بشور!

 وقت می‌کند. پرطاقت، مثل مورچه کار می‌کند، آرام و پیوسته.

 - ننه امرالله حالا یه چیزی بخور.

میل ندارد [- «یعنی بعد از این‌همه کار گرسنه‌ت نیست؟» - «هست!» ]

- بعدازظهر باید اتاق مبلا را تمیز کنی!

تمیز می‌کند - گردگیری مبل‌ها، میز شام، صندلي‌ها.

- یه جارو هم بکش!

می‌کشد.

عطر خوش برنج دم‌کشیده خانه را پر می‌کند، عطر خوش قورمه‌سبزی خانه را پر می‌کند.

- جوجه‌ها ننه امرالله. از تو یخچال بیارشان.

 - چشم خانوم!

 - سیارم بیار، منقلم روشن کن.

میهمانان اول عرق می‌خورند، بعد شام می‌خورند، بعد تریاک می‌کشند، باز عرق می‌خورند. می‌خندند، قهقهه می‌زنند، حوصلۀ ننه امرالله سر رفته است [- «خسته شدی ننه امرالله ؟» - «اگر به خاطر امرالله نبود » - «حواست باشه ننه امرالله، این‌همه ظرف‌ها را دور نگیر»- «نجسّن ننه، نجس!» - «مگر مجبوری؟» - «ها ننه، مجبورم! سرکار عیدی کمکم می‌کنه!» - «یقین داری ننه امرالله؟» - «عصری هم گفت - دو دفعه!» ]

- ننه امرو!

صدا با گردن باریک سرکار عیدی نمی‌خواند «تش به جونت بیفته، چرا ئیطور فریاد می‌زنی؟» [- «مست است ننه امرالله.» - خدا ازش نگذره!» ]

- ننه امرالله!

 - ئومدم سرکار عیدی.

 - ننه امرالله تریاک می‌کشی؟

- نه قربان سرت، نه!

- حالا بیا دو بست بکش!

- به ما فقیر بیچاره‌ها، ئی کارا نیومده سرکار عیدی!

 - پس قضیۀ بچه‌ت را برا آقایون تعریف کن!

- نقلی نداره سرکار عیدی. خودت که می‌دونی.

 - می‌خوام اینا بدونن، کمکت می‌کنن!

ننه امرالله درمانده است [- «قصد شوخی دارن، ننه امرالله.» - «با منه پیرزن؟ خیال نمی‌کنم!» - «خیلی خوش‌خیالی ننه امرالله.» - «نه، ننه. ئيطور نیس!» - «چرا ننه امرالله، كيفورن، دنبال وسیلۀ خنده می‌گردن.»]

- بگو ننه امرالله. خجالت نکش. این آقا رئيس تأميناته!

می‌گوید امرالله بعد از شش ماه، یک شب آمده است دیدنش. بعد از نیمه‌شب. هنوز نرسیده و هنوز ننه امرالله خواب‌آلود بوده، که ریخته‌اند تو خانه. در خانه را - گویا - رضا کبابی باز کرده است. نمی‌دانسته است، همین‌طور، بی هیچ قصدی در خانه را باز کرده است. امرالله تا صدا را شنیده است، فرار کرده است. رو نردبان پایش تیر خورده است و افتاده است. بعد، امرالله را دستبند زده‌اند و برده‌اند. [ -«اسلحه را نگی ننه امرالله!» - «اسلحه؟ اسلحه که نداشت!» - «داشت ننه امرو. همه دیدن، ولی تو نگو» - «همه دروغ میگن! گردن خودشون!» - «چی گردن خودشان ننه امرو؟» - «همی که میگن یه پیشتو داشته!» - «کُلت، ننه امرالله؛ نه پیشتاب!» - «تو هی بگو! - مو که ندیدم!» ]

- دیگه ننه امرالله، دیگه چی؟

 - دیگه هیچ!

- اسلحه را نگفتی!

 - امرالله اسلحه نداشته. بچه مو فیتره، زحمتکش!

میهمانان می‌خندند. «رئيس تأمينات» می‌گوید که دلواپس نباشد. «رئیس کلانتری» می‌گوید که چرا ننه امرالله شوهر نمی‌کند.

- حیفه ننه امرالله. از جوانیت باید استفاده کنی!

