زری پورجعفریان
ریچارد فورد، نویسنده آمریکایی و برنده جایزه پولیتزر، در این کتاب از پدر و مادرش نوشته است. دو زندگی نگاره که 30 سال با هم فاصله دارند. زندگی نگاره اول با عنوان: «از میان رفته: به یاد آوردن پدرم» درباره پارکر فورد، پدر ریچارد و زندگی نگاره دوم با نام «مادرم، در خاطرم» درباره ادنا اکین، مادر او. آن طور که فورد در یادداشت نویسنده نوشته: «مرا دو آدم بسیار متفاوت بار آوردند که هرکدام با دیدگاه مجزا رویم تاثیر گذاشتند». دو نوشته ای که ادای احترامی به پدر و مادر فورد هستند. با وجود فاصله زیاد بین نوشتن دو زندگی نگاره، کتاب از لحنی یکدست و فضایی منسجم برخوردار است.
سه گانه پدر، مادر و خود
کتاب را از دریچه مفاهیمی مانند حافظه، زمان، گذشته و خاطره می توان بررسی کرد. فورد در هر دو زندگی نگاره با شخصیت پردازی دقیق و فضاسازی مناسب توانسته دوره ای از زندگی دو آدم معمولی در سرزمین آمریکا را به تصویر بکشد. پدری که «از خیلی جهات مرد چیره دستی نبود اما در هنر دوست داشته شدن صاحب استعداد بود؛ خصوصیتی که حتما ارزش دقیق شدن دارد، خصوصیتی که دستاوردهایش از هر دستاورد دیگری بالاتر است». و مادری که «در زندگی اش موفقیت خاصی نداشت، شهرت خاصی نداشت، چیز قهرمانانه ای نبود. هیچ موفقیت خاص و چشمگیری به دست نیاورده بود که قلبش را گرم کند. چیزهای بد به اندازه کافی بودند: کودکی ای که ارزش یادآوری نداشت، شوهری که تا ابد عاشقش بود و از دستش داد، زندگی ای که خیلی حرفی برای گفتن نداشت». مادر و پدری که «ساده زندگی می کردند؛ فقط برای همدیگر و فقط برای همان دم».
کتاب سفری به گذشته است. امکانی برای کشف دوباره خود، کودکی، نوجوانی، خانواده و زندگی. جست وجویی در خاطره ها برای نگاه کردن دوباره به فاصله، رابطه و خاطره. رابطه پدر و مادر با هم، رابطه آن دو با ریچارد و رابطه آنها با جهان اطراف شان. «خاطراتم را نوشته ام، اتفاق های برجسته اش را لای رمان هایم مخفی کرده ام، داستان هایی را دوباره و دوباره تعریف کرده ام تا بتوانم نگه شان دارم و بهشان برگردم». فورد در زندگی نگاره دوم نوشته: «می فهمم که چیزی از زندگی من و مادرم، جوهره هایی از آن، از میان این کلمات به وضوح منتقل نمی شود؛ انگار برای بازگرداندن یک زندگی، برای به تصویر کشیدن صحیحش، کلمات و خاطرات کافی وجود نداشته باشد». دو زندگی نگاره، تصویر زندگی خانواده فورد است: تجربه زندگی وقتی پدر و مار ریچارد دوران تاهل بدون فرزند خود را سپری می کردند، وقتی ریچارد به دنیا آمد، وقتی ریچارد و مادرش در خانه می ماندند، آخر هفته هایی که هر سه کنار هم بودند، مرگ پدر و شکل تازه زندگی ریچارد و مادرش. «هیچ کس نیست که یکی از والدینش را از دست داده باشد و در ادامه زندگی همیشه منتظر نباشد آن یکی هم بیفتد و بمیرد یا در مسیرش به سمت مرگ حرکت کند». نگاه کردن به گذشته و فکر اینکه: «در طول عمرمان به قدر کفایت زنده بوده ایم». و صدای مرگ: «حرکت مرگ مدت ها قبل از آنکه از راه برسد، شروع می شود. حتی در خود خود مرگ هم زندگی ای هست که باید آن را از سر گذراند». در نهایت مرگ مادر و شکل دیگری از رابطه ریچارد با آن دو. فورد در زندگی نگاره اول در حال وهوای سال های اول زندگی اش نوشته: «تجربه زندگی، تجربه اتفاقات بود، تجربه چیزها و آدم هایی در حرکت و تجربه معمولا تنها بودن و در حاشیه امور ماندن. اینها آن موقع باعث تاسفم نمی شد و الان هم نمی شود. اما زندگی ام آرام نبود». فورد در این کتاب برش هایی از زندگی هر سه شخصیت را استادانه در کنار هم قرار داده و کل منسجمی را به وجود آورده است. فورد داستان نویس چیره دستی است اما این زندگی نگاره ها فرق دارند و نویسنده برجسته در این اثر پذیرفته که چیزهایی را از شخصیت ها -پدر و مادرش- نمی داند، و او خدای اثر نیست. خودش در نقش یکی