فرزانه نوری
رمان کوتاه «شب بازی» قصه پرماجرای قاضی دادگستری، حامد پناهی است که در جریان پرونده زهرا پوراشرف یا مستانه پورسیدی، معشوقه سالهای جوانی و همسر دومش با شخصی به نام ستار حسنزاده، متهم به قتل روبهرو میشود. حامد پناهی میداند ستار حسنزاده قاتل نیست و بیش از هر چیزی به دنبال علت حضور وی، آن وقت شب، در خانه مقتوله میگردد. وی در پی این کندوکاوها با جریاناتی مواجه میشود که تمام زندگیاش را تحث تاثیر قرار میدهد.
خلاصه رمان شب بازی مجتبی تقویزاد
داستان در رشت میگذرد. چندین محله از رشت در این داستان به گونهای پرداخت شده که گویی خود آنها نیز شخصیت هستند. نویسنده متبحرانه این کار را انجام داده و با آوردن نام هر شخص یا واقعه نام یکی از محلههای رشت به ذهن خواننده متبادر میشود.
محله ساغریسازان، کوچه مستشاری: محلهای که حامد و مستانه، در آن بزرگ شدهاند. «شش هفت سالمان که بود، توی کل محله ساغریسازان پیچیده بود که زهرانامی هست توی کوچه مستشاری که در زو و بیخدیواری هر چه پسر را درس میدهد. در کوچه مستشاری که هیچ، از این طرف تا پشت گذر محله خواهرامام و از آن طرف تا گذر فرخ هم رقیب میطلبیدیم. راستش من همیشه پشت زهرا میایستادم. نفر اول بازی او میشد.» گذر فرخ، محله کودکی ستار حسنزاده، یکی از سرشاخههای مستانه در گروهک سیاسی: «در محله خمیران زاهدان رشت به دنیا آمدم...»
صومعه بیجار، محلهای که ستار در بزرگسالی ساکن آنجا بوده: «خوشبرورو بود. همون سال دیپلم دبیرمان شده بود...بعد فهمیدم توی تشکیلات صداش میکنن داود. لابد به خاطر صداش. خونهش صومعه بیجار بود.»
محله منظریه، منزل حامد و همسر دومش مستانه: «از خانه مستانه تا کنار پل رودخانه منظریه تا رسیدن به خانه، هیچ سوزشی احساس نکرده بودم.»
و مکانهای دیگری که در خلال داستان به آنها به شکلی پررنگ اشاره میشود و هر کدام آبستن حادثهای در گذشته راوی هستند: پل عراق، محله دانشسرا، محله دباغیان، چهارراه میکاییل، چلهخانه و...
همه هنرها بر اساس فرم خود تعریف میشوند. داستان کوتاه هم از این قاعده مستثنی نیست. فرم یک داستان شیوه مواجه شدن خواننده با آن را تعیین میکند. درواقع میتوان گفت که داستان به واسطه فرمش بروز و ظهور پیدا میکند.
با نگاهی به توپوگرافی شهر رشت، شکل تودرتو یا به نوعی زولبیایی آن مشهود و این امر در گذر از محلههای رشت نیز کاملا محسوس است. محلههای این شهر به نوعی به هم مرتبط هستند و گویی هر مسیر تازه امتداد مسیری است که گمان میشد به انتها رسیده و ابتدای مسیری جدید است. با توجه به مکانهای ذکر شده در این داستان و شیوه روایت ماجراها اینطور دریافت میشود که نویسنده از این ویژگی رشت در ایجاد فرم داستان خود کمک گرفته و اطلاعات داستان را به همان شیوه تودرتو یا زولبیایی به خواننده ارایه میکند. داستان در زمان حال شروع میشود، حامد پناهی مشغول مطالعه پرونده قتل است و بعد از آن فلشبکی از اتفاقات گذشته در اختیار میدهد. داستان با فلشبکهای تودرتو پیش میرود، فاصلههای دور و نزدیک زمانی که با فاصلههای دور و نزدیک مکانی همگام میشود. گاهی بعد از یک بار به گذشته رفتن، چندینبار در آن زمان دور میزند تا دوباره به خط حال بازگردد؛ از حال به گذشته و از آنجا به گذشتهای نزدیک و سپس به گذشتهای دور و دورتر میرود و باز به زمان حال بازمیگردد.
زمان حال، برنامه استخر هفتگی قضات: «.... اصلا سر همین موضوع بود که دلم نمیخواست بیایم استخر...»
زمان گذشته نزدیک، بیرون استخر: «ماشین را خاموش کردم... نباید برنامه هفتگی قضات را به هم میزدم. ستوده حتما منتظر فرصت بود...»
زمان گذشته دور، ماجرای اختلاف ستوده، یکی از همکاران، با پناهی بعد از برگرداندن حکم اعدام مستانه توسط او: «ببین آقای پناهی، فکر میکنی بردی دیگه؟ اما یه جایی یه دادگاه بزرگتر هم هست...»
زمان گذشته نزدیک، بیرون استخر: «کسی به شیشه زد: سانس تموم میشهها حامد. سرم را از روی فرمان بلند کردم. قاسم بود...خزیدم توی رختکن...»
