تب خال
خاله گل آمد و مرا برد خانه خودشان. غروب بود. هوا خاکستری بود. شوهرخاله گل بغلم کرد. به موهام دست کشید و بعد، پیشانیام را و گونههام را بوسید. با سبیل شوهر خاله گل بازی کردم که مثل پشمک نرم بود، اما مثل پشمک سفید نبود.
چند روزی منزل خانه گل بودم. ده روز، یا دوازده روز. درست یادم نیست. اما یادم هست که تابستان بود و هوا گرم بود.
خاله گل چرا نباد برم خونه خودمون؟
خاله گل بغلم میکند به سینهاش میچسباندم موی بلندم را ناز میکند و میگوید:
– مادرت ناخوشه عزیزم.
خاله گل، عینهومادرم است. میانه قامت، لاغر، با پوستی سفید و چشمانی سیاه و گیسوانی بلند.
– خب باشه خاله گل… من که کاریش ندارم.
هواشرجی بود. گاهی نرمه بادی میآمد و شرجی را میبرید.
پیش از ظهرها مینشستیم تو ایوان. من بودم با «نینی» دختر خاله گل و «نانا» پسر خاله گل. ننه نرگس هم بود.
– ننه نرگس عینهو یه دسته گله… همیشه خدا پاک و پاکیزهس.
خاله گل، گاهی برامان «یخ در بهشت» درست میکرد. گاهی هم شرب بیدمشک میخوردیم. ولی بیشتر روزها که مینشستیم تو سایه نخل وسط حیاط و عروسک بازی میکردیم، خاله گل که از بازار برمیگشت برامان زردآلو میآورد. اول مرا صدا میکرد.میرفتم و رو زانوش مینشستم و ازش بو میکشیدم. بوی تنش مثل بوی تن مادرم بود. چند تا از زردآلوهای درشت را جدا میکرد و میداد به دستم. بعد نینی و نانا را صدا میکرد. بعد، وقتی که دوباره میرفتیم و زیر سایه کاکل سبز نخل مینشستیم، گوشت را و دستههای سبزی را ازتو سبد بیرون میآورد.
شبها میرفتیم پشت بام. غروبها، نی نی با دستهای کوچکش پشت بام را جارو میکرد. نینی لاغر است. گیسش بافته و بلند است. قدش ازمن بلندتر است. صورتش گرد است. مثل صورت خاله گل. مثل صورت مادر من. نانا، پشت سر نینی، پشت بام را رشاب میکرد.هواپرمیشد از بوی خوش کاهگل. بعد، سه تائی، رختخوابها را پهن میکردیم که خنک شود. از رو چینه بام تو کوچه را نگاه میکردیم.
گاوها که از صحرا میآمدند، خاک کف کوچه بلند میشد. چراغ زنبوری نانوائی جلو منزل خاله گل تمام کوچه را روشن میکرد. خسته که میشدیم، رو رختخوابها دراز میکشیدیم و غلت میزدیم و بازی میکردیم تا شوهر خاله گل بیاید. شوهر خاله گل که میآمد، مینشستیم دور هم و شام میخوردیم. فانوس مرکبی را میگذاشتیم کنار سفره. شاممان، نان بود و خربزه با پنیر. گاهی هم شیره خرما بود با شیربرنج و گاهی هم شیر گاو با خرما. شام که تمام میشد و شوهر خاله گل که نمازش را میخواند، مینشستیم دورش که برامان قصه بگوید:
– بابا، برامون قصه بگو.
ننه نرگس کاری به کارمان نداشت. میرفت آن سر بام و رو جانماز مینشست و تسبیح میگرداند. خاله گل هم میرفت پایین که ظرفها را بشوید، یا لباس بشوید و یا این جور کارها.
شوهر خاله گل برامان قصه میگفت:
– یکی بود، یکی نبود…
بعد، وقتی که خسته میشدیم، پا میشدیم که بخوابیم. یعنی که ما دلمان نمیخواست بخوابیم، هنوز دلمان میخواست که باز شوهر خاله گل سیگار بکشد و باز برامان قصه بگوید:
– پاشین بچه ها… نازنین پاشو، ناصر پاشو
نینی و نانا که بلند میشدند بخوابند، من هم بلند میشدم. من و نانا، پیش هم میخوابیدیم. مادرم گفته من از نانا، سه ماه کوچکترم:
– خاله گل که زایید، من سر تو شش ماهه بودم.
– مادر؟
– چیه پسرم؟ … تاج سرم!
خودم را برایش لوس میکنم و تک زبانی بهش میگویم:
– مادر… چرا خاله گل واسه نانا خواهر زائیده، ولی تو واسه من خواهر نمیزای؟
حالیام کرده است که خاله گل، اول نینی را زائیده است. نی نی، از من دو سال و سه ماه بزرگتر است. از نانا دو سال بزرگتر است. مادرم هیچوقت برایم خواهر نزایید.
ده روز منزل خاله گل بودم. نمیدانم، شاید هم دوازده روز. شبها، من و نانا پیش هم میخوابیدیم. آسمان را نگاه میکردیم و ستاره ها را و آنقدر حرف میزدیم تا خواب چشمانمان را پر کند.
روز دهم بود. نمیدانم، شاید هم روز دوازدهم که دوباره خاله گل بغلم کرد و راه افتاد برد خانه خودمان.
حال مادرم خوب شده بود. بهش گفته بودند که باید رخت سیاه بپوشد تا به کلی ناخوشیاش از بین برود. چشمان مادرم سرخ شده بود. پف کرده هم بود. بغلم کرد. نمیدانم چه شد که یکهو زد زیر گریه. فهمیده بودم که هر وقت گریه میکند به یاد پدرم افتاده است:
– مادر؟
لبهام را بوسید.
– مادر … پس بابا کی میاد؟
چیزی نگفت. هی بوسیدم و هی گریه کرد. جلوترها، وقتی سراغ پدرم را ازش میگرفتم، میگفت:
– یه کم طاقت داشته باش پسرم… ماشاالله هزار ماشاالله دیگه بزرگ شدی.
