راوی غریبی و غربت آدمی
احمد محمود سال ۱۳۷۱ بر آن شد تا گزیدهای از داستانهای کوتاهش را گردآوری و چاپ کند، نتیجه تجربههایش در نوشتن، از میان «داستانهایی که بین سالهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۵۲ در مطبوعات، منتخبات و یا مجموعه داستانها چاپ شده است»، و به پیروی از الگوی ذهنیاش بیستوسه داستان از حدود پنجاه، شصت داستان کوتاهی را که نوشته ردیف میکند؛ از مسافر تا تبخال.
قصد ندارم این داستانها را تنها با واژههای دیگری به بیان آورم که فایدهای در آن نیست، جز «نوعی نبش قبر محترمانه!» تنها نگاهی به سازند آدمهای قصه میاندازیم. احمد محمود نویسندهای شخصیتگراست و آنچه همواره یادبود داستانیِ وی تلقی میشود نمود آدمهایی است که در خیال خواننده همیشگیاند؛ خاطرهای متجلی از حضور پربسامد خالد و یحیی و شهرو و بتی و عرصات و عرفات و رشید و نعمتخان و بمان و یاقوت و مستان و چلاب و حسن و عطا و کاظم و غلام قاتل و عمو بندر و آفاق و شریفه و خانمحمد… و شخصیتهای زاویه دید بینامی که صدایشان به گوش میرسد و خوب که گوش بسپاریم لحن و لهجهشان را خواهیم شناخت. بااینحال شخصیتهای داستانی برخلاف آدمهای واقعی متکی و وابسته به متن (فضا، مضمون و رویدادها) هستند، متنی که بهمثابه هواست برای آنها و بی آن نفسکشیدن و زندهماندن نشدنی است. همه ما به هنگام خوانش داستان خود را جای شخصیتها گذاشتهایم و این ویژگی شخصیتهای رئال است که شما را به همانندی فرامیخوانند تا نهتنها شما آنها را بیافرینید که آنها نیز آفرینش تازهای دهند شما را. شکلی از تخیل خلاق که از منظر جورج الیوت «به ما این امکان را میدهد که وارد زندگی درونی دیگران بشویم بهجای اینکه در حوزههای خودمان از دیگران جدا باشیم.»
بدایت و نهایت برای شخصیتهای ادبی قابل رهگیری نیست، آنها در میان واژههای یک متن زندگی میکنند و «متن الگویی معنایی است و الگوهای معنایی مانند مار یا مبل زندگی مستقلی ندارند»، اینکه خانمحمد به کجا کوچید یا شریفه نام بچه زایانده در جنگل شورهگز را چه گذاشت و مستان با مارگزیده مرده چه کرد، خالد به چه زندانی فرستاده شد یا قبر عرفات کجاست، ما نمیدانیم، بعید میدانم محمود هم میدانسته! این آدمها تا آنگاه که سرنوشتشان لای برگهای کتاب ورق میخورد زندهاند و کتاب را که ببندیم از آنها تنها یادی میماند یا به نیکی یا به شَر. هستیشان آمدن در جملهای و نوشته یا خواندهشدن با واژههایی است که از دهان نویسنده یا خواننده بیرون میآیند؛ بیرون از داستان نیستند، نیست میشوند. شخصیتهایی که «بهعنوان استعارهای برای ماهیتِ گذرا و فانتزی زندگی واقعی آدمها» پرداخته میشوند «در دایرهای کآمدن و رفتن ماست [و] آن را نه بدایت نه نهایت پیداست».
محمود پسرک بومی یا غریبهها و دیگر آفریدگانش را «هستی داده تا ما به ماهیت هستی و زندگی بیاندیشیم». ادعایی هم برای واقعیبودن شخصیتهایش ندارد، ما هم واقعی نمیپنداریمشان بااینحال وقتی به صرافت میافتیم تا درد آنها را بدانیم یا حتی خود را بهجای آنها بگذاریم یک حقیقت رو میشود، حقیقت حضور آنها! حضوری که رهایمان نمیکند تا مدام سر بگردانیم پیرامون خود و منتظر باشیم هر لحظه بیفتند توی چشممان.
