احمد محمود در سال 1310 در اهواز به دنیا آمد. نام اصلی او احمد اعطاست و داستانهای اولیهاش را در مجله امید ایران به چاپ رسانید.
مجموعه داستانهای «مول»، «دریا هنوز آرام است»، «بیهودگی»، «زایری زیر باران»، «غریبهها و پسرک بومی» و رمان «همسایهها» آثار منتشر شده او پیش از انقلاب اسلامی هستند که زندگی مردم جنوب کشور در بسیاری از آنان نمود پیدا کرده است.
پس از انقلاب «داستان یک شهر» در سال 1360 «زمین سوخته» را که براساس حوادث ماههای ابتدایی جنگ تحمیلی عراق بر ایران، نوشته شده است در سال 1361 منتشر کرد و مجموعه داستانهای «دیدار» و «قصهٔ آشنا» در سال 1369 به چاپ رسیدند.
در سال 1372، احمد محمود در رمان «مدار صفر درجه» ضمن روایت داستانی واقعگرایانه از سال 1342 تا پیروزی انقلاب اسلامی، به شکلی نمادین دیدگاه خود را نسبت به انقلاب ارایه میدهد. این داستان از نظر پرداخت و ساختار داستانی، جزو آثار برتر ادبیات معاصر ایران است. در رمان «درخت انجیر معابد» که در سال 1379 به چاپ رسید، احمد محمود به نقد نوعی از وضعیت موجود میپردازد.
احمد محمود جمعه 12 مهرماه سال 1381 پس از یک دوره بیماری ریوی، در تهران درگذشت.
زندگینامهٔ احمد محمود
احمد اعطا در چهارم دیماه 1310 در اهواز به دنیا آمده است. پدرش حاج محمد علی اعطا، به کار معماری اشتغال داشت، و اواخر عمر بازنشسته شد. او ده فرزند و عائلهای سنگین را بزرگ و اداره میکرد. احمد در خانوادهای بالیده که امکانهای معیشتی متوسطی داشته، و در واقع زحمتکش و رنجبر و پیشهور بوده، و به برکت همین زحمت و رنج، دستش به دهانش رسیده است.
او آموزشهای ابتدایی را در زادگاهش گذرانده است. از نوجوانی -ده-دوازده سالگی-همه تعطیلات تابستانی به کار پرداخته، تا مدد معاشی برای خانوادهٔ خود فراهم آورده باشد. همیشه حسرت به دل بود که همچون همکلاسیهای مرفهاش، تابستانها را-دست کم یکی دو بار-به سفر برود و از کار و گرمای نفسبر اهواز آسوده بماند؛ که هیچگاه چنین امکانی برای او دست نداد. چرا…یک بار در 1 مردادماه 1320 با پدر به مشهد میرود. زیارت و سیاحت. امّا نفس نکشیده، ناگهان خبر میرسد که ارتش انگلیس خوزستان را تصرف کرده، و «اهواز با خاک یکسان شده است، سفر برای نویسنده آیندهٔ ما و پدرش، زهرمار میشود؛ و آنها با شتاب و فلاکت باز میگردند و با کمال حیرت میبینند اهواز سر جای خودش هست، اما پاسبانهای خودی با سربازان هندی جا عوض کردهاند. پس، این هم سفر، تفریح و «آب به آب» شدنی نبود، و حسرت بر حسرت افزود.
بههرحال، کار در تعطیلات تابستانی، احمد را با حرفههای متفاوت آشنا میکند.
دبیرستان که به پایان میرسد، او خود را غوطهور در دریای سیاست میبیند. آن سالها-سالهای پس از شهریورماه 20 -همهٔ نوجوانان و جوانان-و حتّی کهنسالان-گرفتار سیاست میشدند. اختناق بیست ساله درهم شکسته بود، و سیل خروشان اندیشههای جدید، سدّها را میشکست و به صورت تظاهرات خیابانی و اعتراض و نوشتههای عصیانی و پرجوش و خروش و درگیری انجمنها و احزاب نمایان میگردید.
