.
انتشار : 1402/11/18
نام نویسنده: فرهاد کشوری

اختناق نمی‌سازد، ویران می‌کند. به جای عشق و دوستی، نفرت می‌پرورد. نفرت گروهی از گروهی دیگر. به جای تساهل، عدم تحمل و به جای احترام به فرد، سلطه‌ی فردی و به جای رقابت فردی، صعود خودی‌ها.

در چنین روزگاری پرسش رجب در رمان «مدار صفر درجه» گویای چند و چون اوضاع است.

باران گذرا گفت: «مش رجب خاموش کن میشکونن!»

رجب گفت: «خاموش کنم با تفنگ میان، روشن کنم با سنگ میان. په مو چه خاکی بسر بکنم؟» ص۶۵۱

مأمورها در خیابان و کوچه راه می‌افتند و دستور می‌دهند چراغ‌های مغازه‌ها و خانه‌هایی را که برای اعتراض به سرکوب حکومت خاموش کرده‌اند، روشن کنند. پیش از آن که مأمورها سر برسند، مردم چراغ‌ها را روشن می‌کنند. وقتی ابوالحسن گمرکچی چراغ خانه‌اش را روشن نمی‌کند، آدم می‌آورند تا آب و برق خانه‌اش را قطع کنند.

ابوالحسن داد زد: «حق ندارین!» مرد چارشانه گفت: «من، خودِ حق هستم!»

ابوالحسن گفت: «قانون اجازه نمیده!» مرد گفت: «من خودِ قانون» هستم!» ص۶۵۳

نوذر پیش از آن که مأمورها به به خانه‌ی آن‌ها برسند، می‌گوید همه‌ی چراغ‌ها را روشن کنند. بعد به کوچه می‌رود و به مرد چارشانه می‌گوید: «ما روشنیم قربان!»

مرد گفت: «خودت یا چراغات؟» ص۶۵۴

انگار دنیای ما یک سر دارد، آن هم سری که باید ازش ترسید، نه، اصلاً ترس به جانت می‌اندازند. تو باید برایش حرف بزنی و حرف بزنی. پاسخگو باشی و حتی اعتراف کنی. شاید ناچار به اعتراف‌های دروغینی باشی. آن طرف، اختیار وجودت را که هیچ، حتی سبیلت را دارد. سروان ارژنگ به مبارک خیاط که چراغ دکانش خاموش است گفت: «میدم سبیلت را بتراشن!» ص۶۹۰

ارعاب، روان و شخصیت آدم‌ها را کج و معوج می‌کند. ترس، ترس از این که خودت باشی و نباشی، حرف بزنی یا آن را پس بگیری.

مردمانِ مرعوب و عاصی، با هر حادثه‌ی هرچند کوچکی کنجکاو می‌شوند و هر کجا که باشد، می‌روند ببینند چه خبر است. مبارک خیاط با هر خبر و واقعه‌ای که علیه قدرت حاکم باشد، با دوچرخه‌اش می‌رود به محل تا سرو گوشی آب بدهد. وقتی دوچرخه‌اش در دست تعمیر است، بی‌اجازه رحیم سِدِهی، دوچرخه‌اش را برمی‌دارد و می‌رود.

حُسن آثار ادبی بزرگ غنای تجربه زیستی نویسندگانش است. مدار صفر درجه، رمان زندگی با همه خوب و بدش است. روانشناسی آدم‌ها، منش و رفتار و نگرانی و کشمکش پنهان و آشکار قدرت و اجبار. شوق پنهان در پس درد و رنجی که هرآن منتظر است قدرت قاهر بشکند و فروبریزد، بی آن که فکر کند بعد چه خواهد شد. فقط می‌خواهد ستم و اجحاف برود.

زبان رمان روان و جاندار است و یکی از نقاط قوت اثر است. روایت و کنش و واکنشِ شخصیت‌ها را غنی می‌سازد. گفت‌وگو‌ها چنان به دقت انتخاب و چینِش شده‌اند که یکی از ارکان مهم شخصیت‌سازی‌اند. حافظه‌ی محمود در به کارگیری اصطلاحات و ضرب‌المثل‌هایی که پیش از انقلاب بر زبان مردم خوزستان جاری بود، به غنای رمان افزوده است. محمود در گفت‌وگو‌نویسی استاد است. در نوشتنِ گفت‌وگو‌ در میان چندنفر هم تواناست. یارولی که به تازگی از زندان آزاد شده و اتهامش قاچاق تریاک است، در دکان سلمانی‌اش، با مبارکِ خیاط، صاحب مغازه‌ی کنارش گفت‌وگو‌ی جدلی دارد. در میان حرف‌هایشان باران و پسرعمویش شهباز با هم حرف می‌زنند:

مبارک به یارولی گفت: «همۀ این حرف‌ها جواب من نمی‌شه!»

«جوابِ تو؟»

شهباز برخاست. یارولی نشست مقابل آینه. «به وقتش میگم چطور مرخص شدم!» شهباز شانه‌ها را تکاند. مبارک گفت: «په تهمت نبوده، از اینقرار که میگی!»