چین‌های چهرۀ ننه امرالله توهم می‌رود. آرام آه می‌کشد. [«دلت شکست ننه امرالله؟»] از اتاق می‌رود بیرون. دیروقت است. میهمانان می‌روند. خانه خلوت می‌شود.

- بیا ننه امرالله. بیا این پولو بگیر برا خودت خرج کن!

- مو سی پول کارنکرده‌م سرکار عیدی!

 - خیلی خب ننه امرالله، برا پسرت یه کاری می‌کنم!

 نمی‌گیرد. راه می‌افتد تا برود خانه.

 - پس بیا یه کمی غذا ببر!

 نمی برد [ - «چرا ننه امرالله؟» - «مو که گدا نیستم ننه!» براشان زحمت کشیده‌ای، مزد زحمتت!» - «زار و زندگیشون نجسّه! پولشونم حرامه!»]

*

اتاق ننه امرالله سرد است.

ننه امرالله دیر از خواب بیدار می‌شود. کم مانده است نمازش قضا شود [- «خسته بودی ننه امرالله؟» - «ها ننه. دیر خوابیدم.» - «دیرتر از هرشب؟» - «تا خونه برسم، یه لقمه نون بخورم و دو پیاله چای دم کنم، ثلث اول بعد از نصف شبم گذشته بود!» - «حالا چرا با این عجله ننه امرالله؟ سر صبر بشین ناشتا بخور.» - «باید برم ظرفا را بشورم ننه.» - «ظرف‌ها؟ کدوم ظرف‌ها؟» - «مهمونی سرکار عیدی، یادت رفته؟» - «نه. اما قرار بود فقط روز میهمانی کمک کنی.» - «خدا خیرت بده ننه. اَ مو که کم نمیاد. باید برم که سرکار عیدی روگیر بشه!»]

سرکار عیدی خانه نیست. ظهر که می‌آید، شیرین را کنار می‌کشد و غر می‌زند.

- چرا پیرزنو نگه داشتی؟

 - خودش اومد!

- خب خودش بیاد!

 - گفتم که، دستام درد می‌کنه. نمی‌تونم. این‌همه دیگ، ظرف...

- آخه توقع داره بچه‌ش را آزاد کنم!

 - خب کمکش کن!

- چی را کمک کنم زن؟ انگار حالیت نیست!

- قتل که نکرده!

 - کرده! امریکائی کشته!

زن سرکار عیدی بهت‌زده نگاه می‌کند. صداش، انگار برای خودش غریبه است.

- امریکائی؟ کشته؟!

- بله امریکائی! رئیس شرکت حفاری!

شیرین درمی‌ماند [ - «خوب کار می‌کنه هان؟» - «خوب! خیلی هم تمیز.» - «دلت میخواد توقعی نداشته باشه؟» - «کاش این‌طور می‌شد!» «بمانه کار کند و پول بگیره؟» - «کاش قبول کنه. » - «به شوهرت بگو.»]

- مزدش می‌دیم، ماهانه.

 سرکار عیدی تند می‌شود.

- همین الآن ردش کن بره.

 از اتاق می‌زند بیرون.

 - ننه امرالله!

 دستان ننه امرالله تا مرفق خیس است.

- ننه امرالله خیلی ممنون، خیلی زحمت کشیدی. ناهارت را بخور و برو.

- یعنی دیگه نیام خدمت کنم؟

 - نه، ننه امرالله. همان دیروز بس بود. خسته شدی.

 - پسرم په، امرالله؟

- اگر خبری شد، خودم میام سراغت.

 - خودت سرکار عیدی؟

- جات را می‌دونم ننه امرالله. خانۀ رضا کبابی.

ننه امرالله می‌نشیند. گرده را به دیوار تکیه می‌دهد. دستش را رو زمین، ستون تن می‌کند [- «ها ننه امرالله، چرا وا رفتی؟» - «خستگی ئی دو روزه به تنم ماند!» - «گفت که اگه خبردار شد، خبرت می‌کنه.» - «دروغ میگه ننه!» ]

به استوار عیدی نگاه می‌کند و هیچ نمی‌گوید. با سماجت نگاه می‌کند. استوار عیدی انگار درمانده است. به چپ و راست نظر می‌اندازد و تند می‌رود تو اتاق [- «خجالت کشیدی سرکار استوار؟» - «از کی؟» - «ننه امرالله!» - «په هه!» ] برمی‌گردد.

