خلاصه داستان: پیرمردی برای مداوای زنِ پیرِ افلیجاش راهی شهر شده است. او پس از دربهدریهای فراوان به بیمارستان راه پیدا میکند ولی از بخت بدِ او تختها پُر است و پذیرش بیمار ممکن نیست. پرستار به او پیشنهاد میکند پیرزن را اذیت نکرده و بگذارد آخر عمری استراحت کند. شهر با مردماش تغییر کرده و این تغییر برای پیرمرد و پیرزن قابل درک نیست. آنها که از شهر و روابط آن ناامید شده و به ستوه آمدهاند راهی ولایت خود میشوند.
«مدرنیته با همهی کامیابیها و شکستهایش، در تجسّدیافتهترین شکل خود یعنی «شهر» بروز و ظهور مییابد. «شهر در واقع کالبد مدرنیته است؛ محیطی که به تعبیر مارشال برمن، ماجرا، قدرت، شادی، رشد و دگرگونیِ مدرنیته را در خود انعکاس میدهد.» (احمدی؛ اینترنت) (۱)
در داستان «غربت» ما شاهد گریز و فرار از شهر هستیم. انسانِ سنتیِ خارج از شهر که در مقابله با مشکلاش (بیماری پیرزن) ناتوان مانده، دست به دامن شهر میشود. اما در پایان به دلیل عدم ارتباط موفق با آن ناچار به برگشت به دنیای سنتی خود میشود و در آن آرامش پیدا میکند. دلیل این عدمِ ارتباط در خصوصیات شهر نهفته است. شهری که «قاعده و بیقاعدگی، مشخصهی بارز آن است.» (لطفی؛ ۱۳۸۳: ۱۸)
درونمایهی داستان «غربت» در آثار مختلف ایرانی و خارجی بارها تکرار شده است. در سینمای ایران نیز این درونمایه چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن، در فیلمها انعکاس یافته است. در فیلم «آواز گنجشکها» ساختهی مجید مجیدی، ما شاهد فیلمی هستیم که مضمون اصلی آن وحشت از مدرنیتهی شهر و بازگشت به رخوت سنتِ روستاست.
شخصیتهای داستان «غربت» نیز از روستا به شهر آمدهاند؛ و شهر با خوبیها و بدیهایش خود را به آنها مینماید.
پیرمردِ داستان از همان ابتدا دلتنگ است.
«میخواست هر جور که شده دل خود را خالی کند. غم غربت، دربدری، بیخانمانی و سرگشتگی همچون وزنههای سربی روی دلش فشار میآورد.» (ص ۳۱)
او نیامده هوس برگشتن دارد.
«زن، خدا بزرگه … یار بیکسانه … برمیگردیم … آره، برمیگردیم…» (ص ۳۱)
«شهر» اینان را به دلیل شهر بودناش به خود نکشانده بلکه رفع نیاز پیرزن است که آنها را مجبور به امری نموده که برایشان ناخوشایند است. اما به هرحال آنان به شهر آمدهاند و هر چند زمانی کوتاه را در آن به سر میبرند ولی باز «شهر» آنان را به حال خود رها نمیکند و در مناسبات خود شریک میسازد.
در این داستانْ دور از ذهن نیست که پیرزن خود نمادی باشد از «سنت». سنتی که فرتوت شده و وبال گردن مرد است.
ـ «پیرمرد، زیر سنگینی تن افلیج زن پیر خود نفس میزد. گامهایش به سختی روی زمین کشیده میشد. عرق از لای چروکهای پیشانیش میلغزید و روی گئنههایش سُر میخورد.» (ص ۳۱)
ـ «زن افلیج همچون دوالپا به گردهی مرد چسپیده بود.» (ص ۳۲)
اما اگر ذهنیت بالا درست هم نباشد، به طور قطع زن و مرد، هر دو به دنیای سنتی جامعه تعلق دارند. در اینجا قصد ما نشان دادن ذهنیت و درک و برداشت این آدمهای سنتی از «بیرون» آمده به شهر است. آنها شهر را چگونه درک میکنند؟ چه برداشتی از آن دارند؟ و آخر سر دست به چه اقدامی میزنند؟
در داستان به وضوح میبینیم که پیرمرد نمیتواند با شهر ارتباط برقرار کند و از همان اول مؤلف داستان تکلیف خود را با خواننده روشن میکند:
«شهر با تمام ساختمانهای گیجکنندهاش روی دل مرد سنگینی میکرد. غرش ماشینها اعصابش را میکوفت و او تلاش میکرد که از اندیشهی ناتوانش کمک بگیرد. «چرا نخواستن بفهمن که من چه دردی دارم؟ چرا نخواباندنش که خیالم راحت بشه؟» (ص ۳۳)
اما با وجود این نوعی شگفتی نسبت به شهر در وجودش سربرمیآورد.
