.
نام نویسنده: محمدرضا روحانی

برای ورود به دنیای رمان «داستان یک شهر» نخست باید دنیای عینی احمد محمود را جست. او که در دی ماه سال هزار و سیصد و ده در اهواز به دنیا آمده است، پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی وارد دانشکده افسری می‌شود، دانشجوست که به علت تعلقات تشکیلاتی به همراه شاخه نظامی حزب توده دستگیر می‌شود، توبه نامه نمی‌نویسد، به همراه چندین دانشجوی دیگر با سرهنگ مبشری و… هم سلول می‌شود. پس از اعدام نخستین و دومین گروه از افسران، او پس از گذراندن زندان بدون محاکمه به بندرلنگه تبعید می‌شود، پنج سال در آنجا می‌ماند، و سپس در سال پنجاه و هشت، رمان را منتشر می‌کند. پیش از این رمان همسایه‌ها را منتشر کرده و شخصیت خالد را در آن پروده است، و داستان یک شهر به گونه‌ای جلد دوم همسایه‌هاست. قهرمان رمان که داستان از زبان او روایت می‌شود، همان خالد است. محمود حدود سال سی و پنج یعنی در سن بیست و پنج سالگی به بندرلنگه تبعید می‌شود، و فضایی که در آن داستان جریان دارد اواسط دهه‌ی سی است. وقتی اقبال معتضدی مدیرمسئول مجله گفت که پرونده این شماره درباره احمد محمود است. گفتم من درباره داستان یک شهر می‌نویسم. وقتی علتش را پرسید گفتم من پس از سالی دو ماه شدن پدرم از شرکت نفت در آبادان سال چهل به شهر پدری‌ام بندرلنگه رفتم، شهری که زبان و گویش محلی‌شان را بلد نبودم. اقبال گفت تو هم تبعیدی بودی، ناخواسته توی آن شهر قرار گرفته‌ای و همین نقطه عزیمتم شد به دنیای رمان، دهه شصت، برای نخستین بار آن را خوانده بودم، بعد دهه هفتاد و همین طور تا این بار که به قصد نقد بود، نقب می‌زنم به رابطه‌ام با احمد محمود… نخستین بار که همسایه‌ها را گرفتم بخوانم، دانشجوی دانشگاه شیراز بودم. خوابگاه حریت خیابان نادر، سال پنجاه و هفت، از زمانی که شروع به خواندن کردم نمی‌دانم چقدر طول کشید، چی خوردم، چقدر خوابیدم، وقتی تمام شد، در خوابگاه را بسته بودند، خوراکی برای خوردن نداشتم، سیگارم تمام شده بود، کنار پنجره طبقه سوم نشستم، یک نفربر سه‌راه جلو خوابگاه را بسته بود، و یک جیپ جنگی کنار آن ایستاده بود، «حکومت نظامی بود.»(ص۴۶۷) و از توی جیپ آهنگ «مرا ببوس» گل‌نراقی همه آن شب را خط انداخته بود. خیلی حس و حال عجیبی پیدا کردم، انگار دنیای رمان و زمان خواندن آن به هم پیوند خورده بود. داستان یک شهر شرح همان دورانی ست که به تعبیر اقبال من هم به لنگه تبعید می‌شوم، با همه آدم‌های رمان و آن جای‌ـ‌گاه‌ها زیسته‌ام. او به زیبایی یک شهر را زنده می‌کند. اما این شهر یک شهر ساخته در جهان داستانی اوست.

دروازه ورودی به دنیای داستان یک شهر برای من نام کتاب است، داستان زندگی یک تبعیدی سیاسی روی موضع مانده است. رمان شرح دستگیری و زندان و بعد گذراندن دوران تبعید است. زندگی تجربه شده خود احمد محمود، بخش عمده‌ای از کتاب شرح دوران زندان، شکنجه‌ها و برخوردهای ماموران با زندانیان و اعدام گروه اول و دوم افسران حزب از جمله سرهنگ سیامک و مرتضا کیوان است. اما محمود نام کتاب را داستان یک شهر می‌گذارد. این را به عنوان نشانه‌ای می‌گیرم تا از همین دروازه به دنیای رمان وارد شوم.