- پاشو ننه امرالله! پاشو این بیست تومنم بگیر خرج کن.

 ننه امرالله تکان نمی‌خورد، حرف هم نمی‌زند، تنها نگاه می‌کند [- «نمی‌ترسی ننه امرو؟» - «چرا، می‌ترسم!» - «خوب پس بلند شو برو!» - «نمیرم! دروغم گفته، می‌خوام بفهمه که فهمیده‌م!» - «استوار عیدی شمره! پرتت می‌کنه بیرون!» - «مُنُم کنیز بی‌بی‌م زینبم! رسواش می‌کنم!» - «سماجت به خرج نده ننه امرالله!»]

استوار عیدی پیش می‌آید و بال ننه امرالله را می‌گیرد.

 - بلند شو ننه امرو، بلند شو برو خانه‌ت!

 سبک، از جا بلندش می‌کند.

 - شیرین، اون عبا را بیار.

 زن سرکار استوار، نابدِل، عبای ننه امرالله را می‌آورد.

 - بگیر، این پولم بگیر!

ننه امرالله عبا را می‌گیرد و رو می‌کند بطرف در خانه [ - «اقل‌ّكم پول را می‌گرفتی ننه امرالله!» - «سرش را بخوره!» ] اسکناس لای انگشتان استوار عیدی است. به پیرزن نگاه می‌کند تا از در خانه می‌رود بیرون. اسکناس را می‌گذارد تو جیب شلوار (-«مفت چنگت، ها؟» - «زن به این سمجی ندیده‌م!»[

*

فولکس زرد متوقف می‌شود ]- «هان؟» - «بله خودش است سرکار استوار، ننه امرالله س!» - «صبح زود اینجا چه می‌کنه؟» - «مگر نمی بینی ؟ سیگار می‌کشه!» [ استوار عیدی در ماشین را قفل می‌کند. می‌رود به طرف در کلانتری. سر ننه امرالله، همراه رفتن سرکار عیدی می‌گردد. خسته. پاسبان کشیک پاشنه‌ها را می‌چسباند، سرکار عیدی دست تکان می‌دهد و می‌رود تو. چراغ سردر کلانتری خاموش می‌شود.

ننه امرالله نشسته است مقابل در خانۀ سرکار استوار. پهنای خیابان کم است، رفت‌وآمد کم است. شیرین دو بار او را دیده است، اول از پشت پنجره و بعد از رو بام ]- «چرا خُلقت تنگ شده شیرین خانم؟»- «دلم گواه بد میده!» - «بد به دل نیار شیرین خانم، پیرزن کاری از دستش برنمیاد.»[

ننه امرالله تکیه داده است به دیوار. هوا آفتابی است. سیگار می‌کشد، تا ظهر وقتی نمانده است.

سرکار استوار می‌آید. اول - انگار – ننه امرالله را نمی‌بیند. بعد، پیاده که می‌شود و کلاه را که برمی‌دارد، وقت بستن و قفل کردن در ماشین، پیرزن را می‌بیند ] - «باز که ننه امرالله؟» - «با تو کاری نداره سرکار استوار. » - «پس چرا مثل کنه چسبیده؟» - «به کسی نچسبیده سرکار استوار. سردشه، نشسته تو آفتاب.» - «لا اله الا الله!» [ سرکار عیدی، بداخم، می‌رود تو خانه.

- شیرین، دیدی؟

 - خیلی وقته اینجا نشسته، از صبح، پیش از ظهر.

 - صبح، دمِ کلانتری بود.

سرکار استوار، ناهار می‌خورد و بعد سیگارش را آتش می‌زند.

 - ببین هنوز هست؟

 شیرین از پنجره نگاه می‌کند.

 - هست!

 - چه می‌کنه؟

 - دستمالش را پهن کرده، نان می‌خوره.

*

نم‌نم باران می‌بارد. چراغ‌های سی متری روشن است.

- ننه امرالله، به ئی زودی کجا؟

 به دنبال بدبختیم ننه!

 - از امرو خبری شد؟

- ناامید شیطونه، پسرم!

عبای ننه امرالله تر شده است، گالش‌ها خیس است ] - «ننه امرالله، خودت را خسته نکن. یواش‌تر برو.» - «الآن سرکار عیدی میاد، باید برسم!» [

- ننه امرو سلام!

- سلام ننه، خدا عمر و عزتت بده!

