قبل از پرداختن به نقد رمان بهتر است با بازگویی چکیدهای از داستان تحلیل اثر را روشنتر سازم. رمان حول و حوش یک درختِ انجیرِ معابد یا درخت لور و انسانهای پیرامون درخت میگذرد و از میانۀ وقایع (Medias Res) شروع میشود. درخت انجیر معابد درختی است با ریشههای بالارونده و هوایی که برای مردم این داستان مقدس است. اگر بخواهیم پیرنگی خطی –به خلاف آنچه خود نویسنده ترسیم کرده است که پیرنگی خطی نیست– برای داستان قایل شویم، خلاصهای از داستان چنین است: ابتدای داستان با فروپاشی یک خانه و خانواده شروع میشود، در زمانی که عمۀ خانواده از پنجرۀ یک خانۀ اجارهای به تماشای فروکوبیدن خانۀ برادرش، اسفندیار، نشسته است. بازگوییهای درونیِ تاجالملوک خواننده را به زمان گذشته میبرد، زمانی که اسفندیار آذرپاد مردی میانسال و ارباب و مالکی قدیمی در شهری در جنوب ایران است و با همسر جوان و زیبایش، افسانه، و سه فرزندشان، فرامرز و فرزانه و کیوان، و خواهرش تاجالملوک در عمارت بزرگی در یک نخلستان زندگی میکنند. درخت انجیر داخل محدودۀ باغ در منزل آذرپادها واقع شده است. به علت داستانپردازیهای خدّام درخت یعنی علمدار سوم و چهارم و باور مردم، درخت که ابتدا بنا بود قطع شود، سر جایش باقی میماند و با کشیدن نردهای به دور آن تبدیل به زیارتگاه میشود. علمدارها یکی پس از دیگری وظیفۀ مراقبت از زیارتگاه را به عهده میگیرند که به واقع وسیلۀ امرار معاششان میشود و نفوذ و قدرت آنان را در شهر و محیط اطرافشان بیشتر میکند.
اسفندیارخان با قدرتِ تمام امور خانه و خانواده و زیارتگاه را در دست دارد و تأمین زندگی علمدارها را به عهده گرفته، چرا که فکر میکند ”این درخت . . . تبدیل شده به سمبل باورهای چند نسل از مردم.“[3] با بالا گرفتن نفوذش در شهر و منطقه، خود را نامزد نمایندگی مجلس میکند و در انتخابات مجلس شورای ملی شکست میخورد. چون اسفندیارخان رئیس و یگانه فرد تصمیمگیرنده و صاحب قدرت در خانواده است، پس از مرگ مرموزش در میانۀ عمر، شیرازۀ خانواده از هم میپاشد و تاجی و افسانه هیچکدام نمیتوانند محیطی آرام برای بچهها فراهم سازند و زندگی را اداره کنند. در همین میان، وکیل سابق خانواده، مهران شهرکی، که ظاهراً از قبل با افسانه سر و سرّی داشته، با او ازدواج میکند و در مدت کوتاهی تمام اموال و خانۀ بزرگ را، پس از مرگ مشکوک افسانه، صاحب میشود. کیوان که کوچکترین فرزند خانه و کودکی کمحرف و گوشهگیر است برای تحصیل و در واقع برای رهایی از محیط مغشوش خانه به فرانسه می رود. در کل داستان که بعدِ از بین رفتن خانه شروع میشود، کیوان در فرانسه است و فقط از طریق خاطرات تاجی و برادرش فرامرز است که خواننده با گوشههایی کمرنگ از زندگی کودکی و نوجوانی او آشنا میشود. فرزانه که به تازگی مادر و پدرش را از دست داده، از عشق هم مأیوس شده و علاوه بر اینها متوجه بیماری پیسی خودش میشود. در نبود پدر و مادر، فرزانه به تاجی پناه میآورد، اما عمه تاجی تنها به مشکلات فرزانۀ جوان دامن میزند؛ او را نسبت به مردها و زندگی آینده بدبین میکند و او را از عشق جمال، دلدادۀ بیقرارش، برحذر میدارد. خلأ عشقی و عاطفی در زندگی فرزانه بیش از حد تحمل اوست. فرزانه پس از مرگ پدر و مادر و مهاجرت کیوان به فرانسه احساس بیکسی میکند. فرامرز، که معتاد شده، درگیرودار اعتیاد و رفتن به زندان و برگشتن از آنجاست و عمه با نوعی زندگی منفعل، دعا و زیارت درخت انجیر معابد و کندوکاو در خاطرات گذشته در خود فرو رفته است و متوجه از دست رفتن برادرزادههایش نمیشود. ناپدریشان، مهران شهرکی، هم همۀ پیوندهای عاطفی با بچههای زن سابقش را بریده و روی خانه هم دست گذاشته است. فرزانه دلیلی برای ادامۀ زندگی نمیبیند و خودکشی میکند. فرامرز که با دسیسۀ مهران معتاد شده، برای بار چندم به زندان میافتد و اینگونه است که تاجی مجبور به ترک خانه و اجارۀ دو اتاق میشود. چنان که قبلاً ذکر شد، داستان از این نقطه شروع میشود و اتفاقات گذشته از طریق یادآوری تاجی و فرامرز و گاه علمدار و اهالی شهر برای خواننده روشن میشوند. از این زمان به بعد، فرامرز که قبلاً نازپروردۀ خانهای مرفه بود و برای آینده و تحصیلات خارج از کشور برنامههایی داشت، به موجود دیگری بدل میشود. او که موفق به اخذ دپیلم دبیرستان نمیشود، بعد از آزاد شدن از زندان به زعم خود به فکر راحتترین راهها برای رسیدن به موقعیت اجتماعی و اقتصادی میافتد: کلاهبرداری و دزدی و البته به دور از چشم عمه که با بدبینی و تردید سعی دارد سر از کارش درآورد. اول به فکر سرقت بانک میافتد، اما دوستان قدیمش را که هر کدامشان به فراخور شرایط و استعدادشان به کاری مشغول شدهاند همساز نمییابد و به همین علت با درست کردن کارت تقلبی، مأمور نظارت بهداشتی رستورانها میشود. با این همه، در کار نظارت بهداشت خیلی زود شناسایی میشود و با بخشش مأموری که آشنای سابق خانوادگی از کار درمیآید، مجبور میشود کار دیگری پیشه کند. بار بعدی، پس از گرفتن وامی از دوست سابق پدرش، در نقش پزشک تقلبی به شهر خیالیِ کوچکی به نام گلشهر وارد میشود و مطب باز میکند. به نظر میرسد که گلشهر مانند آبادان شهر نفتی و محیطی ایدئال برای خارجیها و طبقۀ بوروکرات است. از آنجا که فرامرز هوش سرشاری دارد و یک کتاب پزشکی را هم مطالعه کرده است، این بار برای مدت طولانیتری موفق میشود در نقش پزشک حاذق شهر کوچک به زندگی لوکس خودش در یک هتل ادامه بدهد و حتی به شهرت و محبوبیت نسبی هم دست یابد. استحالۀ فرامرز و خبره شدنش در فوت و فن مردمفریبی از همین جا به اوج میرسد. نامش را به دکتر منوچهر آذرشناس، متخصص بیماریهای داخلی از دانشگاه آکسفورد، تغییر میدهد. قیافهاش را هم به فراخور شغل جدیدش عوض میکند. پیپ و عصا به دست میگیرد و عینک میزند. به علاوه، چون فکر میکند ”در مطب با بیماران و کسانی سروکار داریم که باید به اعتقاداتشان احترام بذاریم،“[4] یک تابلوی ”وَ اِن یَکاد“ هم به دیوار مطبش نصب میکند. از این جا به بعد، خوانندۀ کتاب امید میبرد که فرامرز سر به راه شود، ترک اعتیاد کند و حتی با مهران شهرکی که زمین خانهشان را تکهتکه کرده و مشغول ساختن و پیشفروش آپارتمانهای مسکونی است دربیفتد و داد مادر و خواهرش را از او بستاند. اما خواننده بهکلی ناامید میشود. خواننده از اینجای داستان پی می برد ”این داستان قهرمان ندارد“ و در واقع، شخصیت اصلی مرد داستان ضد قهرمان است. فرامرز تصمیم میگیرد به جای تلاش برای یک زندگی بهتر از نادانی و اعتماد مردم برای پیشبرد اهدافش استفاده کند. وجدان بیدار گاه در هنگام نشئگی درهیئت اسفندیارخان به سراغش میآید:
سیگارش به نصفه نرسیده است که ناگهان پدرش، پس پشت توری، سبز میشود. حرف پدر را میشنود، حرفی که بارها با روایات گوناگون شنیده بود: ”کسی که به بلوغ فکری برسد از دروغ و دزدی و تقلب و حقهبازی و اصولاً از هر چه پلیدی و پستی است بیزار است. چنین آدمی به خودش متکی است، حتی اگر این اتکاء به نفس، گاهی به او لطمه بزند! از سود بردن با اتکاء به دیگران نفرت دارد.“ [بعد فرامرز] حرف خودش را میشنود: ”اما پدر، ترس از فردا، نابسامانی و بیپولی، دربدری و سرگشتگی حتی بالغترین و فهمیدهترین آدمِ در شرایطی قرار میده که اگر توانایی فریفتن مردمِ داشته باشه، برای رهایی از وضع بد خودش، دست به فریبکاری میزنه!“[5]
مبنای فکری فرامرز و باقی شخصیتهای دغَل داستان را میتوان در مکالمۀ فرامرز با دوست و همکلاس سابقش، رحمان نیکوتبار، خلاصه کرد؛ آنجا که میخواهد نیکوتبار را به همکاری برای سرقت بانک ترغیب کند:
کافیه تو ادعا کنی – اکثریت، بی چون و چرا قبول میکنن! مثلاً من همین فردا میتونم جایی که کسی نشناسدم مطب بزنم و طبابت کنم! هیچکس تردید پیدا نمیکنه – مریض هم میآد، حق ویزیت هم میده، . . . و قول بهت میدم که تا خودت گاف نکنی، کسی کار به کارت نداره! این یکی – دوم اینکه تو مملکت ما هیچکس برا فرداش تأمین نداره، مگر پول نقد زیاد و مستغلات داشته باشه. تخصص و اعتبار و شهرت و کار اداری صنار نمیارزه. یک وزیر که عوض بشه، از صدر تا ذیل همه عوض میشن! کارمندِ وقتی اخراج بکنن – که راحتم اخراج میکنن – باید بره حمالی کنه. اینطورِ که وقتی کسی دستش به عرب و عجمی – یا دم گاوی – بند شه میچاپه ! چون به صورت غریزی هم که شده میفهمه فرداش معلوم نیست – . . . یا باید غارت کرد یا باید غارت شد! یا باید سر مردم کلاه گذاشت یا دست گدایی دراز کرد. بیجهت نیست که این همه فقر هست . . . باید زد و برد و در عرف عام، زرنگی یعنی همین . . . اشاره میکند به لولههای نفت کنار جاده: همین نفتِ که باید سهم ما رام بدن – یعنی بگیرم! کار بی کار – چون پیزیاشِ نداریم – غارت و زندگی شاهانه! هرکسم زرنگتر، موفقتر! . . . به حرف بیربط چارتا آدم غرغرو هم که درد وجدان و انسان و انسانیت دارن نباید گوش داد! اصلاً من خیال میکنم که اینها آدمهای بیعرضهای هستند و ضعف و زبونیشانِ اینجوری پردهپوشی میکنن! . . . در حقیقت اینها کسانی هستند که اگر دستشان برسه، همهچیزِ میخوان و تو باید عبد و عبید باشی و نفس هم نکشی! حکایتِ امروز و دیروز هم نیست! بوده تا بوده همینطور بوده و تا هست هم همین خواهد بود – . . . به خون و به لبّ زندگی ما مربوط میشه! به تنپروری، تکروی، بیبرنامگی، بینظمی، بیانضباطی.[6] … (۲۶۱-۲۶۲)
و به این شکل، فرامرز مردمفریبی و شیادی را حداقل برای خودش توجیه میکند.