احمد محمود در گیرودار جنبشهای توفانی آغاز دهه 30، به زندان افتاد، و فرصت ادامهٔ تحصیل را از دست داد. پس از آنکه از زندان آزاد شد، بایستی به سربازی میرفت. آن وقتها دیپلمهها میتوانستند به «دانشکدهٔ افسری احتیاط» بروند؛ که پس از گذراندن این دوره، ستوان سوم میشدند. احمد به دانشکدهٔ افسری رفت و در همان زمان به فعالیت سیاسی میپرداخت. آنگاه کودتای مرداد سال 1332 در رسید، و بگیر و ببندها آغاز شد؛ و او، بار دیگر به زندان افتاد: زندان عمومی لشکر دوی زرهی و در همینجا بود که دورا دور شاهد رفتوآمدها، شکنجهها، بازپرسی و محاکمات و تیرباران گروه نخست افسران انقلابی و مهندس مرتضی کیوان…شد. جایگاه افسران یاد شده در انفرادیهای همان زندان بود؛ و احمد و افسران احتیاط، در اتاق عمومی، ته راهرو انفرادیها محبوس بودند؛ و به این ترتیب میتوانستند در هنگام رفتن به دستشویی یا بازپرسی، روزی یکی دو بار از برابر سلول سیامک، مبشری، کیوان و دیگران بگذرند، و اشاره یا کلامی رد و بدل کنند. بخشی از این مشاهدات، بهطور زندهای در «داستان یک شهر» منعکس شده، و از پردلی و پایداری کسانی مانند سیامک کیوان خبر میدهد. اینان به همزنجیران جوان خود دل میدادند و آنها را به پایداری در برابر نظام ستمشاهی و کودتاگران برمیانگیختند.
باز در همین زندان بود که افسران جوان، دکتر حسین فاطمی را میدیدند. دکتر فاطمی، مجروح امّا مقاوم، درس بزرگ پایداری بود. هر روز او را با تخت روان، درحالیکه عینک تیرهای بر چشم و کیفی روی سینه داشته و چهار سرباز مسلح به مسلسل در چهار گوشهٔ تخت روان وی پاس میدادند، به دادگاه-محل باشگاه افسران -میبردند. دادگاه در پیش روی زندانیان و زندان دکتر مصدق و یارانش در پشت سر آنها قرار داشت، و حمام-شکنجهگاه-معروف و میدان تیر، دست چپ بازداشتگاه.
مدتی بعد، پس از محاکمه، احمد و سه نفر دیگر را به زندان پادگان شیراز، بعد به زندان جهرم و لار میفرستند؛ و آخر سر به بندر لنگه تبعید میکنند. احمد در بندر لنگه دو سالی به صورت سرباز در محل پادگان این شهر زندگانی میکند؛ و به زودی بین مردم شهر، آشنایان و دوستانی مییابد؛ و در همینجا داستان بلند «رنج و امید» را، بار دیگر تحریر میکند. این اثر، که به چاپ نرسیده، سرگشتگی جوانان دههٔ 30 را، با ضرب آهنگی نومیدانه و پر از کابوس، بیان میدارد.
دوران تبعید سپری میشود و احمد به اهواز باز میگردد و به زودی درمییابد که دنیا عوض شده است. تب پول و کاریابی، جای تب سیاسی نشسته. بانکها، بنگاهها و شرکتهای داخلی و خارجی، مانند قارچ سبز میشوند؛ و بعضی از مبارزان سیاسی نیز، با حفظ مواضع سیاسی (!) دنبال پول و آلاف والوف هستند. او نیز میبیند که باید در پی علوفهٔ زمستانی رفت؛ که هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
نویسندهٔ ما، بیست و هفت سال دارد، و بیکار است؛ و از نظر حاکمیت آن روز، فاقد حیثیت و حقوق اجتماعی. برای اشتغال به کار در جایی-در هر جا-باید برگ عدم سوء پیشینه داشت، و او ندارد؛ یا باید با حاکمیت کودتاگران کنار آمد-که او کنار نمیآید. پس، سرگشتگیها و رنجها، دوباره آغاز میگردد. حالا دیگر فکر ادامهٔ تحصیل، در دانستگیاش یخ زده است. احمد که زود ازدواج کرده (با یکی از خویشان خود) و صاحب عیال و فرزند شده، باید جور خانواده را بکشد. کار اداری که نمیتواند بکند. پس، آستینها را بالا میزند و به کار آزاد روی میآورد؛ و از هیچ کار پرزحمت و کم درآمدی رویگردان نیست.
