امین فقیری
ما شاهد بیست داستان در مجموعه داستان «نیمه آباد باغ» هستیم که این علاوه بر حسن های زیاد، یک عیب کوچک هم دارد و آن اینکه کار را برای کسی که دست به معرفی و احیانا نقد کتاب می زند، کمی پیچیده می کند، چون جهان داستانی کتاب باعث سردرگمی و گیجی خواننده کنجکاو می شود.
با خواندن این کتاب پی می بریم که نویسنده از چه قوه تخیل والایی برخوردار بوده و این همه موضوع را چگونه به دام آورده است. البته خاصیت داستان کوتاه چون در زمان های مختلف نوشته می شود، یکی هم این است که پیرنگ داستان ها تکراری به نظر نمی آیند. در این مجموعه از شهر به روستا می رویم، بازمی گردیم و دوباره با طبیعت آشتی می کنیم، اما در هیچ کدام از داستان ها رگه هایی از رئالیسم که باید تا آخر امتداد پیدا کند، مشهود نیست، بلکه سبک سورئالیسم و رئالیسم جادویی را در اکثر قریب به اتفاق داستان ها غالب می بینیم و اگر داستان زیبایی همانند «همچون سایه» را می خوانیم که از سبک رئالیسم به تمامی بهره برده است، این بار با سانسور شدید نویسنده روبه رو می شویم که از خیر خط منطقی داستان که به روحیه انسانی و جوانی قهرمان داستان بازمی گردد به راحتی طفره رفته است و درنتیجه سوالاتی را در ذهن خواننده برمی انگیزاند که چرا در دست زنی رنج دیده فراری می شود و او را در میان صخره های کوه بی پناه می گذارد و خود به فضای امن دیگری نقل مکان می کند؟ شاید اگر هر کس دیگری هم بود این کار را انجام می داد. اما قهرمان داستان ما یک استثناست. درست است که همانند یوسف پیامبر از دست زلیخای می گریزد و پیرهنش پاره می شود، اما به اندازه یوسف پرهیزگار نیست و این گونه که نویسنده داستان را پیش می برد بالاخره به خواهش های نفسانی اش تن می سپارد و تسلیم می شود. طبیعی است در یک محیط بسته و کوچک مانند روستا تمام حرکات آموزگار زیر ذره بین کسانی است که می خواهند از کاه کوهی بسازند و این گونه است که طلعت زنی روانپریش که عشق اولش را که معلم قبلی روستا بوده با دخالت متعصبین روستا از دست داده و دچار یک نوع مالیخولیا شده است. این معلم را در قامت همان آموزگار قبلی می پندارد و سنخیت اصلی داستان به راحتی و بدون هیچ عذاب وجدانی طلعت را در تاریکی شب در کوه تنها می گذارد و خود می رود.
فضای داستان «به مادرم نگو» لمپنی است که این بار نویسنده در محیطی پرت سراغ آدم هایی رفته که به نوعی دستفروشند. در جاده ای که به کرج منتهی می شود اجناس خود را به رانندگان عرضه می کنند و در نتیجه هیچ گاه رقابت را فراموش نمی کنند و حرف حساب شان را با چاقو به یکدیگر حقنه می کنند. نویسنده در این داستان شخصیت زنی را که روی چرخ دستی اش خنز و پنزر می فروشد بسیار مانا و زیبا خلق کرده است.
حدیثی و روایتی از مرگ را چون سایه ای بر سر جماعتی که برای تسلیت می آیند آن هم در محیطی لابیرنت وار می خوانیم. در این داستان هر کس به گونه ای تصور خاصی از مرگ دارد. این مرگ آگاهی را نویسنده در بعضی داستان های دیگرش تجربه کرده است. نام این داستان «بی شک یکی از آن سه تن است» و می توان آن را به نوعی به حال و هوای داستان های «پست مدرن» هم نسبت داد.
داستان «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» رها شده گاهی در موقعیت های ناباور زندگی است که برای هر کس پیش می آید. این بار رنگ سفید یک کاپشن که از یک حراجی خریده شده است، موجب رنجش صاحبش و اسباب تمسخر و خنده دیگران را فراهم کرده است.
«البته که کار، کار خودشان است» داستانی سورئال و زیباست از حدیث مرگی ناخواسته. او نمی داند اما دیگران می دانند که دچار فراموشی و مالیخولیا شده و مرده است. پایان بندی داستان زیباست.
«نمی دانم چند وقت می گردم تا می رسم به جایی که دیگر عکسم را نمی بینم. فقط اطلاعیه دیگران است. اکنون دیگر از خانه بسیار دور شده ام. به پارکی ناآشنا می رسم، داخل می شوم و گوشه ای می نشینم چشم می گردانم. اینجا و آنجا زنان و مردانی میانسال و کهنسال را می بینم که جداگانه روی نیمکت ها نشسته اند. شب به نیمه می رسد. نگاه یکی از آنها روی من ثابت مانده است. در پاسخ لبخندش، لبخند می زنم. او هم به طرفم می آید و کنارم می نشیند. در بطری شیر را باز می کنم شیر را با هم می خوریم.» (ص 42)
محمود راجی در داستان «زیستن مشروط» تعهد اجتماعی خود را نشان می دهد و به آدم های خاص داستانش به دیده عاطفی می نگرد و با آنها با مهربانی برخورد می کند. آنهایی که حتی در آزادی نیز محدودیت دارند و انگار باید در مدتی پیش بینی شده و مقرر آزاد باشند و نفس بکشند. می بینیم که شخصیت های مشروط هر کدام به شغلی دیگر روی آورده اند، اما انگار دستی زندگی جدید آنها را نبایستی باور کند. این گونه است که داستانی به وجود می آید که در ذات خود متاثرکننده و هشداردهنده است.