- كل عبدول کاری نکرد ننه امرو؟ مؤذن را میگم.

 - نه هنوز، نه پسرم.

جدول خیابان خیس است. نمی‌نشیند، می‌ایستد و در پناه بال عبا سیگار می‌کشد ]- «آمد، ننه امرالله.» «دیده‌مش، ماشینش زرده.» - «چه فایده از این کارها، ننه امرالله؟» - «خودمم نمی‌دونم. انگار راضی میشم!» - «راضی؟ از چی ننه امرالله؟» - «چقد اُرس و پُرس می‌کنی ننه؟ خو می‌خوام رو در گیرش کنم!»[ فولکس زرد می‌ایستد، برف‌پاک‌کن‌ها از کار می‌افتند، در باز می‌شود.

- تو که باز اینجایی؟

 ننه امرالله هیچ نمی‌گوید.

- رد شو برو پی کارت!

ننه امرالله تکان نمی‌خورد.

- مگر کر شدی ننه امرالله؟

هیچ نمی‌گوید.

- یا شایدم لال!

 لب نمی جنباند، تنها نگاه می‌کند.

سرکار استوار شتابزده می‌رود تو کلانتری. پاسبان کشیک فرصت نمی‌کند پاشنه‌ها را بچسباند. ننه امرالله سیگارش را روشن می‌کند. کرکرۀ پنجرۀ کلانتری باز می‌شود، صورت سرکار استوار، پله پله است. ننه امرالله نمی‌بیند. پک می‌زند. کرکره بسته می‌شود.

*

ننه امرالله سرفه می‌کند ] - «سرما خوردی ننه امرالله؟» - «ها ننه. گلوم و سینه‌م درد می‌کنه.» «از خانه نیا بیرون ننه امرالله، منقل را خاکه کن، چار تخمه بخور، تو این سرما دو پیاله چای دم کن.» -«نمی‌تونم ننه. تو خانه انگار رو تاوۀ داغ نشسته‌م!»- «درِ خانۀ سرکار استوار هم که مراد نمیده، میده؟» [ ننه امرالله، سیگار می‌کشد، سرفه هایش خشک است. می‌بیند که از کنار پردۀ پنجرۀ خانۀ استوار عیدی، دو چشم پیداست ]- «خودشه؟ سرکار عیدی؟» - «نه، شیرین خانمه، ننه امرالله.»[

*

- خسته شدم عیدی، چار روزه اونجا نشسته.

عصر است. هوا ابری است.

 - همه‌شم سیگار می‌کشه و سرفه می‌کنه!

 سرکار استوار شلوار می‌پوشد.

- یه کاری بکن عیدی. پولش بده، بذار بیاد تو خانه کار کنه - گناه داره عیدی!

سرکار عیدی می‌ترکد:

 - بس کن زن!

پالتو را رو دوش می‌اندازد و از اتاق می‌زند بیرون. آسمان، آرام بنا می‌کند به باریدن.

ننه امرالله می‌بیند که در خانۀ استوار عیدی باز شد، می‌بیند که استوار عیدی آمد بیرون. عبا را می‌کشد رو پیشانی. نم باران به گونه‌هایش می‌خورد. سرکار عیدی، بلند و لاغر، می‌ایستد بالا سر ننه امرالله.

- چی می‌خوای ننه امرو، مزاحم زندگی ما شدی؟

ننه امرالله از جا برمی‌خیزد. حرف نمی‌زند، سرفه می‌کند.

- حرف بزن ننه امرالله!

لب از لب باز نمی‌کند. نگاه می‌کند.

- لج نکن ننه امرو!

حرف می‌زند.

- پسرم!

- پسرت چی؟

- گفتی به منه پیرزن کمک می‌کنی!

 - حالام میگم جاش خوبه، راحته!

- په خبر داری ازش. مو میدونستم.

 - داری حوصله‌م را سر می‌بری ننه امرالله!

 - الهی دورت بگردم سرکار عیدی، فدای بچه‌هات شم!

- لا اله الا الله!

- رئيس تأمينات، سرکار عیدی!

- ننه امرالله کاری نکن کفرم بالا بیاد.

- چشم. چشم سرکار عیدی، رو ئی چشمم!

- حالا برو. برو دیگه‌م اینجا پیدات نشه. خودم خبرت می‌کنم.

 - خاطر جمع سرکار عیدی؟

- خاطرجمع!

