لیلا عبدالهیاقدم
پس از بیست سال که از انتشار «خدای چیزهای کوچک» [The God of small things] میگذرد ترجمهیی تازه از این شاهکار به فارسی منتشر شده که آن را متفاوت از دیگر ترجمهها کرده و آن مقدمه جان آپدایک نویسندهی شهیر آمریکاییِ برنده جایزه پولیتزر است که در ستایشِ آن گفته است: «رمانی جاهطلبانه، و اثرِ هنریِ هوشمندانهیی، که زبان خاص و ویژهی خود را ابداع کرده است.» بهجز این باید از ترجمهی بسیار خوب سیروس نورآبادی در نشر نقش جهان هم گفت که لذتِ خوانش این رمان را دوچندان کرده است؛ رمانی که به قول جان برجر رماننویس فقید بریتانیایی و برنده جایزه بوکر، «شاهکار بینظیری که هرگز مثل آن نوشته نشده و نخواهد شد.»
به راستی که چنین است؛ «خدای چیزهای کوچک» شاهکاری است که از همان ابتدا که در سال 1997 منتشر شد، به صف کلاسیکهای بزرگ جهان پیوست؛ در آغاز جایزهی بوکر را از آن خود کرد و به پرفروشترین کتاب سال تبدیل شد و تا به امروز به بیش از چهل زبان ترجمه شده است. اخیرا، در نوامبر 2019 سرویس جهانی بیبیسی (بیبیسیآرت) در فهرست «صد کتابِ الهامبخش جهان» از قرن نوزده تا بیستویک، از آن بهعنوان هشتمین کتابی که جهان را شکل داد، نام برده است.
«خدای چیزهای کوچک» در سطح روییِ خود، داستان خواهر و برادرِ دوقلویی است به نام راحل و استا که مدام در زمان به گذشته (هفت سالگی راحل و استا، 1969) و حال (31 سالگی راحل و استا، 1993) کشیده میشوند. اما در لایهی زیرین خود، مفاهیم عمیق انسانی چون عشق، فقدان، خیانت، و تجاوز را در بستر تاریخ و اسطوره و مذهب میکاود، آنطور که خودِ آرونداتی روی میگوید: «برای من چیزی که نوشتن «خدای چیزهای کوچک» را به تجربهای ارزشمند تبدیل کرد این است که مردم در سراسر دنیا با این کتاب ارتباط برقرار کردهاند، اینکه این کتاب بهنوعی بر نقطهیی عمیق در وجود انسان دست میگذارد.»
آغازِ «خدای چیزهای کوچک» اولین رمان شگفتانگیز آرونداتی روی، به شیوه داستانهای رازآمیز است. چه چیزی باعث میشود پسری با نام استا از صحبتکردن جلوگیری کند؟ علت فرستادن خواهر دوقلویش به تبعید در ایالات متحده چیست؟ چرا مادر زیبایش، آمو، تا پایان مرگ تنها در یک اتاق محقر هتل ماند؟ چه چیزی باعث مرگ دختردایی انگلیسیاش سوفیمول شد؟ و چرا بوی رسوایی و مرگ، خانواده بورژوای آنها را دربرگرفت؟
از آنجاییکه چنین پرسشهایی ملودراماتیک به نظر میرسد، این پرسشها نشاندهنده معماریِ روایتِ یک رمان قوی و دقیق است؛ رمانی که سبکی «فاکنر»مآبانه در بلندپروازیهای خانوادگی و نژادی و طبقهای دارد، و به مانند «دیکنز»، جامعه و شخصیتها را تیزبینانه مشاهده میکند.
آرونداتی روی[Arundhati Roy]، فیلمنامهنویسی است که در ایالت کرالای هند بزرگ شده و داستانی لایهلایه از خیانت خانوادگی و تمنای عاشقانه با عقبوجلوکردن داستان در زمان حال و گذشته خلق کرده است. داستان در جنوب هند در یک پسزمینه مذهبی، سنتی و تابوهای قبیلهای اتفاق میافتد. داستان هم به صورت شخصی و سیاسی، هم خصوصی و عمومی، حوادث غمانگیزی را به تصویر میکشد، بهطوریکه باعث قتل مردی بیگناه و از همپاشی یک خانواده میگردد.
نثرِ شاعرانه و موسیقاییِ آرونداتی روی با قدرتِ جادویی و اسطورهیی داستانیاش این تصور را ایجاد میکند که سبک او رئالسم جادویی است، (آنطور که در هند او را با گابریل گارسیا مارکز مقایسه میکنند) با وجود این، خارقالعادهترین رویدادهایی که در «خدای چیزهای کوچک» اتفاق میافتد، تنها تخیلِ پرشوروشعفِ صرف نیست؛ بلکه عوارضِ جانبی شوروشوقهای روزمره روی است؛ همانطور که چاکو یکی از کاراکترهای رمان با صدای بلندِ خاصِ وقتهای مطالعهاش میگوید: «در طبیعت بشر هر چیزی امکانپذیر است. هر چیزی. عشق. جنون. امید. لذت بیپایان.»