شروع و پایان

رمان یک شروع درخشان دارد، کوتاه و موجز اما طوفانی، با پرسش‌های اساسی آن را شروع می‌کند، رمان یک لایه اساسی دارد، رابطه خالد و شریفه و علی، رابطه‌ای که در نخستین فصلش تراژدی موج می‌زند. علی را کشته‌اند و دریا جسد شریفه را پس داده است. این فصل خواننده را تا پایان داستان می‌کشاند، یک تمپوی عالی، یک کشش درونی شیرین، و فصل آخر رمزگشایی می‌کند، اما پایان نیز یک پایان باز است. برخی پرسش‌ها را پاسخ قطعی نمی‌دهد، و به عهده خواننده می‌گذارد، اما رمان یک اصل درخشان داستان گویی را به درستی و با مهارت انجام داده است و آن کاربست رابطه دیالکتیکی بین شروع و پایان است.

نگاه مینیمال به شهر و آدم‌ها

بندرلنگه نیمه دهه سی تا سال چهل، زمانی است که تبعید بوده و آن شهر را به تصویر کشیده است، با جزییات، اما گزیده، بندرلنگه شهر درون رمان مختصاتی دارد، که با شهر اصلی فرق دارد: «تمام بندرلنگه یک وجب است. از قبرستان تا قهوه‌خانه انورمشدی که اول شهر است و از لب دریا تا قهوه‌خانه آهن که رو پشته است، همه‌اش را ده دقیقه می‌شود با دوچرخه زیر پا گذاشت.»(ص۱۳۵) این را از زبان راوی می‌گوید. راننده جهرمی شخصیتی فرعی است. او لنگه را این طور تعریف می‌کند: «شما چطوری طاقت میارین؟ دو ساعته همه‌جاشو گشتم. دو تا قهوه‌خانه داره، یک از یک فزرتی‌تر، دو تا نانوایی داره و سی و هفتام مغازه که از روزنامه‌فروشی گرفته تا عرق‌فروشی و کفش‌فروشی، همه رو هم میشن سی و هفتا که تازه یازده‌تاش هم ماهی‌فروشیه.» (ص۲۲۸) ویژگی دیگر شهر را راوی این گونه تعریف می‌کند: «خبر توی بندرلنگه خیلی زود پخش می‌شود، تا چشم به هم بزنی درازای بازار مساح (درست آن مساء) را دهان به دهان رفته است و برگشته است.» (ص۶۰) لنگه به عنوان یک اقلیم خاص: «بادهای بندر جنون دارند. در آغاز آرام هستند. بعد کم کم جان می‌گیرند و یکهو دیوانه می‌شوند و زنجیر پاره می‌کنند و دریا را از جا می‌کنند و فریاد می‌کشند و سر به دیوار می‌کوبند که اگر باران همراهشان باشد ترسناک می‌شوند.»(ص۲۴۱)

بندرلنگه در رمان شهری مینیمال است، شامل یک پاسگاه، باغ عدنانی، قهوخانه انورمشدی، پشته که شکل ساده‌ای از کافه صحرایی است. یک بازار، گمرک و اسکله، و ساحلی زیبا. و یک گورستان. در حالی که لنگه را همه ناخداها این گونه توصیف کرده‌اند، لنگه تنها بندری است، که از دریا با باغ‌هایش می‌توان بازشناخت. لنگه بازار عظیم و بزرگترین بندر صید مروارید بوده، صادرات مروارید یکی از صادرات مهم این شهر بوده، چندین گورستان بزرگ داشت که نشان از جمعیت فراوان و گذشته پر شکوه آن دارد. برای همین از زبان یکی از پیرمردها می‌گوید: «لنگه، لنگه نداشت! همی بود که اسمش گذاشته بودن لنگه. عروس بندرا بود. کار و کاسبی داشت. زندگی داشت. با همه دنیا تجارت می‌کرد. شب و روز لنجای دریایی به چه بزرگی که از افریقا میومدن. از زنگبار یا از هندسون. پای همه اسکله که حالا خراب شده، روزها منتطر نوبت می‌موندن!… تو تمام ای هجره‌هایی که حالا کنار دریا رو هم ریخته و خراب شده تاجرای معتبر تجارت می‌کردن. بازار غلغله‌ی روم بود. تنها تو بازار ماهی‌فروشا هزار نوع ماهی پیدا می‌شد…»(۳۹۱) و علت این بی‌رونقی را این موضوع می‌داند: «لنگه چول شد. کشف حجاب که شد لنگه چول شد! مردم شبانه، دست زن و بچه‌هاشونو گرفتن و زدن به دریا. رفتن قطر، شارجه… دوبی…» (همان)