ننه امرالله به چشم سرکار عیدی نگاه می‌کند ] - «خیالت آسوده شد ننه امرالله؟» - «چی بگم والله، نمی‌دونم.»- «تو خیال می‌کنی از دست سرکار عیدی کاری برمیاد؟» - «اگر بخواد، ها. برميا. ئو شب همه مهمونش بودن- رئيس تأمينات، رئیس کلانتری، همه. همه!»[

- دِ برو دیگه ننه امرو!

چراغ پشت پردۀ پنجرۀ خانۀ سرکار استوار روشن می‌شود. پرده، قرمز خونی است. سرکار عیدی بال پیرزن را می‌گیرد و راهش می‌اندازد. کلام سرکار عیدی نرم است.

- برو ننه جان. اگر ایشالا خبری شد، خبرت می‌کنم!

تو نگاه خستۀ ننه امرالله تردید هست. راه می‌افتد. سرکار عیدی لبخند می‌زند ]- «چرا پیرزن را امیدوار می‌کنی سرکار عیدی؟» - «من؟!» - «بله! شما.» «چه امیدی بهش داده‌م؟» - «حرف‌هات یادت نیست؟» - «چه گفته‌م مگر؟»- «فراموش کردی به ننه امرالله گفتی: ناامید نباش ننه امرو. گفتی: یه چیزایی دستگیرم شده.» - «ای‌ی بابا، خوب برا دلخوشی پیرزن

گفتم!» - «برای دلخوشی پیرزن یا کمک شیرین؟» - «مزدش دادم!»- «ولی نگرفت.» - «خب خره!» - «ای‌ی سرکار استوار، ننه امرالله خر نیست. ننه امرالله از حرف‌های تو برای خودش...»

- «می‌دونم، می‌دونم. امید می‌سازه!» - «خوب پس چرا دوباره گفتی: جای امرالله راحته، خوبه؟» - «برا اینکه ردش کنم، آخه مثل سقز چسبیده!» - «همین؟» - «پس چه کنم؟» - «حساب دل شکستۀ این پیرزن را نمی‌کنی؟ سرکار عیدی.» - «یادش میره بابا، ولم کن!» - «یادش نمیره!» - «بکشه پشت دوری!» [ باران جان گرفته است. سرکار استوار دم در خانه درنگ می‌کند، به ننه امرالله نگاه می‌کند. دور شده است. رشته‌های باران – قطره‌های بهم پیوسته - پرده‌ای لرزان است. ننه امرالله، انگار، راه نمی‌رود. لرزان است. جای خود می‌لرزد.

*

ننه امرالله منقل را خاکه می‌کند و می‌گیراند. رو به‌دانه‌ها، تو لیوان آب جوش می‌ریزد. دو تخم مرغ عسلی می‌کند. نمازش را می‌خواند، پای منقل چندک می‌زند و سیگاری می‌گیراند. خیلی ساکت است، خیلی بی‌حرکت است ]-«به چه فکر می‌کنی ننه امرالله؟» - «به بی‌کسی خودم ننه!» [ همه خوابیده‌اند. تو حیاط هیچ صدائی نیست ]- «پاشو بخواب ننه امرالله.» «هنوز زوده ننه.» - «زود؟ نصف شب است!» «خوابم نمیاد ننه. قرار ندارم!» - «دردت را می‌فهمم ننه امرو.» - «نه! هیچکس نمی‌فهمه. چشمم به ئی در سیاه شد، هیچ‌کس نمیاد حالی ازم بگیره!» - «مگر منتظر کسی هستی؟» - «گفتم که ننه، مو کسی ندارم. بی‌کسم. همۀ دردم از همینه - از بی‌کسی!» در اتاق ننه امرالله تکان می‌خورد. ساقۀ خميدۀ گردن ننه امرالله، آرام راست می‌شود. در، باز آهسته تکان می‌خورد.

- مادر!

صدایی شنیده است؟

- از جا برمی‌خیزد «ئی وقت شب!» پیش می‌رود.

- درو باز کن مادر!

صدا آشناست؟ - «ها، انگار آشناس!» چفت در اتاق را باز می‌کند. جاسم است، پسر سید جمشید دلاک.

- سلام ننه امرو!

 تند می‌آید تو و در اتاق را می‌بندد.

- سلام ننه، ئی وقت شب!