باران همراه شهباز رفت تا دم در. حرف یارولی را از پشت سر شنید: «تو اصلاً فضو – لااله الاالله – تو آخر چکاره‌ای آقای مبارک فصاحت پور که سیم جین میکنی؟» باران گفت: «دوباره با آراسته، جمعه رفتین خانۀ عمو رستم؟»

مبارک گفت: «فضول نیستم آقای یارولی نمدمال زاده. میخوام همسایه‌ام را خوب بشناسم.»

شهباز گفت: «ها، یه شلوارم به مو داد. کهنه‌س، اما اگر بدم بشورن، اطوش کنن، نو نو میشه!»

یارولی گفت: «بعدِ بیست سال تازه میخوای مونِه بشناسی؟»

باران گفت: «مو میگم صلاح نیست برین!» ص۷۴۱ و ۷۴۲

محمود در روایت رمانش از حداقل کلمات استفاده می‌کند. این شیوه، دستش را نمی‌بندد و دچار ایجاز بیش از حدش نمی‌کند. با همین حداقل کلمات، رمانش به خوبی پیش می‌رود. نمونه‌اش: «رسید به باران»، به جای «خودش را به باران رساند».

زبان در مدار صفر درجه، مثل رودی چنان جاری است که در بعضی جاها گفت‌وگو‌های پشت سرهم خواننده را آزار نمی‌دهد، چون کشش رمان طوری‌ست که این گفت‌وگو‌ها در جاذبه‌ی اثر محو می‌شود. نثر رمان مملو از زبان مردم و جملات و ضرب‌المثل‌هایی است که زبان را بارور می‌کند و آن را قوت می‌بخشد:

حرف به خرجت نمی‌ره. پُرِ پوستشه. خیال می‌کنی مو هرچی پَرچی‌ام؟ په کدام سرتِ بگیرم اوسا. هرکه بگه ماست تو راهت را بگیر و برو راست. کور باد بقالی که مشتریِ خودشه نشناسه! جایی نمی‌خوابه که آب زیرش بره، رو سبیل مهندس دلاور(شاه) نقاره می‌زنه، سه هفت سال سیاه به بیست و یک سال سیاه. شستا سگ از کثافت صورتت سیر میشه بدبخت، شپش چیه که دل و قلوه‌ش چی باشه؟ تش و تا، دستت بی بلا، فرضت هم به درزت، بود بودم میشه! چو نام سگ بری چوبی بدست آر، پشت دستمه بو کردم؟ رفت حمام یخ بیاره، روز خوشش دندان‌درد باشه، توبه گرگ مرگه، حرف به خرجت نمی‌ره، رادیو دنیانه خورد، گوش مار داری تو، مَرده اما تو حمام زنانه، از گشنگی گوز فندقی می‌کنه، خوش به حال باغبانی که روباه ازش قهر می‌کنه، یه رگ راست نداری.

گفت‌وگوها در بسیاری از موارد فقط جوابگویی نیست یا در حد رفع و رجوع. دادن پاسخ است، آن هم به درستی. با جمله‌ای، کلمه‌ای، اصطلاحی از پیشخوان یا پستوی زبان مردم گفت‌وگو‌ را قوت می‌بخشد:

نبی باز گفت: «بفرما اوس مبارک. همه جا تر و تمیز. مثل جیب خودم پاک ِ پاک!»ص۱۵۸۷

گفت‌وگو‌ها نه تنها داستان را پیش می‌برند که شخصیت‌پردازی و کشمکش ایجاد می‌کنند و خود به داستان و طرح بدل می‌شوند. با کمک به ایجاد صحنه، ساختار رمان را پی می‌ریزند.

غلیان وقایع آن چنان است که انگار در دوی اِمدادیِ رمان، شخصیتی چوب ماجرا را از شخصیت دیگر می‌گیرد و به راهش ادامه می‌دهد. آن هم در ساختاری منسجم، حواسِ جمع و حافظه‌ی عالی نویسنده. رئالیسمی موجز و بی حاشیه‌روی، با توصیف در حرکت و روایت.

شخصیتی از میدان دید می‌رود و شخص دیگری جایش را می‌گیرد. شخصیت اول از دید شخصیت دوم از صحنه بیرون می‌رود.

زاویه دید روی مهراب است. مهراب از جمعیت تظاهرکننده بیرون می‌رود، به رضا بنا می‌رسد و چون حالش بد است، می‌خواهد او را با دوچرخه‌اش تا جایی برساند. در راه کسی صدای رضابنا می‌زند. نوذر است. می‌پرسد چه خبر است. رضا بنا جوابش را می‌دهد و دور می‌شود. چشم‌انداز زاویه‌دید می‌رود روی نوذر.