در این گیرودار، جوانمردی پیدا میشود و از او حمایت میکند. احمد به عمران وزارت کشور معرفی میشود؛ در خود اهواز و بروجرد، چند ماهی به کارآموزی میپردازد، تا جریان استخدام پیش میآید. اکنون «سازمان امنیت» شاه درست شده. میگویند عکس و مدارک و چه و چه بیاور، برای تشکیل پرونده، تأیید سازمان امنیت را کم دارد. این سازمان، «حسن پیشینهٔ» وی را تأیید نمیکند. ناچار احمد از خیرش میگذرد و دیگر به ادارهٔ عمران نمیرود. رئیس اداره، کسی را به سراغ وی میفرستد؛ و پس از دانستن ماوقع، با مسئولیت خودش، احمد را با عنوان «سرپرست حوزهٔ عمرانی لرستان» استخدام، و برای او ابلاغ صادر میکند. این رئیس اداره، مرد خوبی بوده؛ تحصیل کردهٔ فرانسه، و به جهاتی، به احمد و کار او علاقه پیدا کرده بوده است. نام وی مهندس محمد امین البرزی بوده. احمد همیشه از این مرد به خوبی یاد میکند، و سپاسگزاری از او بر ذمهٔ خود میداند؛ که نوعی ادای دین است. این مهندس شریف، مدتی پیش، درگذشت.
احمد تا سال 1339 همهٔ روستاهای لرستان را زیر پا میگذارد و تجاربی کسب میکند که در داستانهای کوتاهش، بویژه، منعکس شده است. البته او و همکاران دیگر او، در تمشیّت کارهای روستاییان توفیق چندانی به دست نمیآورند. هدف دولت آن روز، دگرگون کردن بنیادی مناسبات نادرست اجتماعی نیست؛ وسمه کشیدن بر ابروی کور است. «حوزهٔ عمرانی لرستان» نیز کارهایی میکند: تشکیل انجمن ده، تعمیر غسالخانهٔ فلان روستا، ساختن چند کیلومتر راه خاکی بهمان روستا، تعویض پاتیل سوراخ شدهٔ حمام حسن آباد، حسین آباد یا دولت آباد…و اینها کار اساسی نیست، به ویژه بعضی از بخشداران، دندان تیز کردهاند برای چندر قاز موجودی انجمنهای روستا، که بابت پنج درصد بهرهٔ مالکانه و برخی درآمدهای دیگر، در حسابهای بانکی ذخیره شده است. برای خوردن موجودی بانک باید صورت هزینهای تنظیم شود، و دو یا سه نفر-از جمله احمد محمود-آن را امضا کنند، تا وجه مطلوب، وصول شود. احمد این صورتها را امضا نمیکند، مگر اینکه مطمئن شود که به مصارف روستا میرسد و دردی از دردهای روستاییان را درمان میکند. پس، ناسازگاری و جنگ و جدل او با دیگران آغاز میگردد. در این گیرودار، رئیس اداره نیز به جای دیگر منتقل میشود، و حامی وی از دستش میرود، و نمیتواند به کار ادامه دهد؛ و زیر ورقهٔ استعفا را امضا میکند، و بار دیگر بیکاری سراغش میآید.
زندگانی احمد مدتی در سرگردانی و بیکاری میگذرد. تا بار دیگر، همان رئیس اداره به دادش میرسد و دستش را میگیرد و او را به شرکت «ایتال کنسولت» میبرد. او به عنوان کارشناس امور اجتماعی و شرکتهای تعاونی روستایی-که دورهاش را دیده-در آن شرکت استخدام میشود و به جیرفت میرود، که یکی از حوزههای عملیاتی شرکت است. کار او در جیرفت و پیرامون آن، سنجشها و آزمایشهای کشاورزی، و عمران و سرکشی به کارهای شرکت در آن حول و حوش است؛ که در اینجا، در یکی از مأموریتها، ماشین چپه میشود و احمد از ناحیه کتف و دست به شدت آسیب میبیند. او پس از بهبودی، دوباره به جیرفت برمیگردد و تا سال 1342 در جیرفت است، و گاه به عنوان مأمور در کرمان، بم یا زاهدان.
از گفتنیهای این دوره کار او، یکی هم این است که به دستور اداره، برای سنجش مسائل اجتماعی و ایجاد شرکتهای تعاونی مصرف روستایی اقدام میکند. چند ماهی، چنانکه در کلاس یادش دادهاند و در روستاهای لرستان تجربه کرده بود، به کار میپردازد. هر روز راه میافتد و در مزارع، خرمن جا، باغات و در جاهای دیگر حضور مییابد و با روستاییان نرم نرمک حرف میزند و شماری از آنها را آمادهٔ مشارکت اجتماعی میسازد. سپس قرار میشود برود روستای دولت آباد، و برای جمع بیشتری از زن و مرد روستایی سخن بگوید؛ دربارهٔ شرکتهای تعاونی، چگونگی عضویت و تشکیل (به تصویر صفحه مراجعه شود) و ادارهٔ آنها. او همین کار را انجام میدهد.