فرامرز اهل زحمت کشیدن و درس خواندن و کار کردن نیست. از اینها گذشته، معتاد هم هست. اما عزمش را جزم کرده که از مهران شهرکی انتقام بگیرد. وقتی به بالا رفتن ساختمانهای شهرکی در خانۀ سابقشان نگاه میکند، میگوید: “”عمه تاجی، خدا بخواد نمیذارم خیرش رو ببینه! این خط این نشان.[7] او برخلاف بیشتر شخصیتهای داستان به مقدس بودن درخت انجیر و دم و دستگاه علمدار اعتقادی ندارد. در گفتوگوهای زیادی، نظیر گفتوگوی زیر، فرامرز سعی میکند اطرافیانش را متقاعد کند که تقدس درخت انجیر معابد خرافهای بیش نیست، اما موفق نمیشود:
فرامرز برمیگردد پای سفره و میگوید:
– این علمدار از باباش خیلی حقهبازتره عمه تاجی.
. . .
تاجالملوک میگوید:
– نیّتتِ صاف کن فرامرزخان! علمدار کسی نیست، یا اگر هست از برکت درختِ!
فرامرز پورخند میزند: ”چشم عمه خانم – مثل همیشه چشم، اما خبری نیست!“ تاجالملوک میگوید:
– چیزی که نمیدونی نگو نیست، بگو نمیدونم!
– چشم عمه تاجی نمیدونم ، ولی اینِ میدونم که علمدار خیلی حقهبازه! لور هم یِ درختِ!
تاجالملوک اخم میکند: ”ولی من از این درخت معجزه دیدهم.“ از پای سفره پس میکشد. ”از صاحب این درخت!“
فرامرز میگوید:
– حالا درست شد! صاحب درخت![8]
اما هنگامی که نقش بازی کردن فرامرز در نقش دکتر آذرشناس با آمدن همسلولی سابق، نَسی آفتابه، به گلشهر پایان مییابد، فرامرز در نقش بزرگ و بیبدیلی ظاهر میشود: مرد سبز چشم، مراد و شیخ جدید درخت انجیر معابد که بساط مالاندوزی علمدار و مهران شهرکی را به هم میزند و شهر زادگاهش را دچار انقلاب و تغییری اساسی میکند.
فضاسازی و زمانبندی غیرخطی و دیدگاه چندبعدی درخت انجیر معابد
درخت انجیر معابد با به کارگیری زبانی متفاوت و خلق شخصیتهایی به یاد ماندنی چون فرامرز و محمد سلمانی رمانی تأثیرگذار و درخور توجه در زبان فارسی است. در بیشتر فصلها رویدادهای زمان حال، گذشتۀ دور و گذشتۀ نزدیک طوری در هم تنیده شدهاند که گاه جداسازی لایههای زمانی و مکانی متفاوت از هم مشکل به نظر میرسد. بهخصوص در ابتدای داستان که خواننده با وقایع زمان حال و گذشته آشنایی کافی ندارد، این گمگشتگی بیشتر پیش میآید. زمان گذشته در بیشتر موارد در تکگوییهای ذهنی و خوابها و رویاهای دو شخصیت اصلی یعنی تاجالملوک و فرامرز بازگو شدهاند. از همین رو، بیشتر حوادث از زاویه دید تاجالملوک و فرامرز دیده میشوند.
این رمان دارای تعداد زیادی شخصیت حقیقی و انتزاعی است. تعدادی از این شخصیتها در روند داستان مهمترند و تعداد زیادی هم نقش فرعی دارند. در کتاب اول، زمان گذشته و زمان حال بیشتر در هم تنیده شدهاند و مردهها در ذهن تاجی و فرامرز به اندازۀ زندهها و حتی بیشتر از آدمهای زنده جنبوجوش دارند و حتی در زندگی روزمرۀ زمان حال شخصیتهای داستان و بهخصوص دو شخصیت اصلی تأثیرگذارند. افسانه، مادر فرامرزو زن برادر تاجی؛ اسفندیار خان آذرپاد، پدر فرامرز؛ و فرزانه، خواهر فرامرز، شخصیتهایی ذهنی و انتزاعیاند که در زمانِ حالِ داستان مردهاند و در عین حال وجود دارند و وقایع زندگی گذشتهشان در ذهن فرامرز و تاجی با جزئیات نمودار میشود.
مرور گذشتۀ باشکوه خانواده علل فلاکت زمان حال را روشن میسازد و از میان رفتن افراد و شالودۀ خانواده را به تصویر میکشد. در روایت داستان میبینیم که باغمنزل اسفندیار که به عشق همسرش در جوار درخت انجیر معابد ساخته شده بود زمانی است که از بین رفته و جایش را به شهرکی مسکونی داده است، اما پایههای خانۀ ویران و ارزشهایی که اعضای خانه محترم میداشتند همچنان در مخیلۀ تاجی و فرامرز و بسیاری دیگر از شخصیتهای داستان به قوت خود باقی است؛ انگار که اینان گذشت زمان و پایان یک دوره را به هیچ عنوان برنمیتابند.
درخت انجیر معابد، درست مثل رمانهای بزرگی چون جنگ و صلح تولستوی آنقدر پُررفتوآمد و پرجمعیت است که به زندگی واقعی میماند. در واقع، جنبوجوش فوقالعادۀ داستان یادآور فضای یک شهر است. فضای جمعی و فعالیتهای گروهی در این داستان نقش مهمی ایفا میکنند. این امر در مقایسه با رمانهای فارسی و حتی غیرفارسی کمنظیر است. یک تعداد از افراد داستان، از جمله خود فرامرز، در کتاب اول چندان تأثیری در روند قضایا ندارند و کنشگر و فاعل نیستند، ولی بعداً در کتاب دوم اهمیت پیدا میکنند. تعداد زیاد دیگری هم مانند شیدا و ساسان، دوستان فرزانه، یا گلاندام، دوستدختر مهندس خارجی، فقط به صورت گذرا در زمان گذشته میآیند و میروند یا به دست شخصیتهای دیگر داستان حذف میشوند.
