حسن بنی عامری
ما داستان نویسان و شاعران و مترجمان ایرانی از یک قبیله ایم. قبیله قلم که همیشه در آثارمان با تکریم از شکوه کلمه پارسی از سرزمینمان ایران محافظت کرده ایم و یک عمر صدساله از ایران طلبکاریم. با یک عمر هزارساله از ایران و جهان. صدسالگی را، گاهی بیشتر گاهی کمتر، با بعضی از سخت جان های صاحب سبکمان تجربه کرده ایم. با محمدعلی جمالزاده، ابراهیم گلستان، بزرگ علوی، ایرج پزشکزاد، سیمین دانشور، نیما یوشیج، احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج، محمد قاضی، نجف دریابندری، ابوالحسن نجفی، سعید ارباب شیرانی، رضا سیدحسینی، صفدر تقی زاده، جلال ستاری و دیگران. و هزارسالگی را، گاهی بیشتر گاهی کمتر، با حضور همیشه زنده افسانه سازان و قصه پردازان و شاعران حکیم داستانسرامان به چشم دیده ایم. اول با نویسنده یا نویسندگان ناشناس «هزار افسان» ایرانی - که دنیا عظمت و شکوه روایت نابش را با نام «هزار و یک شب» می شناسد- بعد با فردوسی، نظامی، عطار، سعدی، بیهقی، سهروردی، ناصرخسرو و دیگران.
«ماندن» برای «ارباب کلمه» فقط زنده ماندن نیست. رهایی است. جاودانگی است که با جادوی متن اندیشمند و پرسشگرش، حتی اگر عمر کمی را زندگی کرده باشد، می تواند تا سال ها و سده ها و هزاره ها در ذهن جست وجوگر هر مخاطب متفکری زنده بماند.
«زنده ماندن بعد از مردن زمینی» پنداری خضر نبی، پنهانی، آن آب حیات جاودانه را، به شرط ثبت «کلمه متفکر مانا» برداشته با اختیار خودش به بعضی از اجدادمان خورانده تا با نبودن زمینی شان، حضور اندیشمندشان در دل ها حیات تازه بیابد.
اما ایرانی باشی، داستان نویس و شاعر و مترجم باشی، بی اعتنایی و تبعیض و تحقیر ادبی را ببینی، به فرار از تن خودت فکر نکنی؟ امکان ندارد. قلب «ارباب کلمه» قلب هر کسی نیست. به تلنگرهای هستی شناسانه جهان پیرامونش حساس است و همین طور به زخم های پیکر و روح مردم سرزمینش و البته جهان جنگ زده پر آشوبش. گاهی سخت جانی می کند و می ماند، گاهی سخت جانی می کند و جان شیرینش را از خودش می گیرد تا شاید اعتراض کرده باشد به هستی متفکر بی انتها یا شاید اعتراض کرده باشد به بندهای پرشمار زمینی که دست های انسان آزاد را بسته یا شاید دل از خودش شسته که هر چه می خواسته گفته، دنیا دیگر آن قدر ارزشش را ندارد که او رنج بیشتر برای ماندن بکشد.
صادق مان هدایت، در اوج تنهایی و فهم نشدگی، برمی دارد برای سایه اش چیز می نویسد، بارها با کلمه های داستانی اش به خودش و دنیا هشدار می دهد که چه اعتراض ها، چه فریادها، چه زندگی آگاهانه و چه قصد جانگیر بی برگشتی دارد. پا می شود می رود شیر گاز اتاقش را فرسنگ ها دور از ایران باز می کند تا با «بی تن شدگی»اش قصه تازه بنویسد برای تباری که ابزارش کلمه است، برای مایی که همچنان ما و همچنان تنها مانده ایم، بی صادق هدایت و بی آنهای دیگری که بعد از او از تن هاشان گریختند.
بهرام صادقی، در اوج نبوغ و در اوج جوانی و در اوج ستارگی، خسته از تنانگی، نفس آخر را دود می کشد می رود. همان طور که غلامحسین ساعدی نفس آخر را مستانه می نوشد می رود یا غزاله علیزاده، همنوا با آواز پرندگان در نور شکسته آفتاب پر غبار درختان جنگل رامسر، نفس آخر را آویزان از سبزترین درخت هستی می کشد می رود. کورش اسدی را آیا یادمان هست با تنهایی اش چه کرد؟ او هم رفت شیر گاز را در خانه اش شکست. یعقوب یادعلی را آیا یادمان هست که دور از وطن، رفت بیرون سیگار بکشد دیگر برنگشت؟ او داشت با کوله باری پر از تجربه و داستان به ایران برمی گشت. احمد میرعلایی را - او بورخس خوان مان کرد- مگر می شود فراموشش کرد؟ معروفی را چه، «همون باسی جون خودمون»، او را آیا یادمان هست؟ چهره اش چهره همیشه اش نماند و امیدوارتر از همه مان برداشت به قبیله وصیت کرد که «تنها شکستی بیهوده ست که فاقد مبارزه باشد. من همین الان دارم با سرطان می جنگم. شکست هم بخورم ولی جنگیده م... من نمی خوام توی رختخواب بمیرم.»
