اگر آن ١٣ نفر برگه را امضا کرده بودند هیچکدام از این ماجراها پیش نمیآمد. چند هزار نفر بهصف شده بودند در ردیفهای صدنفره دانشکده افسری. میخواستند بروند خدمت سربازی. فرمانده روبهروشان فریاد میزد: «فقط به پنج صف نیاز داریم. قرعه میکشیم. بقیه میروند رد کارشان».
انتخابشدهها باید خودشان را معرفی میکردند و لباس نظام را تحویل میگرفتند. پانصد نفر. شش ماه در دانشکده درس میخواندند و درجه که میگرفتند یک سال در شهری، روستایی، جایی خدمت میکردند.
یک هفته آخر استراحت و جشن فارغالتحصیلی بود. موزیک میزدند، خستگی درمیکردند. اما جناب سرگرد یک شب مانده به جشن چند نفری را احضار کرد. معمایی شده بود بین آن جمع. همه را توی یک اتاق جمع کرد و شمردهشمرده گفت: «گزارشهایی از شهرستانها برای ما رسیده که نشان میدهد شماها فعالیت سیاسی داشتهاید.» چه باید میکردند؟ «متنی است برایتان میخوانم. باید آن را امضا کنید. وگرنه درجه بیدرجه. جشن بیجشن.» متنی بود در وفاداری به سلطنت و اظهار ندامت از جریانهای سیاسی. «یا امضا میکنید و میروید توی صف یا امضا نمیکنید و شما را تحویل فرمانداری نظامی میدهیم. روشن شد؟» بعد هم به آن جمعِ پریشان گفته بود که آنجا در و پیکری ندارد و هرکس خواست میتواند فرار کند. تا صبح وقت داشتند افسرهای جوان که امضا بکنند یا نکنند. ١٣ نفر آن شب تا صبح نخوابیدند. دیواری بالاتر از آرمان؟ نه فرار کردند و نه امضا. آنها را بازداشت کردند و انداختند توی اتاقی سه در چهار و در را بستند. بعدازظهری سرتیپ افشارپور که توی دانشکده درس فرماندهی میداد آمد اتاق بغلی و بهترتیب حروف الفبا، یکییکی افسرها را صدا کرد. نفر اول: حسن اربابی.
بیش از ۶٠ سال از آن روز میگذرد و حسن اربابی در زمستان ١٣٩۴، نشسته به مرور خاطراتش. «آبروی افراد را با تنفرنامهها میبردند. اتفاقاً یکی از دانشجوها خواسته بود فرار کند که با تیر زدنش».
صدای سرتیپ توی اتاق پیچید. نفر به نفر تا نفر آخر. «گفتم این تنفرنامه نیست، اقرارنامه است. گفت هرچی… بیا امضا کن من هم پروندهات را پاره میکنم میاندازم دور. گفتم حتماً به درد دادگاهی میخورد، پاره نکنید». به احمد اعطا هم همین حرفها را زده بودند. به یازده نفر دیگر هم همینطور. هیچکدام امضا نکردند. هر ١٣ نفر را به فرماندار نظامی تحویل دادند. سازمان افسران حزب توده لو رفته بود و همه را دستگیر کرده بودند. «جامعه حساس شده بود».
کتک مفصلی خوردند. نصفهشب هم منتقلشان کردند به لشکر دو زرهی و به گروهبان ساقی تحویلشان دادند. چه میدانستند تحویل کسی داده شدهاند که نامش تا ابد در تاریخ شکنجهگران ثبت خواهد شد؟ «ما را ریختند توی حمامی که داخل زمین ساخته بودند. انداختندمان توی خزینه».
«نیمههای شهریور بود که سرشب هلمان داده بودند تو حمام و در را بسته بودند و جلو در، مسلسل کاشته بودند و رو بام نگهبان گذاشته بودند. بیشتر شبها، وقتی که شب از نیمه میگذشت، در حمام باز میشد. صدای دلخراش لولاهای زنگزده در، تکانمان میداد و از خواب بیدارمان میکرد. اول پچپچ بود و صدای پا بود و بعد، سروصداها شروع میشد.