این داستان تا حد زیادی از نگاه استا و راحل دوقلو نوشته شده است. آرونداتی روی کاری خارقالعاده از دنیای غیرعادی کودکی به تصویر کشیده است که مملو از حس برتری و ناامیدی، شکنندگی، بیگناهی و عقل معاش است. او ارتباط معنوی غیرطبیعی دوقلوها (راحل و استا) و اشتیاق آنان برای تصدیقگرفتن از مادرشان را به نمایش میگذارد. حتی در هفتسالگی، استا کمحرفتر بود، مدل آرایش موها و کفشهای نخودیرنگ نوکتیزش وقار بیشتری داشت. راحل اما کنجکاو، متمرد، تند و تیز و مغرور بود.
ما با خویشانشان و همسایگانشان در جامعه کوچک آیهمنم هند از زاویه دید دوقلوها آشنا میشویم. مادرشان، آمو، زنی تنها، به گونهای رازآلود سرکش که احساس میکند ازدواج شکستخوردهاش با یک دایمالخمر شانس خوشبختی و اوجگرفتن او را ویران کرده است. عمویشان، چاکو، محقق سابق آکسفورد که آکسفورد را رها کرد تا کارخانه ترشیسازی مادرش را اداره کند. و عمه بزرگشان، بیبیکوچاما، زنی خسیس، کمی عظیمالجثه که عشق یکطرفهاش به یک کشیش به طور کامل زندگیاش را منحرف کرد. ما با رفیق پیلای، سیاستمدار محلی که حاضر بود مردم را به خاطر اصول فدا کند («درواقع یک سیاستمدار حرفهای بود») در این داستان ملاقات میکنیم. و ما با ولوتا، پسری خوشتیپ از طبقه نجس که نجاری حرفهای بود و دوقلوها و مادرشان به او عشق میورزیدند، آشنا میشویم.
آرونداتی روی حسِ تصویریِ بسیار غنی از عادات و کارهای روزانه شخصیتهایش را به ما نشان میدهد. او زندگیِ عاطفیشان را با درونبینی و خودنمایی ترسیم میکند، برخوردِ حسادتهای کُشنده را آشکار میکند، خشونت و بیریایی که تقدیر آنها را برای همیشه رقم میزند. جزییاتِ ریزِ بسیارِ زیادی را صفحهبهصفحه به شخصیتهایش سنجاق میکند و آنها را در ذهن ما ثبت میکند: رییس خانواده، ماماچی، که بدون عینک صفحه تیرهی خود نابینا بود، ویولن مینواخت: چاکو، با دقت هرچه تمامتر هواپیماهای ماکتی را که از چوب بالسا میساخت هنگام تصادم با مزارع سرسبز برنج را نگاه میکرد، و راحل، که موهای سرکشش را دُمموشی بسته بود، در فکر غلبه بر ترسهایش در برابر افرادی بود که عاشقشان بود.
جهانی که این شخصیتها در آن زندگی میکنند کاملا برای خواننده قابل لمس است. در لایه رویی داستان، دنیای مدرن سیاستهای پوپولیستی و شوق و حرارت کارآفرینی، دنیایی که اتومبیلهای آمریکایی مظهرشان و مقام و صحبت از حقوق کارگران دلیل خوبی برای مُدِروزبودن است. ضمنا دنیایی است که زنان متعلقه با تمسخر و تحقیر نگریسته میشوند و داستانهای عاشقانه بین خانوادههای بورژوا و کسانی که جز طبقه پایین اجتماع شمرده میشوند گناهی غیرقابل تصور است. در شهر کوچکِ آیهمنم قوانین سخت و ناگفتهای وجود دارد و دوقلوها یادگرفتند که تاریخِ «دیون خود را از کسانی که قوانین را نقض کردهاند وصول کنند.»
آرونداتی روی گاهی با شوروشوقِ بیش از حدش، از سرنوشت کاراکترهایش خبر میدهد، و گاه به سرنخهای تیره و بدفرجامشان متوسل میشود، اما بهطور بینظیری مهارتهای خود را در آکندهکردن داستانش از لحظههای سخت تراژدی به رُخ میکشد؛ آنطور که در فصل اول رمانش مینویسد، که در هند، یاسِ شخصی «هرگز نمیتواند به اندازه کافی نومیدکننده باشد» که «هیچگاه نمیتواند به اندازه کافی مهم باشد»؛ زیرا چیزهای بد قبلترها اتفاق افتاده است و همچنان اتفاق میافتد... چنانچه در رمان بزرگ و خیرهکنندهاش میبینیم، بدبیاریهایِ «نسبتا کوچکِ» کاراکترها، هم قلبِ آدمی را به درد میآورد و هم از بیننرفتنی و زایلنشدنی است؛ درست مثلِ خودِ رمان، که تا ابد بر سپیدهدمِ ادبیات جهان، میدرخشد...