.
نام نویسنده: مديريت سايت

کتاب آدم زنده یکی از پرفروش ترین کتاب های احمد محمود می‌باشد. کتاب "آدم زنده"، رمانی با محتوای طنز می‌باشد که حکایتی جذاب و خواندنی را به مخاطب ارائه می‌کند. شخصیت اصلی داستان، که راوی آن نیز هست، "حنطوش"، مردی عراقی است که همراه با همسرش، "ادیبه"، در وضعیت نابسامان اقتصادی کشور خویش، روزگار سختی را پشت سر می‌گذارد.

شرایط کنونی جامعه ی عراق به حدی ناگوار می باشد که فقر و بی کاری در جامعه گسترش یافته و مردم را دچار گرفتاری کرده است. وجود قاچاقچیان مواد مخدر و اسلحه، رباخوارن، محتکران و بسیاری از خلافکاران دیگر نیز بر گستردگی این نابسامانی ها افزوده و مردم را به ستوه آورده. تحت این شرایط، "حنطوش"، به سختی هزینه های زندگی خود و ادیبه را تامین نموده و به افراد بسیاری از قبیل "ابوخمیس"، قهوه چی شهر نیز بدهکار بوده و بسیار اندوهگین می باشد.

تا این که با "ابوحردان"، دوست قدیمی اش ملاقات کرده و با وی به صحبت می پردازد. در این هنگام ابوحردان درمورد بیانیه ای مهم از جانب "الرفیق الرئیس المهیب الرکن"، رهبر عراق سخن گفته و موجب تعجب "حنطوش" می گردد. طبق بیانیه ی رهبر، فردی که اسامی اخلال گران اقتصادی از قبیل محتکران و قاچاقچیان را ارائه کند، پاداشی ارزنده دریافت خواهد کرد.

با شنیدن این خبر، مرد قصه دست به کار شده و فهرستی بلند بالا از اسامی متعدد خلافکاران مذکور با سند و مدرک اثبات کننده ی ادعاهای خود، تهیه نموده و به ستاد فعال زیر نظر الرفیق الرئیس فرستاده و با ماجراهایی مهیج و غیر قابل پیش بینی مواجه می شود.

بخشی از کتاب آدم زنده؛ 
تنها صدای پای خودم بود و صدای پای ابوعباس که طنین می‌انداخت تا جایی که یک هو هلم داد-پرت شدم رو یک کف فلزی. دو طرفم بسته بود- تنگ، مثل قبر- قبر تکان خورد و حرکت کرد. بوی کافور آمد. گفتم لابد ماشین مرده کش است- رفت، مستقیم، بعد به چپ، بعد به راست. سرعت کم شد، کم تر و ایستاد. لنگم را گرفتند و کشیدندم، مثل گونی گندم -تالاپ- افتادم زمین. هیچ کس هیچ نمی ‌گفت. دستم را گرفتند و کشیدند - به راست، به چپ، چند پله بالا، مستقیم، چند پله پایین، نیم‌ دور، کجکی، مستقیم، دور تمام و تمام - جهت یابی را گم کردم. ابوعباس گفت:

-اوقف!

ایستادم. دست هام را باز کرد. چسب را با یک ضربه از دم دهانم کند - سبیل تازه تک زده ام گر گرفت. گفتم:

-یا رفیق ابوعباس، بی‌ غیرت، این رسم همسایگی نیست!

گفت:

-اسکت کلب ابن الکلب!

دیدم چاه مستراح است، هرچه بیش تر هم بزنی گندش بیش تر می ‌شود. آهسته گفتم:

-باشد رفیق ابوعباس، حرف نمی‌ زنم. اما خودمانیم، خیلی بی‌ غیرتی!

پیش چشمانم، پس چشم‌ بند، رعد و برق شد و گونه ‌ام آتش گرفت- دیگر سکوت کردم. هلم داد و گفت:

-برو تو، چشم بند باز کن نگه ‌دار، به دردت می ‌خوره!

و صدای بسته شدن در آهنی آمد. چشم بند را برداشتم. ظلمات بود. جای خودم ماندم تا چشمم به تاریکی روشن شود - روشن شد. به دور و برم نگاه کردم. دیدم درست به اندازه ی مبال خانه ‌مان است در خیابان «المعدی» در جنوب جنوب بغداد وقتی به مدرسه می ‌رفتم.

مرحوم ابوی اندازه گرفته بودش - چهل و پنج در پنجاه سانت - سمین بود و همیشه از این بابت غر می ‌زد و می‌ گفت اگر اتاق خواب کوچک باشد عیب ندارد، چون تنگ هم می ‌خوابیم و دوستی و محبت مان بیش تر می‌ شود، ولی مستراح باید چنان باشد که بشود در آن استراحت کرد.

و والده، که خدا غریق رحمتش کند می‌ گفت مرد، مورچه چه باشد که دل و قلوه اش چه باشد؟ کل خانه پنجاه متر است آن وقت تو انتظار داری مبالش، آسایشگاه باشد؟ که البته کم تر بود - سر تا تهش، چهل و یک متر و یازده سانتی متر- ولی مرحوم والده هم عارش می ‌آمد از پنجاه متر کم تر بگوید و هم عادت داشت صورت خودش و همه مان را با سیلی سرخ کند - از قضایا دور افتادم.

الغرض، اگر می ‌خواستم بخوابم باید نشسته می‌ خوابیدم- تنگ و ترش! خدا خدا کردم گذر رفیق الرییس به این طرف ‌ها بیفتد تا ببیند چه بلایی به سرم آورده اند- ای خدا! بزن پس کله الرفیق الرئیس المهیب الرکن، بفرستش این جا تا ببیند دارنده مدال عقاب ستاره نشان  به چه فلاکتی افتاده است- خدا به سر شاهد است که اگر دستم برسد به رفیق الرئیس، کنده المشیرالرکن الطرطوشی نامرد را چنان بکشم  و چنان فتیله پیچش کنم که از نخ دوک هم باریک ‌تر شود! خاک خانمان ابوعباس بی‌غیرت را به باد می‌ دهم! خیال کرده اند!...