زمان گذشته دورتر، نزدیک شدن دوباره مستانه و حامد بعد از بسته شدن پرونده و تبرئه شدن او توسط حامد: «در اتاق پرو را هل داده بود: بذار بیام تو ببینم. با شانه و بازو در را فشار دادم و چفتش را انداختم: چیچی رو ببینی مستانه؟ مردم نگامون میکنن.»
زمان گذشته نزدیک: «به در زدند. صدای قاسم بود: من رفتم توی آب. استخاره میکنی اون تو؟ یه مایو عوض کردن اینقدر وقت نمیبره... شیر آب سرد را بستم و آب گرم را باز کردم. چند ثانیه بعد، بخار بالا آمد و آینه را پوشاند. پشت و شانهام سوخت.» زمان گذشته کمی دور، شب قتل مستانه، وقتی حامد پناهی بعد از دیدن تمام ماجرا جز چهره قاتل و تلاش بیهوده برای جابهجا کردن جسد مستانه، خسته و خونین به خانه برمیگردد: «زیر دوش نشسته بودم که از زیر پایم خون به سمت چاهک رفت. آب که خورده بود تازه سوزشش را احساس کردم. از خانه مستانه تا کنار پل رودخانه منظریه، تا رسیدن به خانه، هیچ سوزشی احساس نکرده بودم. به خانه که رسیدم آذر روی کاناپه نشسته بود.»
زمان گذشته نزدیک، استخر. پیش از رفتن به آب: «پشتم بیشتر سوخت پایم به سمت استخر نمیرفت... لبه استخر ایستادم. روی پنجه پا فشار آوردم. زانویم را شکستم و به سمت آب شیرجه زدم. آب به صورتم سیلی زد.» زمان گذشته دورتر، بازجویی حامد از مستانه: «اولین روزی که قرار بود از مستانه بازجویی کنم، آنقدر آب به صورتم پاشیدم که انگار کسی مدام به صورتم سیلی میزد.» زمان حال، استخر: «صدایی شبیه انفجار آمد. انگار بمب بخورد وسط استخر.»
نویسنده از چنین فرمی برای ارایه اطلاعات داستان بهره برده. به گونهای که خواننده میپندارد در مسیری پیچاپیچ پانهاده و با رسیدن به زمان حال نه تنها به جایی آشنا رسیده، بلکه مسیرهای پیشین هم دیگر برایش ناآشنا نیست. اینطور بهنظر میرسد که مجتبی تقویزاد فرم داستان را به مثابه نقشه راه در نظر گرفته و محله به محله و خیابان به خیابان خواننده را راهنمایی میکند تا به جایی که میخواهد برساند. در این مسیر نهتنها به فاصلههای زمانی و مکانی بیتوجه نبوده، بلکه از آنها به عنوان ابزاری برای کموکمتر کردن فاصله خواننده با ماهیت داستان بهره برده است و این همان فرم تودرتوی داستان است که گویی از فرم جغرافیایی نقشه رشت پیروی میکند و در قالب آن فرو میرود. چنین قالبی وقتی در نظر خواننده قوت میگیرد که هر چه به انتهای داستان نزدیکتر میشود فلشبکها کمتر و حال داستان بیشتر میشود؛ شعاع دایرههای دورتر از مرکز بزرگتر، فاصلهها بیشتر و پیچها کمتر است. تا حدی که در دو فصل آخر داستان وزن عمده روایتها در زمان حال است و حتی میشود آخرین جمله داستان را نوعی فلشفوروارد تلقی کرد؛ به نوعی پیشبینی بازی بعدی.
در نهایت خواننده همچون یک فرد آشنا به نقشه است که راههای پیشین را خوب بلد شده و انگار برای ادامه راه دیگر نیازی به نقشه ندارد. اما نقطه مرکزی این نقشه منحنیشکل کجاست. آذر و مستانه. هر دو زن و هر دو خود به نوعی موطن. خانه یکی در محله منظریه رشت است و آدرس دیگری نامعلوم. شاید در یکی از همان محلههای اطراف. یکی زبان بریده است و دیگری مگو. هردو رازی دارند که یکی به گور میبرد و دیگری هرگز واگو نمیکند. اما پلهایی در داستان این دو را به هم ربط میدهد و نمیگذارد جدا از هم باشند.دست سرد آذر نشست روی صورتم. مستانه هم همینطور بود. صورتش را برگرداند و به سطل آشغال زل زد. مستانه هم همینطور بود. چه چیز این دو را به هم مرتبط میکرد؟ حامد؟ پل رودخانه گوهررود؟ بنا بر آنچه گفته شد، جغرافیا را میتوان ظرفی برای ارایه داستان دانست. جغرافیایی که میتواند عناصر طبیعی و بومی و کوچهها و محلهها را در بربگیرد. وقتی نقشه شهری را به عنوان بخشی از جغرافیای داستان در نظر بگیریم، چیزی که بیش از همه به چشم میخورد، فاصلههاست. آنچه در کتاب «شب بازی» هم به کرات دیده میشود، فاصله بین راهها، خانهها، محلهها، زمانها و افراد است. گویی آنچه این داستان را بروز میدهد خود همین فاصلههاست که دوری و نزدیکی آنها قالب این داستان را ساخته و آن را به خواننده مینمایاند.