مهدی افشار (شاهنامه پژوه)
خان نخست: گشتاسب را سر آن نبود که از تاج و تخت دست کشد؛ اگرچه به هنگام پیوستن اسفندیار به آن بلندجای که ارجاسب پیرامون آن را گرفته بود تا کار ایرانیان را یکسره کند، با آوای بلند آن گونه که همه پهلوانانش بشنوند، گفته بود اگر در این نبرد به یاری اسفندیار پیروزی به دست آید؛ مانند پدر خویش، لهراسب در گوشه آتشکده به نیایش خواهد پرداخت و دست از هرچه این جهانی است، می شوید و چشم بر همه زیبایی هایش برمی بندد و چون شمشیر اسفندیار سپاه دشمن را گریزاند، دل آن را نداشت جایگاه خویش به فرزند برومندش سپارد، به همین روی خواهران گرفتار در بند چینیان را بهانه کرده، به اسفندیار گفت چگونه می تواند آرام بنشیند، بنوشد و بپوشد و بیارامد و دو خواهرش در بند باشند و اسفندیار نه با شوق و شور که با اندکی آزردگی پذیرفت در پی خواهران خویش رفته، آنان را به خانه بازگرداند و بدین گونه هفت خان اسفندیار آغاز شد که حکیم توس آن را این گونه آغاز می کند: کنون زین سپس هفت خان آورم/ سخن های نغز و جوان آورم/ اگر بخت یکباره یاری کند/ برو طبع من کامگاری کند. بگویم...
چون خورشید دگرباره بر چرخ، چهره نمود و با روشنای خویش روی زمین را بیاراست و کوهساران پر از آوای پرندگان شد و نرگس و لاله سر از خاک بیرون کشیدند، اسفندیار بر آن شد راهی رویین دژ شده، خواهران خویش را برهاند. او با سپاه گزیده خود از بلخ بیرون آمد و چون به یک دو راهی رسیدند، فرمان داد در آنجا سراپرده ها و چادرها را بر پا دارند و خوان بگسترند و می و رود و رامشگران را فراز آورند. اسفندیار جام زرینی به دست گرفته، گرگسار را نزد خود فراخواند؛ چند جامی می ناب به او نوشانده، گفت: «ای پهلوان تیره بخت تو را به تاج و تخت چین می رسانم، اگر آنچه می پرسم راست بگویی و آن گاه همه سرزمین ترکان از آن تو خواهد شد و چون پیروزی از آن من شود، تو را تا خورشید تابان اوج دهم و هر آن کس را که با تو در پیوند است، نیازارم و اگر گرد دروغ گردی، دیگر نزد من فروغی نخواهی داشت و آن گاه میانت را با خنجر دو نیم کنم». گرگسار در پاسخ گفت: «ای پهلوان، از من تنها سخن راست می شنوی». اسفندیار پرسید، رویین دژ کجاست و چگونه می توان به آنجا راه یافت و از او خواست بگوید چند راه به سوی آن دژ می رود و هر یک چند فرسنگ است. گرگسار پاسخ داد: «از اینجا تا آن شارستان، سه راه است که ارجاسب آن را پیکارستان می خواند. درازنای یکی از این سه راه، سه ماه و دیگری، دو ماه است و اگر خوراک سپاهیان و اسبان اندک باشد، هم گیاه و هم آبشخور برای چارپایان هست و راه سوم را در یک هفته می توان پیمود. چون آن راه پیموده شود، در روز هشتم باره های رویین دژ را در پیش روی خویش خواهی دید و در آن راه سراسر شیر و گرگ و اژدها کمین کرده اند و کس را از چنگال آنها رهایی نیست. اگر هم کسی از چنگال شیر بگریزد، گرفتار فریب زن جادو می شود و فراتر از همه آنکه بیابان و سرماست که سوز باد آن، تنه درخت را می شکافد. اگر کسی بتواند این بیابان را درنوردد، آن گاه رویین دژ را در پیش روی خود خواهد دید؛ اگرچه تاکنون کسی از این راه به آن شارستان گام نگذاشته است و اگر کس را به آنجا راه باشد، به دژی می رسد که دیوارهای آن تا