«گذشتههای دور، وقتی که جوان بود، گاهی به شهر آمده بود. ولی این بار، شهر ریخت دیگری به خود گرفته بود. ساختمانهای بلند نگاهش را به بالا میکشید، چراغهای رنگبرنگ که دور و نزدیک خاموش و روشن میشدند خیرهاش میکرد و انبوه ولگردان که آن در آن صبحگاهی کنار هم دراز کشیده بودند […]» (ص ۳۳)
در رُمان رمانتیکِ روسو، موسوم به الوئیز نو، قهرمانِ جوان رُمان، سن پرو، به قصد دنیای نو از روستا به شهر مهاجرت میکند. «او از اعماق گردباد زندگی به معشوقهی خویش ژولی نامه مینویسد، و میکوشد از این طریق شگفتی و هراس خویش را بیان کند […] «همگان پیوسته گفتار و کردار خویش را نقض میکنند» و «همه چیز گنگ و مهمل است، اما هیچچیز تکاندهنده نیست، زیرا همگان به همه چیز عادت کردهاند.» این جهانی است که در آن «خوب، بد، زیبا، زشت، حقیقت و فضیلت صرفاً موجودیتی محلی و محدود دارند.» (برمن؛ ۱۳۸۴: ۱۸ـ ۱۷)
ساختمانهای بلند، خیابانهای پهن، نور چراغها، و زرق و برق شهر برای مرد شگفتآور است ولی او دل به هیچکدام از اینها نمیبندد. دنیای او در جای دیگری قرار دارد. او متکی به «پول» خود به شهر پای نهاده است زیرا شنیده که در شهر اگر پول داشته باشی میتوانی کارت را درست کنی.
در این دنیا مردْ زناش را دارد.کسی که جوانیاش را به پایاش ریخته و حالا افلیج و درمانده بر گردههایاش سوار است. پیرمرد از شهر کمک میخواهد تا زناش را درمان کند و باز برگردد به روستا. اما شهر دست رد به سینهاش میزند.
«به پیرمرد گفته بودند که : «کار از کار گذشته. این زن باید بره گوشهای بیفته و بقیهی عمر را استراحت کنه.» (ص ۳۲)
به او گفته بودند:
ـ «روزی صد تا بیشتر میاد. دو ـ سه روزی حیرون و سرگردون میشن و بعد هم میرن که دستکم خودشون فکری بکنن … خیال میکنی کاری از دست کسی ساخته است؟ …» (ص ۳۲)
و همهی اینها «به دلش غم میریخت.» (ص ۳۳)
پیرمردِ پیرزنْ بر دوش، خیابانها را میگردد بلکه بتواند جایی برای درمان یا حداقل تسکین زناش پیدا کند؛ و در این گردش اجباری است که شهر و مردماش متفاوت با مکانی که از آن آمده خود را به او نشان میدهند.
«مردم پرشتاب و با چرههای درهم توی هم میلولیدند. جوابها که کوتاه و نامفهوم بود، سردرگمش میکرد.
ـ مرضخونه؟ … با اتوبوس برو …
ـ خط چند؟ … نمیدونم از آجان بپرس.
ـ با تاکسی برو … بهتره!» (صص ۳۴ـ ۳۳)
این همان چیزی است که سن پرو، قهرمان رُمانِ الوئیز نو برای معشوقهاش بازگو میکند: «من فقط اشباحی را میبینم که در برابرم ظاهر میشوند، اما به محض آنکه میکوشم آنها را به چنگ گیرم، ناپدید میشوند.» (برمن؛ ۱۳۸۴: ۱۸)
مرد از مناسبات امروزی رایج در شهر شِکوه دارد. او به روابط رودررو و صمیمی ولایت خود عادت کرده است. مردْ انسانها را در شهر همانطور خودمانی در روستا میخواهد. اما حیف که در روستا بیمارستان نیست!
«زن، من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. میبینی که هیچ کس به آدم محل نمیذاره. همه اخماشون توهم رفته. به حرف کسی گوش نمیدن. نمیدونم چرا مردم اینجوری شدن. یک وقتی بود که سلام آدم را میخریدن! ولی حالا،مثل اینکه با آب غسلخانه دست و روشونو شستن …» (صص ۳۶ـ۳۵)
مرد که در آروزی یک لحظه استراحت میسوزد، به یاد روستا میافتد.