– بگو حرف بزن جون خودتو راحت کن.
گاهی سکوت بود و گاهی صدای کسی که شکسته بود و آرام بود و از گلو برمیخاست.
– چیزی نمیدونم!
– میدونی!
– لجبازی نکن!
– گفتم نمیدونم
- فیلم که باشی شاختو میشکونم!
– اگه میدونستم…
– میدونی!
– نمیدونم!
– رفقات اعتراف کردن!
– من رفیقی ندارم.
نفسهامان را تو سینه حبس میکردیم و گوشهامان را میچسباندیم به درز در و به حرفها گوش میدادیم.
اول، حرفها آرام بود. بیهیچ شتابی و فریادی و خشونتی.
همه پشت در رختکن حمام جمع میشدیم […] گاهی مقاومت بود […] گاهی انکار» (داستان یک شهر، ص٢١٢).
چین بر چهره کهنسال حسن اربابی نشسته است. ورق به ورق آن سالها در خاطرش جا خوش کرده. مثل جای شلاق گروهبان ساقی که بر بدن مرتضی کیوان نشسته بود. «هروقت گروهبان ساقی صدایمان میزد لرزه بر تنمان میافتاد. مدتی بعد ما را فرستادند دژبانی که آنجا کمی راحتتر و آزادتر بودیم».
١٣ نفر را به گروههای دو و سه نفری تقسیم کردند. قرعهی بندرلنگه به نام ۴ نفر افتاد. عطاالله سبحانی اهل بابل، کاظم جزایری از اهواز، حسن اربابی از بیدگل و احمد اعطا از اهواز. «دستبند زدند و تبعیدمان کردند بندرلنگه».
همه اتفاقها موبهمو رژه میروند پشت چشمهای اربابی. انگار توی این شصت سال یکی نشسته در سرش که به یاد آر، فراموش نکن. «ما را از دانشکده بیرون کرده بودند و درجه هم نداده بودند. گفتند مثل یک سرباز شش ماه بیشتر باید خدمت کنید. سه ماهش که در زندان گذشته بود. یک سال و سه ماه هم بندرلنگه باید میگذشت. با تابستانی بسیار گرم».
فنجان چای فراموش میشود در صبح برفی تهران. «وقتی وارد بندرلنگه شدیم غروب بود. سیچهل نفری ایستاده بودند از مردم. نگو قبلاً توی شهر شایع شده بود که چهارتا افسر تبعیدی قرار است به شهر بیایند و میخواستند بدانند ما چه شکلی هستیم». به سرهنگ وزین که اهل کرمان بود از مرکز دستور داده بودند که افسران تبعیدی را بفرستند به پاسگاههای دورافتاده اما او دلش به رحم آمده بود گویی.
«فردای شبی که رسیده بودیم بندرلنگه، سرهنگ مهربان، فرمانده گردان مرزی، هر چهار نفرمان را احضار کرده بود و بامان اتمام حجت کرده بود و گفته بود اگر آرام باشیم، راحتمان میگذارد تا دوره محکومیتمان تمام شود.
– … اما وای بحال و روزگارتون اگه قصد اخلال داشته باشین، اگه بخواین نظم پادگان را بهم بزنین و یا تو شهر ماجرا بپا کنین… راحت میفرستمتون جزیره تمب مار، جزیره فرور، بنی فرور…
و بعد، وقتی خوب برامان خط و نشان کشیده بود، گفته بود که برویم تو گاراژ عدنانی و اتاق پنجدری را بگیریم و توش زندگی کنیم» (داستان یک شهر، ص ٣١).
اربابی بهیاد میآورد پنجرههای اتاق پنجدری را که ١۴ تا بود و هیچکدام چفتوبست نداشت. «ارتش باغ عدنانی را از تاجری به همین نام اجاره کرده بود و ازش برای گاراژ ماشینهای ارتشی استفاده میکرد. ساختمانی توی این باغ بود که در طبقه دومش ما ساکن شدیم. پلهای هم نداشت. چهاردستوپا بهزحمت میرفتیم بالا».