فراز ابرها رفته است و در آن دژ، هزاران نیروی رزم دیده، دیدار دشمن را آرزو می کنند. پیرامون دژ کنده ای است که نمی توان از آن گذر کرد، مگر با کشتی و اگر آن دژ را پیرامون گیرند، دژنشینان صد سال دیگر نیز نیاز به بیرون آمدن نخواهند داشت؛ زیرا در درون دژ کشتزارهای گسترده ای است و حتی آسیاب برای آردکردن گندم و جو نیز در دسترس است». اسفندیار چون این سخنان بشنید، اندکی در خود فرو رفت و سخنی نگفت؛ سپس به گرگسار گفت: «ناگزیرم این راه کوتاه یک هفته ای را برگزینم». گرگسار گفت: «ای شهریار، این راه یک هفته ای، دست کم هفت خان و هفت گره دارد و تاکنون کسی به زور و با داشتن آوازه، از آنجا نگذشته. اگر این راه را برگزینی، دل و زور اهرمن را خواهی دید». اسفندیار پرسید: «مرا بگو که در این کوته راه نخست، با کدام دشمن برخورد خواهم کرد تا آمادگی روبارویی را داشته باشم». گرگسار گفت: «نخستین دشمنی که به تو روی آورد، دو گرگ نر و ماده است که هریک مانند پیلی سترگ هستند؛ این گرگ ها دو دندان همانند دندان پیل دارند، پهن شانه هستند و باریک کمر و همانند گوزن شاخ بر سر دارند؛ شیر را نیز توان روبارویی با آنان نیست». اسفندیار پس از آن، فرمان داد گرگسار را در بند نگه دارند. دگر روز چون خورشید از آن فرازجای تاج خود را بنمود و هوا با زمین راز بگشود، از درگاه اسفندیار آوای کوس برخاست و شاهزاده ایرانی با سپاهش به سوی هفت خان به راه افتاد و چون به آنجایی رسید که گرگسار درباره آن گفته بود، اسفندیار، پشوتن را فراخوانده، فرماندهی سپاه را به او سپرد و گفت لشکر را به آیین نگاه دارد و خود در دشت پیش خواهد رفت؛ زیرا از آنچه گرگسار گفته بود، دل نگران است. بدو گفت لشکر به آیین بدار/ همی پیچم از گفته گرگسار/ منم پیشرو، گر به من بد رسد/ بدین کهتران بد نیاید سزد.
و به راستی اسفندیار، فرمانده سپاه، دل آن نداشت و شایسته نمی دانست خود در آرامش و آسایش باشد و سپاه را به رنج افکند و سزاوار نمی دانست آن گاه که آنان در اندیشه رزم نبوده اند، برای آرمان او به رنج افتند و بی سبب کشته شوند. اسفندیار پس از آنکه از سوی سپاه آسوده شد، جامه رزم بپوشید و تنگ اسب خویش، شبرنگ را ببست و به دشت زد. راه چندانی نپیموده بود که دو گرگ همان گونه که گرگسار نشان آنان را داده بود، در برابرش پدیدار شدند. اسفندیار کمان را به زه کرده، مانند شیری بغرید و بر آن دو اهرمن تیرباران گرفت. دو گرگ از پیکان های پولادین، سست شدند و توان خویش از دست دادند. سپس اسفندیار تیغی زهرآگین برکشید و به هریک از آنان زخمی زد که از آن زخم، دو نیمه شدند؛ از اسب همدل و همراه خود فرود آمده، یزدان پاک را ستایش ها کرد و شمشیر خون آلود و جامه رزم خونین را بشست و در آن خارستان، جای پاکی بیافت و چهره به سوی خورشید کرده، با دلی پر ز درد و سری پر ز گرد، داور دادگر را برای بخشیدن نیرو و توان و هوش و خرد سپاس گفته، به نیایش پرداخت. چون اندکی بگذشت، سپاه به فرماندهی پشوتن فراز آمدند و آن یل را در حال نماز دیدند. آنان با دیدن پیکر پیلوار گرگ ها در شگفت شدند.
بماندند زان کار گردان شگفت/ سپه یکسر اندیشه اندر گرفت/ که این گرگ خوانیم گر پیل مست/ که جاوید باد این دل و تیغ و دست.
منبع: روزنامه شرق