از شخصیت هاست. مثل همین توضیح که در زندگی نگاره اول آمده: «درست نمی توانم بگویم چقدر از وجود من -از داشتن یک پسر- لذت می برد، فقط می دانم این جور نبود که اصلا لذت نبرد». از نظر زمان هم می توان به کتاب نگاه کرد. فاصله ای 30ساله بین نوشتن دو زندگی نگاره وجود دارد. درک و دریافتی از گذشته و پدر و مادری که دوست داشته. از گذشته تا لحظه نوشتن. و البته درک از خودش. از روزهای خیلی دور تا چند دهه بعد از مرگ مادر و پدرش. در زندگی نگاره اول فورد از شروع زندگی خودش نوشته: «آنها عاشق همدیگر بودند و به من هم عشق می ورزیدند. حضور عشق کافی بود. ما خوشبخت می شدیم. زندگی من، این طوری، طوری که تا امروز و لحظه نوشتن اینها به نظرم خوب می آید، شروع شد و الگوهای ثابتش شکل گرفتند». در زندگی نگاره دوم با یادآوری برش هایی از سال های کودکی اش نوشته: «عشق مراقبت است». و در ادامه با اشاره به تجربه خوش کودکی خودش نوشته: «اما این به معنی داشتن یک زندگی عادی نیست. سن آنها برای داشتن اولین بچه عادی نبود». و این تصور «عادی نبودن» همراه فورد بوده تا لحظه نوشتن زندگی نگاره دوم، وقتی از رفتن به دانشگاه و ترتیب دادن مراسم بدرقه نوشته: «یک لحظه دیدن من و خودش در الگویی که دیگران طبق آن زندگی می کردند و در حال انجام کاری که مردم عموما می کردند». و باز در زندگی نگاره دوم، فورد از «عادی نبودن» در 20 سال آخر زندگی مادر و 20 سال دوم زندگی خودش نوشته: «احتمالا بیشتر ما باور داریم که شرایط بخصوص زندگی مان با زندگی معمولی ای که دیگران تجربه اش می کنند، فرق دارد. بهتر نیست. بدتر هم نیست. فقط یک جورهایی خاص و عجیب است. زندگی من و مادرم هم به نظرم خاص و عجیب می آمد. شاید هم فقط ناقص به نظر می آمد. آن همه فاصله ای که بین مان بود. تنها بودن او، دیدارها و جدایی های مان. همه بدون اینکه بدانیم زندگی بی نقص چطور می تواند باشد؛ یکی از شرایطش حتما این بود که پدرم نمرده باشد، اما پای چیزهای دیگری هم وسط بود. هیچ وقت درست به نظرم نرسید که در طول آن سال ها نمی توانستم مادرم را زیادتر ببینم، که زندگی روزمره ای با هم نداشتیم، که خودم انتخاب کرده بودم در فاصله دوری زندگی کنم، که نمی توانستیم فرایند اصلاح نقصان هایی را که بعد از مرگ پدرم شروعش کرده بودیم، به آخر برسانیم و با هم به اشتراک بگذاریم». آن طور که در زندگی نگاره اول آمده: «در همان بچگی فهمیدم که ظاهر هر خانواده ای، و البته خانواده خودم، همیشه با باطن آن فرق دارد». خانواده ای که در آن کسی غرغر نمی کرد یا کینه به دل نمی گرفت یا عصبانیتش را در دل نگه نمی داشت، هرچند همه می توانستند عصبانی شوند و معمولا می شدند. فورد در یادداشت پایان کتاب نوشته: «زندگی برای من یعنی توجه کردن و شاهدبودن. زندگی بیشتر نویسنده ها همین جور است». زندگی والدین ما اهمیت دارد، چون «هم نقش ما را معین می کند، هم زندگی مان را از دیگران متمایز». «جهان اغلب توجهی به ما ندارد» و «زندگی ها و مرگ ها معمولا مغفول می مانند»، با نوشتن می توان جهان و آدم ها را به آن شکلی که در نوشته آمده، تا حدی شناخت. فورد در یادداشت پایان کتاب نوشته بیشتر بچه ها «پدر و مادرهای شان را آدم هایی مجزا در نظر می گیرند؛ آدم هایی جدا از هم و جدا از خودشان». شکلی از تجربه ای که انگار همه آدم ها تجربه اش کنند: «حالت تنها بودن کنار هم». دلیلی که فورد در پایان برای انتخاب نام کتاب نوشته، هم تامل برانگیز است: «تصویرکردن تجرد ازبین نرفتنی آنها، هم در ازدواج و هم در زندگی شان به عنوان والدین او». البته می توان با نگاه دوباره به سطرهایی از زندگی نگاره اول به تفاوت نگاه فورد در فاصله این دوره 30ساله دقیق تر توجه کرد: «یکی بودن آن دو نفر مرا آزاد می گذاشت و این موهبتی دیگر بود، موهبتی که از ساختار زندگی ما متولد شده بود».