این رمان دیدگاه روایی متکثر و چندبعدی دارد، به این معنا که رخدادهای روایی همیشه از دید یک فرد یا از دید دانای مطلق به نمایش گذاشته نمیشوند. خواننده گاه با تاجی همراه میشود و از اسرار گذشته و وقایع حال از دید او آگاه میشود و گاه گپ و گفتوگوی پای منقل فرامرزخان و حسنجان و دیدگاه این دو را نظارهگر است و گاه با زوّارِ درخت همراه شده و راز و نیاز خالصانۀ آنان برای درخت را مشاهده میکند. دیدگاه شخصیتهای مردۀ داستان نیز نشان داده شدهاند. وقتی که فرامرز دفترچۀ خاطرات خواهرش فرزانه را میخواند، این فرزانه است که شناخت خود از اطرافش را به خواننده نشان میدهد. این دیدگاه چندبعدی فضایی آزاد و به عبارتی دموکراتیک را به خواننده ارائه میکند که در کارهای ادبی دیگر فارسی شاید چندان زیاد به کار برده نشده باشد. دیدگاه چندبعدی رمان یادآور تئوری دیالوژیسم میخائیل باختین است در ستایش رمان نویسی ”چندصدایی“ فئودور داستایوفسکی. احمد محمود در این رمان با ارائه دیدگاههای متفاوت دیالوگی با ”واقعیتهای متضاد“[9] را به نمایش میگذارد که باعث به وجود آمدن ”تنوع زبانی“ و ”چندگانگی صدا“[10] در داستان شده است. نمونهای از چندگانگی صداهای داستان در رویکرد شخصیتها نسبت به درخت وقتی نشان داده شده است که مهران شهرکی تصمیم به آپارتمانسازی در فضای باغمنزل آذرپادها میگیرد و میخواهد درخت انجیر معابد را قطع کند. این حرکت خشم مردم و علمدار را به همراه دارد و به دخالت فرماندۀ نظامی میانجامد :
فرمانده به علمدار نگاه میکند و میگوید: ”برادران و خواهران. شما به چشم خود میبینید که این درخت لور یک درخت است، حتی از نوع درجه دوم. چون میوهاش خشبی است و قابل خوردن نیست.“ زمزمه میشود. فرمانده دست را میبرد بالا: ”خواهش میکنم به عرایض من گوش کنید، بعد اگر حرفی داشتید بفرمایید.“ علمدار سر بیرق را میآورد پایین. سکوت میشود. فرمانده میگوید: ”متأسفم که باید بگویم کسانی که با افسانهبافی از این درخت بیثمر موجودی معجزهگر ساختهاند تا شما را مرعوب کنند و بر گردهتان سوار شوند.“ بیرق سرخ و سیاه میجنبد، حرکت میکند و زمزمۀ جماعت مثل ابری ناپیدا در فضای باغچه موج برمیدارد. صدای جماعتِ دورِ دور، نزدیک و نزدیکتر شده است. زمزمه در باغچه نیرومند میشود. بعد صدا از گلو میغلتد به خیشوم: ”هووووم، هوووووم، هوووووم.“ زنها پا پیش میگذارند، بالاتنه را تکان میدهند . . . رشتههای خرمهرۀ رنگارنگ آویخته بر گردنشان، بر رخت سیاهشان بازی میکند . . . مردها پیش میآیند: : ”هووووم، هوووووم، هوووووم.“ علمدار یکهو میترکد: ”هیپالا“ . . . صدای جماعتی که تازه رسیده است از پس حصار جنوبی برمیخیزد: ”هاروتی، هام راه، هاپولی، هیپالا“ . . . علمدار فریاد میزند: ”هیپالا.“ فرمانده زیر دستوپای جماعت لگدکوب میشود، تفنگداران ترسخورده بنا میکنند به دویدن، سردرگم و بیهدف. علمدار میراند به طرف درخت انجیر معابد: ”هیناهین، هاپالا.“ صدای جماعت میترکد: ”هافی، هیپالا“ . . . شب است. چراغانی کردهاند. علمدار رخت نو پوشیده است. مردم دستهدسته میآیند. نذری میآورند، شمع روشن میکنند. به خاک میافتند و زاری میکنند.
تاجالملوک رخت عوض میکند، تسبیح را به گردن میاندازد، در صندوقچه را باز میکند. بوی عطر و عود برمیخیزد . . . نم شرجی بر پیشانیاش نشسته است. لبخند میزند. بستۀ شمع و شاخههای عود دستش است. لبانش میلرزد – راه میافتد – شانه به شانۀ جواهر.[11]
و به این صورت است که در ”تضاد واقعیتهای“ مهران شهرکی، نظامیان و مؤمنانِ به درخت بلدوزر و بیل مکانیکی آتش میگیرد و بیرق سرخ و سیاه علمدار بر فراز درخت انجیر معابد پیروزی مؤمنان را اعلام میکند.
این داستان پرجمعیت حدود 240 شخصیت دارد، اما جالب آنکه دیدگاههای چندگانۀ رمان همه و همه حول یک نقطۀ مرکزی میچرخند و از آن متأثر میشوند: درخت انجیر معابد. در واقع، اگر گفتوگو پیرامون درخت انجیر معابد را به نقد و بررسی شخصیتهای انسانی رمان محدود کنیم، حق مطلب دربارۀ این اثر بزرگ ناگفته مانده است، چرا که اصلیترین و مهمترین شخصیت این داستان یک درخت است نه انسان. در داستاننویسی به شیوۀ معمول، اصولاً یک انسان (مرد یا زن، کودک یا بزرگسال) شخصیت اصلی داستان است و حوادث مهم حول آن فرد شکل میگیرد. در این داستان، به شکل غافلگیرکنندهای درخت لور/ انجیر معابد و نه هیچیک از آدمهای داستان، تأثیرگذارترین شخصیت در مسایل روزمره و زندگی مردمان این رمان است. درخت انجیر معابد، هم قهرمان/پروتاگونیست است و هم ضد قهرمان/آنتاگونیست؛ بسته به اینکه از دید کدام یک از شخصیتهای داستان به نقش درخت در اجتماع اطرافش نگاه کنیم. به نوعی میتوان گفت تمام افراد داستان، چه در گذشته و چه در زمان حال و حتی در زمان آیندۀ قابل تصور، برای خواننده همه و همه تحت تأثیر این درختاند و نوع زندگیشان همه زیر نفوذ درخت و متولیان درخت است. اگر نگاهمان را از سطح اجتماعی به سطح فردی داستان معطوف کنیم، میبینیم که افراد این داستان بیش از هر چیز دیگری تحت تأثیر دو عاملاند: مذهب/خرافه و افیون. خوانندگان رمان در این رمان چندصدایی جهانبینی مؤمنان به درخت و منتقدان ستایش درخت و عکسالعمل هر گروه را میبینند. با توجه به چندصدایی بودن رمان، کنشها و واکنشهای همۀ شخصیتهای داستان، حتی باورشان به خرافات و تصمیمهای غیرمنطقیشان از دیدگاه خودشان کاملاً توجیهپذیر است. در این رمان، صدا و دیدگاه نویسنده بر صداهای دیگر برتری ندارد و در نتیجه نویسندهمحور و تکصدایی نیست. نکتۀ درخور توجه این است که جهانبینی نویسنده به هیچکدام از شخصیتهای داستان تحمیل نشده است و در واقع، اثری از قدرت نویسنده روی طرز فکر شخصیتها دیده نمیشود. فضاسازی و زمانبندی غیرخطی و چندصدایی بودن داستان رمان را از سیطرۀ نویسنده آزاد میکند، فضایی دموکراتیک به اثر میبخشد و رمان را به اثری خوانندهمحور بدل میکند.
احمد محمود و ادبیات اقلیمی
نام احمد محمود در ادبیات داستانی ما، به خاطر رمانهایی چون همسایه، داستان یک شهر و زمین سوخته با ادبیات اقلیمی گره خورده است. محبوبیت این نوع رماننویسی در ایران تا حد زیادی وامدار این نویسنده است، گرچه نگارش بومی قبل از محمود در ادبیات فارسی معاصر نشو و نما یافته بود. ”رنگ اقلیمی در ادبیات داستانی معاصر از چوبک آغاز شد و در آثار داستانی غلامحسین ساعدی بر آن تأکید گردید.“[12] بعدها بومینویسی با کارهای سیمین دانشور(فارس)، امین فقیری (فارس)، ناصر تقوایی (جنوب)، عدنان غریفی (جنوب)، علیاشرف درویشیان (کرمانشاهان)، محمود دولتآبادی (خراسان) و احمد محمود (جنوب) جایگاه ویژهای پیدا میکند. ”در این میان، حاکمیت جغرافیایی خوزستان در ادبیات داستانی ایران از هر جای دیگری بیشتر است تا آنجا که مکتب خوزستان توانسته است اصول کلی خود را بر پارهای از آثار متعلق به نویسندگان غیرخوزستانی بار کند . . . مد و مه ابراهیم گلستان و شراب خام اسماعیل فصیح . . . [چیرگی] فضای جغرافیایی خوزستان و رنگ محلی مربوط به آن“ را القاء میکنند.[13]
مکان وقوع حوادث بیشترِ داستانهای محمود جنوب ایران است و بسیاری از شخصیتهای داستانهایش به لهجههای جنوبی، بیشتر اهوازی و دزفولی، سخن میگویند. از این نظر، نوشتههای محمود را در ردۀ ادبیات اقلیمی قرار دادهاند. نخلستان، رودخانۀ کارون، حال و هوای شط و شرجی هوا، زندگی شهری با جنبوجوشها و کسالتهایش، گرمی و زودجوش بودن مردم جنوب و استفادۀ کمابیش از واژهها و اصطلاحات جنوبی همه و همه به داستانهای محمود رنگ و بوی بومی میدهد. میتوان گفت که به نوعی این تثبیت موقعیت مکانی در یک محل جغرافیایی مشخص، که البته همیشه صددرصد با واقعیت مکان مورد نظر تطبیق ندارد، داستانهای نویسنده را برای خواننده ملموستر میکند. البته بومی بودن به این معنا نیست که داستانهای محمود از نظر درونمایهها فقط به دغدغهها و مسایل مردم یک مکان تعلق دارند. چنان که خود نویسنده هم در مصاحبه با لیلی گلستان ذکر کرده: ”مسئلۀ اقلیمی بودن حوادث و آدم معنیاش این نیست که در بند اقلیم بماند و همانجا خفه شود. می شود از اقلیم، مملکتی شد.“[14] این مسئله بهخصوص در درخت انجیر معابد مصداق پیدا میکند. با اینکه رویدادها در شهری جنوبی اتفاق میافتند، نام شهر برده نشده است. دو شهر جنوبی داستان جهان کوچکی میسازند که بر پایۀ تشابهات انکارناپذیر با جهان واقعی ساخته و پرداخته شده است. درونمایههای اصلی داستانهای محمود عبارتاند از سیاسی بودن و زندانی شدن در همسایهها و مهاجرت، فقر و جنگ در زمین سوخته. درونمایههای مهم درخت انجیر معابد قدرت افیون و خرافهپرستی، شکست مدرنیسم و پیروزی جهل بر تجدد است.