در «دیدار با احمد محمود» میخوانیم: «در قصهنویسی اصولا هیچ نیازی به جعل شخصیت نیست چون همه خصوصیاتی را که میتوان بر یک فرد داد، هم وجود دارد و هم اینکه حقیقی هستند… در توصیف آدمها هر نویسنده از تجربیات و ذهنیات خود سود میبرد». بهرهبردن از ذهنیات در داستان یعنی دراماتیزهکردن الگوهای رفتاری خود در بازسازی و پردازش شخصیتها و بهکارگیری تجربیات بازتاب عینی و وجوهِ وجودی و روان نویسنده در شخصیت است. اینکه آدمهای احمد محمود دستامد کشف و کاوشهای وی درباره انسان و انسانیت است شکی نیست، چراکه آیند و روند این آدمها برآیند فکری نویسنده و سازند حقیقتی است که وی ناب پنداشته و در آفریدههای خود بازتابنده است.
غربت و غریبی بنمایه اصلی داستانهای این کتاب است، بازتاب روح و روان نویسندهای که رفتن به زندان و تبعیدگاه را تجربه کرده، از جامعه طرد شده و در غربت زیسته است؛ غریبگی منطق بیرحم جامعهای است که احمد محمود آن را روایت میکند. «مسافر» قصه غریبهای است که گردنه برفگرفتهای راهش را برای رسیدن به ایستگاه بعدی بسته است و باید بماند و ماندن و سرگردانیاش در شهر میان آدمهای غریبی که او را غریبه میبینند، روایت تردید است میان رفتن و برگشتن و ماندن، علیشاه پیرمرد درشکهچیِ داستان «یک چتول عرق» را فقر و نداری غریب کرده و در داستان «غربت» آوارگی و دربدری پیرمرد و پیرزنِ بیمارش در شهری که کسی یار بیکسان نیست روایت میشود، مراد غریبافتاده «زیر باران» پس از باخت پولِ خونش در قمار، «در تاریکی» شریفه حامله حمّال جاسم تصویری از غربت زنان در جامعهای مردسالار است، خانمحمد و برزگران دیگر آمدن غریبهای به نام تراکتور را برنتافته و آن را ظلم ارباب به خود میپندارند تا طغیانشان «برخورد» بشود با ظالم و حاصلش خانمحمد مظلوم را نفی بلد کند و آواره غربت، بیکاری مصیبتی است که مرد و زن و پسر در «مصیبت کبکها» با سربریدن کبکها میخواهند از خود دور کنند، در «شهر کوچک ما» توسعه میدان نفتی مردم را وادار به ترک خانه و آوارگی میکند، «در راه» غریبهای غریبه دیگری را سوار موتورش میکند تا روایت بیماری و ناتوانیاش را بشنود و مرگش را که ماری میشود و میگزدش ببیند، «چشمانداز» غربتی واقعیست در میان مردمی که مُردنشان مثل زندگیکردنشان است، زنی در داستان «وقتی تنها هستم، نه» مرد غریبهای را کنار جاده سوار ماشین خود میکند تا برساندش به شهر، و مرد گرفتار غربت تنهایی خود و در آرزوی نرسیدن به شهر و رسیدن به زن و با خود گفتن و هیچ نگفتن و رسیدن به شهر و نرسیدن به زن، تا رفتن زن و ماندن مرد تصویری غریب بسازد، چلابِ «آسمان کور» پس از هفتسالوپنجماه زندان بودن و نبودن در میان مردم، غریب افتاده و هیچکس نمیخواهد او برگردد به زندگی، یاریگری نیست همه از او روی برگرداندهاند؛ حسن، عطا، کاظم و راویِ «از دلتنگی» تبعیدیهایی هستند که از دلتنگیهای خود میگویند و «بندر» تصویر غریب غریبههاییست در انتظار آمدن قطار در ایستگاه راهآهن گمرک، «ترس» خالد هم روایت دوستی و غریبی او با یحییست، و غلام قاتل میخواهد از غربت زندان «راهی به سوی آفتاب» پیدا کند، شهرو «پسرک بومی» احمد محمود نیز غریبانه در آغوش بتی به کام آتش رفته است آنجا که محرومیت روی دیگر غربت است، عرصات و عرفات و «اجارهنشینان» ساکن همیشگیِ غربت یک ساختمان هستند و میخواهند بروند «جایی که از این ساختمون بیرون باشه… و برای همیشه» چه زنده چه مرده؛ مرد و زنی که نشستهاند رو به «خانهای بر آب» در کمال ناباوری و با آنکه به چشم و گوش خود هم اعتماد ندارند غریبگیشان را باور کردهاند با زانوانی در بغل گرفته، و داستان «غریبهها» نامش را با خود آورده است تا «آسمان آبی دز» هم روایت لختوار مهاجرانی باشد که برای کار آمدهاند غربتنشینی، داستان «با هم» قصه فقدان است و دو شبگرد غریبه از رنج نبودن مینالند یکی با حسرت یکی به دریغ -دو بیهم- و مرد غریبهای که پسربچه داستان «تبخال» در غربت زمانه بیحضور پدر و از نشانههای عکس همیشه همراه خود او را پدر خیال میکند و نمیخواهد مرگش را بپذیرد؛ اینها همه و همه مضمون تکراری غریبافتادگیاند. صفت غریب در وصف آدمهای محمود یک نشانه هولناک است که در رفتار و کردار و گفتار آنها پیدا و ناپیدا ما را وامیدارد به همدلی و همدردی و همراهی؛ و این نهتنها به خاطر وجه تاریخی آنهاست که به خواننده القا شده بلکه حاصل هنر شخصیتپردازی احمد محمود است.