کار شرکت تعاونی، کمکم رونق میگیرد بهطوری که از روستاهای دیگر نیز داوطلبانی میآیند. اکنون روستاییان به مرحلهٔ پذیرش عضو و احتمالا به آستانهٔ تشکیل مجمع عمومی و انتخابات رسیدهاند، که یک روز فرماندار، احمد را احضار میکند، که «کار تعاونی را تعطیل کن.» احمد میگوید: «ما مطابق قانون تعاونیها عمل میکنیم. حتی وزارت تعاون و روستا هم داریم؛ که برنامهٔ کارش همین است.» فرماندار میگوید: «همان که گفتم. اجتماع روستاییان، مشکل آفرین است.» احمد زیر بار نمیرود؛ و فرماندار، نظر خود را بهطور کتبی و سربسته و قابل تفسیر، به «ایتال کنسولت» ابلاغ میکند؛ و در نتیجه، ایجاد شرکتهای تعاونی روستایی، تمام میشود.
احمد به دستور رئیس اداره سرپرست انبار قطعات یدکی میشود. حالا انباردار است! دیگر حساب مشاغل گوناگونی که از ده سالگی به بعد تجربه کرده، از دستش در رفته است: کارگری، از آجرتراشی تا بندکشی، بارنویسی کشتی، منشی تجارتخانه، سرکارگر و منشی پیمانکار ساختمانی، پارچه فروشی، کارمندی دستگاه تبلیغاتی، مقالهنویسی، و بعد سردبیری در یکی دو تا روزنامههای محلی، و چند شغل به درد بخور یا بدرد نخور دیگر…
کار انبارداری به مزاجش نمیسازد. مدت کوتاهی گاراژداری ماشینآلات کشاورزی و اتومبیلهای شرکت «ایتال کنسولت» را یدک انبارداری به دوش میگیرد؛ و…استعفا میدهد و به اهواز برمیگردد.
حالا دیگر ده سالی از وقایع کودتای سال 32 گذشته و آبها از آسیاب افتاده و از محکومان و مخالفان سابق حکومت، به ظاهر دست برداشتهاند؛ و ایشان «اعادهٔ حیثیت و حقوق اجتماعی» یافتهاند. ولی برای کسانی مانند احمد، که حاضر به مصالحه نیستند، «اعادهٔ حیثیت» نیز دردی دوا نمیکند. آنها جز بار بردن و زحمت کشیدن راهی در پیش رو ندارند.
احمد مشاغل دیگری را نیز میآزماید: کارمندی شهرداری اهواز مأمور خدمت در استانداری خوزستان تا سال 1345 ؛ سپس کار در «سازمان زنان ایران» و مرکز آن در تهران؛ نویسندگی برنامهٔ رادیویی؛ کارمندی شرکت فروش هواپیماهای یک موتوره کوچک شخصی (سنسا)؛ کار در ادارهٔ رفتاه و خدمات اجتماعی، و سپس قائم مقام مدیرعامل مؤسسه تولید و پخش پوشاک، تا سال 1357.
احمد در این سال، با اصرار خود بازخرید و خانهنشین میشود. چون تصمیم گرفته است که کلّ وقتش را صرف نوشتن کند.
احمد کار ادبی را با چاپ چند داستان کوتاه در مجلههای تهران -از جمله «امید ایران»-آغاز کرده است؛ بین سالهای 33 تا 36. سپس چند تا از این داستانها را جمع میکند و به چاپ مستقل میسپارد؛ به نام «مول». هزینه چاپ کتاب را دوستان میدهند (پانصد تومان)؛ که بعد موفق میشود قرضش را ادا کند. کتابی در پانصد نسخه. مجلهٔ «راهنمای کتاب»، چند سطری دربارهٔ آن مینویسد؛ پائیز یا تابستان 1338. سال 39 کتابفروشی «گوتنبرگ»، کتاب «دریا هنوز آرام است» را در سه هزار نسخه چاپ میکند؛ که روی دستش میماند. پس، در حراج کتاب، مهر «جایزه» روی جلد آن میزند، و به خریدار هر کیلو کتاب، یک نسخه از آنجایزه میدهد. کاری بسیار ابتکاری: فروش کتاب با سنگ و ترازو!