ما داستان نویسان و شاعران و مترجمان ایرانی به عباس معروفی خیلی مدیونیم. او بود که برای اولین بار به زبان آورد: «می خوام یه رمانی بنویسم که ایران مون پا شه بهش افتخار کنه، دنیا هم با نوبلش پا شه بیاد به ایران مون افتخار کنه.» شور و هیجان ادیبانه اش برامان «سمفونی مردگان» و «سال بلوا» و «پیکر فرهاد» آفرید و نشر و مجله گردون را و جایزه موج آفرین گردون را که مجله و جایزه اش برای اولین بار موج و امیدهای فراوان آفریدند برای ما جوانان تازه نفسی که بعد از پایان جنگ به آن نیاز مبرم داشتیم.
او اگر هم بعد از لغو حکم اعدامش پا شد از ایران رفت، اگر هم در آلمان باز نشست نوشت، اگر هم نتوانست از دنیا نوبلش را بگیرد، اگر هم برداشت سرطان گرفت، آن قدر امیدوار ماند که برگردد به همه مان بگوید: «من نمی میرم. من توی قلب و توی قلم تک تک شماها زنده م. برین دل مردم ایران رو با داستان های تکنیکی مردمدارتون فتح کنین، چشم دنیا که طرف تون چرخید، با همون داستان های ناب تون دنیا رو هم فتح کنین.»
این همه امید را ما جوانان قبیله مدیون اوییم که با آن همه بی مهری و با آن همه تنهایی و با آن درد لاعلاج، شاید به اش حق می دادیم اگر تصمیم می گرفت برود توی خلوت خودش از زندان تنش فرار کند. ولی آخر او ناامیدی را بلد نبود. اصلنی توی خونش نبود. حتی با آن صورت دفرمه غرورآفرینش آمد و گفت: «من نمی میرم، شماها هم نمیرین، پا شین برین حق تون رو با داستان هاتون از دنیا بگیرین.»
و چه حیف، چه حیف، چه حیف!... که در این اردیبهشت مرگبار، خواهر بزرگ تر خیلی هامان، شیوا ارسطویی، دل نداد به آن همه امیدی که عباس مان معروفی با تمام وجودش برامان هدیه فرستاد. شیوا رفت در به روی خودش و همه مان بست و در تنهایی خودش، زد تن خودش را شکست.
راستش را بخواهید، یکی از مقصرهای مرگ او ماییم. راحت تر بگویم: «شیوا ارسطویی را ما همخون هاش زدیم کشتیم.» خیلی هامان او را خواهر بزرگ تر خودمان می دانستیم و به خاطر جزیره های تک افتاده ناامیدی که بودیم، حتی یک بار هم فرصت نکردیم برویم او را ببینیم. شاید اگر می رفتیم در خانه اش را می زدیم، شاید اگر یادش می آوردیم که همدیگر را داریم و می توانیم سنگ صبور هم باشیم، غصه هامان کمتر می شدند، امیدهامان رنگ می گرفتند، قلم هامان سبزتر می شدند، نوشته هامان نور می افشاندند، قدهامان بلندتر می شدند، می توانستیم کنار هم زنده تر و پویاتر و نویساتر بمانیم. اما همه مان در جزیره های تنهایی مان ماندیم، به آن خو گرفتیم، حتی به قلمروش بالیدیم و یادمان رفت خواهری به نام شیوا داریم که با خشم عتابگر مردم گریزش دارد با زبان بی زبانی به همه مان می گوید: «بیاین نذارین من بمیرم!»
«من هنوز همون شیوام. همونی که می خواست با نوشته هاش دنیا رو فتح کنه.»
همانی که توی آخرین فیلمی که از جلسه نقد رمان «ولی دیوانه وار»ش مانده، مثل دخترکی شاد و رها، مثل نویسنده ای چیره دست و امیدوار و مسلط به تکنیک و زبان، مثل زنی قدرتمند و شوخ و شنگ از آگاهی و تسلطی که به نوشتن و انسان بودن و زن بودن خودش دارد، جواب های خردمندانه به سوال ها می داد، شوخی ها و خنده های به جا می کرد و سرشار از شور زندگی می نمود.
می گویند هدایت هم شادترین آدم هر جمعی بوده، با انبانی از جوک ها و متلک ها و تکه پرانی های عامیانه یا ساعدی با آن فارسی لهجه دارش تمام دنیا را به سخره می گرفته، با مجلس گرم کنی هایی که استادش بوده.
یادمان نرود. آدمیم ما و کلمه ناب را خداییم ما. همه مان می دانیم که یک کلمه خاص می تواند در جای درست خودش چه معناهای متضادی از خودش بسازد. پس اگر شیوا در به روی خودش می بسته یا به روی ما و دوستان نزدیکش، از تک تک مان توقع داشته که آن در را بشکنیم، برویم او را نجاتش بدهیم.
و ما... و ما... و ما... این کار را نکردیم...