مدار صفر درجه مثل رمان‌های بزرگ فراخ‌منظر است. البته رمان می‌تواند کوچک‌منظر و بزرگ باشد. دن کیشوت، سرخ و سیاه، جنایت و مکافات و آنا کارِنینا فراخ منظرند. شخصیت‌ها را در عرصه‌ی وسیعی از مکان‌ها، صحنه‌ها، وقایع و گفت‌وگو و کنش و واکنش، ذهنیت و درون و برونشان روایت می‌کنند. روایت سال‌های قبل از انقلاب، زندگی شخصیت‌ها، اعتراض مردم، تظاهرات و اعتصاب، سرکوب، تداوم اعتراض‌ها، حکومت نظامی و… است.

کسانی که دغدغه‌ی مردم را دارند و می‌خواهند رژیم حاکم سقوط کند، روشنفکرانی که از استبداد در عذابند و فقر و عقب‌ماندگی را برنمی‌تابند، وقتی نیمه‌شبی مست، به راننده تاکسی‌ای می‌رسند، شیوه‌ی زورگویی و استبداد را پیش می‌گیرند. تاکسی را که بنزین تمام کرده به شرطی تا پمپ بنزین هل می‌دهند که آن‌ها را به خانه برساند و کرایه بگیرد. راننده را از پشت فرمان پیاده می‌کنند و یارولی را که رانندگی نمی‌داند با وجود اعتراضش به جای راننده می‌نشانند. راننده از خیر بنزین زدن می‌گذرد. اما کسی به حرفش گوش نمی‌دهد. ماشین را هل می‌دهند، از پمپ بنزین می‌گذرند و تاکسی بی بنزین را وسط پل سفید ول کنند و می‌زنند به چاک.

راننده تاکسی دیگری را دست می‌اندازند و برای استخدام پسر بیکارش وعده و آدرس دروغ می‌دهند.

برات گفت: «دیپلم داره؟»

«لا بابا، دوبلُم نداری. تصدیق شیشم، امانً سوات خوب داری!»

«این که مشکلی نیست. بگو فردا بیاد اردوی کار، مهندس یارولی دستور میده استخدامش کنن!»

یارولی گفت: «نه، زایر. بگو سراغ مهندس براتعلی را بگیره.»

«فرق نمیکنه. بگو فردا بیاد.»

راننده گفت: «خیلی ممنون آقا مهندس، خودش میارمش!»

مهراب گفت: «فتوکپی شناسنامه هم بیاره. با عکس!» ص۷۵۳

محمود در مدار صفر درجه به معماری مکان نمی‌پردازد. خیابان‌ها نامند. چون ماجراهای رمان آن قدر پرکشش و جذابند که مجال توقف به روایت نمی‌دهند. در مدار صفر درجه این آدم‌هایند که به شهر و خیابان‌ها و کوچه‌ها بعد می‌دهند. نثرِ روایت هم مجال ایستادن را به راوی نمی‌دهد تا با فراغ بال، کوچه‌ای یا خیابانی را توصیف کند. تازه محمود توصیف را در حرکت نشان می‌دهد. سیل وقایع آن چنان است و شخصیت‌ها آن قدر حرف برای گفتن دارند که که اشاره به نام خیابانی و کوچه‌ای، به واقعه‌ای و یا دیدن آشنایی ختم می‌شود که تداوم ماجراهای رمان را با خود دارد. گاهی به خیابان بعدی انسانی می‌دهد:

مائده سوار شد. باران، سیگار خاموش به لب، به اتوبوس نگاه کرد تا دور شد. بعد، کنار جدول راه افتاد. آهسته و آرام. اتوبوس‌های کارگری پی‌درپی گذشتند و بعد، خیابان از نفس افتاد. ص۱۱۰۱

مکان رمان «مدار صفر درجه» از مکانیت خود در می‌گذرد و با صاحبانش یکی می‌شود. حوض کوچک خانه‌ی خاور، با ماهی «بوش لمبو»‌اش جزیی از نوذر را در خود دارد. هربار که می‌رود کنار حوض تا زیر شیر آب دست و رو بشوید یا سوروسات می‌خوری‌اش را جور کند، با بوش لمبو حرف می‌زند. باران هم با ماهی‌های ریز سرخ و طلایی‌اش، چیزی از حوض با خود دارد، هرچند این یکی شدن گذرا باشد.

اتاق ظهور عکاسی براتعلی علاوه بر ظهور عکس، مکان کله‌پاچه‌خوری عصرها و استکان‌هایی است که رفقا بالا می‌روند. اتاق ظهور تنها به او تعلق ندارد. مهراب، سیف‌پور، عطا و کندرو هم سهمی از آن دارند.

میرآقا سنگ قبر شیرو، فرزند اعدامی‌اش را می‌بوسد. با ریگی، روی سنگ قبر خط‌های کج و معوجی می‌کشد و به مکانیت قبر هویتی زنده می‌دهد. با کشیدن خط‌ها به تصور خود می‌خواهد به شیرو بگوید که در کنارش است.

رحیم سِدِهی با صدای بلند شعری از مولانا را در بهشت‌آباد می‌خواند:‌ ای کشته که را کشتی تا کشته شوی زاااار… زااار… زار… تا باز کشته شود آنکه تو را کشت… کشت… کشت!