او به زیبایی تمام و با اطلاعات قطره‌چکانی به تناسب ماجراها و ریز ریز توصیف می‌کند، به زیبایی تمام با جزییات و بعد فضا می‌سازد، منی که همه آن جای‌ـ‌گاه را زیسته‌ام، همه آدم‌های شهر را می‌شناسم، با خیلی از آنها نسبت فامیلی دارم و با آنها حشر و نشر داشته‌ام، شگفت زده می‌شوم، از این همه دقت نظر. او به خلق و بازآفرینی آنها پرداخته است. از کل بازار مساء فقط گیلان را انتخاب می‌کند، و تعداد معدودی دیگر مثل شیخ اسماعیل، گاه در حد یک فصل، گیلان را در فصل آخر از یک تیپ به یک شخصیت تبدیل می‌کند، در فصل نخست گیلان را این گونه معرفی می‌کند: «دشداشه بلند گیلان توی لنگ‌های درازش می‌پیچد. لبهای کبود و قلوه‌ای‌اش از هم بازمانده است و دندانهای بزرگ و یکدستش که در جویدن تنباکو زردی می‌زند، بیرون افتاده است.»(ص۱۶) در فصل آخر برخوردش با گیلان «از اتاق می‌زنم بیرون. تا برسم به سایه، آفتاب مثل چرم داغ به تنم می‌چسبد. از چاه آب می‌کشم. خنک است. لب‌شور هم هست. چند بادیه آب به تنم می‌ریزم. گاو ماده سیاهی از در گاراژ می‌آید تو و یکراست می‌آید بطرف چاه و ماغ می‌کشد. برایش از چاه آب می‌کشم و می‌گذارم جلوش. انگار تمام عمرش آب نخورده است. پوزه‌اش را فرو می‌کند تو سطل و قورت قورت می‌خورد. سطل دوم را می‌کشم و می‌گذارم جلو پوزه‌اش. شکم گاو ورم می‌کند. می‌خوابد کنار چاه و آرام آرام نشخوار می‌کند. چه چشمهای بزرگی دارد! نجیب و آرام. نگاه گاو و خنکی آب، به جانم رخوت می‌ریزد. داغی از تنم بیرون می‌ریزد. صدای دریا از دور شنیده می‌شود. سایه کشیده است تا پایه‌های سایبان کامیون. گیلان از در گاراژ می‌آید تو… دشداشه گاباردین، تو لنگهای بلندش می‌پیچد.

‌ـ‌ یاالله!

‌ـ‌ یاالله!

می دانم چرا آمده است. چند روز است که پاپی‌ام شده است تا با هم برویم منزل خورشید کلاه. آنقدر سرش گردانده‌ام که دیگر بهانه‌ای نمانده است

‌ـ‌ قول مردونه دادی ها!

‌ـ‌ قول مردونه!

دشداشه‌اش خش خش می‌کند و می‌آید.

‌ـ‌ داری لاشه‌تو می‌شوری؟

‌ـ‌ گرمم بود!

می‌رود از زیر سایبان گاراژ، چارپایه‌ای می‌آورد و می‌گذارد کنار گاو و می‌نشیند.

ـ ای گو مال کیه؟

ـ نمی‌دونم. داشتم آب‌تنی می‌کردم که همین‌طور سرش رو انداخت پایین و با لنگای درازش اومد تو!

با تعجب نگاهم می‌کند.

ـ گو که لنگ دراز نداره!