- ها ننه مجبور بودم. زودم باید برم!

- ایشالا خبر خوش؟

 - بیا نه. بیا بشین.

ننه امرالله می‌نشیند. جانش - انگار- تازه می‌شود. می‌خواهد چای بریزد، دست و پایش را گم کرده است  [- «ها ننه امرالله، خوشحالی انگار؟»- «بوی امرو میده ننه - بوی گل!» - «ازش پذیرایی کن.» - «روم سیاه ننه، چیزی ندارم!»] چای می‌ریزد. جاسم خاکه ها را هم می‌زند.

- اَ کجا ئومدی تو خانه ننه؟ در حوش[14] که بسته بود!

- اَ دیوار مادر!

دست ننه امرالله از حرکت می‌ماند [ - «تعجب کردی ننه امرو؟» - «په سی چه ئیطور؟ خو در می‌زد.» - «شاید صلاح نبوده ننه امرالله!» - «بوی خوش نمی‌شنفم از ئی کارش!»]  جاسم به لب استکان میک می‌زند.

- مادر، تو زن دنیا دیده‌ای هستی - زحمتکش!

 ننه امرالله هیچ نمی‌گوید.

- اجرتم پیش مردم زیاده! قدرت را می‌دونن!

ننه امرالله تنها نگاه می‌کند [- «حرفی بزن ننه امرو.» - «چی بگم ننه؟ مردم اصلا نمی‌دونن مو زنده‌م یا مرده!» - «همین را بگونه امرالله.»] نمی‌گوید. گوش می‌دهد.

- ما همه به تو افتخار می‌کنیم!

دلش می‌گیرد. مردش را که برق گرفت، اول همین حرف‌ها را شنیده بود [- «واقعاً ننه امرالله؟ عین همین حرف ها؟» - «نه، چیزی مثل اینا!» ] آه می‌کشد.

- امرالله شریف بود، دلسوز مردم بود!

 خراب می‌شود «بود؟ یعنی حالا نیست؟» صداش می‌لرزد.

 - حرفت را بگو جاسم. سر بچۀ مو چه بلائی ئومده؟

جاسم سکوت می‌کند. ته استکان چای سرد شده را به گلو می‌ریزد. دستش می‌رود تا پاکت سیگارننه امرالله را بردارد. پشیمان می‌شود. دست را پس می‌کشد [-«قدرت گفتن نداری جاسم؟» «چرا، دارم. رعایت ننه امرالله را می‌کنم!» - «بالاخره باید گفت.» - «میگم. باید بدونه.»]

- چرا حرف نمی‌زنی جاسم؟

جاسم دست‌به‌دست می‌کند.

 ۔ آزارم نده جاسم، بگو!

می‌گوید:

 - تو، مادر. می‌دونم که خیلی پرحوصله‌ای! دلت...

 - بچه‌م طوری شده؟

صدای جاسم لرزه برمی‌دارد.

 - منم پسر تو هستم ننه امرو!

ننه امرالله برق اشک را در چشم جاسم می‌بیند. سنگ می شود؛ سخت، بی‌نفس و بی‌تکان. بعد، یکهو کلاف نفسش باز می‌شود.

- قبرش کجاست؟

جاسم هیچ نمی‌گوید. دلش می‌خواهد فرار کند، طاقت نگاه پر تب ننه امرالله را ندارد «کاش مو نیامده بودم!» تیرۀ پشتش داغ می‌شود. «کاش مرتضی آمده بود، یا احمد.» عرق سرد به پیشانی‌اش مینشیند [- «بگو جاسم. بگو که اعدامش کرده‌ن.» - «طاقت نداره پیرزن.» - «ولی باید بدونه.» - «فهمید! همین کافیه.» ] با پشت دست نم چشم را می‌گیرد..

- گفتم قبرش کجاس؟

دست جاسم می‌رود به سیگار. سکوت است. سیگار را از خاکۀ منتقل می‌گیراند، دو پک می‌‌زند، سیگار را می‌دهد به ننه، نمی‌گیرد، یک‌بند به جاسم نگاه می‌کند. جاسم پریشان است. سیگار را می‌گذارد کنار منقل و یکهو از جا برمی‌خیزد. صدایش شکسته است، ترک برداشته است

- قبرش را پیدا می‌کنم ننه امرو. می‌فرستم ببرنت سر خاکش!