سرکار بهادر و سرکار قادر و جمیل چمانی می‌آیند و او را با جیپ شهربانی می‌برند. صدایش انگار هنوز در قبرستان می‌پیچد و جزیی ازمکان می‌شود:‌ ای کشته که را کشتی تا کشته شوی زااار… زااار… زار!

قتل فرزندش، شاپور، رحیم سدهی را دچار جنون می‌کند. گریستن بر مرگ فرزند جرم است:

رحیم وسط خیابان ایستاد و پا قرص کرد و دستش رفت بالا. «هفته جرم است، خنده جرم است، گریه جرم است.» ص۱۴۱۱

گاهی ممنوع بودن گریستن بر مرده، عزاداری و مراسم ختم و حتی رفتن بر سرِ قبر، مصیبتی است که انگار تو نباید خودت باشی. موجودی عاطفی، انسانی با علایق خاص خود، صاحب نگاه و احساساتی که از درون تو می‌جوشد. از تو می‌خواهند به یک شیء و عدد بدل شوی.

دادگستری محل دادخواهی نیست. جایی است که به تحصن‌ها و دادخواهی‌ها حمله می‌شود. پی‌گیری سرنوشت بازداشتی‌ها، بازداشت‌های دیگری در پی دارد.

مکان بیشتر صحنه‌های رمان، یکی خانه‌ی خاور است و دیگری دکان یارولی و مبارک خیاط و براتعلی عکاس. بعد دکان حاج عطار و دکان مصالح‌فروشی رحیم سِدِهی و قهوه‌خانه آصف که بعد بانک می‌شود. خانه‌ی سیف پور و صمد صراف. بعد به جای خانه‌ی صمد صراف، ساختمان ماشین‌آلات کشاورزی سر برمی‌آورد. خانه‌ی فیروز، قبرستان، دادگاه، خانه‌ی میرعبد شاه، خیابان‌های سی متری و داریوش و بیست و چهار متری و پهلوی و کوچه‌ی هاتف و…

خانه‌ی میر عبدشاهِ دعانویس تله‌ای است برای به دام انداختن گم‌شده‌ها. کسانی بی آن که به خانواده‌هایشان بگویند به گروه‌های سیاسی مخفی می‌پیوندند. بعضی از اعضای خرافی و ساده‌لوح خانواده‌ها، به خانه‌ی میرعبدشاه می‌روند و به تله می‌افتند. میرعبدشاه از روی عکس فرد مخفی شده و دوستانش می‌تواند او را پیدا کند، البته به جای خانواده، فرد مخفی، سر از زندان در می‌آورد.

اشیاء مابه‌ازای آدم‌های غایب می‌شوند. وقتی باران به اتاق حکیمه می‌رود، طَبَق کل بشیر که مرده، گوشه‌ی اتاق است و گلدان سفالی مائده که سرِ کار است، با دو گلِ سرخ تویِ تاقچه.

جیپ‌های استیشن وقتی می‌آیند، با خودشان بند و زندان می‌آوردند.

تظاهرکننده‌ها شیشه‌های بانک را می‌شکنند. عکس‌هایی که براتعلی از بانک می‌گیرد باعث دستگیری‌اش می‌شود. پلیس‌ها عکس‌ها را از دکانش بیرون می‌ریزند. حلقه‌ی فیلم را ازش می‌گیرند و او را با خودشان می‌برند. عکس گرفتنش از شیشه‌های شکسته بانک جرمی است سنگین. او باید تاوانش را پس بدهد. آن هم به جرم ثبت واقعه‌ای در یک قاب. در حالی که شغل براتعلی عکاسی است.

تَنِش در همه‌ی صحنه‌های رمان ادامه دارد. تنش در کلمات و حرف‌ها و نگاه‌های کنجکاوی که هر واقعه‌ای را می‌بلعند. همه منتظرند.

برزو، برادر باران از آن دست آدم‌هایی است که به قول معروف پستان مادرش را هم گاز می‌گیرد. بی چشم و رو، حریص، دروغگو و فاسد است. از قماش آن‌هایی است که می‌افتند به جان آدم‌ها و اگر دستشان برسد به بزرگ و کوچک رحم نمی‌کنند. خودشان را محق جلوه می‌دهند، اما همه دستشان را می‌خوانند. او نه مهر می‌شناسد و نه محبت. در مقابل بالادستی‌ها نوکرصفت و ذلیل است و در برابر دیگران از جمله اعضاء خانواده‌اش زورگو و بی‌رحم. جدا زندگی می‌کند و هر بار که به خانه‌شان، پیش خانواده‌اش می‌آید، توطئه‌ای برای درآوردن خانه از دستشان دارد. حتی از اعضای خانواده‌اش دزدی هم می‌کند.

یارولی بر سر پیمانی با اغیار است که دیگر دوست و رفیق و آشنا سرش نمی‌شود. از نگاه او همه مشکوکند. همه، چیزی پنهان دارند که او باید برملاشان کند. همدلی رنگ می‌بازد و دیگر نمی‌تواند خودش باشد. چون او خود را به جایی فروخته است. چشم و گوش جایی است. او دیگر آدم خودش نیست.