یادم نیست چه وقت بود که پدرم رفت. انگار صبح خیلی زود بود، یا غروب بود. تنها یادم است که آفتاب نبود. هوا هم خاکستری بود. من، نشسته بود تو ایوان. هوا سرد بود. گلویم درد میکرد. انگار مادرم شال پشمیخودش را بسته بود دور گردنم. مثل پر کاه از زمین بلندم کرد و بوسیدم. بعد گذاشتم زمین. انگار خیلی عجله داشت. انگار کسی منتظرش بود. من حواسم به عروسکهام بود. به گمانم چشمان پدرم درشت است. دماغش پهن است. گونههاش استخوانی است. مثل شوهر خاله گل. اما، یادم نمیآید که سبیل داشته باشد.
– مادر، بابا چه شکلیه؟
– بلند قده پسرم.
شوهر خاله گل کوتاه قد است. سبزه¬رو هم هست.
– مثه دائی جانه؟
مادرم سرم را شانه میکند. موهام را گذاشته است مثل دخترها بلند شود.
– آره پسرم، مثه دائی جانه. اما چارشونه س. سبزه س.
پس مثل دائی امیر هم نیست. مثل شوهر خاله گل هم نیست.
وقتی که پدرم رفت، تو ایوان نشسته بودم. گلویم ورم کرده بود. با عروسکم بازی میکردم. خوب نگاهش نکردم. حواسم به عروسکم بود. هوا سرد بود. خاکستری هم بود. نمیدانم هنوز آفتاب سر نزده بود یا که آفتاب غروب کرده بود.
حالا میدانم که پدرم چه ریختی دارد. نی نی، دختر خاله گل عکسش را نشانم داد. عکسش تو روزنامه بود.
– اما به کسی نگی ها!
– به کسی نمیگم نی¬نی، به جون بابا نمیگم.
نی نی جرات نمیکند عکس را نشانم دهد. باز قسم میخورم که به کسی نگویم، التماس میکنم:
– نینی، تو فقط نشونم بده… من که کاریش نمیکنم.
میگوید:
– باشه… نشون میدم… اما اگه گفتی تا روز قیامت بات قهر میکنم.
خاله گل رفته بود بازار سبزی که خرید کند. شوهر خاله گل رفته بود کارخانه ریسندگی که کار کند. من رفته بودم منزل خاله گل که با نینی و نانا بازی کنم. ننه نرگس نشسته بود پای منقل.
– ننه نرگس عینهو یه دسته گله… همیشه پاک و پاکیزهس.
هوا سرد بود. ننه نرگس مقنعهاش را بسته بود سرش. چادرش را انداخته بود رو دوشش. تسبیحش را انداخته بود دور گردنش. دستهای پیر و کوچکش را گرفته بود بالای آتش منقل. دستهای ننه نرگس مثل پنبه، سفید و تمیز است. ننه نرگس سیگار اشنو میکشد.
نانا، نشسته بود روبروی ننه نرگس تخمه میشکست. یک عالمه تخمه ژاپونی و آفتابگردان تو پاکت، قاطی هم بود و کنارش بود. تو حیاط باران میآمد. هوا خاکستری بود. کاکل نخل، سبز قصیلی بود. نی نی دستم را گرفت. با هم رفتیم تو پستو. تاریک بود. پرده را کنار زدیم. هوای پستو خاکستری شد. نینی، نفس نفس میزد. من هم نفس نفس میزدم. کمک نینی کردم تا رفت رو یخدان. گفت که من حواسم باشد یکهو نانا سر نرسد. گفت که حرف تو دهان نانا بند نمیشود.
– هر چی بشه زود میره به بابا میگه… هر که کاری بکنه، هر که حرفی بزنه.
نینی، در گنجه را باز کرد. بعد، یک بغل روزنامه از تو گنجه درآورد و داد به دستم.
– بذار رو زمین تا بگردیم عکسو پیدا کنیم.
خاک روزنامه ها رفت تو حلقم. سرفه کردم. نی نی گفت:
– یواش سرفه کن… اگه نانا بفهمه، میاد. حرف تو دهنش بند نمیشه.
نفسم را حبس کردم. روزنامهها را گذاشتم زمین. لبهام رو هم فشردم تا سرفه نکنم. کمک نی نی کردم تا از رو یخدان آمد پایین.
نمیشد که اصلاً سرفه نکنم. دستم را گرفتم جلو دهانم. بعد، وقتی که سرفهام تمام شد، دوتائی نشستیم رو زمین. از لای در پستو، تو اتاق را و در اتاق را میپاییدیم که نانا نیاید. صدای شرشر باران میآمد. صدای رعد هم میآمد. اما نه همشه. نی نی روزنامهها را یکی یکی ورق زد. حالا هیچکداممان نفس نفس نمیزدیم. اما، دل تو دل من نبود.
– نینی، پس کو عکس بابای من؟
– خب یه کم طاقت داشته باش.
هی روزنامه ها را ورق زد و هی عکسها را نگاه کردیم. هزار تا عکس بیشتر تو روزنامهها بود. سر خیلیهاشان از ته تراشیده بود. آن روز که تو ایوان نشسته بودم و گلویم درد میکرد و با عروسکم بازی میکردم و پدرم مثل پر کاه از رو زمین بلندم کرد و بوسیدم، سر پدرم تراشیده نبود. موی سرش بلند بود، سیاه بود، چند تا چین بزرگ هم داشت. حوصله سر رفت:
– آخه نی نی… مگه تو نمیدونی که عکس بابای من تو کدوم روزنومهس؟
– چرا میدونم.
– خب پس کو؟
– آخه اون چن وختا پیش، بابا، نشون ننه داد. من که یادم نمونده تو کدوم روزنومهس.
