.
نام نویسنده: مدیر سایت

زائری زیر باران نام مجموعه داستان کوتاهی از احمد محمود است که توسط انتشارات معین نخست در سال ۱۳۴۶ انتشار یافت و پس از آن به چاپ‌های متعدد رسید.

مجموعه داستان «زائری زیر باران» سند روشن، گویا و بی پیرایه‌ای از صفا و صداقت و هجوم آفت به چشم‌انداز سبز باغی پر درخت است؛  باغی که آبش را مسموم کرده‌اند و برگ‌های تازه‌اش به وسعت یک لبخند هم نمی‌پایند و قبل از طلوع، غروب در تدارک رسیدن است.

 محمود از دنیای امیدی که بیهوده می‌روید، به سرزمینی می‌رسد که همه چیز در حال دگرگونی است، دگرگونی ویرانگر، دگرگونی پرخاشگر و سرانجام دگرگونی در تسلیمها و باورها. مکان قصه‌های مجموعه «زائری زیر باران» اکثراً جنوب است، جنوبی که صمیمیت در آن با آفتاب داغ الفتی دیرینه دارد.

محمود در این مجموعه، قصه‌گوی زوال‌ها و وحشت‌ها است و دلش نمی‌خواهد بیهوده به کسی امید بدهد و سرانجام در مرحله‌ی عمل این امید مثل تابوتی بی گور روی دست صاحبش بماند.

قصه‌ی «ترس» جدالی برای زیستن و آزاد زیستن است، «از دلتنگی» حکایت گونه‌ای از سرگردانی است، «برخورد» از هجوم ماشین به روستا می‌گوید روستایی که نمی‌داند با این هیولای خستگی ناپذیر چه کند و در «سایه سپیدارها»، قصه‌ی تلخ بی‌اعتمادی است به نشانه ویرانی برای همه چیز.

«مصیبت کبک‌ها» خریده شدن آن‌ها به دست زن و مردی است خرافاتی، «بود و نبود» کشته شدن پدری است که با ازدواج قاتل که عاشق دخترش بود مخالفت کرد، «بندر» قصه‌ی امرار معاش از طریق بردن بار است و «راهی به سوی آفتاب» ادعای پیامبری یک زندانی است و «انتر تریاکی» میمون دلقک و معتادی را به تصویر می کشد؛ «زیرباران» قصه‌ی آدم‌هایی است که با بهای خون خود قمار می‌کنند و «آسمان کور» داستان قماربازی است که بعد از تحمل حبس، باز هم گرفتار شده، «زیر آفتاب داغ» جدال مردی است با یک کوسه.

کتاب زائری زیر باران شامل داستان‌های زیر است:

ترس

از دلتنگی

برخورد

سایه سپیدارها

مصیبت کبک‌ها

بود و نبود

بندر

راهی به سوی آفتاب

انتر تریاکی

زیرباران

آسمان کور

زیر آفتاب داغ

 

بخش‌هایی از زائری زیر باران

رفیقش، دوباره دود را تو دهانش فوت کرد و فیروز بی‌اینکه کسی توجه داشته باشد، دود را فروبرد…کیفش به انتها رسیده بود. در چنین حالتی که بسیاری از خاطره‌های جوانی در ذهنش جوانه می‌زد و رویش آغاز می‌کرد، هیچ مایل نبود که درباره آدم‌ها بیندیشد. آدم‌هایی را که خندانده بود، دلقک‌هایی را که گریانده بود… نه! این‌ها، این چیزها…نه!… مگر چه خاطره خوشی از این حیوان‌های دوپا داشت؟… مگر مزد آن‌همه زحماتش را داده بودند؟

چند بار دیگر که دود گرفت، گویی،هیچ هیچ شد. تو دود تریاک حل شد، اصلاً روح شد،چیزی ماوراء ماده شد…معشوقه‌اش به یادش آمد…چه چاق بود، چه قشنگ بود، چه دم نرم و زیبایی داشت…نه!…اصلاً معشوقش با مادینه‌های دوپایی که او، وقت و بی‌وقت در شهر دیده بود، فرق داشت خودش هم با نرینه‌های شهرنشین تفاوت داشت. حیوان‌های دوپای شهری، لوس هستند، ننر هستند، زحمت را با متلک و خنده و تمسخر پاسخ می‌دهند، نه! وجود خودش با این شهری‌های بی‌مزه، مثقالی هفت‌صد تومن فرق دارد.

 قبل از این‌که زندانی شم، هرگز به فکر این چیزها نبودم. روشنی دل‌پذیر ظهر، برایم عادی بود و تو منزل، با بچه‌ها سروکله زدن، یک کار معمولی و غالباً با خسته‌کننده. همیشه فکر می‌کردم که زندگی رنگی دیگر دارد و آنچه در اطرافم می‌گذرد، فقط یک مسخره‌ی تکراری است.

ولی حالا نه! حالا یادآوری تمام چیزهای بی‌ارزش که خارج از زندان دورم را گرفته بود، برایم لذت‌بخش شده بود. آدم عین علف هرزه است و خیلی زود به همه‌چیز عادت می‌کند. خیلی از چیزهای بی‌اهمیت برای زندگی ضروری است. اصلاً مجموعه‌ای از چیزهای به‌ظاهر بی‌اهمیت، زندگی را تشکیل می‌دهد. زندگی یعنی همین! حالا می‌توانستم بفهمم که خشن‌ترین قیافه‌ها، جدی‌ترین کارها و نابودکننده‌ترین دردها فقط می‌تواند یک شوخی باشد، یک شوخی گذرا.