شالودهشکنی در روایتنویسی
در درخت انجیر معابد، محمود تکنیک جدیدی در نگارش رمان پیش میگیرد و برخلاف رمانهای قبلیاش، این رمان به سبکهای رئالیسیم و ناتورالیسم رمانهای گذشتهاش وفادار نمانده است.[15] در کتاب دوم و مخصوصاً در فصل آخر کتاب این تکنیک بیشتر به چشم میخورد. در وهلۀ اول، رمان به شکل غیرخطی نوشته شده است. وقایعی که در کنار هم قرار گرفتهاند از نظر زمانی با هم نمیخوانند، اما بیشتر اوقات از نظر محتوایی، تصویری، واژگانی و حتی جایگیری شخصیتها در مکان مشابهی واقع میشوند. این شیوه برشهای موازی در سینما را به یاد میآورد که در آن هم وقایع با هم رابطۀ زمانی مشخصی ندارند. یک نمونۀ غافلگیرکننده از کاربرد این شیوه در همان ابتدای داستان از این قرار است که تاجالملوک تازه به ”دو اتاق تودرتو با سقف گچبری، در طبقۀ دوم یک عمارت کهنهساز“ نقل مکان کرده است و از پنجرۀ اتاقها میتواند ”آوار شدن عمارت کلاهفرنگی را ببیند.“[16] شب اول، تاجالملوک در دو اتاق اجارهای تا صبح ”دنده به دنده شده است. ثلث آخر شب، پلکهایش گرم شده بود: ’شایدم دیرتر جواهرخانم.‘“ ادامۀ متن با تکنیک برش موازی خوانندۀ ناآشنا به داستان را پاک گیج میکند:
دم خفۀ شرجی سحرگاه بیدارش کرده بود. برخاسته بود، کلید سماور برقی را که شب پیش آبش کرده بود، زده بود و از عمارت کلاهفرنگی درآمده بود. تاتیکنان رفته بود سر استخر، وضو گرفته بود و برگشته بود تو ایوان غربی عمارت تا نماز بخواند. نیّت میکند: ”الله اکبر.“ بوی روز شط میآید، بعد بوق کشدار جهاز باری است. سلام نماز میدهد. تسبیح را از کنار مُهر برمیدارد. ذکر می گوید. صدای پرشور بلبل خرما می آید. ذکر می گوید. صدای سبک پرواز پرنده میشنود. سر بر میگرداند. میبیند چکاوک نابالغی لب استخر نشسته است. نخودیرنگ است. جانماز را جمع میکند. برمیخیزد. چهچه بلبل هنوز هست. پیش میرود. میگردد تو ایوان جنوبی عمارت. به خوشههای سنگین نخل سعمران نگاه میکند. بلبل را نمیبیند. نفسش انگار که حبس بوده باشد، یکهو رها میشود. میرود تو عمارت. میرود تو سالن بزرگ پذیرایی. تاریک روشن است. صدای تلمبۀ آب میآید. تلمبه میزند. منظم مثل قلب. صدای اسفندیارخان را میشنود. رو میکند به دیوار شمالی. جنبش ملافۀ سفید در تاریک روشن. پیش میرود. اسفندیارخان، پای دیوار ، رو به قبله خوابیده است. یک چنگ استخوان . . . افسانه ایستاده است چپ فرماندار. دست کیوان دستش است . . . صدای اسفندیارخان پرپر میکند تا از سینه بیاید بالا: ”چرا صدای تلمبه را نمیشنوم؟“ علیمراد زانو میزند پای رختخواب اسفندیارخان . . . چشمانش میجوشد: ”محض خاطر آرامش شما.“[17]
در واقع، در این برش از متن، روایت در سه زمان مختلف اما همه درهنگام سحر رفتوآمد میکند: الف) زمانی که تاجالملوک از عرش به فرش افتاده است و اسفندیارخان و افسانه مردهاند و فرامرز در زندان است، ب) زمانی که هنوز اسفندیارخان زنده است و حالش خوب است و روال زندگی در عمارت کلاه فرنگی و از جمله برنامۀ تلمبه زدن سهشنبهها جاری است، و پ) زمانی که اسفندیارخان در حال احتضار است و شیرازۀ زندگی در حال از هم پاشیدن است و برنامۀ آب دادن به باغچه معوّق مانده است. برش از زمان اول به دوم شبیه برش موازی سینمایی است، چون مکان و زمان هر دو تغییر پیدا کردهاند و برش از زمان دوم به سوم که هر دو در همان عمارت کلاهفرنگی واقع میشوند یادآور برش ناگهانی است که در سینمای رئالیسم شاعرانۀ فرانسه و بهخصوص در فیلمهای ژان لوک گدار استفاده میشوند. خلاصه آنکه چون روایت خطی نیست، رابطۀ مکانی و زمانی رویدادها همیشه رعایت نمیشود و به همین علت روایتی غیرخطی درست میشود. مسیر حرکت تاجی در این قسمت از روایت مسیری فیزیکی و خطی در یک زمان مشخص نیست، بلکه مسیر حرکتش مسیری فراواقعی یا سورئال در رویاهایش است که به زمانهای مختلف سفر میکند.
حرکتهای غیرخطی داستان در زمانهای متفاوت در جاهای دیگر داستان نیز دیده میشود و روایت داستانی محمود را بیش از پیش به تکنیکهای سینمایی نزدیک میکند. وقتی تاجالملوک در اتاق اجارهایاش در حال گفتوگو با جواهر است، ذهنش ناگهان با یادآوری معمار به گذشتۀ دورسفر میکند؛ به زمانی که برای بار اول مردم با قطع شدن درخت انجیر معابد مخالفت کرده بودند. در نوعی بازگشت به گذشته (flash back) متبحرانه، نویسنده بار دیگر خوانندگان را از زمان حال به دنیای گذشتههای ذهنی تاجی میبرد و زاویۀ دید را از نگاه تاجی به زاویههای دیگر، دیدگاه اسفندیار و علمدار و افسانه، تغییر میدهد. درست مانند صحنهای که با چندین دوربین فیلمبرداری و با به کارگیری نمای نزدیک و دور و میانه و با تدوین صدای مناسب فیلمبرداری و تدوین شده باشد:
جواهر حرف را میخورد و میرود بیرون. تاجالملوک قصد کرده بود سالهای آخر عمر را، مثل همۀ سهشنبههای سالهای گذشته – روز بیبی سهشنبه – برود زیر ”درخت انجیر معابد“ به نیّت مرحوم خانداداش شمع روشن کند. گفته بود که دلش میخواهد بماند و ببیند چه کسی کلنگ اول را به پی و بنیاد زحمات اسفندیارخان میکوبد – مانده بود و دیده بود – معمار بود. همان که روزی نقشۀ کلاهفرنگی را گچ ریخته بود. آن روز چهل ساله بود و علمدار چهارم پنجاه ساله و درخت انجیر معابد صد و چهل ساله. معمار نقشه را پهن کرده بود رو زمین، چند پارهسنگ و کلوخ گذاشته بود روش، بعد اولین میخ چوبی را کوفته بود به زمین، ریسمان را به میخ بسته بود . . . افسانه ضبط صوت ماشین را روشن کرده بود، اسفندیارخان صدای ویلن شنیده بود، برگشته بود تا نگاه ماشین کند. دیده بود که زن بالابلند سیاهپوشی از درِ بزرگ باغچه آمده است تو و دیده بود که زن سیاهپوشِ دیگر لای شکاف بین دو لنگۀ در ایستاده است و بچۀ خردسالی در آغوش دارد. معمار برگشته بود نگاه نخلستان شرق باغچه کرده بود. صدای ویلن کم شده بود. کسی خوانده بود. زن بود. صداش سنگین بود و غم داشت. صدای بلبل آمده بود. چکاوک تیزپروازی از پای بتۀ لچکی پریده بود. اسفندیارخان رد چکاوک را نگاه کرده بود. فرامرز را دیده بود که شیفته به اطراف نگاه میکند. رفته بود طرفش. عمه تاجی ایستاده بود پای استخر، رو به انجیر معابد. علمدار چهارم پشت سرش بود. انگار که حرف میزد و عمه، چشم به انجیر، انگار که به حرف علمدار گوش میداد. ریشههای هوایی درخت ”لور“ به زمین رسیده بودند و ساقه شده بودند. صدای تلمبه برخاسته بود . . . آب چاه جاری شده بود تو استخر . . . نگاه علمدار دورادور به درِ ماشین رو بود و انگار که منتظر بود. معمار پیش آمده بود، از انجیر گذشته بود، رسیده بود به علیمراد و سر ریسمان را داده بود دستش و راهش انداخته بود. چشم تاجی همراه علیمراد رفته بود، از موتورخانه گذشته بود تا رسیده بود به ماشین. دیده بود که در ماشین باز است و افسانه سرش را تکیه داده است به پشتی صندلی جلو. گردن افسانه خسته شده بود. سر برداشته بود و برگشته بود تا نگاه زن سیاهپوش کند. دیده بود جماعتی از درِ ماشینرو گذشتهاند و آمدهاند تو باغچه و ساکت ایستادهاند به دورادور نگاه میکنند. رد نگاهشان را گرفته بود؛ استخر بود، موتورخانه بود و ”درخت انجیر معابد“ بود.[18]
تغییر زاویۀ دید دراین قسمت روایت ادامه پیدا میکند: جماعت بیشتری جمع میشوند و شعارهای نامفهوم میدهند و متن از نمایش یک صحنۀ آرام به صحنهای پرتنش با دور تندتر تبدیل میشود، درست مانند تدوین فیلمی که از برداشتهای کند و آرام به برداشتهای تند و نفسگیر در فضایی فراواقعی تغییر مییابد.