انگار داشتم خفه میشدم. پستو تنگ بود. بوی نا هم میداد. بوی خاک روزنامه هم بود. یک نگاهمان به در پستو بود و به اتاق و به در اتاق که مبادا نانا بیاید و یک نگاهمان به روزنامه ها. همه روزنامه ها کهنه شده بود. زرد شده بود. هی ورق زدیم و هی عکس ها را نگاه کردیم. بعضیها، چند تا چند تا به ردیف نشسته بودند و نگاهمان میکردند. بعضیها، جدا از هم بودند. تو حیاط باران میآمد. هوا سرد بود، اما من عرق کرده بودم. دلم میزد:
– پس کو نی نی؟
یکهو لای روزنامه ای را باز کرد و گفت:
– ایناهاش
عکس پدرم روبرویم بود. بلندقامت، چارشانه، با چشمانی درشت و گونههایی استخوانی. سرش را از ته تراشیده بود. نگاهم میکرد. ایستاده بود کنار میز. انگار حرف میزد. میز دراز بود. بالاتنه مرد چاقی که پشت میز نشسته بود پیدا بود. آرنجها را گذاشته بود رو میز و زیرچشمیپدرم را میپایید. جلو مرد خپله چند برگ کاغذ بود. دلم از جا کنده شد. به نفس نفس افتادم. صدام در نمیآمد. خیلی تقلا کردم تا حرف بزنم.
– نی نی تو میدونی که این حتماً باباس؟
نینی سرخ شده بود.
– اوا… خب بابا گفت… تازه زیرشم نوشته.
نینی کلاس سوم بود. من تازه رفته بودم مدرسه. بهش گفتم:
– خب بخون ببینم چی نوشته.
نینی زیر عکس را خواند. نه اینکه درست و حسابی خواند. نه!… آنقدر زور زد، آنقدر هجی کرد که تنها از حرفهاش اسم پدرم را فهمیدم و بعد هم چند کلمه دیگر- اصلاً چیزی حالیم نشد.
روبروی همدیگر نشسته بودیم. روزنامهها رو زمین پخش شده بود. هوای پستو خاکستری رنگ بود. گاهی صدای رعد میآمد. صدای باران هم میآمد. دم اسبی میبارید. به نینی گفتم:
– نینی این روزنومه رو میدی به من؟
یکهو بنا کرد به جمع کردن روزنامهها.
– اوا…نه! اگه بابا بفهمه…
بهش گفتم:
– من که چیزی به بابات نمیگم.
نینی روزنامه ها را رو هم گذاشت و آمد که بغلشان کند و بلند شود. بهش التماس کردم و گفتم:
– نینی، این عکس بابای منه.
گفت:
– اگه بابا بفهمه…
و از رو زمین بلند شد. روزنامهها را گذاشت رو یخدان. براش قسم خوردم:
– نینی بخدا به بابات نمیگم… به جون بابام نمیگم.
آمد که برود رو یخدان. نگذاشتمش. دستهایش را گرفتم و سر راهش ایستادم.
گفت:
– نمیشه… اگه بابا بفهمه قیامت به پا میکنه.
باز التماسش کردم. بعد بهش گفتم که تمام پولهای قلکم را بهش میدهم. راضی نشد. هرکاریش کردم راضی نشد. میخواست برود رو یخدان. روزنامهها را بغل کردم. میخواستم از پستو بزنم بیرون. جلوم را گرفت. روزنامه ها را به زور از زیر بغلم بیرون کشید. من هم لج کردم. پریدم رو یخدان. در گنجه را بستم و گفتم:
– حالا که نمیدی منم نمیذارم.
نی نی التماس کرد. گفت:
– ببین تروخدا…
از رو یخدان آمدم پایین، عقب رفت. جلو رفتم و بازوهاش را گرفتم و گفتم:
– اگه ندی به بابات میگم که عکسو نشونم دادی.
رنگ نی نی زرد شد.
– اگه ندی بهش میگم.
نی نی گفت که بام قهر میکند. گفتم:
– باشه نینی… باشه… قهر کن… هرکاری دلت میخواد بکن. من تا عکس بابامو نگیرم نمیذارم روزنومهها رو بذاری تو گنجه.
عاقبت نینی راضی شد. یعنی چاره ای نداشت. گفت:
– باشه میدم… اما جون بابات به کسی نگی.
دوباره نشستیم رو زمین. روزنامه ها را پهن کردیم. نی نی رفت از تو کشو چرخ خیاطی خاله گل قیچی آورد. عکس را از تو روزنامه چید و داد به دستم. عکس مرد خپله را از کنار پدرم قیچی کردم. اصلاً از همان اول که دیدم کنار پدرم نشسته، ازش بدم آمد. از آن چپ چپ نگاه کردنش و آن لپهای پرگوشتش. نمیدانم چرا یکهو ازش لجم گرفت.
عکس پدرم را تا کردم و گذاشتم تو جیب بغل نیم تنهام. بعد، کمک نینی کردم که روزنامه ها را بگذارد تو گنجه. در گنجه را بستم. قیچی را گذاشتیم تو کشو چرخ خیاطی. پرده پستو را انداختیم و رفتیم پیش ننه نرگس که نشسته بود کنار منقل. قوری چای ویز و ویز میکرد. ننه نرگس دعا میخواند. باران بند آمده بود. هوا خاکستری بود.
نانا گفت:
– شماها کجا رفته بودین؟
نینی بهش گفت که رفته بودیم نمرههاش را نشانم بدهد. نی نی زرنگ بود. جلو نانا، یک عالمه پوست تخمه بود. تو اتاق گرم بود. رختخواب پیچ سه کنج اتاق بود. لامپا تو تاقچه بود. اتاق ننه نرگس همیشه شسته و روفته بود. خودش همه کارهاش را میکرد. از کنار منقل بلند شدم:
– ننه نرگس، من میخوام برم خونه.
ننه نرگس مهربان بود.
– میری خونه پسرم؟… تو راه سرما نخوری؟
دندانهای ننه نرگس مثل شیر سفید بود. همیشه با نمک و خاکه زغال میشستشان. نینی تا دم خانه آمد دنبالم. خاله گل هنوز از بازار نیامده بود.
نینی گفت:
– اگه به کسی بگی تا روز قیامت باهات قهر میکنم.
تو کوچه سرد بود. هوا هم خاکستری بود.
***
نینی رفته است کلاس پنجم. من رفتهام کلاس سوم. مدرسه تعطیل شده است. مادرم هنوز رخت سیاه میپوشد. حالا دیگر عادت کردهام. هیچ وقت هم ازش نمیپرسم که چه وقت پدرم از سفر بر میگردد.