وقتی به لیلی گلستان حکایت حالش را میگوید وجه مشخصه جوانی و نوجوانیاش تمکینناپذیری است، ولی همین آدم تمکینناپذیر گاهِ نوشتن قائل به تمکین شخصیتها از نویسنده میشود: «اگر نویسنده نتواند از پس آدمهایش بربیاید و هرکس هر کاری دلش خواست بکند که نمیشود! هرکس به سویی میرود و متن آشفته میشود، آدمهای داستان باید از نویسنده تمکین کنند». چیزی که در سه مجموعه داستان نخستش «مول»، «دریا هنوز آرام است» و «بیهودگی»، نمودار است. آنجا که احمد محمود در پردازش شخصیتها دست به تشریح میزند و خواننده ناچار به پذیرفتن چیزی میشود که وی خواسته و بهتر آن بود که بگذارد خواننده آزادانه به مفهومسازی در برابر شخصیت برسد، اما در سه مجموعه داستان بعدی «زائری زیر باران»، «غریبهها» و «پسرک بومی» به خلق شخصیتهایی سرشار از قابلیتهای انسانی میرسد، آدمهایی که نماینده چیزهایی هستند که وی به آنها رغبت داشته یا از آنها متنفر بوده است.
ساخت این شخصیتها بهجز انگیزهها و الگوهای معنایی نیازمند تکنیکهایی نیز بودهاند که نویسنده در فرایند آفرینش آدمهایش به کار گرفته و بررسی شیوههای پرداخت و پردازش آنها در بافتار داستان ما را به تعریف وی از روایت رهنمون میکند. از میان بیستوسه داستان کتاب، چهارده داستان را راوی سوم شخص و نُه تای دیگر را راوی اولشخص روایت میکند، و این «شخص» در داستان الگوی ثابت روایت است و راوی از این طریق به شخصیتهای اصلی اشاره میکند. راوی سومشخص با نفوذ به شخصیتها خواننده را به همذاتپنداری فرامیخواند و راوی اولشخص کاشفیست که شما را با حس حقیقتجوییتان شاهدی عینی به حساب آورده تا آنچه را میبیند و میشنود و حس میکند برایتان بازگوید.
قرار نیست همه شخصیتها به یک اندازه پرداخت شوند، چراکه دارای اهمیت یکسانی برای داستان نیستند؛ احمد محمود مینویسد: «نویسنده باید انسان را بسط و گسترش بدهد». و این تعریف به نظرم مفهومی است که بر شخصیتهای اصلی داستانش دلالت دارد و وی، این بسط و گسترش شخصیتها را با شگردهای گوناگونی انجام میدهد. بیشتر راویان سومشخص او با توصیف مستقیم شخصیتها، پرداختن به فضای پیرامونیشان و نفوذ به سیلان ذهنها کار را آغاز و سپس این فرایند را با افزودن خصلتی فیزیکی یا کیفیتی روانی گسترش میدهند. رنج یکی از این ویژگیهاست که شخصیتها را ماندگار کرده؛ «مسافر» با رنج ازخودبیگانگی، «علیشاه» با درد خماری و نداری، بیخانمانی و بیکسی و سرگشتگی پیرمرد و پیرزن داستان غربت، مراد که خود و پول خونش را باخته است، شریفه با درد و ناراحتی حاملگی، خانمحمد زیر شکنجه آدمهای ارباب و آدمهای ایستاده در ایستگاه قطار داستان «بندر» هریک به دردی ووو این رنجها چه در جسم یا روان شخصیتها نمایان باشند، وی را اهمیت میدهند. آدمهای محمود آنقدرها هم چهرههای زیبایی ندارند، حتی گاهی به نظر آدمهای زیبای زشتی میآیند! بااینحال جذاب، زنده، خونگرم و صمیمیاند، شخصیتهایی که زیباییشان نه در برورو و مو که در مِهر آنهاست، در یک کلام جنوبیاند، و احمد محمودِ جنوبی خوب میشناسدشان، حسشان کرده و در ذهن درکشان میکند، و وقتی در چشم ما افتادند برای کامل کردنشان در ذهن ما آنها را به سالهای دور و نزدیک گذشته میبرد و میآورد تا شکل بگیرند.
