نسیم خلیلی
روایت «آخرین نقاشی سارا دفس»، قصه یک نقاشی نمادین فکورانه است از یک زن نقاش، از نقاشان قرن هفدهم هلند. سارا دفس خیالین قصه که یادآور سارا فان بالبرخن واقعی است که مجبور بود مانند بسیاری از زنان نقاش آن روزگار، براساس قانون یا عرف، فقط طبیعت بی جان را نقاشی کند؛ آنها موظف بودند به رتق و فتق امور خانه بپردازند نه اینکه ساعت ها به طبیعت و مرغزار و باغ و دهکده بنگرند؛ اما سارا به راه عصیان افتاد؛ او در گرداب سوگ و اندوه و در فقدان دخترش، که با کابوس و بر اثر طاعون جان سپرد، از این قانون سرپیچی کرد و منظره تاثیر گذاری آفرید درست وقتی که «در بعدازظهری صاف، دخترکی را می بیند که میان بیشه زار برفی، بالای انشعاب یخ زده رودخانه آمستل آهسته قدم می زند. چیزی در نور خورشید و دختر که تنها در میان درختان پدیدار شده بود، او را به سوی بوم نقاشی می کشاند. ناگهان کشیدن طبیعت بی جان برایش غیرقابل تصور می شود» و اما آن منظره که تا سال ها تصور می شد تنها نقاشی سارا دفس از مناظر جاندار جهان است: «منظره ای زمستانی در هوای گرگ و میش. دخترکی در جلوی تصویر، روبروی یک درخت توس نقره ای ایستاده، دست ناتوانش را به تنه درخت فشرده و به اسکیت بازهای روی رودخانه یخ زده خیره شده است. شش نفر هستند که از سرمای زیاد خود را پوشانده اند، تکه هایی از پارچه های زرد و قهوه ای روی یخ شناورند. پسرکی دور پیچی بزرگ روی یخ می چرخد و سگی خالدار در کنارش یورتمه می رود. دستش در هواست، به دختر اشاره می کند. به ما اشاره می کند. در امتداد ساحل رودخانه، دهکده ای زیر سایه دود و نور آتش به خواب رفته است و تصویر گرم و تابانش در تمایز با آسمان سرد دیده می شود و سپس ظهور پاهای برهنه دخترک در میان برف. کلاغی با پرهای بنفش و کمی به رنگ رنگین کمان، روی شاخه ای کنار او قارقار می کند... صورت دختر تقریبا نیم رخ است، موهای مشکی اش رها و روی شانه هایش به هم پیچیده اند. چشم هایش به دوردست خیره مانده... به نظر ناتوان می آید یا انگیزه ای برای رسیدن به ساحل رودخانه یخ زده ندارد. ردپاهایش در میان برف به سمت جنگل، به آن سوی قاب نقاشی بازمی گردد. گویی که از بیرون نقاشی پا به این منظره نهاده است.» مترجم در مقدمه نوشته «سارا دفس این منظره زمستانی را «به یاد دختر از دست رفته اش نقاشی می کند و سیصد سال بعد، زندگی مارتی دگروت، وارث نقاشی و الی شیپلی، جعل کننده نقاشی را در دست می گیرد.» داستان از خیال نویسنده آمده است اما خود تبدیل به محملی شده تا پرتویی بر جزییات زندگی بسیاری از زنانی بیفکند که در دوران طلایی هلند نقاشی می کشیده اند، وقتی که هنرمندان، ناچار به کار در زیر چتر مستبدانه انجمن نقاشان لوک مقدس بودند که تمامی جنبه های حرفه ای زندگی هنرمندان را تحت نظر داشتند، آنها را محدود می کردند و با راندن شان از انجمن، زندگی اقتصادی شان را به بن بست می کشاندند؛ انجمنی که هر کدام از نقاشان بزرگ روزگار خویشند: «قرار بود دکارت هم جایی در میان ناظرانی که روی جنازه سایه انداخته اند، باشد؛ اما... دلیل