درخت انجیر معابد رمانی واقعگرا به مفهوم متدوال کلمه نیست. در واقع، رمان در مرز بین ژانرهای رئال، سورئال و رئالیسم جادویی قرار میگیرد. بسیاری از نوشتههای احمد محمود مانند همسایهها و زمین سوخته به رئالیسم اجتماعی نزدیک بودند، البته اطلاق رئالیسم اجتماعی به کارهای این رماننویس به این معنی نیست که وی به ایدئولوژی و نظام سیاسی خاصی پایبند بود. بیشتر منظور این است که نویسنده در بسیاری از کارهای ادبیاش به مطالعۀ دقیق اجتماع و بهخصوص به دغدغههای طبقۀ کارگر و کارمند پرداخته است. داستان حاضر هم رئالیستی است و هم نیست. اگرچه بسیاری از وقایع داستان چون عبادت یک درخت و گفتوگو با مردگان با واقعیتهای متداول علمی و عینی انطباقپذیر نیستند، دنیایی که محمود ترسیم میکند با واقعیتهای زندگی مردم ایران تا حد زیادی میخواند و روایت کلی برای خوانندۀ ایرانی قابل درک است. جایی از داستان که به رئالسیم و واقعگرایی نزدیک میشود، بیشتر رئالیسم روانشناسانهای است که در آن، روایتهای درونی و تجربههای ذهنی جایگاه خاصی دارند. تاجالملوک، فرامرز و فرزانه هر کدام به نوعی درگیر ذهنیتهای خود از گذشتهاند و دنیای درونیشان به اندازۀ دنیای بیرونی مشغولشان کرده است. مکان وقوع درخت انجیر معابد هم عمدتاً دو شهرجنوبی ایران است. با این همه، تکنیک نگارش این رمان با رئالیسم معمول نویسنده نمیخواند. شخصیتهای انتزاعی مثل اسفندیار و مهران که بیشتر حضوری نمادین دارند، شخصیتهای مجازی و درختی که خصوصیات انسانی و حتی فراطبیعی دارد و رویدادهای خارقالعاده حال و هوای داستان را به اکسپرسیونیسم یا سورئالیسم نزدیکتر میکنند. بالاخره، آمیختگی مرگ و زندگی، روح و ماده، تن و جان، و وهم و واقعیت تکنیکهاییاند که در رئالیسم جادویی دیده میشوند؛ مثلاً در صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز، عقل آبی شهرنوش پارسیپور و کولی کنار آتش منیرو روانیپور. مکالمۀ طولانی افسانه با شوهر مردهاش در آرامگاه اسفندیارخان به رئالیسم جادویی نزدیک میشود. این مکالمه را افسانۀ داغدار، در حالی که برای اولین بار کنیاک مینوشد، برای مهران شهرکی بازگو میکند:
از تو کیفم دستمال در آوردم تا اشک چشمامِ پاک کنم. صدای آقا را شنیدم. دستمال را از چشمام برداشتم، دیدم که روبروم ایستاده. رخت سفید پوشیده بود. لبخند زد و گفت: خوش آمدی افسانه! ماتِ مات نگاش کردم. لبخند زد و گفت اتاق محقر منِ روشن کردی! هول کردم، ترسیدم. گفت نترس افسانه جان، خودم هستم. از رو سنگ قبر، گل برداشت و پیش آمد و گل را به سینهام زد – یخ کردم! موی تنم سیخ شد. جرئت نمیکردم به دستش دست بزنم. پس رفت، به سینۀ خودش گل زد. صندلی برداشت و آمد روبرویم نشست. سنگ قبر میانمان بود که پر بود از گل سرخ. گفت حرف بزن افسانه، بگو این دو ماه چطور گذشته است. گفتم آقا با خون جگر، تلخ، رنگ و رونق همهچیز رفته.[19]
در جاهای دیگری از داستان شیوۀ شخصیتپردازی و سعی نویسنده در توصیف حال و هوای داستان رمانهای رئالیست اروپایی در قرن نوزدهم را به خاطر میآورد. در صحنۀ بعد از تریاککشی حسنجان و فرامرز در پستوی مغازۀ حسنجان، بعد از خلسۀ نشئهآمیز فرامرز و سفر در خاطرات گذشته، یکی از آن دیالوگهای زیبا آمده که یادآور دیالوگهای جاندار رمانهای تولستوی است:
صدای در میآید. بعد صدای مهدی عیالوار است: ”باز کن یخ کردم.“ حسنجان میگوید:
– ئومد اگر روباه نباشه!
و کرکره را تا نصفه میکشد بالا. مهدی خم میشود و میآید تو: ”خانهخراب عجب سرد کرده!“ فرامرز را میبیند: ”انگار مهمان داری.“
حسن میگوید:
– غریبه نیست.
– خدا پدرتِ بیامرزه. زودتر بگو نصفالعمر شدم!
حسنجان کرکره را میکشد پائین: ”خنگ خدا، مأمور که اینجور لم نمیده!“ عیالوار میگوید:
– از اقبال گوزوی من هیچ بعید نیست که مأمور هم شیره بکشه، هم مچ بگیره!
مینشیند: ”وافور نداری؟“ حسنجان میگوید:
– گدایی و نیزهبازی؟ مرد حسابی با وافور یِ سیرم که بکشی . . .
عیالوار کمحوصله میگوید:
– خیلی خوب. کرد شبستری نخوون، داغش کن!
حسنجان میگوید:
– نگفتی. شیری یا روباه؟
عیالوار مشمش میکند و بینی را میکشد بالا: ”مهلت بده!“ و پاچۀ شلوار را ور میکشد، قلم پای درازش پیدا میشود، چرکِ چرک و خشک. بسته را بسته است به قلم پا. بازش میکند، میدهدش حسنجان: ”بیا. اون سیخ صابمرده رَم زودتر داغ کن نفس ندارم!“ حسن میگوید:
– یِ دقه حوصله کن آخه!
و بسته را باز میکند. چهار لول تریاک است به باریکی مداد و پیچیده در کاغذ خطدار مشق بچهها. حسن سبکسنگینشان میکند: ”همین؟“ عیالوار میگوید:
– مگه ی سیر بیشتر میخواستی؟
حسن میگوید:
– با منم عیالوار؟ ئینا یِ سیره؟
فرامرز برمیخیزد، بارانی را میپوشد: ”سه تاشِ بده من حسنجان یکیشم مال خودت.“ حسن میگوید:
– حالا چرا با این عجله فرامرزخان؟[20]
قبلاً به نقش مهم واگویههای درونی یا جریان سیال ذهن (stream of conscioussness) در رمان سخن به میان آمد که گاه از داستانهای وهمآمیز و پر راز و خیال داستانسرایی قدیم ایرانی، مثل امیرارسلان نامدار، هم در آن دیده میشود. خوانندۀ کتاب با گذشتۀ شخصیتها و شخصیتهای گذشته از راه واگویههای درونی تاجی و فرامرز و فرزانه آشنا میشود. محمود قبلاً در رمان داستان یک شهر هم از جریان سیال ذهن استفاده کرده بود، اما در این اثر موفقیت بیشتری دارد.
تکنیک روایی محمود در این کتاب به هیچکدام از تکنیکهای بالا به شکل تمام و کمال وفادار نمیماند و در عین حال از همۀ آنها وام گرفته است. این شالودهشکنی و تکنیک فرامتنی داستان ادبیات معاصر فارسی را از نظر فرم به نوعی غنا رسانده است. اگر تکنیک داستاننویسی احمد محمود را از همسایهها تا درخت انجیر معابد دنبال کنیم، میبینیم که فن نگارش در کارهایش رشد کرده و به نوعی نوآوری رسیده که در عین حال وامدار تاریخ ادبیات ایران و جهان است.
ویرانشهری رهاگشته در دنیای وهم
این داستان نمود ویرانشهر (دیستوپیا) مخوفی است که عدهای آدم دغل و حیلهگر، مثل مرد سبز چشم و مهران شهرکی و سرهنگ گلجالیز و علمدارها، در آن به تحمیق و چاپیدن مردم مشغولاند و یک تعداد آدم بدبخت مثل محمد سلمانی و فرزینو جمشید توران طلایی و نَسی آفتابه هم هرچه دست و پا میزنند، دستشان به دهنشان نمیرسد و با ناداری و ناچاری خود درگیرند. آدمهای زیادی هم مانند تاجالملوک، جواهر، زایر مندل و پسر افلیجش حمید در جهل و باورهای بیاساس غرقاند، به دست شیادها و حقهبازها چاپیده میشوند یا آلت دست قرار میگیرند. در ویرانشهری که محمود ترسیم کرده است، حتی پایان داستان هم کورهراهی از امید به خواننده نشان نمیدهد. مهران شهرکی و دم و دستگاه مدرنی که با سرمایۀ مردم بنا کرده، به دست مرد سبز چشم و دیگر والیان درخت نابود میشود تا خرافهپرستی و جهل مطلق جایگزین رفاهی نسبی شود که مدرنیزاسیون باسمهای مهران شهرکی برایشان به ارمغان آورده بود.