مجموعه داستان «بیهودگی» را، خودش در 1341 در چاپخانه امیرکبیر اهواز، در پانصد نسخه، و با هزینهٔ اوقاف جیب، که سر به هشتصد تومان میزند، به چاپ میفرستد. «زائری زیر باران» در 1364 به همت دوستان، در تهران چاپ میشود. «پسرک بومی و غریبهها» را انتشارات بابک، در سال 1350 چاپ میکند. حق التألیف هم میدهد: سیصد تومان پول و تعدادی شلوار کار-هرکدام به قیمت هفده تومان-که از تولیدی جنب انتشاراتی میگیرد و به نویسنده میدهد؛ و او به خانه میبرد و میدهد بچهها بپوشند. این مجموعهٔ آخری، بارها تجدید چاپ شده است.
احمد رمان «همسایهها» را در اهواز مینویسد. تحریر ماقبل آخرش در اردیبهشت 45 تمام شده است. نویسنده به تهران میآید و ساکن پایتخت میشود (پائیز 45) و بخشهایی از آن را دستکاری میکند و به عنوان داستان کوتاه، در مجلههای «فردوسی»، «پیام نوین»، «جنگ جنوب» چاپ میکند. سال 52، «همسایهها» را بازنویسی میکند، و سال 53، کتاب به همت دکتر ابراهیم یونسی، از سوی انتشارات «امیرکبیر»، به چاپ میرسد. رمان در همان چاپ نخست، پس از پخش، توقیف میشود. شادروان علی اصغر سروش، مترجم معروف، پا در میدان میگذارد و برای کسب اجازهٔ چاپ نخست «همسایهها»، زحمت بسیار میکشد. البته این کتاب، تا انقلاب، در محاق توقیف باقی میماند.
سال 60 رمان «داستان یک شهر» از سوی انتشارات امیرکبیر چاپ میشود. دو-سه ماه بعد، «نشر نو» آن را تجدید چاپ میکند؛ و کتاب پس از این، دیگر جواز ورود به بازار کتاب نمیگیرد و میخوابد، تا ده سالی استراحت میکند. تا اینکه در سال 72، به همت «انتشارات معین» مجددا به چاپ میرسد.
«زمین سوخته»، از سوی نشر نو، در سال 61به چاپ رسید، و یک ماه بعد، چاپ دوم آن درآمد. «دیدار»، «قصهٔ آشنا»، «از مسافر تا تبخال» و رمان «مدار صفر درجه»، به ترتیب در سالهای 69و 70و 71و 72 از سوی نشر نو، نگاه و معین از چاپ درآمده است. «از مسافر تا تبخال» مجموعهٔ 23 داستان کوتاه است و گزیدهای است از داستانهای چاپ شده سالهای 1335 تا 1353. آثار احمد محمود در نشریههای ادبی: «فردوسی»، «پیام نوین»، «خوشه»، «کتاب هفته»، «نقش جهان»…درج شده است.
همسایهها در سال 1983 به وسیله ن.کاندیرووی، به زبان روسی ترجمه شده و انتشارات «رادوکا» در مسکو، آن را چاپ کرده. شماری از داستانهای محمود به روسی، انگلیسی، آلمانی، فرانسه و ارمنی ترجمه شده است. او چند فیلمنامه نیز نوشته است؛ که هیچ یک از آنها به چاپ نرسیده. اخیرا انتشارات معین؛ رمان دو تا از فیلمنامههای محمود را به نام دو فیلمنامه، به چاپ رسانده است.