چند ماهی از تبعید گذشته بود. در ساختمان عدنانی خواب بودند همه. نصفهشب. صدای در چوبی گاراژ با غژغژی آزاردهنده افسرها را بیدار کرد. «سرهنگ وزین بود. کمسابقه بود که در آن ساعت سراغ ما بیاید. اتفاق عجیبی افتاده بود. سرهنگ وزین گفت سروان غیاثی گزارشی علیه یکی از سربازها نوشته که مربوط به شما هم هست. آمده بود برای مشورت که با آن سرباز چه باید میکردند. سرهنگ وزین دیگر با ما رفیق شده بود و گاه به خانهاش هم دعوتمان میکرد».
آن سرباز، که بعدها در مهمترین اتفاق بعد از انقلاب اسلامی ایران، نقش اساسی پیدا کرد، منشی فرمانده گروهان مرزی بود. نامهای نوشته بود به بستگانش. قبل از اینکه نامه را بفرستد به شهرستان، کاری برایش پیش میآید و نامه را میگذارد توی کشو. در فاصله کوتاهی که از اتاق بیرون میرود، سروان غیاثی نامه را میبیند، میخواند و گزارشی به فرمانده بالادستیاش، سرهنگ وزین مینویسد. «اسم سرباز احمد بود. توی نامهاش از ما تبعیدیها تعریفوتمجید کرده و نوشته بود که ما آدمهای خوبی هستیم و چه و چه. سروان آدم پستی بود. نامه را همراه با گزارش مهروموم کرده بود و فرستاده بود برای فرماندهش، سرهنگ وزین».
– چیکارش کنیم این احمدرو؟
– ظاهر قضیهرو حفظ کنین و دو روز بازداشتش کنین.
که البته سرهنگ یک روز بازداشتش کرده بود.
«همه آتشها از گور احمد سرباز بلند شده است. با آن چشمان تنگش که به چشم فیل میماند، با آن لبهای گوشتیاش که همیشه ترک خورده است و با وازلین چربشان میکند و پیشانی کوتاه و پخش که از ابرو تا رستنگاه موی سر، بزور، یک بند انگشت است و قامت کوتاهش که تو شلوار گشاد نظامی کوتاهتر نمود میدهد. همه آتشها از گور احمد سرباز بلند شده است که حالا، تو اتاق دنگال کنار آشپزخانه گردان، که انبار سوخت زمستانی است، بازداشت است.
[…] همه قضیه این است که احمد سرباز برای یکی از دوستانش نامه نوشته است. نمیدانم چطور شده است که نامه افتاده است بهدست سرگرد عاصی. احمد سرباز اهل برازجان است. نامهاش باید میرفت برازجان ولی سر از رو میز فرمانده گروهان مرزی درآورده است. تو نامه، به همه دوستانش -که حتی بهنام هم نمیشناسمشان- سلام رسانده است و از قول من که «تبعیدی است» و «افسر وظیفه بوده است ولی بعلت مبارزات سیاسی سرباز شده است، درودهای آتشین تقدیم» داشته است.
– … بله! قضیه درودهای آتشینه! شوخی که نیس!» (داستان یک شهر، صص ١۴٢-١۴١)
پنجاه سال از آن روز گذشت. تلفن اربابی زنگ خورد. احمد بود پشت خط. احمد مدرسیزاده.
– چیکار میکنی احمد؟
– بعد از انقلاب شدم رییس ستاد برگزاری رفراندوم جمهوری اسلامی. بعدش هم اولین استاندار فارس.
