.
نام نویسنده: مديريت سايت

درخت انجیر معابد، آخرین رمان چاپ شده‌ی احمد محمود است. این کتاب از بسیاری جهات در ادبیات ایران کم‌نظیر است. از جمله‌ی این ویژگی‌ها به تعدد پرسوناژهای اثر می‌توان اشاره کرد. در این رمان حدود ۲۴۰ شخصیت خلق شده که حدود ۶۰ مورد آن‌ها به‌طور مستقیم در داستان نقش دارند. دیگر ویژگی قابل ذکر نوع خاص حرکت در زمان است که با استفاده از عوامل مشترک در گذشته و حال انجام می‌شود و خواننده گاهی دقیقاً نمی‌داند در چه ظرف زمانی قرار دارد.

موضوع داستان کتاب درخت انجیر معابد درختی است به نام انجیر معابد، که در مناطق جنوب ایران رشد می‌کنند و ریشه‌های هوایی و پیش رونده دارد. در فرهنگ مردم ایران این درخت درختی مقدس است. داستان از آنجایی شکل خاص به خود می‌گیرد که در تلاشی برای قطع کردن درخت، از آن خون جاری می‌شود. در واقع، داستان کتاب حول و حوش اعضای خانواده‌ای می‌گذرد که این درخت در منزل آنان قرار دارد.

رمان درخت انجیر معابد نوشته احمد محمود اولین بار در سال ۱۳۷۹ به کوشش انتشارات معین در ۲ جلد منتشر شد. این رمان ۱۰۳۸ صفحه دارد و در ۶ فصل نوشته شده است که از این لحاظ دومین اثر بلند احمد محمود است. این رمان از بعد روانشناسی شامل روانشناسی فردی و اجتماعی است. همانند دیگر رمان های محمود این رمان نیز در یکی از شهر های جنوب است که خواننده کما بیش پی می برد که این شهر همان اهواز است.

همان‌‌گونه که اشاره شد، در این رمان حدود ۲۴۰ شخصیت وجود دارد نویسنده به کمک قدرتش توانسته این شخصیت ها را به خوبی کالبد شکافی کند و همچنین خط سیر زمانی رمان نیز ثابت نیست و بین زمان حال و گذشته در نوسان است. از بعد روانشناسی فردی داستان رمان داستان جوانی است که زندگی پر فراز و نشیبی دارد و از بعد روانشناسی اجتماعی نیز داستان رمان در مورد درختی معروف به درخت انجیر معابد است که در بین مردم خرافه پرست دارای قدرت‌های فرا‌انسانی است.

کتاب درخت انجیر معابد در سال ۱۳۷۹ موفق به کسب جایزه‌‌ی هوشنگ گلشیری به عنوان بهترین رمان شد. این کتاب در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۹ با بیش از ۵۵۰ رای و ۷۰ نقد و نظر است.

داستان درخت انجیر معابد
شخصیت اصلی این داستان فرامرز آذرپاد، پسر جوان و ارشد خانواده اشرافی آذرپاد است. خانواده‌ای متشکل از سه فرزند که به همراه پدر و مادر و عمه خود، مجموعه‌ای شش‌نفره را می‌سازد. فرامرز آذرپاد ترسیم جوانی رنجور است که پس از مرگ پدرش، اسفندیارخان آذرپاد، و دیدن درماندگی و زوال خانواده خود به همراه عمه تاج‌الملوک در خانه‌ای نزدیک به خانه‌ی ازدست‌رفته‌ی اشرافی‌شان ساکن می‌شود تا خود شاهد به یغما رفتن ثروت و خانه‌شان باشد.

پس از این اتفاق وی در پی دوباره به دست آوردن موقعیت اجتماعی و مالی سابق خود دست به هر تلاشی می‌زند و در هر لحظه خانواده خود را از هم گسیخته‌تر از قبل نظاره می‌کند.

در حقیقت، این رمان روایت‌گر انحطاط خانواده‌ای از طبقه ثروتمند است که در همسایگی با درخت انجیر معابد قرار دارند، درختی که در فرهنگ خرافی برخی از مردم ایران درختی مقدس به شمار می‌رود. این رمان با نگاهی آسیب‌شناسانه تصویرگر مردمان محله و شهرکی با عقاید سنتی است که خود را گرفتار چالشی اعتقادی می‌بینند و در تقابل با این چالش متحمل ضرر و زیان‌هایی می‌شوند، از طرف دیگر افرادی سودجو با استفاده از جهل و خرافات مردم و با ابزار قرار دادن این درخت به اهداف خود نزدیک می‌شوند.

 

بخش‌هایی از درخت انجیر معابد
یِ شب یِ مشت قرص و کپسول انداخت دهنش و یِ یک لیوان چای خورد و همین‌جا، همین گوشه دراز کشید و گفت: «حسن جان آقا، شب بِ خیر.» من اون شب تا ساعت چار بعداز نصف‌شب بیدار ماندم. بی‌خوابی به سرم زده بود. نزدیک اذان صبح خوابیدم و خواب رفتم. وقتی بیدار شدم ظهر شده بود. فرامرز خان هنوز خوابیده بود، صداش کردم. جواب نداد. باز صداش کردم. دیدم جواب نمیده. گفتم مرگ خدا نکرده مرده‌ای فرامرز خان. باز هیچی نگفت. رفتم جلو، پتو را زدم کنار، دیدم انگار صد سالِ که مرده، خشکِ خشک.

حتی عمه تاجی هم که زنی تحصیل کرده و روشنفکر است به درخت لور اعتقاد دارد و قدرت معجزه گر آن را باور دارد: تاج الملوک , عصر روز سه شنبه به زیارت انجیر معابد می رود. نذرش را ادا می کند, شمع می گیراند, چند اسکناس ریز به صندوق می اندازد و بعد با ترس و لرز می رود در صف حاجتمندان ساقه ی شرقی می ایستد. اول لوح برنجی را با طمانینه می خواند و گریه می کند, بعد شمع روشن می کند و دو شاخه عود می سوزاند و بعد التماس می کند که فرامرز خان در کنکور پزشکی قبول شود. التماس می کند که به راه راست هدایت گردد.

آرام آرام اشک می ریزد و می گوید : حاجتم را روا کن روا کن ای ساقه ی شرقی, صاحب کرامات! دلم می خواهد فرامرز نامی شود نام اسفندیار خان را با عزت و احترام زنده کند! ای کسی که با کوه طلای احمر, ثروت پرستان را جزا می دهد, حاجت دلم را روا کن! دو گوسفند نذر گرسنگان و یک حلقه ی طلای سه مثقالی نذر خودت روا کن, روا کن…. از پشت سر ذکر هاگا, هگاگا می شنود.

بیا ببینم مرزوقه. تو چه پستانی به دهان حامد گذاشته ای که اینطور نا خلف شده چرا اینقدر عقل نداره که بفهمه زیارتگاه نباید از دست بده؟ چرا لگد به بخت خودش و زحمت و خدمت و حرمت پدر اندر پدرش میزنه؟ کاش اینقدر شعور داشت و می فهمید که نباید این قدرت به دست غریبه بیفته!

حالا دیگر یک درخت نیست جناب مهران. شما حقوق خواندین, با علم الاجتماع آشنا هستین! گمان نمی کنم درک این مطلب براتان مشکل باشه که این درخت , حالا دیگه تبدیل شده به سمبل باورهای چند نسل از مردم!