شروع داستان با ویرانی عمارت آذرپادها و پایان ناخوش زندگی خانوادهای شروع میشود که گمان میرفت زندگی آرام و خوشی را در پیش داشته باشند. ویرانی یک کاشانه و بر زمین افتادن درختهای سر به فلک کشیدۀ نخل را خواننده، همراه با تاجالملوک، از دریچۀ پنجرۀ یک اتاق محقر اجارهای نظاره میکند. از بین رفتن عمارت درندشت آذرپادها، مرگ اسفندیار خان نانآور، رئیس و حامی اصلی خانواده و ازهمپاشیدگی و زوال باقی خانوادۀ سنتی به شیوهای نمادین پایان فئودالیسم و یک دورۀ تاریخی و فرهنگی را در ایران نشان میدهد. اسفندیار نه تنها حامی خانواده در شکل سنتی آن است که حامی باورهای سنتی جامعهاش هم هست. او درخت انجیر معابد را ”سمبل باورهای چند نسل از مردم“[21] میداند و از همین رو، امورات درخت و علمدارها را زیر چتر حمایت خود میگیرد، برای علمدار چهارم خانه و کاشانهای فراهم میکند و پس از مرگ او و همسرش به مردم شهر خرجی میدهد و از این راه برای خودش که کاندیدای نمایندگی مجلس شده تبلیغ میکند. شخصیتپردازی اسفندیارخان در خط داستان، در مقایسه با دیگر چهرههای داستان و از جمله تاجی خانم، فرامرز و حتی شخصیتهایی فرعیتر مثل سرهنگ گلجالیز آنقدر پررنگ و زنده نیست. در واقع، اسفندیار شخصیتی تکبعدی و نماد ایدئولوژی خاصی است؛ شخصیتی انتزاعی که گفتههایش در دو سه خط کوتاه خلاصه شده و مردهاش از زندهاش پررنگتر و واضحتر دیده میشود. وقتی خبرنگاران دربارۀ برنامههایش در صورت به دست آوردن کرسی نمایندگی میپرسند، با چند جملۀ کلیشهای و تکراری از نجات وطن و پاسداری از مردم سخن میگوید و روی برگههای تبلیغاتیاش از فدا کردن جان برای وطنش دم میزند.[22] سخنان اسفندیارخان یادآور حرفهای یکنواخت و بی سر و ته سیاستمداران است که فارغ از دورههای مختلف، همیشه مثل یک بستهبندی تبلیغاتی-عقیدتی آماده به مردم تحویل داده میشوند.
در واقع، مردن اسفندیارخان مساوی با نابودیاش نیست، چرا که کنشهایش همچنان بر وقایع داستان تأثیر میگذارد، حتی پس از مرگ. اسفندیار در زمان حیات مانند همسرش، افسانه، بیشتر در لباس سفید به تصویر کشیده شده؛ نمادی از سترون بودن و ناکارآیی. این توصیف شب عروسی داماد میانسال است با عروس جوانش: ”اسفندیارخان سر تا پا سفید پوشیده است: کفش سفید، پاپیون سفید و گل سرخ بر برگردان نیمتنه. میرود به استقبال مهندس جاکسون براون و زنش – دست در دست افسانه – بلند و نازک و پُرناز و انحنای گردن، مثل گردن قو و سر تا پا سفید.“[23] از همین تصویر پیداست که این خانواده انگار بیشتر توی قاب عکس زندگی میکنند تا در دنیای واقعی و دورانشان در جامعۀ پررفتوآمد رمان سر آمده است.
با مرگ اسفندیار، زمانۀ فئودالیسم و اشرافیت سنتی در جامعه به پایان رسیده و دوران ماه عسل مردم ایران با ”مدرنیسم“ آغاز میشود. مهران شهرکی شخصیت انتزاعی دیگری است که در داستان نمادی از مدرنیسم باسمهای و بیبیناد دوران پهلوی دوم است. مهران شهرکی پس از مرگ افسانه اموال فرزندان آذرپاد را بالا میکشد و در محل عمارت، البته پس از خراب کردن آن، شروع به ساخت شهرک میکند. ساخت مدرسه، آزمایشگاه، مجتمع درمانی، کتابخانه، مسجد، فروشگاه و شرکت تعاونی از اقدامات مهران است. شهرکی که مهران بنا میکند ایران دهههای 1340 و 1350 خورشیدی را به خاطر میآورد؛ ایرانی که به لطف بالا رفتن بهای نفت در بازارهای جهانی و فعالیتهای مدرنسازی محمدرضاشاه پهلوی مدرن میشد، اما درست مانند ایران قبل از انقلاب، در شهرک قصه هم یک موضوع اساسی از چشم مسئولین امر دور افتاده بود و آن اینکه مدرنیزاسیون با مدرنیته (تجدد) که برخاسته از اندیشهورزی جامعه است فرق میکند.[24] مدرنیته برخاسته از ارادۀ جمعی یا ملی برای تغییر زمینههای فکری، فرهنگی، سیاسی و مذهبی است. مدرنیته با تکثر سر و کار دارد و قبول ایدهها و افکار متفاوت و این یعنی دموکراسی و مردمسالاری. در واقع، مدرنیته اتفاقی است که از درون جامعه را متحول میکند؛ وقتی که آحاد یک اجتماع برای فردیت انسانها احترام قایل باشند و فردیت در جمع گم نشود. مدرنیزاسیون حرکتی است که فقط ظاهر جامعه را تغییر میدهد و لزوماً همیشه با بنیادهای فکری جامعه ربط ندارد. مدرنیزه کردن ایران به دست رضاشاه و محمدرضاشاه صورت گرفت، ولی بافت سنتی اجتماع که دست نخورده باقی مانده بود تاب این همه تغییر در ظاهر را نداشت. مهران شهرکی همان نماد مدرنیزه شدن بیبنیاد بود. مدرسه و درمانگاه و کتابخانه لازمۀ تجدد است، ولی وقتی باورهای خرافی تاب تغییر را نداشته باشد، این سازههای سطحی نمیتواند شالودههای مذهبی و فکری انسانها را تغییر دهد. در داستان، سازههای مدرن مهران شهرکی با اشارۀ مرد سبزچشم که خرافهپرستی و بنیادگرایی را بسط میدهد یکشبه به هم میریزد و از بین میرود.
فرامرز زادۀ جامعهای سنتی و اشرافی است که نمیتواند آرزوها و خواستههای نسل جوانتر را برآورده کند. فرامرز به دست مهران شهرکی معتاد میشود و احساس میکند که مادرش به او خیانت کرده است. در نبود پدر و مادر، عمه هم نقش سازندهای در شکلگیری شخصیت او ندارد. فرامرز از جامعه سرخورده میشود و خودش هم هیچ کاری را جدی نمیگیرد. فرامرز از آدمهایی معمولی اطرافش باهوشتر است، گول علمدارها را نمیخورد و میداند که اینها همه برای کلاه گذاشتن سر مردم و خالی کردن جیب آنها بساط درخت را علم کردهاند. اما در نهایت به این نتیجه میرسد که تنها از یک راه میتواند به چیزی که حق خود میداند، یعنی مالکیت شهرک، دست یابد و از مهران انتقام بگیرد و آن عوامفریبی است که آن را از علمدارها و ”مرد دیگر“ خیلی بهتر و حرفهایتر از انجام میدهد. اسفندیارخان پدرسالار و نماد سنت و مهران شهرکی مهندس و نماد مدرنیسم باسمهای سمبل فرهنگ رسمی جامعهاند. مرد سبزچشم که بنا به باور مردم ”شبای جمعه سوار جارو دسته بلند میشه میره هندستون“[25] و علمدارها سمبل مذهب و فرهنگ شفاهی جامعهاند که ریشههای اجتماعی و فرهنگی بس عمیقتری از فرهنگ رسمی و مدرنیزاسیون دارند. مدرنیته یا تجدد برخواسته از اندیشه و خردگرایی و اندیشهورزی نقشی بسیار گذارا و کمرنگ در روایت داستان دارد. آنگاه که ریشههای تهاجمی درخت شهرک را در مینوردد و از بازشدن مدرسه جلوگیری میکند، هوشمند، معلم کلاس ششم مدرسۀ مهران که می خواسته با کمک دانشآموزان ریشههای درخت را از دم مدرسه و شرکت تعاونی بکند، به دست افراد مرد سبزچشم با باتون و کابل و ساقههای درخت انجیر معابد شکنجه میشود. فردای آن روز، باز دستهای آموزگار و دانشآموز سعی در روشن کردن اذهان عموم دارند. تجمع فرهنگیان با حملۀ سیاهپوشان مواجه میشود:
سیاهپوشان هجوم میبرند به کامیون سرپوشیدهای که حاشیۀ بلوار ایستاده است و مسلح میشوند. کامیون پر است از چوب و چماق و نیزۀ خوشدست. فریدون اوسیدالله، فرماندهی گروه اول را به عهده میگیرد. بر برگردان بلوز سیاهش، برگ طلایی درخت انجیر معابد دوخته است. ابر چهرۀ خورشید را میپوشاند، تار می شود. پیشاپیش دانشآموزان، دو دختر جوان، شعار پارچهای بزرگی را حمل میکنند . . . ”نوشته“ آبی است بر زمینۀ سفید ”مردم هشیار باشید. مسکوت گذاشتن نهادهای آموزشی، هنری، درمانی و اقتصادی خواست بیگانگان است.“ صدای سبزچشم میترکد: ”پانچا، پانچا، پامارا.“ فرماندۀ گروه سوم چماقداران ”خلیل بختیار“ است. صدای جماعت منفجر میشود: ”اسورا، اسورا، اسورا“ . . . فریاد ”آتش، آتش“ برمیخیزد.[26]
درخت انجیر معابد با پایان یافتن داستان، روایت یک کابوس ایرانی را به نتیجه میرساند. بیرقهای سرخ و سیاه بر فراز آسمان در اهتزازند. دانشآموزان و آموزگاران و چند روحانی کشته شدهاند. چماقبهدستان ادارۀ شهر را به عهده گرفتهاند. بوی خون و آتش میآید. ارکان جامعۀ مدنی از جمله درمانگاه و فروشگاه تعاونی و کتابخانه و مدرسه از بین رفتهاند. پیام مبتنی بر رهایی و ایمان مرد سبزچشم برای شهر بدبختی و ویرانی به همراه میآورد. در ویرانشهری که احمد محمود به تصویر کشیده، تکثر ایدهها و افکار از بین میرود و دگماتیسم و اصولگرایی بر همۀ امور شهر حکمفرما میشود. همۀ اینها و پایین افتادن مجسمه و خرابی کاخ مهران شهرکی و حرکت کورکورانۀ تودۀ مردم برای اجرای احکام مرد سبزچشم یادآور اتفاقاتی است که در ایران انقلابزدۀ سالهای ۱۳۵۷ به وقوع پیوست.
