شیما بهره مند
«فکر می کنم تقریبا همه چیز را گفته ام، و چه می دانم؟» عباس معروفی داستان «بانو، و چشم اسفندیار» را با این جمله تمام می کند. داستانی که مرز میان خاطره و قصه را درهم می شکند و روایت دیگری از خودکشی صادق هدایت به دست می دهد. معروفی با سایه زدایی از «نویسنده»، داستان/جستاری درباره نویسنده ای می نویسد که ازقضا خطاب به سایه اش می نوشت، و او از همان ابتدا تکلیف را یکسره می کند: «پیش از آنکه روحم از درون جویده و تمام شود، پیش از آنکه سایه ام بر من چیرگی یابد، و سرنوشت یک خاطره روحم را در تار گسترده ای بپوشاند، می خواهم طبق قاعده بازی داستانی بنویسم. داستانی درباره صادق هدایت که به کارها و نوشته های او ربطی ندارد بلکه از مسائل خصوصی اش پرده برمی دارد؛ از عاشق شدن و بهت فلسفی اش، از تنهایی و خودکشی اش، و یک زن به غایت زیبا که زندگی را بر او حرام کرد». داستان عباس معروفی درباره صادق هدایت که قرار است طبق قاعده بازی نوشته شود، به خاطره ای از سال های دور برمی گردد که معروفی مجله ادبی «گردون» را منتشر می کرد و بانویی غروب ها با دفتر گردون تماس می گرفت و خاطراتی تکه تکه از هدایت تعریف می کرد. و البته چه جای گلایه، که به قول هاینریش هاینه «جهان و زندگی زیاده تکه تکه اند». بانو در این خاطرات به عشق میان خود و هدایت اعتراف می کند، و معروفی که خود مانند هدایت و البته به سنخ دیگری، «نماد رنج رمانتیک» روشنفکر و نویسنده معاصر ما است، ایده خودکشی به سبب شکست در عشق را شایسته نویسنده اسطوره ای معاصر می داند و از این رو این ایده را طرح می کند که «چشم اسفندیار هدایت عشق بوده» و بس: «افرادی زحمت کشیده اند و برای خودکشی هدایت دلایل عجیب وغریب تراشیده اند... آخر چطور ممکن است بی پولی یا بی کاری یا مسائل دم دستی این قدر بر آستانه تحمل هدایت موثر باشد که برود خودش را از پا درآورد؟ شواهد من می گوید چشم اسفندیار هدایت عشق بوده. همین. دلش شکسته و دیگر نتوانسته با خودش کنار بیاید». ایده سرراست خودکشی هدایت به خاطر شکست در عشق زنی که بی هیچ حرف وحدیثی، همراه دوست دیرینه اش انجوی راهی ژنو می شود در حالی که هدایت نتوانسته ویزای سوئیس بگیرد، شاید نوعی ساده سازی و دست کم گرفتن غربت و تباهی نویسنده ای باشد که سرنوشت را پرزورتر از خود می دانست و خودکشی یا دق مرگی را تقدیر محتوم خود. اما روایت نویسنده ای که معروفی باشد، خواسته ناخواسته در حیطه این روایت سرراست و ساده نمی ماند، بلکه «قاعده بازی» معروفی در همان سطر مردد آخر: «فکر می کنم تقریبا همه چیز را گفته ام، و چه می دانم؟»، برهم می خورد. «همه چیز» شاید چیزهای دیگری هم باشد که در روایت های مختلف پس از مرگ هدایت آمده است. به تعبیر لف شستوف، 1 «همه چیز ممکن است». و این گزاره از منظر دی. اچ. لارنس، به راستی فریاد کانونی شستوف است که البته نهیلیسم نیست، بلکه «تنها رهایش روان انسانی از قیود کهن است. روان و روح انسانی واقعا به خود باور دارد و نه هیچ چیز دیگری». لارنس ایده شستوف را این گونه فهم می کند: «از تمام ایدئال ها دور باش». روح انسانی خود منشا و سرچشمه فعالیت انسانی است و از این رو باید به دور از همه دریچه ها، قفل ها، سدها و مجراهای قدیم آگاهی را به روی انگیزش گشود. چراکه هر ایدئالی در جهان در نهایت چیزی بیش از انسداد انتشار خلاقه روح خودانگیز نخواهد بود. اگرچه در هر لحظه ای ایدئالی واقعی و زنده است: «رستگاری راستین»، که «وقتی عتیقه شود، آن هنگام می توان عزلش کرد و تا آن هنگام کلامی به راستی آزادی بخش است». منتها «قانون همگانی ای وجود ندارد. هر موجودی در ناب ترین حالتش قانونی برای خود است: یکتا، منحصربه فرد و چشمه ای جوشیده از ناکجا». درست مانند هدایت که قریب به یک قرن بر ادبیات ما سایه انداخته است و شاید در میان نویسندگان معاصر ما، عباس معروفی بیش از دیگران با سایه هدایت در سخن بوده است: در همین داستان «بانو، و چشم اسفندیار» و پیش تر در «پیکر فرهاد».
