.
نام نویسنده: مديريت سايت

 احمد ابوالفتحی: احمد محمود مصداق بارزِ ضرب‌المثلِ «آبِ خوش از گلویش پائین نرفت» است. زندانی شد، تبعید شد، جلوی انتشارِ آثارش گرفته شد، آثارش را به ناحق نادیده گرفتند و نانش را به معنای واقعی کلمه آجر کردند و در عینِ حال تا آخرین لحظه از چپ و راست طعنه شنید و دشمنی دید. این‌چنین زیست و در نهایت حتی بعد از مرگ هم دست از سرش برنداشتند. ایرانیان معروف هستند به مرده‌پرستی و خصمِ جانی اما دریغا که محمود حتی از این نظر هم استثنائی بر قاعده است!

«راحله صفوی» در شماره‌ی شصت‌وسوم نشریه‌ی ادبیاتِ داستانی، به‌تاریخِ آذر ماه ۱۳۸۱، در مطلبی با نامِ «احمد محمود از نگاه خود و دیگران» یک گفت‌وگو از محمود و مطالبی درباره‌ی او که پیش و پس از مرگش منتشر شده است را گرد آورده است. در میان مطالب نقدی قابل توجه از محمدعلی سپانلو بر «داستان یک شهر» و یا خاطره‌ای خواندنی از عبدالعلی دستغیب درباره‌ی آشنائی‌اش با محمود هنگامی که او تبعیدیِ بندرلنگه بوده و دستغیب مأمورِ اداره‌ی بهداشتِ آن بندر هم یافت می‌شود.

در این میان مطلبی از فیروز زنوزی جلالی هم هست که رنجِ مالیِ نویسنده‌ای که روزگاری با حق‌التحریرِ انتشارِ رمانش خانه خریده بود را به‌خوبی جلوه‌گر ساخته. اما در این میان می‌شود سویه‌هایی از رنجی که محمود از چپ و راست برد را هم مشاهده کرد. رضا امیرخانی لطف کرده و محمود را شش تکه کرده و گفته از این میان من آن تکه‌اش که قصه‌نویس بود را دوست دارم. رضا رهگذر کفرسنجِ خود را به‌کار انداخته و اگرچه نمودهایی از کفر را در آثارِ او یافته (به‌طور مشخص درخت انجیر معابد) و نیز در میانِ آثارش دلیلی بر ایمانِ او نیافته ولی مرحمت فرموده او را آزاده دانسته است. هر چند که تاکید کرده حق او گرفتنِ جایزه‌ی بیست سال ادبیات داستانی انقلاب نبود. (چه فضاحتی که سرِ این جایزه به سرش نیاوردند!)

این‌ها سر جای خود، از آن‌ور یک‌نفر هم پیدا شده به‌نام کاوه گوهرین که به‌مثابه عضو کانون نویسندگان (با به‌قولِ مجله‌ی ادبیات داستانی وابسته به حوزه‌ی هنری: «کانون منحله‌ی نویسندگان») با رادیو «آوای آشنا» مصاحبه کرده و ماندلاوار فرموده ما احمد محمود را «می‌بخشیم اما فراموش نمی‌کنیم.» چرا؟ چون محمود از حضور نویسندگان در «همایش کیش» دفاع کرده بوده و مهاجرانی در مراسمِ خاکسپاری‌اش گفته او در سال‌های انتهایی عمرش با موسسه‌ی گفت‌وگوی تمدن‌ها همکاری می‌کرد. بگذریم از این‌که بخشیدن و نبخشیدنِ آقای گوهرین از اساس چه‌میزان ارزش دارد؟

بازگردیم به خاطره‌ی فیروز زنوزی جلالی از محمود؛ خاطره‌ای از جلسه‌ی نقدِ درختِ انجیرِ معابد در فرهنگسرای بهمن: «بعد از جلسه، یک سکه را که به من داده بودند توی جیبش گذاشتم. گفت: “این چی بود؟” گفتم: “از طرف فرهنگسراست.” با عصبیت آن را از جیبش درآورد و گفت: “آقا با من این کار را نکنید!” یاد حرفِ خانمِ زواریان افتادم که مبلغی برای چاپ مدار صفر درجه برایشان فرستاده بود و محمود گفته بود: “من پولم را از نشر می‌گیرم.” و اجازه بدهید گره این بغض را از بیخ گلو باز کنم و اجازه بدهید نگویم چه‌کسی گفت که “رفته بودیم جایی بابتِ گرفتنِ مبلغی که باید می‌گرفتیم. من و محمود آن مبلغِ ناچیز را گرفتیم. محمود دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت می‌دانی فلانی! من شش ماه است که برای بروبچه‌ها میوه نخریده‌ام. فکر می‌کنی این پول، پول چند کیلو میوه می‌شود برای آن‌ها؟!”»

محمود در مصاحبه‌ای با روزنامه‌ی همشهری، یکی دو سال پیش از مرگش گفته بود من آبگوشتِ اوین را به بهترین زندگی در اروپا و آمریکا ترجیح می‌دهم. می‌دانیم که امکان چنین زندگی‌ای برایش فراهم بود اما ماندن در خانه‌ی کلنگی تهران‌پارس و نوشتن و نوشتن و نوشتن در آن اتاقکِ کوچک را ارجح دانست. در آن مصاحبه او از وطن گفته بود. گفته بود «من این‌جایی هستم.» از هموطنان چیزی نگفته بود. فیروزِ زنوزی جلالی (یادش گرامی) در مطلبش می‌گوید از او پرسیدم: “چه خبر از مردِ خاکستری؟” (مرد خاکستری نامِ یکی از رمان‌های ناتمامِ محمود است) گفت: «بماند برای زیرِ خاکستر.» به این فکر می‌کنم که محمود در طولِ عمرِ به‌نسبت کوتاهش چند بار این جمله را با خودش زمزمه کرده: «آقا با من این کار را نکنید.» چند نویسنده، چند هنرمند، چند انسان، چند بار در عمرشان این جمله را با خودشان زمزمه کرده‌اند؟s