گاهی که خودم تنها هستم، مینشینم، عکس پدرم را از جیبم بیرون میآورم و باش حرف میزنم.
مدرسه تعطیل شده است. روزها میروم حجره دائی امیر که دم دستش باشم. دائی امیر بلند است و لاغر. پدرم بلند است و چارشانه. حجره دائی امیر تو تیمچه بزرگ است. تو حجره خنک است. اگر چراغ روشن نکنیم، تاریک هم هست. دائی امیر معامله برنج میکند.
صبح که میشود، همراه دائی امیر راه میافتم و میروم حجره. مینشینم رو صندلی و به حرف دلالها گوش میدهم. هر وقت برای دائی امیر میهمان سر برسد، میروم به قهوهچی تیمچه میگویم که چای بیاورد. کارم همین است.
گاهی از داد و قال دلالها دلم میگیرد. دلالها همیشه بلند حرف میزنند و گاهی اصلاً از حجره دلم میگیرد. این است که چارپایه را برمیدارم و میگذارم جلو حجره و مینشینم مردم را نگاه میکنم.
دائی امیر عجب حوصله ای دارد. اگر از کله سحر تا نصف شب تو حجره بنشیند خسته نمیشود. حجره دراز است و باریک. نمونه های برنج را گذاشتهایم ته حجره. میز دائی امیر نزدیک در است. گاوصندوقش هم بغل دستش است. یک نیمکت و چار تا صندلی و دو تا چارپایه هم تو حجره هست. همیشه حجره بوی برنج میدهد. اگر تمام روز هم جلو حجره بنشینم و مردم را نگاه کنم، دائی امیر چیزی نمیگوید. حالا، اگر چشمهام را هم روهم بگذارم، میتوانم همه چیز تیمچه را از بر بگویم. همه حجرهها را و همه ستونها را و رنگ همه درها و پنجرهها را. همه گنجشکها را که لابلای درزها و شکافهای ستونها و دیوارها لانه کردهاند میشناسم. کبوترهای چاهی را هم میشناسم. چند روز است یک کبوتر حنائی رنگ- که سرخی میزند- آمده است و تو سوراخ بالای سر در قهوه خانه لانه کرده است. نمیتواند قاطی کبوترهای چاهی شود. نک ریزش میکنند. یکهو بهش هجوم میبرند. گاهی پر میکشد و میرود و غروب بر میگردد. گاهی هم به لانه پناه میبرد و سر از سوراخ بیرون نمیآورد.
قهوه خانه روبروی حجره دائی امیر است. سقف تیمچه، گنبد گنبدی است. هر گنبد یک هواخور دارد. از هواخورها، لوله های نور آفتاب میافتد رو زمین. وقتی لوله نور هواخور گنبد سومی بکشد تا رو عتابه حجره دائی امیر، آنوقت ظهر است.
عکس پدرم همیشه تو جیبم است. گاهی که دائی امیر از حجره میرود بیرون و ظهرها که صدای موذن رو بازارچه پر میکشد و دائی امیر میرود مسجد، عکس را از جیبم بیرون میآورم و نگاهش میکنم. چند بار تا حالا با سریش، پشت عکس را کاغذ چسبانده ام که پاره نشود. حالا، عکس را گذاشتهام لای یک جلد مقوائی که اندازه جیب بغلم است. اگر فرصت بکنم گاهی با پدرم حرف میزنم اما تا حالا نشده است که جوابم بدهد. نشده است که لبهاش تکان بخورد، حتی نشده است که بهم لبخند بزند. تنها نگاهم میکند. با چشمان درشت و سیاهش طوری نگاهم میکند که دلم توی هم میریزد. تا میبینم که دائی امیر دارد میآید، یا کسی سر میرسد، عکس را میگذارم لای جلد مقوائی و میگذارمش تو جیبم. این کار همیشگی من است.
***
دلم از حجره گرفته است. چندلهای اخرائی رنگ سقف رو دلم سنگینی میکند. از هر روز بیشتر گرفتهام. چارپایه را میگذارم جلو حجره و مینشینم. دلم شور میزند. دور تا دور تیمچه را نگاه میکنم. چندتائی از دلالها و حمالها رو نیمکتهای قهوه خانه نشستهاند. در همه حجره ها باز است. لولههای نور، جابه جا، افتاده است رو ستونهای مدور سنگی که زیر گنبدهای سقف نشستهاند. انگار کسی سرم را برمیگرداند که در تیمچه را نگاه کنم. زل میزنم به در بزرگ تیمچه. بازارچه دارد شلوغ میشود. گاریهای یک اسبه، گاهی پر و گاهی خالی از جلو در رد میشوند. صداها قاطی هم است. صدای پر پر میشنوم. نگاه میکنم به سردر قهوه خانه. کبوتر حنائی رنگ از لانه بیرون زده است. چند تا کبوتر چاهی که رنگشان آبی میزند، بغبغو میکنند و با بال به سرش میکوبند. کامیون سبز رنگی جلو در تیمچه میایستد. فس فس میکند، بعد موتورش خاموش میشود. دائی امیر گردن میکشد. از حجره میزند بیرون و میرود به طرف در تیمچه. انگار برامان برنج آوردهاند. حمالها تکان میخورند، از تیمچه میریزند بیرون و از کامیون میکشند بالا. کبوتر حنائی رنگ پر میکشد و از سوراخ سقف گنبد بالای قهوه خانه میرود بیرون.
تا چشم به هم بزنیم کامیون خالی میشود. گونیهای برنج، تو انبار دائی امیر رو هم چیده میشود. کبوتران چاهی آرام گرفتهاند. تو تیمچه خنک است. دلم شور میزند. انگار منتظر کسی هستم. یکهو قشقرق گنجشکها بلند میشود. یک دسته با هم از تو سوراخ بزرگ سر در تیمچه بیرون میزنند و پر میکشند به طرف هواخورهای سقف. باز لابد مار گل باقلائی رنگ پیدا شده است.