چند لحظه سکوت می‌کند. تو چشمان سیاهش رنگی از دلخوری می‌نشیند، می‌گوید:

ـ نکنه با منی؟!

انتظار نداشتم که حالی‌اش شود. (صص۱‌ـ‌۵۹۰)

در این فصل به این هم بسنده نمی‌کند، او را به خانه خورشیدکلاه نمی‌برد و می‌روند پشته به این بهانه که مرد خورشیدکلاه می‌آید پشته، بعد با مرد خورشید کلاه می‌روند خانه و برای درک پردازش شخصیت گیلان کافی است به برخورد خورشید کلاه با وی بنگریم: «قامت زنی ترکه، تو نور ماه، مثل سایه به طرفم می‌آید. نزدیک‌تر که می‌شود، می‌نشینم. خورشیدکلاه است.

ـ‌تویی؟!

‌ـ‌ها منم!

‌ـ‌ای وقت شب؟!

‌ـ‌از دست ای مرتیکه حوصله‌م سر رفت!

می‌نشیند کنارم.

‌ـ‌گفتم برم بیرون تا ای مرتیکه بره. به فند (بهانه) تریاک اومده اما هزار خیال تو سرش داره. همه‌اش پرت و پلا میگه و چشمک می‌زنه!

‌ـ‌چشمک؟!

‌ـ‌ ها! … انگار دختربچه می‌خواد بلند کنه. عار هم نداره!» (صص۱‌ـ‌۶۰۰)

داستان اصلی که داستان یک شهر می‌شود، روی دوش سه شخصیت است، خالد (راوی) و شریفه و علی. در فصل درخشان نخست دو جسد داریم، یکی علی دوست صمیمی او، رفیق شفیقش و جسد شریفه که دریا پس داده، در طی داستان درمی‌یابیم که رفاقت علی و خالد با ورود شریفه وارد مرحله‌ی دیگری می‌شود، علی با گرم شدن هرچه بیشتر رابطه خالد و شریفه رفتارش عجیب می‌شود و از خالد دوری می‌کند. این رفتار علی برای خالد قابل درک نیست. تا فصل آخر که گره‌گشایی می‌کند و از توی قابی نقره‌ای متعلق به شریفه عکسی می‌یابد، که شریفه و علی در دو سوی مردی هستند، پدرشان. آن دو خواهر و برادرند.

خالد عاشق خواهر صمیمی‌ترین دوست خود شده، بی آن که بداند. شریفه گرانیگاه داستان اصلی رمان است. کافی است به شکل‌گیری رابطه خالد و او بپردازیم. «شریفه رختخواب را کومه می‌کند و می‌گذارد سه کنج اتاق و مچ دستم را می‌گیرد و به طرف خودش می‌کشد. می‌نشیند و تکیه می‌دهد به رختخواب.

‌ـ‌پس یه کاری بکن!

باد، لنگه‌های در اتاق را بهم می‌کوبد.

‌ـ‌ منو دوست نداری؟

‌ـ‌ چرا! دوستت دارم.

دست‌هایش را حلقه می‌کند دور گردنم. باد، زوزه می‌کشد. لنگه‌های در تق تق، صدا می‌دهد.

‌ـ‌پس چرا مرا بغل نمی‌کنی؟ چرا مرا نمی‌بوسی؟

در آغوشم می‌لرزد. مثل دختر تازه‌بالغی که اولین بار است در آغوش مردی فشرده می‌شود، می‌لرزد. بعد، هق هق می‌کند و بریده بریده حرف می‌زند.

‌ـ‌ … می‌خواسم فرار کنم. از دست تو می‌خواسم فرار کنم. دوست ندارم اسیر بشم. باید می‌رفتم. حالا می‌رم. پیاده می‌رم.