البته مایه‌های این کار را هم دارد. حس همدردی در او مرده است. تنها به خودش فکر می‌کند و بس. حتی شکستن کمر ایوبه دختر کل عقیل را به سخره می‌گیرد. شهرداری نصف شب می‌رود خانه‌ی کل عقیل را روی سرشان خراب می‌کند. کل عقیل هرجا می‌رود کسی تحویلش نمی‌گیرد. ناخوشیِ باران را نمی‌بیند. می‌خواهد با همان حال بد بیاید و برایش کار کند.

آب‌نبات دهان گذاشتن یارولی که ادامه‌ی خوردن و کشیدن تریاکش است، بی‌خیالی او به همه چیز و همه کس را بیشتر به رخ می‌کشد.

با آن که وضع مالی‌اش از قِبَل قاچاق تریاک و جاسوسی برای دستگاه خوب است، از هر چیز مفتی که به دست بیاورد دریغ نمی‌کند.

یارولی گفت: «بدبختی مردم به مو چه؟»

«به تو هیچ! اما کمک به بدبختی‌شان هم نکن!» ص۱۲۴۰

یارولی، تنها کسی را که دوست دارد شاولی پسرش است. از همان تیپ‌های سنتی پسر دوست است.

صدای تماشا برید. التماس کرد. «غلط کردم بابا. گه خوردم.» یارولی پرتش کرد به طرف دیوار. «بشین سر درس و مشقت، صدات درنیاد!» و برگشت و شاولی را بغل کرد و کلاهش را گذاشت سرش. «پسرم سی چه گریه می‌کنه؟» ص۱۰۱۲

بی‌اعتنایی یارولی به آدم‌ها، با منفعت‌طلبی شخصی و حس تحقیری که از دیگران در وجودش می‌پرورد، حالا هم با چوب زیربغل‌های سازمان امنیت و حکومت، به پاس خبرچینی‌هایش، احساس قدرتی می‌کند که می‌تواند هر مخالفی را به دام بیندازد. اما یارولی یک درس تاریخی را یاد نگرفته است که چوب زیر بغل‌ها همیشگی نیستند.

سروان بازنشسته‌ی ارتش، رستمعلی، برادر نوذر، رییس حراست و امور اداری شرکتِ مهندس داور، نمونه‌ی مجسم سوءاستفاده از موقعیت و مقام است. برای به تور زدن زن‌ها و دخترهای شرکت از پاپوش‌دوزی و تهمت و ابراز قدرت و تهدید و به رخ کشیدن قوم و خویش‌های سیاسی‌شان برای مطامعش دریغ نمی‌کند. از قماش کسانی است که در محل کارشان موقعیت و احترام دارند و در دل همکار‌ها و آشناها، سهمشان نفرت است.

شهروز که به قول خودش مفت و مجانی، آن هم تصادفی تیر خورده، می‌خواهد تلافی‌اش را سر دنیا دربیاورد. پول به جیب بزند، بچاپد، کلاه سر دیگران بگذارد، دروغ بگوید و عیش و کیف کند و با هرکسی دمخور باشد. حتی از زری خالدار فاحشه هم نفعی ببرد.

خاور از نسل مادرانی است که با مرگ شوهرشان، پای بچه‌هایشان می‌نشینند و تا پایان عمر ازدواج نمی‌کنند. زن‌هایی که با چنگ و دندان، با وجود فقری که انگار جزیی از وجودشان است، بچه‌هایشان را بزرگ می‌کنند.

روزنامه خواندن و داشتنش باعث نگرانی‌اش می‌شود. چون مارگزیده است، از ریسمانِ روزنامه هم می‌ترسد. می‌داند که بیشترِ آن‌هایی که دنبال خواندنند، بلایی سرشان می‌آید. همسرش نوروز را ازش گرفتند. او هم روزنامه و نشریه می‌خواند و خاور را وادار می‌کرد که آن‌ها را پنهانی به جاهایی ببرد.

بی‌بی سلطنت مثل خاور، نماد عشق مادری است. فرزند سیاسی‌اش نوروز، در راه آرمانش جانش را از دست می‌دهد. با وجود کهولت سن، گوش‌های تیزی دارد. انگار انتظار آمدنِ فرزندِ کشته‌اش، گوش‌هایش را تیز، یا شاید ترس از صدایی که دوباره تراژدی‌وار بر سرش فرود بیاید، گوش به زنگش کرده است. هم مرگ نوروز را واگویه می‌کند و هم انتظار آمدنش را دارد. فاجعه نه‌ تنها برایش تمام نشده، بلکه به شکل ناتمامی در ذهنش ادامه دارد. با مرگ فرزندش دچار جنون شده است و در صحنه‌های رمان حضوری دردناک دارد. انتظارش و حرف‌های دیگران او را وادار به حرف زدن می‌کند. حرف‌های دیگران را می‌قاپد و با دنیای ذهنی و نگرانی‌هایش به شکل دیگری بیان می‌کند. با کلمات زنده است. اگر حرف‌هایش نباشد، کسی حضورش را حس نمی‌کند، چون نقش دیگری ندارد.