نگاهم از گنجشکها رها میشود. زل میزنم به در تیمچه. نمیدانم چه شده است که مژه هم نمیزنم. دائی امیر هنوز تو انبار است. یکهو تکان میخورم. از رو چارپایه بلند میشوم. انگار پدرم دارد از در تیمچه میآید تو. بلند قامت با گونههای استخوانی و…نه! یکهو وا میروم. گردن پدرم این همه کوتاه نیست، رو گونه اش جای زخم کهنه نیست. اما چشمهاش؟… درشت و سیاه، عینهو چشمان پدرم!… خود است. خود خودش… ولی این باریکه گوشت سفید اضافی که پوست سوخته گونه چپش را از زیر چشم تا کنار چانه خط انداخته است چی؟… دلم بنا میکند به زدن. نگاهش، نگاه پدرم است. صدای قلبم را تو شقیقههام میشنوم. یک لحظه هوس میکنم که خیز بردارم و خودم را پرت کنم تو بغلش. قدمهاش بلند و کشیده است. نمیآید به طرفم. بهم اعتنا نمیکند. لبهاش رو هم فشرده است. به پیشانی و سر تراشیدهاش عرق نشسته است. آستینهاش را تا آرنج بالا زده است. دستهاش پرمو است. حتی به طرفم هم نمیآید. از پشت ستونهای مدور جلو در تیمچه رد میشود و میرود به طرف قهوه خانه. زانوهام سست میشود. چشمهام میجوشد. لولههای نور میلرزند. عقب میروم و مینشینم رو چارپایه و قد و بالاش را نگاه میکنم که حالا نشسته است رو نیمکت قهوهخانه. چندتائی از حمالها و چندتائی از دلالها دورش حلقه میزنند. عکس پدرم را از جیبم بیرون میآورم. باش حرف میزنم:
– خودتی آره؟
جواب نمیدهد. مثل همیشه. نگاهش عینهو سنگ است.
– نی نی یقین داری این عکس باباس؟
صدای شرشر باران گوشم را پر میکند. صدای رعم میشنوم. هوای پستو خاکستری رنگ است.
– اوا… خب زیرش نوشته.
کاش نوشته زیرش را قیچی نکرده بودم. باش حرف میزنم:
– میدونم که خودتی.
لبهاش اصلاً تکان نمیخورد. مثل همیشه. عکس را میگذارم تو جیبم. دائی امیر از انبار میآید بیرون. رو عتابه در حجره میایستد و گردن میکشد. سر تراشیده مرد بلندقامت از لابلای آدمهای که دورش ایستاده اند پیداست. اخم دائی امیر تو هم میرود و غر میزند. بعد میرود تو حجره. نگاهم دور تا دور تیمچه میگردد. همه از حجرهها بیرون زدهاند. زیر گوش هم پچ پچ میکنند. نه صداشان را میشنوم و نه حرفهاشان را. نمیدانم چه شده است که همه صداها افتاده است. مرد بلندقامت استکان خالی را میگذارد رو میز، بلند میشود و لای آدمهایی را که دورش ایستاده اند میشکافد، راه میافتد به طرف در تیمچه و میرود بیرون.
دوباره صداها بلند میشود و همه میروند تو حجرههاشان. صدای چرتکه دائی امیر به گوشم مینشیند. یکهو دلم سنگین میشود.
***
دائی امیر و زن دائی امیر، آن سر بام میخوابند. من، شبها کنار مادرم میخوابم. یعنی مادرم، رختخوابم را کنار رختخواب خودش پهن میکند. با هم آسمان را نگاه میکنیم. مادرم اسم همه ستارهها را میداند. یقین پدرم یادش داده است. آسمان شهر ما پرستاره است.
مادرم، شبها برایم حرف میزند. کنار هم که دراز میکشیم برایم قصه میگوید، آنقدر که تا چشمم سنگین خواب شود.
گاهی نینی هم میآید پیش ما. نانا هم میآید. اما من کم میروم منزل خاله گل. اصلاً طاقت دوری مادرم را ندارم. وقتی نی نی و نانا میآیند خانه ما، دلم میخواهد شب نمانند که مادرم برای خودم تنها قصه بگوید. لابد اگر دائی امیر بچه دار شود و بچهاش بزرگ شود، میخواهد بیاید کنار ما بخوابد و به قصههای مادرم گوش کند. خدا کند حالا حالاها دائی امیر بچه دار نشود.
شبها کنار مادرم میخوابم. باش حرف میزنم. بام حرف میزند:
– از حجره که خسته نشدی؟
به گونه ها و گردنم دست میکشد.
– نه مادر… چرا خسته بشم؟
ت ک زبانم است که بهش بگویم امروز پدرم را دیدهام. تک زبانم است که ازش بپرسم چرا گردن پدرم تو عکس این همه کوتاه نیست. چرا رو گونهاش خط سفید نیست. اما جرات نمیکنم. ترسم این است که عکسم را ازم بگیرد، که بپرسد عکس را از کی گرفتهام… اما اگر پدرم بود؟… اگر خودش بود؟… پس چرا اصلاً نگاهم نکرد… چرا اصلاً …نه!… شاید خودش نباشد… اما نگاهش؟… قد و قواره اش؟… دلم میخواهد از کنار مادرم بلند شوم و بروم پایین و بروم تو اتاق و عکس را نگاه کنم. دست مادرم رو سرم کشیده میشود. با سر انگشت بن موهام را میخارد. تنم به مور مور میافتد. خوشم میآید. صداش را میشنوم:
– دائی جانو که اذیت نمیکنی؟
کف دست مادرم را رو لبهام میگذارم و میگویم:
– نه مادر… هر کاری بگه واسه ش میکنم.
دست مادرم را رو لبهام فشار میدهم که یکهو حرف از دهانم بیرون نزند.
– تابستون که تموم شد دوباره میری مدرسه… انشاالله کلاس چارم…
هنوز دست مادرم رو لبهام است.
– … ماشاالله هزار ماشاالله دیگه مرد شدی.
رو دست راستم غلت میزنم و میگویم:
– ولی اگه تو بخوای دیگه اصلاً مدرسه نمیرم.
تعجب میکند:
– نمیری؟
چشمان سیاه مادرم برق میزند. باز رو گرده ام میخوابم و آسمان را نگاه میکنم:
– یعنی گفتم اگه دلت بخواد… چونکه دلم میخواد همیشه برم حجره دائی امیر.