واژهگزینی در رمان و آشناییزدایی از عادتهای مردم
”هوووووم، هوووووم، هوووووم هیپالا،“ ”هاروتی، هام راه، هاپولی- هیپالا،“ ”هاروتی، هام راه، هذلولیهیپالا،“ ”پانچا، پانچا، پامارا،“ ”اسورا، اسورا، اسورا،“ ”پونجا ، یاتانا،“ ”هِ- گا، گا،“ ”هی پا لا“ و ”یانکا، یا کا کا“ بخشی از نیایش های مردمی است که گرد درخت انجیر جمع میشوند و از درخت مراد میطلبند. در جایجای رمان این کلمات ذکر شده است. نه تنها این تکرارها، که دقت محمود در انتخاب واژهها در تمام رمانهایش خواننده را بر آن میدارد که از کنار این کلمات ”بیمعنی“ سرسری عبور نکند. واژهگزینی و انتخاب دیالوگها و رنگ و بوی محاورهها میان شخصیتهای داستانهای محمود در کل مجموعۀ کارهایش منحصربهفرد و تحسینبرانگیز است و این دقت در کارهای آخر نویسنده پربارتر بوده است. باور دارم که بخش عظیمی از محبوبیت رمانهای این نویسندۀ مردمی وامدار وسواس او در حوزۀ واجی، واژگانی و نحوی نوشتههایش است که به شیوۀ کمنظیری ساده، خوشآهنگ، صمیمی و نزدیک به زبان محاوره است. گفتار جنوبی و استفاده از واژههای جنوبی به لطف نوشتههای محمود میافزاید و فضای داستان را خودمانی و واقعیتر میکند. نمونههایی از دیالوگهای زیبای محمود را قبلاً در متن این مقاله نشان دادهام. در اینجا از بحث کلی دربارۀ واژهگزینی در رمان فاصله میگیرم و فقط به واژههای انتخابی نیایشهای جمعی افراد میپردازم. اگر خوانندۀ فارسیزبان داستان، که با دعا و ثنای اسلامی-ایرانی آشناست، دعاهای دستهجمعی اطراف درخت را با صدای بلند بخواند به احتمال زیاد خندهاش میگیرد. به گمان من، قصد نویسنده از انتخاب این کلمات بی سر و ته و بیمعنی برای دعا آشناییزدایی از عادتها و حتی آیینهای اجتماعی است که بسیاری از مردم هر روز و هر شب به شکلی خودکار اجرا میکنند. بسیاری از دیندارانی که به زبان عربی نیایش میکنند هرگز در پی آن نبودهاند که معنای کلماتی را که پنج بار در روز تکرار میکنند بیابند. در داستان، نیایشهای بیمعنایی که علمدارها در طول پنج نسل ابداع کردهاند به مرور زمان و مخصوصاً با آمدن مرد سبزچشم آب و رنگ بیشتری پیدا میکند. به خاطر بیاوریم که زبان علاوه بر اینکه وسیلهای ارتباطی در میان سخنوران یک زبان است، کاربردهای دیگری هم دارد و از جملۀ این کاربردها میتوان اعمال قدرت از راه استفاده از واژهها و نظام نحوی خاص را نام برد. استفادۀ اصحاب کلیسا از زبان لاتین در میان اروپاییان در قرون وسطا واستفادۀ اصحاب دین اسلام از زبان عربی در ایران و کشورهای اسلامی غیرعربزبان وسیلهای برای اعمال قدرت بوده و هست. دعاهای مندرآوردی حافظان درخت لور در ظاهر راهی برای ارتباط با تواناییهای خارق العادۀ درخت است و چون برای عامۀ مردم قابل فهم نیست، به آنان جایگاهی ورای انسانهای معمولی داده است که طبعاً آنها را قدرتمند میکند. در این داستان، بیشتر معتقدان به درخت انجیر از طبقۀ بیسواد و کمدرآمد جامعهاند و تکرار نیایشهای مذهبی به زبانی نامفهوم را ورای زبان روزمرهشان نوعی ثواب میدانند و گرهگشای دردهای بیدرمانشان. احمد محمود هوشمندانه این کلمات بیمعنی را در بافت روحانی و خلسهآمیز نیایشهای مذهبی آشناییزدایی میکند. محمود که با زبان عربی آشناست به خوبی میدانسته که واژههایی که آوای پ و چ و گ داشته باشند، در زبان عربی که زبان نیایش ایرانیان است موجود نیست. استفاده از این واجها در زبان نیایش مردم داستان هم از زبان نیایش مردم ایران آشناییزدایی و هم محمود را از زیر تیغ تیز سانسورچیان کتاب رد میکند، چرا که محمود میتوانست ادعا کند اوراد خرافهپرستان داستان با زبان نیایش اسلامی هیچ قرابتی ندارد.
زنان در درخت انجیر معابد
مطالعۀ نمود زنان در این رمان و مقایسۀ آن با نمود زنان در دیگر داستانهای احمد محمود کاری است سترگ که در حوصلۀ این تحلیل کوتاه نیست. به صورتی خلاصه باید اشاره کرد که در این رمان زنان، نسبت به مردان، نقش کمرنگتری دارند. شخصیت فرامرز، رحمان نیکوتبار و حسنجان جاندار و پرجنبوجوشاند. تاجالملوک که یگانه شخصیت مهم زن داستان است، نماد مردستیزی و رفتارهای غیرمنطقی است. او زنی است ضد مرد که سعی دارد ضدیتش را به دختران جوان دور و برش هم منتقل کند. فرزانه، برادرزادهاش، هواخواهان بسیار دارد. عمه تاجی، از طریق فرزانه، یکییکیِ این مردان را به بازی میگیرد و ناکامشان میگذارد. در مورد عاشق اصلی فرزانه، جمال، کار دلداده به جنون میکشد. جمال که از عشق فرزانه مجنون شده، بعد از خودکشی فرزانه عکس او را از مقبرۀ خانوادگی میدزدد و به شهادت پدر و مادرش با عکس ازدواج میکند و وقتی به مراد دل رسید، با طیب خاطر راهی بیمارستان روانی میشود. اجتماعگریزی تاجی و ضدیتش با مردان خواننده را گاهی به یاد رمان آرزوهای برزگ چارلز دیکنز میاندازد. در آن داستان علت شکست خانم هاویشام و عکسالعملهای شدیدش در داستان واضح است، حال آنکه در اینجا هیچ دلیل قانعکنندهای جز پیسی تاجی و پنهان کردن بیماری از نامزدش و سپس ازدواج نکردنش به میل خود وجود ندارد. تاجالملوک مانند باقی زنان داستان در ظاهر بیکنش و منفعل توصیف شده است، اما در روند زندگی برادرزاههایش و زری نقش مخربی بازی میکند. تاجی نمادی از زنان طبقۀ اشراف است که به علت از دست دادن برادر مجبور شده زندگی سادهای داشته باشد. بیشتر اوقات، خواننده تاجی را در حال نماز و دم کردن چای میبیند، کار بیرون ندارد، فعالیت اجتماعی و رفتوآمدی هم ندارد و در واقع از مردم اطرافش گریزان است. غذایش را کس دیگری میپزد، خریدش را هم دیگران انجام میدهند. ماهی یک بار به بانک میرود تا بهرۀ پولش را نقد کند و روی تاقچه بگذارد. بعد از مرگ فرزانه، تاجالملوک پروژۀ انتقام گرفتن از مردان را با آلت دست قرار دادن زری، دختر سرایدار خانهای که در آن زندگی میکند، دنبال میکند. این تنها کاری است که تاجالملوک در آن فعال است و در همین زمینه هم به طرز کارآمدی نقشهاش را پیگیری نمیکند، چرا که سرانجام یدالله، پدر زری، دختر نوجوانش را در ازای وعدۀ همکاری در مغازۀ میوهفروشی خواستگار به مردی همسن و سال خودش شوهر میدهد.
باید اذعان کرد که واگویههای درونی تاجالملوک و روایت داستان از زوایۀ دید او به داستان جذابیتی میبخشد که در داستانهای قبلی نویسنده وجود ندارد. واگویههای ذهنی تاجالملوک نقشی اساسی در روشن شدن پیرنگ داستان دارد، اما نویسنده در مجموع در شخصیتپردازی شخصیت اصلی مرد داستان، فرامرز، مهارت بیشتری نسبت به شخصیتپردازی تاجالملوک نشان داده است.