در رمان همه چیز در هاله‌ای از شک و تردید پنهان است. شک به هر پرسش و حرفی. از بس لطمه خورده‌اند یا زده‌اند. پس و پشت حرف‌ها و کلمات به دنبال چیزی‌اند که مبادا کلاهی سرشان برود.

رمان روایت زندگی آدم‌ها با تمام ابعادش است. واقعیت‌هایی که رمانی شده‌اند. اگر جاهایی لابه‌لای این همه واقعیت داستانی، گاهی چند سطری از واقعیت زندگی بیرون می‌زند، آن چند جمله، در آوار این همه کلمه که زندگی ازشان می‌چکد، گم می‌شوند.

نوذر که خیلی‌ها را غارتگر و ظالم می‌داند وقتی ماشین کرایه می‌کند تا برای دریافت مطالبات صاحب کارش به زِرگان و مُلاثانی برود، می‌خواهد از سر جالیز طالبی و خربزه مفت، دور از چشم صاحبانش بار ماشین کند. وقتی پلیس راهنمایی به علت توقف میان خیابان جریمه‌اش می‌کند، گواهینامه‌اش هفده سال است تمدید نشده است. به پلیس می‌گوید جریمه کم بنویسد چون عیالوار است. درحالی که پس از سال‌ها ازدواج، فرزندی ندارد.

نوذر گفت: «انگلیس از همه دنیا بایگانی داره دده شادیه!» ص۹۹۱

نودر آدمی است که دوست دارد برای آدم‌های گرفتار و درمانده کاری بکند، اما دخالت‌هایش نه تنها کار کسی را راه نمی‌اندازد، بلکه ممکن است امیدی واهی به او بدهد. نامه‌های زیادی به مقامات و مسئولان می‌نویسد. اما هیچ کدام به نتیجه‌ای نمی‌رسد و شاید هم بسیاری‌شان را نفرستاده باشد. همیشه بعد از واقعه می‌گوید من گفتم، درحالی که پیشتر چیزی نگفته است.

شخصیت پیچیده و سردرگمی دارد. به بادی بند است. نامه‌ی کتایون را که می‌خواهد باران در فیلمش بازی کند، از پستچی می‌گیرد و پنهانش می‌کند. دلایلش برای توجیه اعمالش در بسیاری از موارد پذیرفتنی نیست. خیلی زود حرف‌هایش را صد و هشتاد درجه تغییر می‌دهد. حتی انکار می‌کند.

شخصیت دوست‌داشتنی رمان در حرف لنگه ندارد، اما پای عمل که می‌رسد می‌لنگد. تا برادر زن قالتاقش برزو، به او هجوم می‌آورد، می‌رود و خودش را از دسترسش دور می‌کند. مناعت طبع دارد، اما زیلویی را که برزو نمی‌خواهد، با وجود نفرت از برادر زنش از او می‌گیرد. مفت‌خورها را رذل می‌داند و خودش به دنبال گنج است. نوذر چکیده‌ی آدم‌هایی از روزگار ما و پیش از ماست که به علت موانع ترسناک و ضربه‌گیرهای هول‌انگیز اجتماعی و سیاسی و روانی که آن‌قدر پیش پای آدم‌ها می‌گذارند که چون هشدارهایی تلخ و پر عقوبت، نمی‌گذارند قوام یابند و به دور از دلهره‌ها و موانع، شخصیتشان، تثبیت شود.

دوگانگی منش و گفتار نوذر آن‌چنان درونی شده که برخلاف ادعای اطلاع از وقایع، پختگی، میدان‌داری و مشکل‌گشا بودنش، بیشتر، کارها را خراب می‌کند. هرجا حرفش اشتباه درمی‌آید گفته‌های خودش را انکار می‌کند و چیز دیگری می‌گوید. با وجود خوش‌قلبی‌اش، نمی‌تواند خودش باشد. از یک طرف با سیستمی روبه‌روست که زبانش زور و سرکوب است و از سوی دیگر دلش می‌خواهد سر به تن این قدرت زورگو نباشد. نوذر به شناخت و دانایی نرسیده است، ادعایش را دارد. در واقع قدرت سرکوبگر نمی‌گذارد امثال او به دانایی برسند. گاهی موقعیت آدم‌ها را درک نمی‌کند و تنها خودش را می‌بیند. انگار دیگران وجود ندارند. بسیاری از چیزها را هم غلط دریافت می‌کند و با تصور خام خودش پس می‌دهد. وقتی برزو می‌شنود مادرش مریض است با ماشین دکتر دلاور می‌آید تا او را ببرد پیش پزشک. این موردی استثنایی ست که برزو با خانواده‌اش از در مهر درمی‌آید. نوذر هم همراهشان می‌رود. نوذر کاری می‌کند که حال خاور به هم می‌خورد. می‌خواهد به جای سرگردانی برای رفتن به بیمارستان، او را به خانه ببرند.

سرانجام در آن ازدحام تظاهرات خیابانی و شلوغی از برزو می‌خواهد خاور را به خانه برساند تا از حاج عطار نسخه‌ای برایش بگیرد. تقصیر ندانم‌کاری‌هایش را گردن دیگران می‌اندازد. اصلاً تصور غلطی از خودش دارد.