ننه امرالله فرصت نمی‌کند چیزی بگوید. جاسم پر عجله از در اتاق می‌زند بیرون.

- خداحافظ مادر!

 

حالا ننه امرالله چه کند؟ - از جا برمی‌خیزد «ئی سوز اَ کجا ئومد؟ سی چه ئیقد یخ کردم؟» چفت در اتاق را می‌اندازد «چراغ خونه‌م را خاموش کردن!» می‌نشیند پای منقل خاکه «په سرکار عیدی... په تو که گفتی جاش خوبه! راحته! - ئی نیمتنۀ صاحاب‌مرده‌م کجاس؟ لابد زیرخاک! اَ زندگی خیری ندیدی ننه! ندیدی! ها! ها می‌دونم! خاطر جمع ننه امرو! ناامید مباش! راحته! - په چه دردی دارم ئیقد گرمم می‌شه؟ بسم الله ننه امرو، بالا، بیو بالا، آب در خاک، باد تو آتش - په تو هم؟! توهم صيد عبد شاه؟ وی پختُم! حیف اَ جوونیت ننه، جوونیت! شوهر کن ننه امرو! تف به روت عیدی! امیدوارم کردی که بیام کلفتی شیرین خانمت را بکنم؟ خونه آبادون صيد عبد شاه، خونه آبادون!- په سی چه ئی نیمتنۀ صاحاب مرده اَ تنم در نمیا؟ خو در بيا جامونده، پختُم! ئووفه! راحت شدم، راحت! زیر خاک لابد! آب در خاک!- با همون شلوار سیاه ننه؟ حالا راحتی؟ وی دلم هوف کرد! چقد گرمه! آتش تو آب ننه امرو! ناامید شیطونه! سرکار عیدیه!- تمیز، ننه امرالله، تمیز! با آب و صابون!۔ چشم شیرین خانم!- برنجم خیس کن ننه امرالله!- چشم شیرین خانم، چشم. مو طاقت ایوب دارم! تو خیلی پرطاقتی ننه امرو، مو به تو افتخار می‌کنم!- افتخار می‌خوام چه کنم، جاسم! امرالله کجاس؟ جاش خوب هست؟ ننه، ئو شلوار سیاه که غرق خون بود! پات چاق شده حالا ننه؟ خونش بند اومده؟ په سی چه دستم می‌لرزه؟ چه دردی داره ئی دل تیرخورده‌م که قرار نمی‌گیره؟ یخ کردم! قرار بگیر آخر! سی چه ئیقد می‌لرزی دل تیر خورده؟ - نیمتنه کجاس په؟ په چارقدم کو؟ یخ کردم!- جوجه‌ها، ننه امرالله، تو یخچاله! تو ئی چشمم شیرین خانم! ليوانا، مبلا ننه امرو. بالای چشمم شیرین خانم! هاااا حالا خوب شد! خوب شد ننه؛ راحت شدی! ئی سبزه را ببند به بازوش ننه امرالله! - چشم صيد عبد شاه! اینم چال کن زیر جاش. حالا جات خوب هست ننه؟ تو که آزارت به کسی نمی‌رسید! تو که بد و خوب حالیت می‌شد! حالا کسی هست که پیاله چای بده دستت؟ تو ئی سرما، ئی سرد سرما! لرز صاحاب مرده سی چه دست آ سرم ورنمی‌داره؟ ووی چه مرگمه! ئی آستين په سی چه ئيطوره؟ سی چه دستم توش نمیره؟ ها ننه، مال بوواته[15]! بووای خدا بیامرزت! به جوونی تو رحم نکردن ننه؟ خودشون جوون ندارن؟ سرکار عیدی بچه نداره؟ داره خو، دو تا هم داره! تف به ریش نداشته‌ت سرکار عیدی! امشو مهمون دارم ننه امرالله! رئيس تأمينات! بیو تریاک بکش، پیشتو را هم بگو! شیرین خانم دستش درد می‌کنه ننه امرو! امرالله جاش راحته! یه چیزایی دستگیرم شده! خودم میام خبردارت می‌کنم! تش به جونت بگیره سرکار عیدی! بچه‌م را کشتین، ها؟ - دارت کشیده‌ن ننه؟ مثل ئو خان بختیاری بالای دار تاو[16] هم خوردی؟ هااا، خان بختیاری ها ننه! خوبک بودم! خوب خوب یادمه! زمان ئو گوربه‌گوری! بوواش را میگم، گپ گور ون[17]! تو هم بالای دار تاو خوردی ننه؟ تو میدون محبس؟ ئووف ف! چی بگم ننه؟ به کی بگم؟ کجا بگم؟ باد زیر خاک! خاک زیر باد! تو میدون محبس! سه‌شنبه سرکار؟ فروشی نیست سرکار، تعارفه! خاطر جمع سرکار؟ همی سه‌شنبه؟ میام ننه! میام. مو که ازت راضی هستم! حرمتم را داشتی ننه! خدا ازت راضی باشه! می‌خواستی دوماد بشی! عروس بیارم! ؤوی ئی دخترای سرهنگ سی چه ئيقد هره کره می‌کنن؟! ئی دفه دیگه چونه‌م می‌لرزه! د ئیقد نلرز جامونده! بذار با امرالله حرف بزنم! نور به قبرت بباره ننه! چه کرده بودی که مثل سگ هار افتادن به جونت؟ - چاقوکشی کرده؟ نا امید مباش ننه امرو! بیا سیگار بکش ننه امرو. فیلتر داره، برا سینه‌ت خوبه! سینه‌م تیر بخوره الهی آمین! نک دل تو هم تیر بخوره سرکار عیدی به حق پنج تن آل عبا! خاطر جمع! یک شنبه یا سه‌شنبه یا پن شنبه. أ حبس درش میارم! اینم چال کن زیر جاش! تو که مشکل‌گشا بودی صیدعبدشاه! په تو سی چه دیگه صید عبدشاه! درد تو هم گفتن نداره!