احمد محمود از کار ادبی خود راضی نیست و «عمری شصت ساله و این حجم ناچیز کار را اسباب شرمندگی» میداند. ولی با در نظر گرفتن وضعیت ادبی و شیوهٔ زیست دشوار او-و دیگر نویسندگان -در آن سالها که شمار چاپ کتابها از هزار یا دو هزار برنمیگذشت و حق التحریر آنها بیش از هزار یا دو هزار تومان نبود، میتوان گفت نگارش چهار رمان و بیش از پنجاه داستان کوتاه، کار کوچکی نبوده است. احمد محمود و دیگر داستاننویسان خوب ما میبایست در چند جبهه: کار ادبی، تلاش معاش، درگیری با بازبین کتاب، سرپرستی خانواده و کار ذوقکش اداری…بجنگند؛ و چون مجال تجربههای جدید نبود یا اندک بود، غالبا به یادها و تجربههای گذشته تکیه میکردند و میکنند. این است که تکرار درونمایهها در آثار ایشان کم نبود و نیست. با این همه، تلاش احمد محمود و دیگران برای رهایی از قید الگوهای قدیمی-در مثل، سرمشقهای حکایی کلاسیک و اسلوب داستاننویسی دوران مشروطه و دورهٔ بیست سالهٔ رضاشاهی: میرزا حبیب اصفهانی، زین العابدین مراغهای، خسروی، مشفق کاظمی، محمد حجازی…که براساس تحولات اجتماعی به ایجاد داستانهای جدیدتری انجامید، نمیبایست کماهمیت انگاشته شود.
داستانهای محمود-همچون داستانهای نویسندگان خوب معاصر ما-دورههای تحول داشته است. او در آغاز زیر تأثیر داستانهای هدایت و بویژه داستانهای ناتورالیستی چوبک است. داستانهایی پر از ملال زیست و افکار شبه اگزیستانسیالیستی و دلشورههای فردی. سپس با کسب تجربههای اجتماعی بیشتر و مطالعهٔ دقیق روستاها و شهر زادگاه خود، به سوی تجسم زندگانی مردم و آنچه در ژرفای مناسبات اقتصادی-سیاسی میگذرد (مهاجرت روستاییان به شهر، مشکل بیکاری و…) میآید. نویسندهٔ ما، سپس به قسمی رئالیسم اجتماعی (که در دههٔ 40 و 50 شیوهٔ غالب قصهنویسی است) میگراید؛ که در آن، ترسیم واقعیت، بیشتر، از زاویهٔ جامعهشناسی و مناسبات اجتماعی به پیش نما میآید؛ گرچه هنوز خطوط ناتورالیستی و چارهناپذیری انگیزههای غریزی و عوامل تقدیری در آن-در مثل در «داستان یک شهر»-پررنگ است. دورهٔ سوم نویسندگی احمد محمود، که دورهء خلاقیت بیشتری است، او میتواند به صناعت داستانی جدیدتری برسد؛ که اوج آن را در «مدار صفر درجه» میبینیم.
محمود به تحول اجتماعی و استقرار دادگری و بهتر شدن وضعیت ستمدیدگان دل بسته است، و این عامل، راه او را از نویسندگان مدرنیست و شبه مدرنیست ما جدا میکند. در بیشتر داستانهای او فضا، فضای روستایی Pastoral است، و مناسبات زندگانی شهری جدید، در آنها کم دیده میشود. مبارزههای سیاسی دههٔ سی تا پنجاه، هنوز بر اندیشهٔ او حاکم است. شخصیتهای داستانی او-جز نوذر اسفندیاری در «مدار صفر درجه» و چند شخصیت مجموعههای «دیدار» و «قصه آشنا»-تکبعدی و سادهاند. اما کتمان نمیتواند کرد که او در بیشتر داستانهای خود، باز آفرینندهٔ واقعیتهای زندگانی مردم محروم است. در مثل، ممکن نیست که ما بتوانیم زندگانی مردم روستا و محیط جنوب ایران، بویژه اهواز و خوزستان، محلههای اهواز و طرز زیست مردم این شهر و سیاست حاکم بر ایران را در دورهٔ ستمشاهی، بدون خواندن آثار محمود، به درستی دریابیم. و این را نیز باید افزود که توجه محمود به مسائل اجتماعی و سیاسی و وضع مردم روستا و مشکلات آنها و فقر و شوربختی لایههای فرودست شهری، حاکی از بینشی واقعگرایانه است. اما او در بهترین کارهای خود، پیامهایش را نه به صورت مستقیم، بلکه به مدد صحنهسازی و تصاویر حکایی انتقال میدهد؛ و به این صورت، از عواطف و شورهای رمانتیک داستانهای دههٔ 30 دور میشود، و بدون آنکه در صناعت داستانهای روان شناختی جدید غرق شود، شخصیتهای داستانیاش را از درون و برون به نمایش میگذارد.