اربابی آلبومهای عکس را از خانه خاطرات بیرون میکشد. هر صفحه با کاغذ کالک از صفحه بعدی جدا شده که مبادا خشی بر یاد ایام بیفتد. آشوب خاطرات هجوم میآورند با خندهای بر دهان و آهی از سینه. «تو این عکس داشتیم صحنهرو آماده میکردیم برای تئاتر». و کلمهها و خاطرات مثل آب روان میریزند توی اتاق: «در بندرلنگه سرهنگ دریابیگی فرمانده هنگ مرزی بود. روزی به ما گفت شما چهارتا جوان تحصیلکرده برای مراسم ما باید نمایشنامه بنویسید. بیشتر احمد قلم دست میگرفت. ما هم همفکری میکردیم. مثلاً برای ٢١ آذر روز ارتش باید پیِس تهیه میکردیم. حین تمرین دیالوگها را جابهجا میکردیم و تغییر میدادیم. وقتی آنها سرزده میآمدند برای سرکشی، فوری برمیگشتیم به دیالوگهای پیسی که به آنها داده بودیم. سن بستیم و صحنه را آماده کردیم». و ادامه میدهد که احمد اعطا آن روزها اسم و رسمی نداشت و با همین نمایشنامهها تمرین نوشتن میکرد. «عبدالعلی دستغیب هم همانجا با اعطا رفیق شد. رفاقتی که تا پایان عمر ادامه داشت. دستغیب در بندرلنگه در اداره مبارزه با مالاریا بود.» آنطور که دستغیب، منتقد و مؤلف ادبی، مینویسد «پیشینه آشنایی من با احمد محمود (اعطا) و آثارش به سال ١٣٣۴ برمیگردد. در این سال من در امواج گردبادی که کودتای مرداد ١٣٣٢ برانگیخته بود در کسوت مأمور روزمزد اداره بهداشت به بندرلنگه رسیدم. شهرکی دورافتاده، متروک، دلگیر با زندگانی ابتدایی. در این شهرک بندری دورافتاده بود که من احمد محمود را یافتم […] در این شهرک [بندرلنگه] و در گوشه پادگان او [احمد محمود] را دیدم. سخت مغموم و درخودفرورفته بود و همه قرائن نشان میداد که ضربه کودتا و شکست بر او چقدر کاری بوده است». (نقد آثار احمد محمود، انتشارات معین، ١٣٧٨)
آن روزها، احمد اعطای ٢٢ساله، هنوز به احمد محمود تبدیل نشده بود. داستانکی نوشته بود بهنام «صُب میشه» که در مجله «امید ایران» با نام مستعار احمد احمد چاپ شده بود. تحریریه مجله به او گفتند نویسنده دیگری به همین نام هست و به این ترتیب در داستانهای دیگر نام مستعار «احمد محمود» را برگزید. همان روزها دستنوشته داستانی بلند به نام «رنج و امید» را به دستغیب داد که بخواند و نظر بدهد. «مجال خواندن کتاب را یافتم و در دیدار بعدی، درباره کتاب با هم گفتوگو کردیم. حتی قرار شد که کتاب را در شیراز به چاپ برسانیم اما بیپولی و دشواریهای زندگی مانع کار شد». (همان)
– فرصت کتابخواندن داشتید؟ از کجا تهیه میکردید کتابهایتان را؟
– آنجا راننده استواری بود که روزهای اول با ما رفیق شده بود. او عضو شاخه درجهدارهای ارتش بود که هنوز لو نرفته بودند. روزهای اول برایمان ظرف روحی و بعدها لباس زیر و زیرپوش آورد. اسمش آموزگار بود. ازش خواستیم که از شیراز که رفتوآمد دارد برایمان کتاب بیاورد. چمدان چمدان برایمان کتاب میآورد. ستونی پیدا کرده بودیم و توش را خالی کرده بودیم. کتابها را آنجا جاسازی میکردیم. شبها کتاب برمیداشتیم و باهم میخواندیم. طلوع نشده، کتاب را میبردیم میگذاشتیم سرجایش. «بینوایان» ویکتور هوگو را آنجا خواندیم. من هنوز لذت آن کتابخوانیها در ضمیرم هست.
پشت یکی از عکسها را میخواند: ١٣٣٣، برای بستن سن زحمت زیادی کشیدیم. ولی قدردانی جناب سرهنگ وزین خستگیمان را رفع کرد
و عکسی دیگر: اجرای دختر جناب سرهنگ دریابیگی لطف مخصوص به این نمایش بخشیده بود. همکاری آقایان صادقی و نصیری بسیار مؤثر بود. پیشپردههای جالبی توسط استوار آموزگار و استوار پیشبین اجرا شد.
