.
انتشار : 1402/11/18
نام نویسنده: سارا معظمیان

رمان زمین سوخته به سال ۶۰ نگارش و سال ۶۱ منتشر شد.

قصه روایت جنگ و حال و احوال کارون و اهواز جنگ زده است.

داستان از دمادم آغاز جنگ و استقرار توپ و تانک عراقی ها بر لب مرز، شروع می شود.

وضعیت شهر ملتهب است و هیچ کس نمی داند قرار است یک کابوس هشت ساله آغاز شود.

احمد محمود قصه را حول سرنوشت راوی داستان و برادرانش ادامه می دهد.

وضعیت شهرهای آبادان، اهواز، خرمشهر، سوسنگرد در رمان بیشتر به چشم می خورد.

همه جا ویرانی و گلوله حرف می زند و آرامش در خواب است.

آدمهایی که دستشان به دهانشان می رسیده، تا توانسته اند فرار کرده اند و مشتی مردم بیچاره و فقیر و بی دفاع هم زیر آتش باقی مانده اند.

خانه ها ویران می شود، بچه ها کشته می شوند و جوانترها برای دفاع تفنگ به دست می گیرند.

مردم تلاش می کنند هوای همدیگر را داشته باشند، اما این وسط هستند کسانی که از وضعیت سوءاستفاده می کنند.

برخی گران فروشی می کنند، بعضی جنس احتکار می کنند و بعضی هم خانه های رها شده مردم را غارت می کنند.

روایت رمان مانند دیگر آثار احمد محمود صادقانه و نزدیک به واقعیت است.

او هیچ جا اغراق نمی کند، اما نفرتش از جنگ و ویرانی را هم پنهان نمی کند.

ما همراه شخصیت ها زیر توپ و تانک، لابه لای خرابه ها، حرکت می کنیم، مضطرب می شویم، می جنگیم، دچار فروپاشی روانی می شویم و شهر رو به نابودی را نظاره می کنیم.

شاید تمام فضاسازی و حال و هوای اهواز خونین ایران در این چند پاراگراف قابل لمس باشد.

هرچه بگوییم جلوی این تصویرسازی دقیق کم می آورد:

“جوان خاکستری پوش روبه رویم ایستاده است و حرف می زند.

نمی دانم چه می گوید. صدایش را نمی شنوم.

به لبهایش نگاه می کنم که تند و تند حرکت می کنند و دندانهای ناموزونش پیدا و ناپیدا می شوند.

نگاهم از لبانش سر می خورد رو دماغش. چه بزرگ و بی قاعده به نظرم می آید.

بعد به چشمانش نگاه می کنم که انگار کلاپیسه است.

حالا پیشانی جوان، خاکستری-پوش است. عرق و خاک قاطی هم شده است و تمام پیشانی اش را پوشانده است.

ناگاه از بالای سر جوان خاکستری پوش چشمم می افتد به دستی که از انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشه خشک نخل بلند پایه گوشه حیاط ننه باران گیر کرده است.

آفتاب کاکل نخل را سایه روشن زده است و خون خشک تمام دست را پوشانده است.

انگشت کوچک دست از بند دوم قطع شده است و سبابه اش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است.”