صادق هدایت در زمره «افراد بدون سرگیجه» است، نویسنده ای تقلیدناپذیر که بدون خلف و ترکه و وارث و پیروان در ادبیات و تاریخ روشنفکری ما به راه خود ادامه می دهد. شعار شستوف این است: «فقط برای او که از بلندی ها نمی ترسد». او تعریف می کند که در آلپ کوره راه هایی باریک و پرشیب وجود دارد که فقط کوهنوردان می توانند از آن ها بگذرند، افرادی که احساس سرگیجه نمی کنند: «افراد بدون سرگیجه!». آنان که گرفتار سرگیجه اند، یا جاده ای عریض و امن در پیش می گیرند یا آن پایین کناری می نشینند و قله های برف گرفته را می پایند. «می گویند آن بالا کلید راز ابدی یافت می شود، اما آن ها خیلی چیزها می گویند. ما نمی توانیم هر چیزی را باور کنیم». راویان مرگ خودخواسته هدایت از آن پایین ها، از دره ها و برخی مانند معروفی -که او هم از بلندی ها نمی ترسید- از نزدیک تر به قله، به نویسنده ای می نگرند که بدون سرگیجه راهی قله است و از کوره راه ها گریز و هراسش نیست، گویی کلید راز ابدی را یافته است، اما به قول ناصر پاکدامن، 2 با اینکه راز همچنان در برابر ما است و ما را به پاسخ می خواند و خودکشی آخرین پرسش از ما است، «پرسنده پاسخ را به همراه برده است»، کلید راز ابدی را با خود برده است. شستوف «آن که از بلندی نمی ترسد» را مشتاق سرگیجه می خواند، کسی که به ندرت مردم را به دنبال خود خواهد خواند: او هیچ کس را به عنوان همراه نمی خواهد. هدایت «غمگینی علاج ناپذیر» داشت و شخص غمگین علاج ناپذیر به تعبیر شستوف، خارج از قوانین زمین است و هر ارتباطی میان او و جامعه سرانجام قطع می شود. و از آنجا که هر فردی عاقبت محکوم به غم علاج ناپذیر است، «واپسین کلام فلسفه تنهایی است». چنان که خودکشی هدایت تنها به اوضاع واحوال او ربط نداشت، بلکه به قول یوسف اسحاق پور «از مقوله تقدیر یا به عبارت دیگر از مقوله ضرورت بود: غریب در دیار خود، تک وتنها در بین جماعت ادبای ایرانی، و تنها در میانه شرق و غرب». هدایت خود را «عنکبوت نفرین شده»ای می دانست که مادر وطن عاقش کرده بود و «دیگر نمی توانست به زبان خودش، به زبان مادری اش، به زبانی که دوست داست، بنویسد و در پاریس می بایست به هم نشینی با خرفستران، یا عقرب ها و خرچسونه های فرنگی ای سر کند که او را از خودشان می راندند».3 همه چیز ممکن است هدایت را به خودکشی رسانده باشد، چشم اسفندیار هدایت هرچه باشد، از عشق که روایت معروفی است -و چه بسا در آن مردد است- تا تنهایی در غربت و غریبی در دیار خود، «حقایق مقبول عام باید تا سرحد مرگ مسخره شوند» تا به تعبیر شستوف «به جایشان پارادوکس ها بنشینند». از همین روست شاید که هرکس روایت تازه و بدیعی از مرگ هدایت به دست می دهد، خود ناگزیر بر مقبولیت و قطعیت آن تردید می افکند. درست مانند روایت عباس معروفی، نویسنده ای که در تمام عمر نوشتن با صادق هدایت هم نشینی داشت.