وجدانی: عود
شریف: تار
اربابی: ضرب
نکو هم نیلبک
این نمایش در حضور متجاوز از ۵٠٠ نفر اجرا شد.
با احتیاط ورق میزند. به عکسی میرسد از نمایش «سرباز فداکار و ناظم دبستان»:
نقش بازیکنان:
اعطا در نقش سرباز فداکار
جزایری: فرمانده
سبحانی: پدر سرباز فداکار
اربابی: دکتر
قانع: سرگروهبان
بصیرت: عروس
شخصیتهای «داستان یک شهر» یکی یکی از عکسها بیرون میآیند، میآیند بر زبان اربابی و مینشینند توی اتاق. نویسنده هم انگار همانجا نشسته: «مرد نجیبی بود احمد. من آدم اهل کلیشه نیستم که حالا که رفیقم رفته، پشت سرش بگویم. احمد همینجا نشسته، کنارم، روی همین مبل».
عکسها زندهاند. انگارنهانگار که شصت سال از شنیدن صدای شاتر گذشته باشد.
– از سرنوشت ١٣ نفر خبر دارید؟
– ٢۵ سال بعد، هیچکس از هیچکس خبر نداشت. همهشان را پیدا کردم جز یکی. بعد از انقلاب. دورههای منظم گذاشتیم برای دیدار هم. با زن و بچه میشدیم چهل، پنجاه نفر. جلساتمان ادامه داشت تا اینکه یکییکی همه فوت کردند. الان چهار نفر مانده از آن ١٣ نفر. یکی کانادا است، یکی آمریکا، یکی اصفهان و یکی هم خودم.
همسایهها
آقای اعتمادزاده و برادرش، همسایههای سالهای دراز خانه پدری احمد محمود ایستادهاند جلو در. کوچه کافی در محله قدیمی اهواز. برادر بزرگتر از حاجمحمدعلی اعطا، پدر خاندان اعطا، میگوید که تمامی ادعیه مذهبی را حفظ بود و دست همه سیدها را میبوسید. برادر کوچکتر از یکی از برادرهای اعطا میگوید که معلم درجهیکی بود و بهترین معلم زیستشناسی. پیرمردی از اهالی کوچه، خانه روبهرویی، به جمع میپیوندد. تیر چوبی چراغ برق را نشان میدهد. درست مقابل خانه. «برادرِ احمد همینجا شهید شد. خمسهخمسه خورد به نوک تیر، ترکشش خورد به تنش.» تیر بیچراغ و بیسر.
در خانه اعطا که باز میشود، محمود اعطا، برادر کوچکتر به پیشواز میآید که ساکن همین خانه است. کُنار ٨۴ساله را تازه هرس کردهاند. کناری که «پدرم بعد از تولد احمد کاشت. سن این درخت با سن احمد یکی است و من شش سال از هر دوی اینها کوچکترم». اتاقی را هم نشان میدهد در انتهای حیاط. «اتاق احمد بود اما احمد پنجاه ساله که از این خونه رفته».
گنجشکها پنهان میان شاخوبرگهای کنار، به قول شاهرخ مسکوب «همه با هم حرف میزنند. مثل زمزمه درهم آب است. بریده بریده است، نه با لبههای تیز و آزارنده که در گوش فرو برود، کوتاه و بریده… مثل یک مشت تیله بلوری که از دهانه کیسهای یا از توی دستمالی بیرون بریزد».
پیری بر درگاه عمر محمود اعطا ایستاده است. کُنار یادگاری است بر منظر این خانه، که چشم در چشم احمد بزرگ شده.
نشانی
صورت زنِ پیر در منتهای غصه است. دستها را بر پشت کمر گره زده و دسته جارو را میان گره، سفت نگه داشته. سالروز تولد احمد شاملو است، در زمستان سرد امامزاده طاهر. زن پیر سالهاست دارد آنجا کار میکند و غبار از اهل قبور برمیگیرد. رهگذرها نشانی از بامداد شاعر میگیرند. از بر است. «همهشون یه جا هستن. شاملو، گلشیری، پوینده، مختاری، احمد محمود».