دست مادرم رو گونهام کشیده میشود:
– نه پسرم… تو باید درس بخونی.
دارم خفه میشوم. اگر بگویم که پدرم را دیدهام کلی سبک میشوم.
صدای مادرم را میشنوم:
– دائی جون گفته که حقوقتم میده.
نمیتوانم جلو خودم را بگیرم:
– مادر… پس بابا کی میاد؟
چیزی نمیگوید. گریه هم نمیکند. به موهام دست میکشد. وقتی که رفتم مدرسه موهام را کوتاه کردند. چشمانم را رو هم میگذارم. گرمیدست مادرم را رو گونههام احساس میکنم. چشمانم را باز میکند. سرم را بر میگردانم و به مادرم نگاه میکنم. چشمان سیاه مادرم برق میزند. انگار پر شده است از اشک. پشیمان میشوم که باز سراغ پدرم را ازش گرفتهام.
***
هنوز دائی امیر ناشتائی اش را نخورده است که قصد میکنم از خانه بزنم بیرون، صدای مادرم در میآید:
– چرا به این زودی؟
بهش دروغ میگویم:
– دلم میخواد یواش یواش برم. کوچه ها رو نیگا کنم. آدمارو… شایدم از میدون برم ببینم جلیل کویتی «نربچ*» شکار کرده یا نه.
از خانه میزنم بیرون، پا میگذارم به دو. یکنفس میروم تا تیمچه. جرات میکنم، میروم مینشینم رو تخت قهوهخانه. قهوهچی یک استکان چای میگذارد جلوم. خجالت میکشم. تا بناگوش سرخ میشوم. تا حالا تو قهوه خانه چای نخوردهام. تیمچه هنوز شلوغ نشده است. صدای باز شدن در حجره ها میآید. صداهایی از تو بازارچه میزند تو تیمچه. گمان کنم وقتی قهوهچی استکان چای را گذاشت جلوم ازم پرسید که چه خبر است اینهمه زود آمدهام. صدای دائی امیر را میشنوم. استکان نصفه را میگذارم تو نعلبکی و بلند میشوم.
– چرا امروز قبل از من راه افتادی؟
چیزی بهش نمیگویم. سرخ میشوم. اطراف تیمچه را نگاه میکنم . هنوز از مرد بلندقامت خبری نشده است. دائی امیر در حجره را باز میکند. چارپایه را میآورم بیرون و مینشینم. صدای تق تق چرتکه دائی امیر بلند میشود. دلالها دارند میآیند. حمالها زودتر از همه آمده اند. نگاهم به در تیمچه است. میخواهم عکس پدرم را از جیبم بیرون بیاورم و نگاهش کنم اما جرات نمیکنم. میترسم یکهو دائی امیر سر برسد و مچم را بگیرد. دو سال بیشتر است که با عکس پدرم حرف میزنم، که هیچ کس ازش خبری ندارد، که حتی یک کلمه هم جوابم نداده است. وقتی باش حرف میزنم، وقتی خودم تنها هستم و باش حرف میزنم، فقط نگاهم میکند.
آفتاب از هواخورهای سقف افتاده است رو ستونها و دارد پایین میکشد. انگار کسی سرم را بر میگرداند به طرف در تیمچه. دلم میلرزد. دارد میآید تو. خوش قد و بالا، با چشمانی درشت و ابروانی پر پشت و چانهای محکم. تا بخواهد از جلوم بگذرد بلند میشوم. یک لحظه نگاهش با نگاهم در هم میشود. جای خودم خشک میشوم. دلم میخواهد حرف بزنم اما انگار لالمانی گرفته ام. گردنش آنقدر کوتاه است که چانهاش به سینهاش نشسته است. از جلوم رد میشود و میرود به طرف حجره خواج توفیق و تو حجره سر میکشد. به گمانم چیزی میگوید و بر میگردد به طرف قهوهخانه و مینشیند رو نیمکت. حالا تیمچه شلوغ شده است. صدای تق تق چرتکه دائی امیر تو گوشم است. یک لحظه عکس پدرم را از جیبم بیرون میآورم و نگاهش میکنم. چانه مرد بلندقامت اصلاً به چانه پدرم نمیبرد. چانه پدرم اینطور پهن و محکم نیست. اما نگاهش؟… راه رفتنش؟… کاش آنروز خوب نگاه میکردم که پدرم چطور از خانه زد بیرون. باید قدمهاش سنگین باشد و کشیده. عکس را میگذارم تو جیبم. قهوه چی دارد با پدرم حرف میزند… پدرم؟!… اگر خودش نباشد؟… نه!.. خودش است. خود خودش.
صداهای بازارچه و صداهای تیمچه قاطی شده است. نمیدانم پدرم چه میگوید که قهوهچی میزند زیر خنده. انگار دارد نگاهم میکند. سرم را میاندازم پایین. زیرچشمینگاهش میکنم. یکهو میبینم که دائی امیر بالای سرم ایستاده است. دارد به پدرم نگاه میکند. زیر چشمیدائی امیر را میپایم. هنوز دارد نگاهش میکند. چندتائی دور پدرم جمع میشوند. همه از بیکاره های بازارچه هستند. بیهوا از جا میپرم و دستهای دائی امیر را میگیرم:
– خودشه؟…آره؟…خودشه؟
دائی امیر از حرفهام چیزی دستگیرش نمیشود. بهش التماس میکنم:
– بگو دائی جون… جون زن دائی بگو… بگو که خودشه.
دائی امیر تعجب کرده است. آهسته میپرسد:
– تو از چی داری حرف میزنی؟
وا میروم. سرم را میاندازم پایین. چشمهام پر اشک شده است. دائی امیر زیر بازویم را میگیرد و همراهش میبردم تو حجره. مینشینم رو صندلی. مینشیند پشت میز. سیگاری میگیراند. چند لحظه نگاهم میکند. چند پک غلیظ به سیگار میزند. صورتش تو دود گم میشود. صدایش را میشنوم:
– نگفتی که از چی داری حرف میزنی؟
انگار تمام حجره خاکستری رنگ شده است. لال شدهام، دارم خفه میشوم. نفس تو سینهام تنگی میکند. باز صدایش را میشنوم:
– ها؟ … هیچی نمیخوای بگی؟
خیلی تقلا میکنم تا بتوانم حر ف بزنم:
– هیچی دائی جون… هیچ.
