اگرچه ارنست همینگوی اغلب با آثاری چون «وداع با اسلحه» و «پیرمرد و دریا» به یاد آورده می شود اما او از چیره دست ترین نویسندگان داستان کوتاه در ادبیات جهان است که تاثیر زیادی بر نویسندگان پس از خودش برجا گذاشته است. «وداع با اسلحه» و «پیرمرد و دریا» در سال های مختلف و با ترجمه های متعدد به فارسی منتشر شده اند اما ترجمه های نجف دریابندری از این دو اثر همینگوی همچنان خواندنی ترین ترجمه های موجود از همینگوی در ایران هستند. گرچه نجف دریابندری اولین مترجم همینگوی در ایران نیست اما به خاطر ترجمه های ارزنده اش از برخی آثار همینگوی اغلب با او به یاد آورده می شود. کم وبیش می شود گفت که دریابندری کار ترجمه را با همینگوی آغاز کرد و با همینگوی به پایان برد.
«وداع با اسلحه» اولین ترجمه نجف از همینگوی بود که آن را در بیست وچند سالگی انجام داد و پس از آن دیگر رمان مشهور همینگوی یعنی «پیرمرد و دریا» را نیز به خواننده فارسی زبان عرضه کرد. از ویژگی های ترجمه های دریابندری مقدمه های محققانه و مفصلی است که او برای کتاب هایش می نوشت که نشان دهنده شناخت عمیق او از نویسنده و اثر مورد نظر بوده است. دریابندری در دوره پایانی فعالیت اش به سراغ داستان های کوتاهی از همینگوی رفته بود و تعدادی از برجسته ترین آنها را به فارسی برگردانده بود. این داستان ها مدتی پیش در کتابی با عنوان «بیست و یک داستان» توسط نشر کارنامه منتشر شد.
تعدادی از داستان هایی که در کتاب «بیست و یک داستان» انتخاب و ترجمه شده اند جزو نمونه های درخشان داستان کوتاه در ادبیات جهانی به شمار می روند. عناوین این داستان ها عبارتند از: «برف های کلیمنجارو»، «پیرمرد سر پل»، «اردوگاه سرخ پوست ها»، «دکتر و زن دکتر»، «پایان یک چیز»، «توفان سه روزه»، «مشت زن»، «یک داستان خیلی کوتاه»، «خانه سرباز»، «انقلابی»، «گربه زیر باران»، «برف سراسری»، «در کشور دیگر»، «تپه های مثل فیل های سفید»، «آدمکش ها»، «یک تحقیق ساده»، «ده سرخ پوست»، «بهشت آلپ»، «داستان معمولی»، «جای تمیز و روشن» و «روشنی این عالم». کتاب «بیست و یک داستان» به روشنی نشان می دهد که چرا همینگوی تا این حد در ادبیات قرن بیستم چهره حایز اهمیتی است. او را استاد نوشتن داستان های کوتاه می دانستند و قصه هایی که دریابندری از او انتخاب و ترجمه کرده به خوبی دلیل استادی همینگوی را نشان می دهند. در بخشی از داستان «برف های کلیمنجارو» از کتاب «بیست و یک داستان» می خوانیم: «حالا در ذهنش ایستگاه قطاری می دید در قره گچ و او با کوله اش ایستاده بود و آن هم چراغ قطار سمپلون-اوریان بود که حالا تاریکی را می شکافت و او داشت پس از آن عقب نشینی از تراکیه می رفت. این یکی از چیزهایی بود که برای نوشتن کنار گذاشته بود، که آن روز صبح سر میز صبحانه از پنجره بیرون را تماشا می کرد و برف را روی کوه های بلغارستان می دید و منشی نانسن از پیرمرد پرسید که آیا این برف است و پیرمرد نگاه کرد و گفت که نه، این برف نیست، هنوز زود است برف باشد. و منشی برای دخترهای دیگر تکرار کرد که نه دیدید گفتم، برف نیست، و آنها همه شان گفتند برف نیست، ما اشتباه می کردیم. ولی برف بود و او وقتی به فکر جابه جایی جمعیت افتاد مردم را توی همان برف فرستاد. و مردم توی همان برف راه افتادند تا بالاخره در آن زمستان مردند. باز هم برف بود که در تمام هفته کریسمس آن سال در گاوئرتال می بارید، آن سال در خانه آن هیزم شکن زندگی می کردند که یک اجاق بزرگ و چهارگوش چینی داشت که نصف اتاق را گرفته بود و آنها روی تشک هایی می خوابیدند که توشان را با برگ راش پر کرده بودند، همان دفعه ای که آن سرباز فراری آمد که پاهاش توی برف خونی شده بود. گفت که پلیس دارد دنبالش می آید و آنها جوراب های پشمی به او دادند و سر ژاندارم ها را با حرف گرم کردند تا باد روی ردپا را پوشاند».
منبع: روزنامه شرق