داستان «گفت و گو در باغ» حاصل گفتگوی مسکوب با داییاش فرهاد در حین دیدن تابلوهای نقاشی اوست. نقاشیها همه از باغاند. باغهایی ظاهرا یکسان اما در ذات متفاوت. باغهایی که مسکوب از آنها میگوید و برای مان تصویرسازی میکند، وهم و خیال انساناند. از روی طرحی پیشین کشیده نشدهاند. بلکه خلق شدهاند. به نوعی باغ در اینجا خیالی است از گذشته، خاطرات و عواطف و تجربیاتی که از بین رفته، و حالا با بازسازی دوبارهاش از دریچه هنر و خیال، به آن چنگ میزنیم تا حفظش کنیم. برای این است که میشود گفت: «انسان در باغ نیست، بلکه این باغ است که در انسان حضور دارد!» پس به ناچار مجبوریم که با این آگاهی، گردن آویزِ خاطرات شویم. و این آگاهی در عین شیرین بودنش، طعمِ تلخِ آرزوهای بازنیافته گذشته را به همراه دارد. به واقع ما در ادامه زندگی مان، در خزانِ نابودی، فقط با تصور بهارهایی که از سر گذراندهایم زنده میمانیم. وقتی واقعیت روبهروی مان، به چیزی جز زمستان و بیبرگی نمیرسد، ساختن یک باغ سبزِ زنده در ذهن، و پناه بردن به آن، شاید آخرین تلاش ذهن برای تاب آوردن تن باشد. حالا شاید بهتر درک کنیم که چرا هر انسان به یک باغ خیال نیاز دارد. کتاب گفتوگو در باغ آنقدر شاعرانه و لطیف است و پر از تعبیر، که بعید میدانم به خوبی بتوان نامی روی آن گذاشت.