این تصویرسازی و شیوۀ نگرش به زنان فقط به تاجالملوک خلاصه نمیشود. در مجموع، همۀ زنان رمان بیکنشاند. حضور افسانه، فرزانه، جواهر، زن و دختر علمدار و . . . درست مثل حضور اشیای دکوری بیخاصیت است. آنقدر بیکنش و بیتحرکاند که نمیشود گفت خوباند یا بدند، مثبتاند یا منفی. بودن و نبودنشان خط کلی داستان را خدشهدار هم نمیکند. برای مثال بگذارید تصویرپردازی افسانه را با دقت بیشتری بررسی کنیم. ایستایی شخصیتی افسانه بر حرکات و سکنات فیزیکی او هم تأثیر گذاشته است:
”گفتم اون شلوارِ جینِ عوض کن فرامرز!“ برگشته بود و دیده بود که مادرش، چند شاخه گل سرخ به دست، از ایوان شمالی کلاهفرنگی آمده است تو ایوان غربی و دیده بود که مادر، سر تا پا سفید پوشیده است و غنچۀ گل سرخ زده است و آبشار مواج شبق مویش ریخته است روی شانههایش و چشمان آبیاش انگار که نگران بوده باشد، بیقراراست. فرامرز سر تا پای افسانه را نگاه کرده بود و گفته بود: ”من که نمیخوام بیام تو مامان.“ و افسانه گفته بود: ”باید بیایی! باید معرفی بشی، آشنا بشی!“[27]
در این قسمت داستان، مانند خیلی جاهای دیگر، افسانه با چهرهای سترون در لباس سفید و در حال انجام کارهای بیمصرف و بیفایده، اما لوکس و شیک به تصویر کشیده شده است. افسانه حتی نقش سنتیاش را که مادری و مدیریت خانه است نمیتواند انجام دهد. در نقل قول بالا، مانند خیلی موارد دیگر، کلنجار رفتن افسانه با فرزندانش و چالش او در مقام مادر به نمایش گذاشته شده. فرامرز و فرزانه از مادرشان پیروی نمیکنند. تمام اعضای خانه، جز اسفندیار که ظاهراً سخت سرگرم کارهای خودش است، لباس پوشیدن و رفتار او را تحت کنترل دارند و از طرز برخوردش با مردان جوانتری مثل چاسب و مهران راضی نیستند. در هیچ موردی نگرانیها و بیقراریهای افسانه منشأ تغییری در جریان امور نیست. در نظام مردسالار و اشرافی این خانواده، افسانه به وسیلهای زینتی برای سرگرم کردن مهمانان و مراجعهکنندگان به ارباب و کاندیدای نمایندگی مجلس تقلیل داده شده است. افسانه برای مهمترین تصمیم زندگیاش که قرار است همۀ خانواده و ساکنان عمارت اربابی را تحت تأثیر قرار دهد با شوهر ”مرده“اش مشورت میکند و اسفندیار مرده هم جوابش را میدهد.[28]
در مصاحبۀ لیلی گلستان با نویسنده، وقتی گلستان از او میپرسد چرا در داستانهایش زنها کمتر نمود دارند، احمد محمود پاسخ میدهد:
بله. پس از شنیدن حرفهای شما دقت که میکنم میبینم زنهای داستانهای من بیشتر در خانه هستند و کمتر در جامعه و یا اگر زنی را در جامعه نشان دادهام خیلی کمرنگ بوده و نمود زیادی ندارد. به هر حال شناخت من از این بخش از اجتماع (جامعۀ مردسالار) بیشتر از بخشهای دیگر است.[29]
پس از ازدواج با مهران شهرکی، افسانه در دام افیون و مشروبات الکلی گرفتار و به موجودی کاملاً بیخاصیت بدل میشود.
نکتۀ قابل توجه دیگر در زمینۀ رابطۀ مردان و زنان این داستان اینکه با وجود تعدد شخصیتها در درخت انجیر معابد، رابطۀ عاشقانهای میان شخصیتها شکل نمیگیرد؛ نه عشق سنتی بهگونهای که در سووشون زری را دلباختۀ یوسف کرده بود و نه عشق پرشور و رسواگری از نوع عشق گلمحمد و مارال در کلیدر که به گلمحمد شجاعت و مردانگی و شور بخشید و منطقهای را متحول کرد. گویی در ویرانشهری که احمد محمود به نمایش گذاشته، عشق را محلی از اِعراب نیست. فرامرز به شکلی گذرا دلبستۀ نازَک میشود. تنها در یکی دو صحنه فرامرز را میبینیم که میخواهد با موتور نامهای را هنگام عبور نازَک به او برساند یا در مهمانی تولد شیدا که این دو با هم برخورد کوتاهی دارند. هیچچیز دیگری بین این دو نمیگذرد. بعد هم نازَک میرود و فرامرز معتاد میشود و زری دختر را شبیه به نازَک میپندارد و از او هم سرخورده میشود. فرامرز به همین تلخی عشق را به فراموشی میسپارد و در عوض به موجودی سراپا کینه و بعض و انتقام بدل میشود. عشق اسفندیار به افسانه هم در داستان ساخته و پرداخته نشده است.
درخت انجیر معابد رابطۀ عاطفی ماندگاری را به تصویر نمیکشد، اما روایتی پر حس و حال و پر کشش است از افول فئودالیسم، شکست مدرنیسم و اوجگیری فقر و نابسامانی اجتماعی و خرافهپرستی در ویرانشهری که صوفیمسلکی مردمفریب کمر به نابودی و غارتش بسته است. پایان داستان با شناخته شدن مرد سبزچشم/فرامرز همراه است. شهر و همۀ مظاهر مدنی آن نابود شدهاند. درگیری و خصومت جای آرامش شهری را گرفته است. پایان ناتمام داستان برای خواننده این سوال را بیجواب باقی میگذارد: آیا مردم این شهر جنوبی باز رنگ آرامش را خواهند دید؟ در ابتدای کتاب صحنهای آرام و شاعرانه هست که از زاویۀ دید تاجی در نمای دور به تصویر کشیده شده:
سرشب هوا نفس میکشد. باد شمال آرام میوزد و هوا خنک میشود. تاجالملوک هر دو پنجره را باز میکند. آواز دستهجمعی بلمرانان و ماهیگیران از دور میآید. غروب جمع میشوند تو جزیره، ضرب میگیرند و میخوانند و دست میزنند. بعد آتش میگیرانند، ماهی کباب میکنند، شام میخورند و میزنند به شط و تور میاندازند.[30]
انگار سرخوشی مردم این شهر جنوبی فقط وقتی میسر میشود که از درخت و بانیان درخت دور باشند، جایی که بیشتر به دریا نزدیک باشد و هوای آزاد جریان داشته باشد. آیا روزهای بیدغدغه بار دیگر به شهر داستانی احمد محمود باز میگردد؟
[1] احمد محمود، درخت انجیر معابد (تهران: معین، 1379).
[2] این مقاله شکل کاملتر سخنرانی کوتاهی است که در یکی از جلسههای کتاب ماه تهرانتو، به مدیریت خانم فرشته مولوی، در سال ۲۰۱۳ ارائه شد.
[3] محمود، درخت انجیر معابد،167.
[4] محمود، درخت انجیر معابد، 454.
[5] محمود، درخت انجیر معابد، 456-457.
[6] محمود، درخت انجیر معابد، 261-262.
[7] محمود، درخت انجیر معابد، 65.
[8] محمود، درخت انجیر معابد، 65.
[9]Mikhail Bakhtin, Problems of Dostoevski’s Poetics, trans. R. W. Rostel (USA: Ardis, 1973), 62.
[10]Tzvetan Todorov, Mikhail Bakhtin: The Dialogical Principle, trans. Wlad Godzich (Minnesota: The University of Minnesota Press, 1984), 56.
[11] محمود، درخت انجیر معابد، 47-53.
[12] محمدجعفر یاحقی، جویبارلحظهها: ادبیات معاصر فارسی، نظم و نثر (تهران: نشر جامی، ۱۳۸۱)، 280.
[13] یاحقی، جویبارلحظهها، 280-281.
[14] لیلی گلستان، حکایت حال: گفتگو با احمد محمود (تهران: کتاب مهناز، ۱۳۷۴)، 28.
[15] عبدالعلی دستغیب هم در مقالۀ ”نمایش تقابل سنت ومدرنیته“ به این موضوع اشاره میکند. بنگرید به
http://anthropology.ir/node/16004/.
[16] محمود، درخت انجیر معابد، 9.
[17] محمود، درخت انجیر معابد، 10.
[18] محمود، درخت انجیر معابد، 22-23.
[19] محمود، درخت انجیر معابد، 88-89.
[20] محمود، درخت انجیر معابد، 146-147.
[21]محمود، درخت انجیر معابد، 167.
[22] محمود، درخت انجیر معابد، 212.
[23] محمود، درخت انجیر معابد، 61.
[24] برای مطالعۀ عمیقتر در این زمینه بنگرید به جمشید بهنام، ایرانیان و اندیشۀ تجدد (تهران: نشرمرکز، ۱۳۷۵)؛
Mohamad Tavakoli-Targhi, Refashioning Iran (New York: Palgrave, 2001), 1-15.
[25] محمود، درخت انجیر معابد، 1013.
[26] محمود، درخت انجیر معابد، .
[27] محمود، درخت انجیر معابد، 176.
[28] محمود، درخت انجیر معابد، 88.
[29] گلستان، حکایت حال، 61.
[30] محمود، درخت انجیر معابد، 29.