دائی امیر نفس میکشد. نفسش پرصداست. حالا صورتش را میبینم. دور چشمانش چین نشسته است. چشمان سیاهش تنگ شده است. پوست سفیدش زردی میزند. صدایش را میشنوم:
– پس چیزی نیس… ها؟
دلم میخواهد بلند شوم، از حجره بزنم بیرون، خیز بردارم به طرف پدرم و سرش فریاد بکشم و عکسش را از جیبم بیرون بیاورم و نشانش بدهم و بگویم:
– تو میخوای منو گول بزنی آره؟… مگه من چی کردم؟… ها؟… چرا نمیخوای بدونم که تو پدرمی؟
اما آرام از رو صندلی بلند میشوم. دائی امیر میپرسد:
– کجا؟
بهش میگویم:
– همین جا… جلو حجره…
از حجره میزنم بیرون. پدرم رفته است. گل آفتاب هواخور سوم دارد به عتابه حجره دائی امیر نزدیک میشود.
***
چارپایه را گذاشته بودم بیرون حجره و نشسته بودم تا پدرم بیاید قهوهخانه تیمچه که چای بخورد. حرفها را میشنیدم و دندان رو جگر میگذاشتم. گوشهام را تیز کرده بودم. خواج توفیق نای حرف زدن نداشت. به زحمت صداش را میشنیدم:
– با کلونتری ام که بند و بست کرده…
همه پشت سر پدرم حرف میزنند اما هیچکس جرات ندارد که سینه به سینه اش بایستد و حرفش را بزند.
وقتی از در تیمچه میآید تو، نفس همه میبرد. صدای قدمهایش را که میشنوند گردن میکشند. همین خواج توفیق میشود عینهو موش. دلم میخواهد بایستم وسط تیمچه، زنده و مردهاشون رو زیر رو کنم. دلم میخواهد فریاد بکشم و بهشان بگویم که اگر دل و جرات دارند تو چشمهاش نگاه کنند و حرفشان را بزنند.
پدرم عین خیالش نیست. انگار نه انگار که کسی پشت سرش بد و بیراه میگشود. تا ظهر چند بار میآید قهوه خانه تیمچه چای میخورد. گاهی چندتائی هم همراهش هست. انگار ازش حساب میبرند. پشت سرش راه میروند و به حرفش گوش میدهند.
یک روز که پدرم نیامده بود قهوهخانه و دلم هوای دیدنش را کرده بود، از در تیمچه زدم بیرون و رفتم میدان بارفروشها. خیلی دور نیست. همین بغل است. کمی پایینتر از بازار قصابها. اما وقتی برگشتم از نگاه دائی امیر فهمیدم که ازم رنجیده است.
پرسید:
– کجا رفته بودی؟
بهش دروغ گفتم:
– رفتم دس به آب برسونم.
– مگه تیمچه مستراح نداشت؟
– خیلی بو میده… آدم خفه میشه.
دیگر چیزی نگفت اما نگاهش زار میزد که فهمیده است رفتهام میدان بارفروشها. حتی به گمانم دائی امیر فهمیده است که پدرم را شناختهام. همیشه هوام را دارد. تا با پدرم بنا میکنم به حرف زدن زیر چشمیمیپایدم، اما تا حالا چیزی بهم نگفته است. به گمانم از اینکه پدرم تو میدان بارفروشها باج میگیرد ازش بریده است، از اینکه زندان بوده است همه ازش بریده اند.
حالا پدرم خوب میداند که هر لحظه منتظر آمدنش هستم، که با دیدنش شاد میشوم. روزهای اول از پشت ستونهای سنگی مدور یکراست میرفت به طرف قهوهخانه بی اینکه بهم لبخند بزند و بی اینکه حتی نگاهم کند. اما حالا، از در تیمچه که میآید تو، کار اولش این است که بیاید و احوالم را بپرسد. اگر روزی ده بار بیاید، ده بار همین کار را میکند. وقتی بام حرف میزند داغ میشوم. تا بناگوش سرخ میشوم. حرف تو گلویم گیر میکند، زبانم بند میآید. هیچوقت نتوانستهام تو چشمانش نگاه گنم. هیچوقت نتوانستهام درست و حسابی به حرفهاش جواب بدهم. همیشه جویده حرف زدهام. سرم را انداختهام پایین و تقلا کرده ام تا یک کلام از گلویم بیرون بزند. اگر روزی ده بار بام حرف بزند، هر ده بار همینطور میشوم.
یکی دو بار، وقتی که نشسته بوده است رو تخت قهوهخانه بهم اشاره کرده است که بروم کنارش بنشینم و باش چای بخورم. دلم میخواسته است بروم، اما فکر دائی امیر را کردهام که بدجوری از پدرم بدش میآید. اصلاً خوش ندارد که با پدرم حرف بزنم. عجیب اوقاتش تلخ میشود. این را از نگاهش میفهمم.
هنوز به مادرم چیزی نگفته ام. ولی یک روز باید دست مادرم را بگیرم و بیاورمش حجره.
***
روز سوم است که مرد سیه چرده ای همراه پدرم میآید قهوه خانه. کوتاه است و پهن و قلچماق. اما معلوم است که از پدرم حساب میبرد. هر دو با هم میآیند و مینشینند رو نیمکتهای قهوهخانه و با هم حرف میزنند. گاهی پولهاشان را میشمارند. گاهی به همدیگر پول میدهند.
دائی امیر صدام میکند که بروم بازار قصابها گوشت بخرم. جعفر قصاب با دائی امیر دوست است. هیچ معطلم نمیکند. تا چشمش بهم میافتد راهم میاندازد. همیشه چندتا دنبالچه هم بهم میدهد. دائی امیر خودش سفارش کرده است. زن دائی امیر وقتی دیزی را بار بگذارد و دیزی تو تنور دم پز بشود و دنبالچهها خوب بپزد، آدم دلش میخواهد انگشتانش را باش بخورد.