دستهایش را می‌گذارد رو سینه‌ام و عقب می‌راندم و نگاهم می‌کند…. و بعد یکهو در آغوشم می‌کشد و گردن و گونه‌هام را می‌بوسد و بو می‌کشد. دلش مثل گنجشک رمیده می‌زند. یکهو رهام می‌کند…» (صص ۹‌ـ‌۲۳۸)

پیش از رفتن شریفه علی می‌پرسد اگه دوستش داری چرا نمی‌گیریش، خالد طفره می‌رود، عاشقانه دوستش دارد، اما شاید چون با دیگران خوابیده، یا چون نمی‌تواند مسئولیت او را بپذیرد، پاسخ مثبت نمی‌دهد، علی حتا حرفهای پیشین خود او را به او یادآور می‌شود که باید چنین کرد و چنان کرد، در راه مردم و انسانیت. اما پاسخی از او نمی‌شنود. احمد محمود آن سوی دیگر درونمایه اثرش را خلق می‌کند، بلایی که تبعید بر سر آدم می‌آورد. اما برخورد خالد با جسد شریفه گویای خیلی چیزهاست. «به اسکله که می‌رسم یکهو وا می‌روم. زانوهام، بنا می‌کند به لرزیدن. جسد شریفه، افتاده است رو ماسه‌ها. پاک عوض شده است. تن نازک و ترکه‌اش چنان ورم کرده است که اگر خال درشت بناگوشش نبود و اگر سوختگی پشت دستش نبود و اگر النگوهای طلا و خلخال‌های نقره‌ای‌اش نبود، تردید داشتم که شریفه باشد. قاب نقره‌ای به گردنش نیست. لابد سنگینی قاب، زنجیر نازک را پاره کرده است و افتاده است. النگوها نشسته است تو گوشت ورم کرده مچش. موی شبق گونه‌اش ریخته رو صورتش.» (۲۶۲) و تصویر حال خالد پس از دیدن جسد شریفه نقطه پایانی بر این رابطه است. «خیال شریفه رهام نمی‌کند. دلم می‌خواهد یک جوری خودم را مشغول کنم. یک جوری خودم را گم کنم. می‌خواهم از جسد شریفه رها شوم. دنبال بهانه‌ای می‌گردم که خودم را سرگرم کنم. خرت و پرت‌های اتاق را به هم می‌ریزم. تو آینه دقی که به دیوار است خودم را نگاه می‌کنم. تو سفیدی چشمانم رگ قرمز دویده است. از گوشه‌های زردی تیر کشیده تا پره‌های دماغم و تا گونه‌هایم بالا رفته است. لبهایم خشک و سفید است. خاک و عرق قاطی هم شده است. به پیشانی‌ام ماسیده است. در پیت عرق را باز می‌کنم. بوی تند عرق کشمش دماغم را می‌زند. نصف لیوان پر می‌کنم و داغاداغ سر می‌کشم. جگرم آتش گرفته است. انگار که عرق، داغی دلم را خنک می‌کند. عرق، خیلی زود کاری می‌شود. خیلی زود گونه‌هایم رنگ می‌گیرد. عین گوشت تازه آهو قرمز می‌شوم. (صص۴‌ـ‌۲۶۳) جمله آخر این حال راوی یک توصیف تماتیک و درونمایه‌ای است، خالد آهوی شکارشده شریفه است، حتا وقتی دیگر نیست.

