نادر شهریوری (صدقی)
هر اثر ادبی تنها زمانی به بهترین حد خود می رسد که بتواند ساختگی بودنش را از یاد ببرد، درباره تولستوی چنین است؛ داستان های او چنان واقعی می نماید که کسی جرئت نمی کند آنها را افسانه سرایی بداند یا شخصیت هایش را خیالی تصور کند. تنها استثنا «آنا کارنینا» است و آن هم نه زندگی پرفرازونشیب و عشق و عاشقی های آنا کارنینا بلکه مرگ آنا کارنینا. «چند پله پایین می رود و به نزدیکی خطوط راه آهن می رسد، قطار کاملا نزدیک می شود، حسی او را فراگرفت مانند آنچه قبلا نزدیک ساحل وقتی می خواست وارد آب شود در وجودش می گذشت، شمعی است که پیش از خاموش شدن به سختی می درخشد، بار اول که نور لرزان شمع را می بیند، بی دلیل آن را نشانه واقعه ای شوم تلقی می کند و در حالی که قلبش به تپش افتاده است به سرعت شمع دیگری را می افروزد گویی در برابر تاریکی های مرگ از خود دفاع می کند، بار دیگر لحظه ای که زیر چرخ های واگن از هوش می رود گویی همان شمع به او کمک می کرد تا کتاب آکنده از سرگردانی، اندوه و وحشت زندگی را مطالعه کند، همان شمع با نوری که سابقه نداشته می درخشد تا صفحاتی را که تا آن روز در تاریکی مانده روشن کند، سپس پت پت می کند و می لرزد و برای همیشه خاموش می شود».
آنا کارنینا در لحظه خودکشی از راه تراژیک ادیپ که خود را کور و زشت می کند فاصله می گیرد و راه اسرارآمیز زیبایی را در پیش می گیرد، اما زیبایی چیست که در لحظه مرگ نیز به خود نمی آید و در آستانه مرگ هم می کوشد پرده ای شکوهمند از خود به نمایش گذارد، «سر را راست نگه داشت، دست ها را بالا گرفت و به زیر واگن سقوط کرد».1
درباره آنا کارنینا گفته می شود «زشت است با پیشانی ای کوچک و فرورفته، بینی ای کوتاه و نوک برگشته و بسیار بزرگ... به قدری چاق که اگر بیش از آن می بود بدریخت ترین انسان می شد.»2 تولستوی برخلاف سایر رمان ها و داستان هایی که با نگاهی سرد و واقعی به آدم های داستانی اش می نگرد و حساب خود را از آنان سوا می کند، وقتی نوبت به «آنا کارنینا» می رسد برخلاف عادت خود به آفریده اش علاقه مند می شود و متوجه ظرافت رازگونه اش می شود که گویا با وجود زشتی چهره اش در او چیزی وجود دارد که سبب می شود او و دیگران دوستش بدارند. در اینجا تولستوی از نقش قبلی خود فاصله می گیرد و ناگزیر به دخالت می شود، چنان که عاشق مخلوق خویش شده باشد، همچنان که بعد از توصیف مرگ آنا کارنینا و در غیبت او می گوید من بعد دیگر هیچ چیز شادش نمی کند، موهایش به یک دفعه سفید می شود، چین وچروک خطوطی عمیق بر پیشانی اش ایجاد می کنند، معده اش به هم می ریزد و مفاصلش سست می شوند و گوشه نشین تر می شود و به تامل بیشتر درباره زندگی می پردازد و به خود می گوید «من بعد هیچ چیز مرا شاد نمی کند و هیچ انتظاری از زندگی ندارم و به زودی خواهم مرد». به نظر تولستوی می آید که بعد از مرگ آنا کارنینا زندگی ارزش ادامه دادن پیدا نمی کند و آرزوی مرگ می کند. به ندرت می توان نویسنده ای در حد تولستوی یافت که بعد از مرگ مخلوق خود، اختلالی چنان عمیق سراپای وجودش را فراگرفته باشد. اما مسئله آن است که چگونه خالقی عاشق مخلوق خویش می شود؟ شاید هنگامی که همذات پنداری می کند؛ کاری که تولستوی در سایر نوشته های خود نمی کند، چراکه همیشه از منظر ناظری سرد و بی تفاوت به اطراف خود می نگرد و فاصله خود را از هر جهت با مخلوقات خویش حفظ می کند، اما همین که به آنا کارنینا می رسد به یکباره دچار احساساتی می شود که آنا آن را تجربه می کند و در روزهای منتهی به خودکشی آنا کارنینا به خود می گوید که او نیز به زودی از میان خواهد رفت و در دفترچه خاطراتش در همان هنگام می نویسد که «او باید تنها بمیرد». عبارتی عجیب که بی شمار خوانندگانش را بهت زده می کند: مگر آدمی با دیگران می میرد؟ و مگر مرگ تنها چیزی نیست و نخواهد بود که آدمی به تنهایی تجربه اش می کند؟ پس چگونه است که تولستوی می گوید «او باید تنها بمیرد»، جز اینکه مرگ آنا کارنینا تولستوی را سخت تحت تاثیر قرار می دهد، آن هم هنگامی که آنا کارنینا زندگی خود را با اقدامی عجیب به خطر می اندازد. تا قبل از مرگ آنا، تولستوی توجهی به معنای متافیزیکی جهان نداشت و آن را همان گونه می نگریست که هر هنرمندی -نقاش، نویسنده و...- به مدلش می نگرد. آن هنگام که تولستوی به توصیف جهان مشغول بود، جهان با تمام اجزایش مرعوب نگاه تولستوی بود و به خالق خویش اجازه می داد تا هر کار که می خواهد بکند، آنگاه تولستوی با دستان خلاقش آنها را همان طورکه بودند به نگارش درمی آورد، اما ناگهان نگاه بی نظر و سرد تولستوی در آنچه می بیند ناممکن می شود، گویا سکته ای رخ داده چون این بار دیگر مخلوق مرعوب خالق خویش نمی شود، بلکه تولستوی مجذوب
آنا کارنینا می شود و برای اولین بار درمی یابد که آنا چیزی را از وی پنهان می کند یا درصدد کاری است که تولستوی نمی تواند از راز آن سر درآورد. مرگ آنا کارنینا چشمان تولستوی را به روی جهانی دیگر باز می کند، بعد از آنا کارنینا هستی برایش یک راز می شود و متضمن معنایی که تا قبل از این به سادگی قابل درک نبود، تولستوی مرگ آنا کارنینا را به نوعی بیان می کند که زیبا به نظر می آید، اما از آن نوع زیبایی ها که برخلاف سایر «امور زیبا» این بار واجد نوعی معنی است. «سر را راست نگه داشت، دست ها را بالا گرفت و به زیر واگن سقوط کرد». با این خطرکردن است که واقعیت انسانی همچون واقعیتی که ذاتا از واقعیت حیوانی متفاوت است آشکار می شود.
