محمد حنیف
فردین علیخواه نامی آشنا در حوزه جامعهشناسی است. شاخصه بارزِ او ساده کردن مفاهیم دشوار جامعهشناسی در قالب جملات و مثالهای ساده برای طبقه متوسط است. اکنون این معلم دانشگاه، بخشی از آموختههایش را در قالب مجموعه داستان «واویشکا» به مخاطبان خویش ارائه داده است. پس طبیعی است اگر موضوع داستانهای «واویشکا» اجتماعی باشند و شخصیتها و حوادث داستانی آن نیز به طبقه متوسط جامعه تعلق داشته باشند.
اغلب داستانهای این مجموعه، جز داستان کوتاهِ بیاعتنایی مدنی، تمام ویژگیهای یک اثر کوتاه را دارا هستند، یک شخصیت اصلی، یک حادثه اصلی و یک درونمایه اصلی در آنها رعایت شده است. تقریباً همگی خوشخوان هستند و چون به وفور از اصطلاحات و نام شخصیتهای آشنای امروزی در آنها استفاده شده، خواندنش برای جوانان نسل امروز، راحت و لذتبخش است. بعضی آثار همچون نان در حال اتمام، پیر خرفت و دراور، از نظر ساختار و درونمایه ماندگار و تحسینبرانگیزند.
اغلب شخصیتهای داستانی هر ۱۰ داستان کوتاه «واویشکا» از میان طبقه متوسط تحصیلکرده انتخاب شدهاند؛ ماجراها، کشمکشها، زبان داستانی و درونمایههای داستانها نیز در راستای نشاندادن زندگی مردمان همین طبقه است. مردمانی که مسائل، مشکلات، خوشیها، اندوهها و شیطنتهای خاص خود را دارند، گرچه این ویژگیها برای مخاطب امروز آشناست، پرداختن بدانها نوعی خرق عادت در ادبیات داستانی نخبهپسند محسوب میشود. البته نویسنده بیشتر جنبههای تاریک زندگی ایشان را دیده است، به همین دلیل دنیای اغلب داستانها پر از تاریکی، خیانت، دروغ، تنهایی و دور شدن آدمها از سنت و وابستگیهای خانوادگی و قومی است؛ همین امر باعث خاص بودن این مجموعه شده است.
در داستان اول با عنوان پارکینگ، زنی در دنیای زنانه خود غرق است و چهبسا در خیال خویش، خود را برای همسری میآراید که در همان لحظه، سرش با زنی دیگر گرم است، این درونمایه در داستان دراور و لایف ایز شورت، اِنجوی نیز تکرار شده است. در داستان اخیر، چند دوست بدون همراه بردن زن و فرزندانشان به تفلیس سفر میکنند، صحبت بر سر چگونگی گذراندن اوقات در میگیرد و اینگونه مفاهیم مختلفی ازجمله دروغ و خیانت از منظر نگاه شخصیتهای داستانی به بحثی داغ منجر میشود. خواننده در خلال خواندن این گفتوگوهای جدلی، به این نتیجه میرسد که دروغ و خیانت بسته به نگاه، وضعیت و شرایط آدمهای متفاوت میتواند نسبی باشد و تفسیرهای مختلفی داشته باشد. چهبسا آنها که خود را پاک، راستگو و با صداقت میدانند، از نگاه دیگری، خیانتکار، دروغگو و بیصداقت محسوب شوند.
موضوع خیانت و دروغگویی، در داستان خوش ساختار و با حرکت تند و در خور ستایش دراور نیز خود را نشان داده است. این داستان به ۴۰ سالگی زنان و مردان، نگاه زوجها به زندگی گذشته، حسرت بر عمر بر باد رفته و کارهایی که باید انجام میدادهاند و ناگزیر یا به هر دلیلی انجام ندادهاند، میپردازد.
در داستان «واویشکا» نیز تاریکی بر زندگی حاکم است. مرد خانواده بهخاطر انتقاد از حکومت، از آموزشوپرورش اخراج میشود و همین ناکامی درنهایت به مرگ او میانجامد. همسر این مرد نیز وقتی درنهایت مرد موردعلاقه خود را مییابد و حتی بعد از اینکه مدت کوتاهی طعم زندگی با مردی همدل را میچشد، با ناکامی در زندگی روبهرو میشود.