تبعید

شاید بتوان عصاره و درونمایه اصلی یا غالب رمان را عنصر تبعید دانست. تبعید با نویسنده چه کرده است؟ او پنج سال در لنگه تبعید است. چند سال زندان است. در زندان شاهد ددمنشی زندان‌بانان و عسرت است. در تبعید شاهد زندانی دیگر و بزرگتر است، فقر و اقلیمی که علاوه بر ویژگی‌هایش، باز زیر سیطره‌ی نظامیان است. نظامیانی گرسنه و حقیر. چند توصیف از گروهبانان کافی است تا نگاه او را دریابیم. «جیب گروهبان شهری ورم کرده است. شلاق کلاف شده را با پنجه فشار می‌دهد…»( ۴۹۱) و این شلاق را در فصل ششم توصیف می‌کند، توصیفی که عصاره همه‌ی شکنجه‌هاست. یا «دهان گروهبان ساقی مثل چاه مستراح سر باز می‌کند و نعره می‌کشد.»( ۴۸۹) در جای دیگر روش گروهبان را توضیح می‌دهد: «شهری، هر کاری دلش بخواهد می‌کند. خودش تصمیم می‌گیرد، خودش اجرا می‌کند، و بعد هم اگر میلش کشید، گزارش می‌دهد.(ص۵۰۰) او را کاملن درک می‌کنم وقتی ناخواسته به لنگه رفتیم در همان اقلیم خاص قرار گرفتم، نخستین مشکل ندانستن زبان بومی بود، فارسی می‌دانستند، اما با خود به زبان بومی صحبت می‌کردند و آدمی پیوسته درمی‌یافت که با مردمان شهر فاصله دارد تنهاست اما همین فاصله آدمی را وامی‌دارد، چیزهایی را ببیند که برای خود آنان عادی ست. احمد محمود با دقت دیده است، همه چیز را در درون خود هضم کرده، آنها را از آن خود کرده است، به گونه‌ای که پس از انقلاب حس می‌کند، باید همه کارها را رها کند و بنشیند و بنویسد، او میراث‌دار یک جریان اجتماعی است. تبعید به او فرصت داده تا با خود خلوت کند. بارها و بارها خود را دوره کند، نگاهی که به یک کتاب می‌کند را می‌آورم تا ببینیم چگونه می‌شود با این همه فشردگی یک دوران و یک نسل را خلاصه کند به ذات کتاب و حروف سربی نزدیک شد. «ناهار که می‌خورم، سنگین می‌شوم. کتاب کوچکی را که هم‌دوره‌ای‌ام همراه پیت عرق برایم فرستاده است. (نمی‌دانم، شاید هم تصادفی لای کاغذها و پوشال‌های اطراف پیت عرق بوده است) برمی‌دارم و دراز می‌کشم زیر بادگیر. حروف چاپی کتاب خیلی ریز است. نرمه‌باد خنکی که از بادگیر تو می‌زند، خواب‌آور است. چشمم خسته می‌شود. حروف آنقدر ریز است که قاطی هم می‌شوند، از جلو چشمم فرار می‌کنند. به چشمم اشک می‌نشیند. بلند می‌شوم و ذره‌بین را پیدا می‌کنم. حروف چاپی کتاب را خوب می‌شناسم. سالهای سال با این حروف زندگی کرده‌ام. چه شبهای بسیار که با این حروف، در گوشه خلوت و حتی دور از چشم پدر و مادر، نشسته‌ام و با هم حرف زده‌ایم. حروف، گاهی فریاد می‌کشیدند، گاهی خشمگین بودند، گاهی رسوا می‌کردند و گاهی یاد می‌دادند که چطور باید فکر کنم و چطور باید زندگی کنم و حتی یاد می‌دادند که چطور باید خودشان را از چشم نامحرم مخفی کنم. گاه اتفاق می‌افتاد‌ ـ‌‌گفتگویم که با حروف تمام شد‌‌ـ روزنامه را تا می‌کردم و پامی‌شدم و راه می‌افتادم تا به دیگران برسانمش که منتظر بودند.

با این حروف آشنا هستم. حالا، حروف ریز، زیر ذره‌بین درشت شده‌اند. حالا آرام هستند و از جلو چشمم فرار نمی‌کنند، قاطی همدیگر نمی‌شوند. با این حروف اخت هستم. چه روزهای بسیار که با التهاب منتظر رسیدن همین حروف بودم که رو کاغذ روزنامه، کنار همدیگر نشسته بودند.» (ص۳۷۵) او با هشیاری از نام کتاب و محتوای آن چیزی نمی‌گوید، تا به جوهره و ذات عام آن برسد، یک خلوص ناب.

خیلی از معلم‌هایم در آن دوران تبعیدی بودند، یکی از آنها را توضیح می‌دهم. معلم کلاس نهم تاریخ‌مان وقتی آمد سر کلاس کتاب یکی از بچه‌ها را گرفت و آن را باز کرد، صفحه نخست تصویر شاه بود، آن تصویر را کند و پاره کرد و بعد کتاب را و گفت: «من تاریخ شاهان را درس نمی‌دهم. خودم تاریخ واقعی را درس می‌دهم.» و شروع کرد به درس دادن. و ما جزوه می‌نوشتیم. پس از انقلاب هنوز کتابهای جلد سفید می‌آمد به دو کتاب برخوردم، «مقدمه‌ای بر تاریخ» و «تاریخ جامعه»، باقر مومنی. ورق زدم دیدم این‌ها را خوانده‌ام برخی جاهایش را حفظ هستم. یادم آمد این کتاب‌ها را معلم تاریخ در آن سال درس داده است.