درباره تولستوی گفته می شود که پس از مرگ آنا کارنینا دیگر تولستوی سابق نمی شود، تا قبل از آنا تولستوی همواره شخصیت های خود را به صورت «تیپ» درمی آورد و بر آن قسمت از ویژگی ها و کیفیت روانی و اجتماعی آنان تاکید می کرد که مختص آن گروه اجتماعی بود، به این منظور او تمامی تصاویری را که دیگر شخصیت ها از یک شخصیت داشتند و آنها را طی مسائل بیرونی یا ارزیابی های درونی بروز می دادند به هم می افزود تا شخصیت متمایز یا منحصربه فردی شکل نگیرد؛ برای این کار تولستوی به ناگزیر در سطح «کلان» می نگریست تا روندی از یک پدیده را نمایان کند. تولستوی در زمان جنگ چه بسیار که ده ها بار مرگ انسان ها را نظاره کرده بود بدون آنکه از افسری که بی باکانه می جنگید یا از سربازی که از جای دور به خط مقدم جبهه گسیل شده از حق یا ناحق بودن جنگیدن بپرسد. او در آن هنگام نیازی به چنین پرسش هایی نداشت، او تنها جنگیدن یا جان دادن آنها را از منظر نگاهی تیزبین و دقیق توصیف می کرد و حتی آن هنگام که همچون یک ارباب سوار بر اسب از املاک شخصی خود عبور می کرد، تعظیم و تکریم چاپلوسانه دهقانان را امری طبیعی قلمداد می کرد و آن را همچون سایر امور عادی و معمولی می پنداشت، تنها بعد از مرگ آنا کارنینا بود که حساسیت تولستوی شدت گرفت و برای نخستین بار به خود آدم ها توجه نشان داد و درد و رنج آنها را ملاحظه کرد و با خود مقایسه کرد، «در اینجا واژه دیدن اهمیت اساسی پیدا می کند، چشم برای تولستوی ابزار قدرتمند است، او به دیدن محض به عنوان بنیان حقیقت بسیار تکیه می کند».3
«شخصیت» آنا کارنینا این بار از بعدی دیگر مورد توجه تولستوی قرار می گیرد، «همذات پنداری» تولستوی با آنا کارنینا باعث می شود آنا نیز همچون خالق خویش زندگی را از جنبه های گوناگون آن مورد دیدن قرار دهد، اما آنچه آنا کارنینا پیرامون خود می بیند او را سرشار از انزجار می کند. «از کالسکه پیاده می شود و در قطار می نشیند. حالا نیروی تازه ای وارد صحنه می شود، وقتی از پنجره کوپه زن ناقص الخلقه ای را در حال دویدن می بیند با احساس وحشت از زشتی زن -دختر کوچک به دنبال زن می آید که با محبت می خندد اما گویی دهن کجی می کند و ادا درمی آورد. مردی ظاهر می شود، کثیف و زشت با کاسکتی بر سرش، در آخر یک زن و مرد مقابلش می نشینند، حال او را به هم می زنند، آقا برای خانمش چیزهای مبتذل نقل می کند، دیگر در ذهن آنا هیچ اندیشه منطقی جریان ندارد، نسبت به جنبه ظاهری و فقدان زیبایی بیش از حد حساس شده است، نیم ساعت پیش از اینکه خود جهان را ترک کند می بیند که زیبایی از آن رخت بربسته است».4
آنا کارنینا جهان را ترک می کند چون در آن زیبایی نمی بیند، جهان باید زیبا باشد تا ارزش زندگی کردن داشته باشد. حال که زیبایی از آن رخت بربسته است و دیگر رازی وجود ندارد، جهان سرد، عریان و بی معنی می شود و زندگی خفقان آور. «سر را راست نگه داشت، دست ها را بالا گرفت و به زیر واگن سقوط کرد».