نبودن دکارت در میان جراحان نقاشی این بود که رسما از رامبرانت تقاضا نکرده بود.» این گفتار تلویحا پرده از اهمیت رامبرانت برمی دارد تا آنجا که فیلسوف بزرگی چون دکارت به کسب اجازه از او مکلف بوده است. در هر حال نقاشی سارا که مخفیانه کشیده شده است، نقاشی تاثیرگذاری است که وقتی به عنوان میراث به مردی اندوهگین، مارتی دگروت می رسد، او امیدوار است که با سکوت یخ زده اش آرام شود. اما روایت وقتی که به الی شیپلی، جعل کننده نقاشی که موضوع پایان نامه اش را زنان نقاش در مکتب هنری قرن هفدهم هلند قرار داده، می رسد، وجه هنری دیگری هم جز کلان روایت داستان وار کتاب رخ می نمایاند و آن هم اشارات گاه و بیگاه نویسنده است به اسلوب کار نقاشان قدیم یا فنون ترمیم و جعل آن نقاشی ها، آن هم وقتی که از او خواسته می شود که کپی دقیقی از نقاشی سارا دفس برای صاحب حقیقی و حقوقی اش بکشد: «نقاشان هلندی قرن هفده بوم های نقاشی را همچون کشتی های شان می ساختند. قدم به قدم و با دقت فراوان. سایزبندی، زمینه، طراحی اولیه، ته رنگ، به عمل آمدن نقاشی و جلازدن. قلم موهایی از موی طبیعی برای صاف کردن لایه ها و ترکیب فرم ها. بعضی از این نقاشان یک سال برای خشک شدن رنگ روغن صبر می کردند و سپس آن را با صمغ جلا می دادند.» و اطلاعاتی جالب از روند کار هنرمندی که مشغول جعل یک نقاشی کهن ا ست: «کشیدن نقاشی واقعی طاقت فرسا بود و کند پیش می رفت؛ رنگ های زرد روشن که روی شال گردن اسکیت بازها نقطه نقطه شده بودند، بافت عجیبی داشتند و سرانجام الی تصمیم گرفت کمی ماسه به رنگ های زرد روشن اضافه کند. پس از جلاهای شفاف، نقاشی را به مدت یک هفته زیر نور ماورای بنفش، سفید کرد و به مدت یک ماه آن را در کوره خشک کرد. با استفاده از یک توپ پلاستیکی ترک هایی بر پشت بوم نقاشی ایجاد کرد و از یک تفنگ آب پاش برای خیس کردن تصویر یا روغن جلایی که نگه داشته بود استفاده کرد.» و این همه در حالی بود که اگر راز هنرمند جعل کننده ای همچون او برملا می شد، حیثیت هنری اش بر باد می رفت: «محقق هنر فمنیست برای رسیدن به شهرت، نقاشی معروف را جعل کرد.» اما راز مهم تر آن بود که سارا دفس نقاشی دیگری هم از منظره کشیده بوده و سال ها بعد کشف شده است، منظره ای شاید از خاکسپاری یک کودک در یک دهکده غمبار، سال ها پس از آنکه همسر ورشکسته رانده از انجمن نقاشانش او را ترک کرد؛«چندین عزادار از کلیسایی در بالای تپه پایین می آیند که پنجره هایش در برابر سرمای چله زمستان سیاه شده اند... چند روستایی روی یخ ایستاده اند و با دیدن تابوت کودک بی حرکت شده اند. تمام صحنه از بالا نقاشی شده است، همین زاویه است که به نقاشی حس و حال جدایی می دهد، نگاه کردن از منظر خدایی بی تفاوت.» که گویی تمام رنج زن هنرمند عاصی و اندوهگینی را بازنمایی می کند که تحت فشارهای قوانین سختگیرانه هنری روزگار خویش در حال فرسایش بوده و این نقاشی خبر از تولد دوباره او می داده است در آن اضمحلال اندوهبار و این همه در دل خرده روایت هایی عاشقانه به زیبایی به قلم دومنیک اسمیت روایت می شود.