داستان مرگ حاج ذبیح نیز میتواند نمادین باشد. داستانِ مرگِ محتومِ سنت در مقابل مدرنیته، حاج ذبیح، معادل خانه قدیمی خزهگرفته خویش است، با افکار قدیمی و زورگویی و تندخوییهایی که بهویژه در حق همسر خود روا داشته است. این درحالیاست که دکتر گفته، حاج ذبیح بیشتر از یکماه دیگر زنده نخواهد ماند.
سه داستان از مجموعه داستانهای واویشکا، در شهرهای مختلف اروپا میگذرد؛ لوبلیانا پایتخت اسلوونی، برن پایتخت سوئیس و وین پایتخت اتریش. رشت و تهران نیز مکان داستانی بقیه داستانها محسوب میشوند. هرچند نگاه نویسنده نسبت به مردمان اروپا (بدون توجه به تفاوتهای شمال و جنوب و شرق و غرب این قاره) این است که آنها نیز در چنبره تکنولوژی، زندگی ماشینی و رقابتیبودن اوضاع کار له شده و دچار تنهایی کشندهای شدهاند، اما همین مردمان عبوس و درونگرا، واقعبین و با صداقت نشان داده شدهاند، درحالیکه اغلب شخصیتهای ایرانی، دچار درجات کم و زیادی از بیصداقتی هستند. بااینحال نویسنده مسیر ماجراها را بهگونهای هدایت کرده که انگار زندگی در میان همین مردمان گاه بیصداقت ،خوشایندتر و دلنشینتر از زندگی با مردمان سرد اروپایی است.
پیر خرفت، عنوان داستان کوتاهی است با روند داستانی تند، درونمایهای تکاندهنده و با نقطه اوجی ستودنی. این اثر، مشکلات دوران پیری زن و مردی کهنسال را نشان میدهد که بهخاطر دوری از تنها فرزندشان، مجبورند مزاحم دیگران شوند فرزند این زوج کهنسال، با تحریک عروس خانواده به آنها توصیه میکند که خانهشان را بفروشند و به همراه آنها باغویلایی در کردان بخرند تا او بتواند هم به پدر و مادرش رسیدگی کند، هم به زن و فرزندش. مادر خانواده که بهتازگی پسرش را زحمت داده و شوهر بیمارش را از بیمارستان به خانه منتقل کرده است، با این پیشنهاد مخالفت میکند و همین باعث میشود که فرزندشان بگوید: «اگه من الان یه خواهر یا برادر داشتم، با اون میتونستم تقسیم کار کنم... گاهی اوقات وحشتناک خرفت میشی مامان! بینهایت خودخواهی!» (ص ۹۳) در بطن گفتوگوی مادر و صدرا و در نوکزدنهای کبوتران به شیشه، ممکن است بدون هیچ اشاره مستقیمی از سوی نویسنده، خواننده به این نتیجه برسد که صدرا پسرخوانده آنهاست.
بعد از رفتن صدرا، مادرش دچار دلهره میشود، به اتاق شوهرش سر میزند و میبیند که شوهر بیمارش جان داده است. «تلفن را برمیدارد و شماره صدرا را میگیرد. صدرا ردِ تماس میکند. دوباره شماره را میگیرد. صدرا ردِ تماس میکند. دوباره میگیرد، حالا تلفن صدرا خاموش است.... کبوترها همچنان به شیشه نوک میزنند تا نادر را از خواب بیدار کنند. میخواهند نادر به آنها غذا بدهد.» (ص ۹۳) این داستان، همچون یک اثر هنری واقعی، توانسته با صناعت کلام، مخاطب را با درونمایه خود همسو کند. خواندن چنین اثری، بیشک، سبب خواهد شد تا فرزندان بیملاحظه و تندخو در رفتارشان با والدین خود تجدیدنظر کنند و چه موفقیتی بالاتر از این برای یک نویسنده؟