«نوذر نگاه اشکبوس کرد و سویچ را گرداند. ماشین روشن شد و یکهو از جا پرید. اشکبوس پرت شد و صداش درآمد. ٰمونه کشتی با ای دِلِوِری[=رانندگی]! ٰماشین خاموش شد.» ص۱۴۱۸

ترک سیگار نوذر دوسه دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. به قول بلقیس: «توبه گرگ مرگه!»

یک روز صبح، آفاق به نوذر می‌گوید دادستانی به بعضی از زندانی‌ها اجازه ملاقات داده. نوذر به شهروز می‌گوید درست کردم باران ملاقاتی داشته باشد. برای فرزندی که توی شکم بلقیس است بدون آن که بداند پسر یا دختر است نامش را سهراب می‌گذارد و به دنیا نیامده اسباب‌بازی و بادکنک برایش می‌خرد. برای شناخت بیشتر نوذر باید روی این جمله‌ی بلقیس تأمل کرد: «تو اصلاً حرف به خرجت نمی‌ره!» ص۱۵۷۵

نوذر وقتی به تظاهرات می‌پیوندد شعار مرگ بر انگلیس و بی‌بی‌سی می‌دهد. درحالی که هرشب بی‌صبرانه منتظر شنیدن اخبار رادیو بی‌بی‌سی است. شعارهایش با شعارهای تظاهرکننده‌ها نمی‌خواند. او نماد تفکر سطحی و احساساتی است. با وجود نسخه‌ی دکتر برای بلقیس، می‌رود از حاج عطار داروی گیاهی می‌گیرد.

می‌گوید: «بیس چار ساعت ای مملکته بدن دستِ مو گلستانش می‌کنم.»

پیالۀ ترشی را به لب برد و آبش را هورت زد. بلقیس گفت: «تو خانۀ خودته گلستان کن، نمی‌خواد مملکته.»

نوذر گفت: «زن مو پول ندارم. مملکت ثروتمنده. نفت داره، هزارتا معدن داره!» ص۱۶۴۳

نوذر آدمی است ساده‌دل و خوش‌قلب که افکارش همه جا سیر می‌کند، اما هیچ جا عمقی ندارد. زندگی زیگزاگ‌واری دارد که ضمن این که آزارش به کسی نمی‌رسد، اگر پاپی‌اش شوند کارهای ضدونقیضی انجام می‌دهد. دوست دارد مردم فکر کنند که در همه‌ی اقدام‌ها علیه حکومت دست دارد. واقعه‌ای نیست که خودش در آن نقش نداشته و یا حداقل مطلع از ماجرا نباشد. در عرصه‌ی سیاست بی آن که کاری انجام بدهد وانمود می‌کند که از همه چیز خبر دارد. وقتی سالار تویِ قهوه‌خانه‌ی آصف اعلامیه‌ای به نوذر می‌دهد. او سرسری به آن نگاه می‌کند و پسش می‌دهد. وقت خداحافظی می‌گوید: «اگر چیز تازه‌ای داشتی بده، اینا که مو خودم…»

حرف را خورد. لبخند زد و گفت: «هیچ!» و راه افتاد. ص۳۰۸

زندانی‌های سیاسی توی زندان کارون آتش‌سوزی راه می‌اندازند و دو نفر کشته و تعدادی زخمی می‌شوند. خانواده‌های زندانی‌ها می‌روند جلو زندان. باران هم زندانی است. نوذر به براتعلی عکاس می‌گوید: «از مو عکس بگیر. تانک هم توش باشه!» ص۱۶۶۱

در اعتراض‌های پیش از انقلاب حاج عطار بزرگ و ابوتراب می‌دانستند چه می‌خواهند و به دنبال همان چیزی بودند که به آن باور داشتند. مبارک، سیف‌پور، براتعلی، کندرو، نامدار، منیجه، مائده، باران و نوذر به دنبال انقلاب، تغییر حکومت و رفتن شاه بودند، اما نمی‌دانستند چه می‌خواهند.

فرصت و آینده‌ای که چه راحت از آدم‌ها گرفته می‌شود. تاریخ، طشت رسوایی آدم‌هایی است که پشت سرشان، خون‌ها بر خاک می‌ریزد و اشک‌ها و ناله‌ها و نفرین‌ها جاری است.

در اواخر رمان نوذر سرنوشت تراژیکی دارد. در خیابان، سروان ارژنگ جلو سواری‌ای را می‌گیرد، راننده را پیاده می‌کند و با مسلسل ضربه‌ای به سرش می‌زند. نوذر پشت به سروان ارژنگ می‌رود. سروان ارژنگ نوذر را صدا می‌کند. نوذر در جواب سروان ارژنگ که ازش می‌پرسد رانندگی می‌داند با دستپاچگی جواب مثبت می‌دهد. سروان ارژَنگ نوذر را پشت فرمان می‌نشاند و خودش کنارش می‌نشیند. سرکار قادر و جمیل چمانی روی صندلی پشت می‌نشینند. ارژنگ به نوذر می‌گوید براند. ارژنگ نام خیابان‌ها را می‌گوید و نوذر می‌راند و می‌رود به آن خیابان‌ها. نوذر می‌راند و ارژنگ و همراهانش به مردم شلیک می‌کنند. در خیابان نادری، سواری به تانکی می‌کوبد. مبارز رویایی، سرانجام دردناکی دارد. کسی که می‌خواست در سرنگونی شاه سهیم باشد، در دام زورِ آن که می‌خواست بنیانش را برکند می‌افتد و به اجبار نقش خیانتکار را بازی می‌کند.