در داستان «تناوب» با زندگی با همه پیچ و خم های آن روبه رو می شویم، خصوصا آنچه در ذهن باقی می ماند، عشق است که هیچ گاه نمی میرد و در زندگی هر فرد رسوب می کند. شخصیت برتر داستان در کویری بی انتها که در ذهن ساخته است به دنبال «بهرام» است که معلوم نیست هست یا نیست!
حسن کار محمود راجی این است که نویسنده ای عاطفی است. اگر دقت داشته باشیم اکثر قریب به اتفاق داستان ها از این آبشخور آب می خورند. می توانیم او را نویسنده ای مهربان بنامیم که بر همه چیز دل می سوزاند و تاثیر می پذیرد و این تاثیرپذیری را در قالب داستان به خواننده عرضه می کند و این عشق است که از هر گوشه ذهن و قلبش فریاد برمی دارد.
و اما داستان «رسیده ها»؛ آیا می توان انسان ها را به میوه هایی تشبیه کرد که در سرشاخه ها می پلاسند و به زمین می افتند و زیر پا له می شوند؟ عرف معمول می گوید نه؛ انسان با همه شر و شورش، با همه عشق ها و مهربانی هایش، چه سنخیتی با میوه لهیده دارد! این گونه است که پیری برای آدمی مصیبت می شود. در این سنین ذهن حساس تر می شود. تمام لطافت ها و شقاوت ها را می گیرد و قضاوت می کند. دلگیر می شود و چون چاره ای برایش متصور نیست سرش را به دیوار ناامیدی ها می کوبد. این یک تراژدی نانوشته است که پدر یا مادر که 75 یا 80 را می گذرانند، به ناگزیر باید به خانه سالمندان برده شوند، چون توان و قدرت نگهداری از آنها را ندارند. محمود راجی این مساله را دستاورد داستان متاثرکننده «رسیده ها» می کند و در اینجا مادر است که این همه را تحمل می کند و از اینجا به آنجا کشیده می شود. گاهی مدارک کافی نیست و گاهی با بهانه های واهی او را نمی پذیرند. در آخر از آسایشگاه فرار می کند. نویسنده موضوع را به دنیای سورئال کشیده است تا به خواننده بگوید: «می خواهی باور کن می خواهی نه»، اما زیر پوست این ماجراها مظلومیت انسان، آن هم مادر، نهفته است.
داستان های «بن بست کوتاه» و «منظورت چیست» بیشتر از عشق سخن می گویند؛ عشقی نامکرر از هر زبانی که بشنویم.
«لک لک ها» داستان پر رمز و رازی است. در این داستان که می توانست یک رمان 150 صفحه ای هم باشد، حادثه پشت حادثه رقم می خورد که مسبب تمام آنها دختری است به نام مریم آتشکار؛ شخصیتی که نویسنده از دختری محروم اما مقاوم ساخته است، خواندنی است. خصوصا که خواننده نمی داند او واقعا در اتفاق هایی که افتاده، گناهکار است یا بی گناه!
داستان «یگانه» این گونه آغاز می شود:
«دو، سه ماه پس از برگشتنم از ایران، یک روز خواهرم که به ظاهر تا حدودی شبیه من است، زنگ می زند و می گوید: آن طرح فانتزی شرقی را که در سفر اخیر، مدتی روی سرت بود، به خاطر دارید؟
می گویم: بله، چطور؟
می گوید: یادت هست زمان رفتنت آن را خواسته بودم و تو گفتی که آن را به یک خانم داده ای؟
می گویم: خب بله.
می گوید: امروز همان را در پارک نزدیک خانه، در بساط یک مرد دیدم...»
داستان «یگانه» از همین سرآغاز دنیایی عاطفی را به روی ما می گشاید، سپس معلوم می شود که آن مرد پسر مادری بوده که روسری فانتزی را از راوی داستان با ترفند زیبایی به عنوان هدیه گرفته است. در مقابل اصرار خواهر راضی به فروش نمی شود به این بهانه که این شال یادگاری از مادرش است.
در اینجا نویسنده به فضایی ماورایی و رمزآلود وارد می شود، چراکه از دهان مرد حرف هایی بیرون می آید که با منطق ساده زندگی همخوانی ندارد و خواننده را به دنیای سحر و جادو می کشاند.
«پس از حدود یک ماه امروز آن مرد آمد، از او پرسیدم معمولا چه روزهایی می آیید. چرا همیشه نیستید؟ مرد گفت: با توجه به راز پنهان در طرح فانتزی شرقی، فقط روزهایی که ماه در بدر کامل است. پرسیدم: چه رازی و چرا این روزها؟ مرد گفت: میل به دوست داشتن و دوست داشته شدن به تنهایی کافی نیست. باید بتوان موانعی را که سر راه ابراز عشق ایجاد می شود، کنار زد وگرنه...» (ص 45)
این گفت وگو ادامه پیدا می کند و خواننده هر آن به تصور مرموز بودن مرد و دلبستگی مادر به شال نزدیک تر می شود و بعد کم کم مرد از مرگ مادر می گوید و از شال که یادگاری مادر است و نمی خواهد آن را از دست بدهد.
«سپس طرحی از صورتم کشید و در کنارش نوشت: «تصویرش حتی در جاهایی که در تضاد با محیط شاعرانه بود، همراهم بود.» (جیمز جویس)
طرح را به من داد و شال را برداشت و رفت... چشم ها در این طرح حالت گرفته و زنده بود.» (ص 48)