درد مو؟ هااا، مو زانوم خوب شده ننه، دلواپس مو مباش! وُوی دلم تش گرفت! اَ زندگی چیزی ندیدی ننه! ئی دگمه‌ها سی چه وا نمیشن؟ ئی منقل صاحاب مرده چقدر گرمه! چارقد خفه‌م کرد؟ ئووفف! راحت شدم اَ دست ئی نیمتنه! اگر اَ دست ئی سینه راحت می‌شدم خوب بود! چقدر می‌سوزه صاحاب مرده! قرار بگیر آخرا می‌خوام با امرالله حرف بزنم! هووف‌ف! خدا خودش تقاص می‌گیره! مگر مختار تقاص نگرفت؟ کس بی‌کسون! دلم سررفت! سررفت ننه! پناه بی پناهون تقاص می‌گیره! مو خدا را دارم - خدا! بی‌حیا ئومده بودم گدایی؟ کلفتی شیرین‌خانم؟ - بیائی پولو بگیر! پول سرت را بخوره! بچه‌م سرکار عیدی، بچه‌م! امرالله! هوووفف.»

 

بوی سوز و بوی دود زد به دماغ ننه امرالله. چشم گشود و دید که بال چارقد از دور گردنش سُرخورده است و افتاده است تو خاکۀ نیمه‌خاموش منقل «وُی سوختم!» سنگین جابه‌جا شد «بارون ميا؟» بوی باران بود، و بر سقف، صدای نرم باران بود. دید که درز در اتاق خاکستری می‌زند «وقت نمازه.» دست به زمین، دست زد به آینۀ زانو و برخاست. لرزان پیش رفت. لته‌های در اتاق را باز کرد. خشک شد.

این شلوار سیاه را چه کسی بر شاخ پلۀ شکستۀ نردبان چوبی آویخته بود تا ننه امرالله، در این سحرگاه خیس خاکستری خیال کند که امرالله، پیش رویش بر دار آویزان است.

[1] مرغدانی

[2] کیوسک تخته‌ای نگهبانی، دم در کلانتری، یا جای دیگر.

[3] لوله‌کشی

[4] از شهرهای خوزستان

[5] آهن سفید

[6] حلب

[7] خرپشته

[8] از شهرهای خوزستان

[9] از شهرهای خوزستان

[10] زیر پیراهنی، عرقگیر

[11] کارخانه، ماشین

[12] توان، جان

[13] حلقۀ ضخیمی از طلا یا نقره که به بازو می‌کنند.

[14] خانه

[15] بابا، پدر

[16] تاب

[17] گپ:بزرگ – گور: بزرگ؛ بزرگِ بزرگان یا گندۀ گنده‌ها. در این کلام نوعی ترس و تحقیر است.