«مرز» از مفاهیم محوری آثار گراهام گرین بوده است که در رمان «کاپیتان و دشمن» نیز تصویری دیگر از آن ترسیم می کند. «تصویر مرز و مفهوم شک همیشه ذهن گراهام گرین را به خود مشغول می داشت. در بسیاری از رمان هایش مرزی را ترسیم کرده و در کاپیتان و دشمن نیز گویی که می دانسته این آخرین رمان او خواهد بود، برای وداع با تصویری که از کودکی همدم او بوده، به ترسیم یک مرز پرداخته است».
در رمان اخیر نیز مرز استعاره ای از شک است و قرار است با شک افکنی در امور، هرگونه یقین، تصدیق درست و نادرست، خوب و بد، حق و ناحق، به حالت تعلیق درآید. شاید به همین دلیل است که شهر پاناماسیتی را صحنه رویداد این رمان قرار داده است؛ شهری مرزی میان کشور پاناما و ایالات متحده و دو سوی خیابانی در این شهر که به دو کشور متفاوت تعلق داشتند؛ یک طرف پانامای روستایی و طرف دیگر آمریکا.
در بخشی از رمان «کاپیتان و دشمن» آمده است: «من اکنون در بیست ودومین سال از زندگی خود هستم و با این حال تنها سالگرد تولدی که می توانم آن را به وضوح از بقیه متمایز کنم دوازدهمین سالگرد تولدم است. چون در این روز مرطوب و مه آلود سپتامبر بود که برای اولین بار کاپیتان را دیدم. هنوز هم می توانم به یاد بیاورم که شن ها در زیر کفش های ورزشی ام در حیاط مدرسه خیس بود و برگ هایی که باد در ایوان جلوی نمازخانه ریخته بود چه لغزنده کرده بود کفش را وقتی که من در فاصله بین دو کلاس از آنجا دویدم تا به دست دشمنانم نیفتم. سر خوردم و یکدفعه متوقف شدم، در حالی که تعقیب کننده هایم سوت زنان دور شدند، چون مدیر مخوفمان در وسط حیاط ایستاده بود و داشت با مرد قدبلندی که کلاه گرد لبه داری به سر داشت حرف می زد. تیپی که آن روزها چندان معمول نبود. ازاین رو مرد شبیه هنرپیشه ای در لباس بازیگرها شده بود- این تصورم چندان هم بی ربط از کار درنیامد- چون دیگر هیچ وقت او را با این جور کلاه ندیدم. آن مرد عصایی را مثل تفنگ بر شانه اش انداخته بود. هیچ نمی دانستم او کیست و بالطبع نمی دانستم چطور شده است که شب پیش، حالا به ادعای خودش، مرا در یک بازی نرد از پدرم برده است».