برای اینکه دقیق تر به اوضاع و افکار او نزدیک شویم، کافی است به شخصیت خالد نزدیک شویم. «حالا دیگر عادت کرده‌ام که عرق را بدون مزه بخورم. روزهای اول سخت می‌خوردم. به چشمانم اشک می‌نشست. گلویم می‌سوخت و گاهی هم می‌شد که معده‌ام آشوب می‌شد و عرق را پس می‌داد، اما بعد که به عرق پناه بردم تا روزهای خالی و تنهایی را پر کنم، با طعم و بو و گزندگی‌اش اخت شدم و برایم عادت شد.»(ص۲۸) او برای تحمل تبعید به عرق پناه می‌برد و بعد «عرق کرختم کرده است. یک قلپ دیگر می‌خورم. حالا، مزه عرق را نمی‌فهمم. انگار که لبانم، زبانم و گلویم سر شده است. چشمانم را رو هم می‌گذارم و می‌روم تو خودم. تلاش می‌کنم که ا ز زخم حرف شریفه و بی‌اعتنایی‌اش و تلخی‌اش رها شوم. (ص۲۹) باز در ادامه می‌شود به درکی از شرایط او رسید. «به سرم می‌زند که بروم طرف شریفه. پیه خیط شدن را به تنم می‌مالم. تو بندرلنگه خفه شدم. یک سال و چند ماه است که تو بندرلنگه‌ام. یک سال و نیم بیشتر است که بوی زن به دماغم نخورده است، که دستم، تن هیچ زنی را لمس نکرده است.» (ص۶۵)

او به آدم‌های دیگر نیز نگاهی عادلانه دارد، فرمانده گردان سرهنگ مهربان به خالد و سه نفر تبعیدی دیگر می‌گوید: «و باید اینو بدونین که منم یه جور تبعیدی‌ام وگرنه، یه جای خوش آب و هوا خدمت می‌کردم.» (ص۱۱۰) یا استوار پیش‌بین می‌گوید: «آخه ای چه شهریه که نه تریاک توش پیدا می‌شه نه گوشت، نه تریاک پیدا می‌شه نه سبزی، نه تریاک پیدا می‌شه…» (ص۱۱۲)

توصیف‌ها

توصیف‌های تازه و بدیعی دارد، و خیلی از آنها فقط توصیف نیستند و درونمایه و کانسپت موقعیت را عیان می‌کنند. برخی از آنها را می‌آورم. «شعله آتش توی تاریکی نارس غروب خوشرنگ است.» (ص۲۲۹) «رفت به طرف در و در سیاهی بلعیده شد. تا بلعیده شد صدا آمد.» (ص۱۶۴) «ستاره‌ها تو تاریکی مثل الماس شکسته می‌درخشند.» (ص۲۳۳) «صدای جغد، گاه تیرگی شب را خط می‌اندازد.» (۲۳۴) وقتی اتاق بازجوهای شهربانی لنگه را توصیف می‌کند: «اتاق، دلگیر است. گچ دیوارهایش کهنه شده است. بوی سیگار و بوی کهنگی قاطی شده است. نور زرد چراغی که از سقف آویزان است رو دل سنگینی می‌کند. میز رئیس آگاهی شلوغ است. کاغذ، خط کش، پرونده، کارتن، قلمدان، شیشه جوهر، قوطی سیگار و چند آت آشغال دیگر، قاطی هم رو میز انباشته است. میز آنقدر تیره است که نمی‌دانم چه رنگ است.» (ص۲۷۰) این یک توصیف درونمایه‌ای است. بدون هیچ توضیح اضافی تمامی اوضاع شهربانی را افشا می‌کند. این توصیف کانسپت فصل بازجویی در شهربانی است. برای خوانندگان علاقه‌مند توصیه می‌کنم قسمتی که بازجویی خالد است و شکار زنبور را بخوانند تا هجو شهربانی لنگه را شاهد باشند.