«توی مغزش همه چیز درهم آمیخته بود. سایهی درختان سپیدار، جوی آب خنک، یک وعده غذا، یک پیاله چای و درد بیدرمان زن و فکر این که «کاش نیومده بودم.» (ص ۳۵)
اما او خوب میداند که در اینجا از سایهی درختان سپیدار و جوی آب خنک خبری نیست. اینجا شهر است با نظمها و بینظمیهای خود. پیرمرد از درک شهر عاجز است. او فقط دست به مقایسه میزند. مقایسهی امر ناآشنا با امر آشنا.
«نور چراغهای فراوان، با رنگهای جوربجور، شهر را بلعیده بود. صداها درهم بود و آسمان دودآلود و کدر بنظر میرسید.» (ص ۳۶)
شهر برای آنها عذابآور شده است. آنها بیگانگانی بیش نیستند. آنها به خانهی میزبانی آمدهاند که او را نمیشناسند و برایاش احترامی قائل نیستند. پیرزن که تا اینجای داستان سکوت اختیار کرده بود لب به سخن میگشاید:
«لبهای زن رویهم لغزید:
منو از این جهنمدره بیرون ببر. منو ببر خونهی خودم. دلم میخواد اگه بمیرم اونجا بمیرم … اینجا.. آخر مرد … (ص ۳۶)
آخر داستان نزدیک است و همچنان که گفته شد درونمایهی تکراری بسیاری از داستانها و فیلمهای ایرانی، درونمایهی داستان «غربت» است.
پیرمرد تصمیم میگیرد برگردد. او از شهر ناامید گشته است و میخواهد به روستا برود و به جای کمک گرفتن از داروهای شهری، به دوای «خودمانی» رجوع میکند.
«پاسی از شب گذشت، مرد از شهر و مردمش رهائی یافت و نفسی را که در سینهاش حبس شده بود پرصدا بیرون زد.» (ص ۳۷)
داستان «غربت» روایت حضور انسان سنتی در دنیای مدرن است. روایت تقابل مناسبات سنتی در شهر. روایت غربت کسانی است که در جایی حضور دارند که نمیخواهند حضور داشته باشند. اگر پیرمرد و پیرزن داستان مورد نظر ما در شهر نیز میماندند وضع بهتری نمییافتند. کسانی در شهر میتوانند زندگی کنند که هنر مدرن شدن را داشته باشند. فرق انسان مدرن و سنتی ساکن در شهر آن است که انسان مدرن آن را پذیرفته و لذت میبرد. او از گردش عصرها در خیابانهای شلوغ لذت میبرد. این انسان شهری از اینکه دیده شود و دیگران را ببیند بدون اینکه ارتباط برقرار کند لذت میبرد. اما انسان سنتی ساکن در شهر، مدام در حال گریز است. او از خیابانها، شلوغیها، و از اینکه حریم خصوصیاش را به خیابان بکشد متنفر است. او به حاشیه میرود و نامرئی باقی میماند.
راه دیگر همان است که شخصیتهای داستان «غربت» پای در آن نهادند. برای حفظ آرامش، به دنیای سنتی برگشتن. هر چند دیر زمانی نمیگذرد که دیگر دنیای سنتی باقی نخواهد ماند و جهان مدرن مانند مادهی سیالی به تمام درزها و شکافهای جهانهای دیگر نیز رسوخ میکند.
«اتوبوس لکنته، پرسر و صدا، روی جادهی خاکی سینهکش جلو میرفت. و پیرمرد از پشت شیشهی اتوبوس به آسمان صاف و پرستاره چشم دوخته بود و زن پیر سرش را روی شانهی مرد گذاشته بود و به خواب رفته بود.» (پاراگراف آخر داستان)
پانوشت:
۱ـ سایت علمی مؤسسه همشهری
منابع:
ـ برمن، مارشال (۱۳۸۴) تجربه مدرنیته، مراد فرهادپور، تهران، انتشارات طرح نو
ـ لطفی، سهند (۱۳۸۳) نگاهی به تجربه مدرنیته در شهر و شهرسازی معاصر،نشریه هنرهای زیبا،شماره ۲۰
ـ محمود، احمد (۱۳۸۷) از مسافر تا تب خال، تهران، انتشارات معین، چاپ چهارم