راویان اول شخص نیز که از چشمخانه آنها به شخصیتهای داستان مینگریم بر کنش و واکنشها تکیه دارند و انگیزه شخصیتها، گذشتهشان، عادتها، لیاقت و بیلیاقتیشان، رابطهها و احساسات آنان را بیان میکنند تا خواننده به شناخت بیشتری از ایشان برسد، سپس در عمل داستانی درگیرشان میکند تا هدفها، رؤیاها، بیتابیها، شجاعت و ترس و زیرکیشان را ببینیم و اگر بتوانیم اندیشههایشان را کشف کنیم، کشفی که نیازمند بررسی افکار و رفتار شخصیتهاست و نویسنده با ابزارهایی چون «گفتوگویش با افراد دیگر… بیان مستقیم آن افکار و یا بهواسطه مفاهیم ضمنی» نشان میدهد. از این راویها سهتایشان کودکاند و ما از زبان و دریچه چشم و ذهن آنها به دنیای داستان وارد میشویم، دنیایی غریبهآشنا با تصویرهای «روشن و زنده اما تکهتکه». همیشه هم قرار نیست بار شخصیتپردازی به دوش راویها باشد، گاهی رویدادهای داستان شخصیتها را تعریف میکنند، مثل مرد و زن داستان «خانهای بر آب» که ویرانیِ خانه ویرانیشان را نشان میدهد. احمد محمود در داستانها «غالبا آدمهایی را نشان میدهد که فشارهای جهان پیرامونشان شخصیتهای آنها را شکل داده است» و میدانیم که لحن و ضرباهنگ نیز عناصر سازنده دیگری هستند که به آدمهای داستانی شخصیت میدهند. با آنکه آدمهای منزوی و تنهای برخی روایتهای مدرنیستی این کتاب در داستانهای «چشمانداز»، «خانهای بر آب» و «باهم» دچار بحران هویت هستند ولی احمد محمود آدمی واقعگرا و به دنبال برقراری عدالت است، و در داستان از ما همدست و همداستان میخواهد؛ با امید به تغییر اجتماعی.
هیچیک از داستانها فرجام خوشایندی ندارد، جز فرار موفقیتآمیز «غلام قاتل» از پنجره قطار که «راهی بهسوی آفتاب» نامیده شده است و در واقع یک فانتزیست که به قول فروید «اصلاح و جبرانِ واقعیتی ناخوشایند است».
در جهان احمد محمود زندگی شخصیتها گویای زندگیهایی است در خود و پیرامون خود، او «شاهدی است که در دادگاه تاریخ خود مدعی و مدعی علیه هم هست… به مسائل زندگی [میپردازد] به آدمها [میپردازد] و جامعه ما را معرفی میکند به ما… داستاننویسی را یک امر جدی [میداند] چون معتقد [است] داستان مجموعهای از رساییها، نارساییها، کجرویها، درست اندیشیدنها، تفکرات، عملکردها و محیط و فضای انسانها را مطرح میکند تا انسان به خلق مجدد خود و هستی خود با شک، با تأمل و با تردید، با نفی و باثبات نگاه بکند تا شاید… به شناخت بهتری از خودش برسد… هم خالق و هم شارح زندگی انسان در متن جامعه و در پیوند با مشکلات زندگی». بیشک او همه این خوب و بدها و زشت و زیباهاست که پرورانده! تا اینچنین یادش کنیم: احمد محمود؛ مردی که خالق خودش بود…