پایان رمان هرچند در دود و دم انقلاب می‌گذرد، اما نویسنده هوشیارانه، با آمدن پیروز، بچه‌ی منیجه که هنگام گرفتن کلانتری کشته می‌شود، بار انسانی عمیقی به رمان می‌بخشد. نویسنده حرفی نمی‌زند اما خواننده درمی‌یابد که مائده و باران می‌خواهند پیروز را به بلقیس بی فرزند بدهند. بلقیسی که بعد از مرگ نوذر، سهرابش را از دست می‌دهد. باران کنار حوض می‌ایستد و می‌بیند که بوش لمبو، پی‌درپی ماهی‌های تک افتاده را می‌بلعد.

رمان مدار صفر درجه احمد محمود به درستی قهرمان ندارد. شخصیت دارد. قهرمان خاص قصه‌هاست. آن که تمام خوبی‌ها را دارد و در برابرش کسانی نماد بدی‌اند. در اساطیر، قهرمان‌ها قوی‌تر و برتر از انسان‌هایند و حامیانشان قدرتی فوق بشری دارند، گاهی ودیعه‌ای اسطوره‌ای آن‌ها را رویین‌تن می‌کند. کارکرد دوگانه‌ی جادو، عنصر بنیانی بسیاری از قصه‌هاست. انسانِ رمان نه پشتیبانان اسطوره‌ها را دارد و نه جادوی قصه‌ها را که قهرمانش دم اسب جادوییِ غایبی را آتش بزند و در دم حاضر شود. در داستان و رمان، انسان، چون جان آدمیزاد تنهاست. همین قهرمانی را از او می‌گیرد و به واقعیت انسانی‌اش بازش می‌گرداند. انسانی با فردیت و توانایی‌های محدودش. برای همین است که در عصر رمان، آدمی بیش از همیشه تنهاست و هیچ نیروی فوق بشری حامی‌اش نیست. او شخصیتی در تئاتر زندگی است. هیچ طلسمی وجود ندارد، چون قلعه و شاهزاده‌ی در بندی نیست که بخواهد از دست دیو رها شود و در آخر هم دیو را به سزای اعمالش برساند.

شیوه‌ی عینی و سینمایی نویسنده، پرده‌ی بزرگی برابر ما گشاید و ما را بر صندلی می‌نشاند و عمل در حرکت را در اثر طولانی‌اش جلو چشممان می‌گذارد. انگار حرف احمد محمود است که بر زبان مهراب جاری می‌شود.

«حرف آخرم را میگم و دیگه هیچ نمیگم. داستان سیاست نیست، در خدمت پرولتاریا هم نیست. داستان باید مثل شعبده‌باز باشه! حرف نباید بزنه، نشان باید بده. عمل در حرکت. همین!» ص۴۵۶

خیل آدم‌ها چون نت‌هایی، سمفونیِ بزرگ رمان را می‌نوازند. بیش از صد و بیست شخصیت، به جز تعداد اندکی که فقط نامشان برده می‌شود، هیچ کدام شبیه هم نیستند. هرکدام تافته‌ی جدابافته‌ای از پیچیدگی روان آدمی و خوی و خصلت و منش خاص خودش است. در خانواده‌ی باران، بی‌بی سلطنت و خاور و بلقیس و نوذر و برزو، هرکدام منش و دنیای خاص خود را دارند. کل بشیر و حکیمه و دخترهایشان منیجه و مائده، نامدار همسر منیجه که از زندان آزاد می‌شود. یارولی و مبارک و براتعلی و سیف پور و مهراب و حاج عطار و کندرو و… هرکدام حرف‌ها و نگرانی‌ها و کردار خود را دارند.

بی آن که نویسنده قصد نوشتن رمان روانشناختی داشته باشد، در شخصیت‌پردازی زنده و قوی آدم‌های متعدد رمان، روان افراد را با ظرافت می‌کاود. رمان مدار صفر درجه، اثری دراماتیک و نمایشی است. اما این نمای اثر است. با گفت‌وگو‌ و کنش و واکنش، شخصیت‌ها را با قوت تمام می‌سازد. شخصیت‌پردازی درخشان رمان آن را به اثری یکه در داستان‌نویسی ما بدل می‌کند. محمود با مدار صفر درجه شخصیت‌های زیادی را به ادبیات داستانی ما اضافه می‌کند. به قول ژوزه ساراماگو، جمعیت دنیا را زیاد می‌کند.