یک توصیف درونمایه‌ای دیگر: «سرگرد زیبنده، همچنان که فکر می‌کند، از روشنایی جلو در، پا می‌گذارد تو تیرگی، و ظلمت شب او را می‌بلعد.»(۳۸۰) سرگرد رئیس شکنجه‌گران است.

«افق دریا، کم کم روشن می‌شود. سطح دریا، سربی رنگ می‌شود. لنج‌های سبک ماهیگیران می‌لوکند و بطرف ساحل می‌آیند. ناخدا به نماز ایستاده است. ستاره‌ها رنگ می‌بازند. آسمان، صاف یکدست است. افق دریا، رنگ اخرا می‌گیرد، بعد، رنگ خون و بعد، یکهو، انگار که آتش گرفته باشد شعله می‌کشد و خورشید از دل دریا بیرون می‌زند.» (ص۱۴۹)…«انگار که تمام سطح دریا را فلس‌های درشت ماهی ریخته باشند و فلس‌ها با حرکت آرام آب، زیر اشعه خورشید، خواب و بیدار باشند.»(ص۱۵۰). «ستاره‌ها شکسته شده است توی دریا»(ص۲۳۳) او قدرتمندانه توصیف‌های بصری و تجسم عینی مکان‌ها را به فضاسازی تبدیل می‌کند، به گونه‌ای که ماجراهای تجربه شده‌اش به تجربه عینی خواننده می‌انجامد.

پیرنگ روایت

در پایان باید جمع‌بندی کنم. پیرنگ نه با تعریف کلاسیک آن، بلکه با کلیه عناصر آن اعم از شخصیت، داستان، جای‌ـ‌گاه، دیدگاه، نثر و… و واقعیت داستانی وقتی با شیوه جریان سیال ذهن همراه می‌شود و این قدر جسارت وجود داشته باشد که شخصیت‌های خواستنی رمان را در همان فصل نخست بکشی، و تا پایان نفس خواننده را بند بیاوری و همه اینها با واژه و زبان، جاهایی زبان بومی، سوار بر روایت، یعنی رسیدن به یک سبک شخصی، (چون فقط یک رمان را بررسی می‌کنم نمی‌توانم این مورد را با قاطعیت بگویم و پژوهشی می‌طلبد).

احمد محمود با آن تجربه زیستی پیچیده، برای ما جهانی می‌سازد سخت ساده، همه آن عناصری که زائد می‌داند با جسارت حذف می‌کند، لنگه در جهان داستانی‌اش گویی فقط سه زن دارد، شریفه، خورشیدکلاه و قدم خیر، هر سه آنها زندگی متعارفی ندارند. از بازار مساء علی دادی و گیلان، و رمان پر است از گروهبان‌های متفاوت ولی خصوصیات مشترک هم دارند، از این گروهبان‌ها مرادی نمونه است، با قدم ارتباط داشته، بعد او را ول کرده افتاده دنبال ممدو** . و همه این نیکویی‌ها جایی خدشه‌دار می‌شود، وقتی دوست دارد یا خود را متعهد می‌داند که بیانگر رشادت مردان هم‌فکرش باشد.

ساختار اثر از دل جریان سیال ذهن خالد می‌گذرد، از آغاز فصل ششم که ماجرا از لنگه شروع می‌شود به ماجرای شکنجه‌ها و مقاومت‌ها می‌پردازد، اما فصل هفتم بدون پیوند با داستان اصلی که در بندرلنگه می‌گذرد ادامه می‌یابد، و آن جریان اصلی گسسته می‌شود، داستان جذاب و گیراست، اما ساختار اصلی رها می‌شود، به گونه‌ای که گویی این صد صفحه می‌تواند خود رمان مستقلی باشد و قابل حذف است. کاش اینها را هم شجاعانه حذف می‌کرد. در احترام به ذات ادبیات و جهان داستانی‌اش.