از جعفر قصاب گوشت میگیرم و بدو برمیگردم. پدرم آمده است. نشسته است رو نیمکت قهوه خانه اما انگار اوقاتش تلخ است. مرد سیه چرده روبروی پدرم رو صندلی چندک زده است و سیگار دود میکند. چندتا از بیکارههای میدان بارفروشها دور و برشان ایستادهاند. چشم پدرم که بهم میافتد اصلاً نمیخندد. گوشت را میگذارم تو حجره و زود بر میگردم و رو چارپایه مینشینم. مرد سیه چرده ته سیگارش را خاموش میکند و حرف میزند. یعنی لبهاش میجنبد. صدایش را نمیشنوم. هم دور است و هم اینکه صدای آدمهای بازارچه و صدای رفت و آمد گاریها و کامیونها قاطی شده است. پدرم سکوت کرده است. لب پایینش را به دندان گرفته است. دلم میخواهد بلند شوم و جلوتر بروم تا حرفهای مرد سیه چرده را بفهمم. دلم میخواهد بروم بنشینم رو گونیهای برنجی که زیر گنبد سومیرو هم چیده شده است. پدرم سر برمیگرداند و خیره به مرد سیه چرده نگاه میکند. یکی از حمال ها از انبار بیرون میزند، چنگک آهنی را به کیسه برنج فرو میکند، دستهایش را به کمر میزند و جلو قهوهخانه میایستد و پدرم را نگاه میکند. انگار هوا پس است. بیکارهها همه بغ کردهاند. مرد سیه چرده رو صندلی چندک زده است. عینهو گربه که قصد جست زدن داشته باشد. هنوز دارد حرف میزند. یکهو صدای پدرم مثل ترقه میترکد. صدایش همه جا میپیچد. حالا انگار گردنش بلند و افراشته است. گونهاش صاف است. چانهاش با چانه عکس پدرم مو نمیزند، اما از چشمانش خون میبارد. دور تا دور تیمچه را نگاه میکنم. همه از پشت میزهاشان بلند شده اند و آمدهاند رو عتابههای در ایستادهاند. چندتاشان دور هم جمع میشوند و پچ پچ میکنند. دیگر حوصلهام از دست درگوشی حرف زدنشان سر رفته است. صدای مرد سیه چرده بلند میشود. عینهو صدای گاو. عینهو صدای گاومیش. صدای پدرم میلرزد. حالا همه ساکت شدهاند. همه صداها افتاده است. مرد سیه چرده از رو صندلی بلند میشود و رو در روی پدرم میایستد. موی سرش پرپشت است و برق میزند. پدرم از رو نیمکت بلند میشود. صدای پدرم با حجره ها بیرون ریختهاند. دائی امیر بالای سرم ایستاده است. خواج توفیق میآید و کنار دائی امیر میایستد. وزوزش را میشنوم:
– خدا کنه بزنن همدیگرو ناقص کنن که از شرشون راحت شیم.
دلم آتش میگیرد. دلم میخواهد سیبک گلوی خواج توفیق را آنقدر با دندان بجوم که جانش دربرود. قهوه چی دست از کار کشیده است. اصلاً معلوم نیست چه خبر است. سه روز بیشتر نیست که مرد سیه چرده پیدایش شده است. همیشه با پدرم گفته است و خندیده است. حتی به همدیگر پول هم دادهاند. یکهو تکان میخورم. پدرم هجوم میبرد به طرف مرد سیه چرده. همه دورشان حلقه زدهاند. از رو چارپایه بلند میشوم میروم بالای کیسههای برنج که زیر گنبد سوم رو هم چیده شده است. حالا پدرم با مرد سیه چرده گلاویز شده است. یکهو میبینم که مرد سیه چرده روی دستهای پدرم است. از شادی پر میکشم. میبینم که مرد سیه چرده را محکم به زمین میکوبد. دلم میخواهد به خواج توفیق بگویم که اگر راست میگوید حالا حرفش را بزند. دلم میخواهد فریاد بکشم که هر کس مرد است، پشت سر پدرم حرف نزند. حالا بیاید و سینه به سینهاش بایستد و حرفش را بگوید. یکهو دلم میلرزد. مرد سیه چرده هجوم میبرد به طرف چنگک آهنی که تو کیسه برنج نشسته است و تا پدرم بخواهد بجنبد، نوک چنگک گونه راستش را شکاف میدهد. خون میجوشد. هوا خاکستری میشود. فریاد میکشم. از رو گونیهای برنج جست میزنم پایین و بنا میکنم به دویدن. همه از حجرهها ریخته اند بیرون. تا دائی امیر بپرسد که چرا فریاد کشیدهام از در تیمچه میزنم بیرون. تا دائی امیر برسد به در تیمچه، از میدان بارفروشها رد میشوم. یکنفس نا خانه میدوم. مادرم نشسته است تو ایوان. تا میبینمش فریاد میکشم:
– کشتنش مادر… پدرمو کشتن.
و زانوهام سست میشود.
مادرم مثل ترقه از جا میجهد. به عینه میبینم که رنگش مثل گچ دیوار میشود. جیغ میکشد:
– کی به تو گفت؟
صدام به پستی میگراید:
– خودم دیدم مادر… خودم دیدم.
مادرم بغلم میکند. چشمهاش میجوشد.
– کشتنش… پدرمو کشتن… دیگه نمیاد مادر… دیگه نمیاد.
دائی امیر سر میرسد. هراسان است و نیمه نفس. دارم از هوش میروم. صدای مادرم را میشنوم. انگار از بن چاه میآید.
– کی بهش گفت؟
صدای دائی امیر است. به زحمت صداش را میشنوم.
– هیس خواهر… کسی بهش نگفته… اصلاً خیالاتی شده.
باز صدای مادرم است:
– خب پس…
دیگر چیزی نمیشنوم. احساس میکنم که زیر پایم خالی شده است. گوشهام زنگ میزند. احساس میکنم که دارم سقوط میکنم. تو تاریکی تو سرما.