مجموعه داستانِ زائری زیر باران
دوازده داستان کوتاه این مجموعه، در عین سادگی بیان و محتوا، ترسیمکننده خطوط اصلی سبک و مضامین مورد علاقه و دغدغههای غالب نویسنده است که در آثار بعدی او برجستهتر نمودار میشوند. برخی از این مایهها در اولین داستان مجموعه، «مصیبت کبکها»، آشکارتر است.
مصیبت کبکها
زن و شوهر مطرح در این داستان، که چندی پیش چند کبک را به خانه آورده و به منظور حفاظت از آنها گربه خانگی و بچههایش را تاراندهاند، اکنون دچار شک و دو دلی گشتهاند. شغل مرد، که تلویحا کارگر صنعت نفت معرفی شده، به دنبال تغییری در یکی از سطوح مدیریتی و تصمیمات جدید در معرض خطر قرار گرفته است. بیکاری و گرسنگیْ او و همقطارانش را تهدید میکند. مرد و خانوادهاش، درمانده از درک چون و چرایی این تغییر و تأثیرات آن در زندگی خود و در اوج هراس و تشویش، تنها کبکها را بد یمن و مسئول «مصیبت» میدانند. در نتیجه، در اقدامی شتابزده، کبکها سرکنده میشوند و گربه و بچههایش بار دیگر از حمایت و مراقبت خانواده برخوردار میشوند.
این داستان ساده دارای الگویی است که در چند داستان دیگر مجموعه تکرار میشود. مردمان فقیر و گرسنه و درمانده، در مقام شخصیتهای داستان، در معرض نابسامانیهای اجتماعی و تغییراتی تحمیلی و مخرّب در زندگی ساده خویش قرار میگیرند. پیآمدِ این عوارض رویکردِ هر قهرمان به نوعی راه فرار و رهایی است که غالبا به یکی دیگر از ناهنجاریها و مفاسد اجتماعی منجر میشود. راه نجات برای شخصیتهای داستان «مصیبت کبکها» رویآوردن به خرافات و اوهام است.
زیر باران
در این داستان، خطوط آشنا را باز مییابیم و این بار شاهد مصایب شخصیتی از پا درآمده به نام «مراد» هستیم. او صبحگاه به خیل افراد گرسنه و فقیری پیوسته است که جلوی بخش انتقال خون در انتظار بودهاند. وی خون خود را به هفده تومان فروخته و سپس خونبهای خود را در قمار باخته است و اکنون، مغلوب ضعف ناشی از گرسنگی، مصرف الکل، دادن خون و درد مزمن پهلو، در خیابان از پا در آمده است. در این میان، ذهن آشفته او درگیر یورش خاطرات دور و نزدیک و مرور زندگی سراسر محنت گذشته است و سعی دارد نقش تقدیر را در آن ارزیابی کند. مراد راه پر از فراز و نشیبی را از جنوب تا تهران پیموده است که با از دست دادن والدین، کار در کمپ امریکاییها و از دست دادن سلامتی آغاز گشته و با اخراج به دستور آخرین کارفرما، به دنبال اعتراض به ساعات طولانی کار، پایان گرفته است. حال مراد زیر باران شدید و در حالی که نبضش لحظهبهلحظه به کندی میگراید از خود میپرسد که آیا اعتراض او به حق نبوده است؟
نگاه دردمند و انتقادآمیز نویسنده در این داستان کماکان متوجه فقر و ناهنجاریهای اجتماعی است. این بار قهرمان داستان، با روی آوردن به الکل و قمار (آن هم به بهای جان خود)، به راه حلی بس خطرناکتر از خرافات و اوهام روی آورده است. اما داستان، در عین حال، بیانگر دغدغههای نویسنده نیز هست. جدا از اشارههای کوتاه به رفتار لجامگسیخته امریکاییها در جنوب ایران و معایبی که برای مردمان بومی به بار آوردهاند، نویسنده، با طرح روابط خدماتی و اعتراض مراد به کارفرمایش، گریزی به آرمانهای ضداستثماری خود دارد که در آثار بعدی او بس پررنگتر و شفافتر نمایان میگردند.
بندر
این داستان به رغم آنکه بیشتر شبیه طرح است تا داستان کوتاه و فاقد قهرمان یا طرح کلی داستان (آکسیون) به معنای واقعی آن است، معرف یکی دیگر از ویژگیهای سبک نویسنده است.
خطه نفتخیز خوزستان مکان وقوع رویدادهای بیشتر داستانهای نویسنده است. توصیفات بصری و زنده طبیعتِ گاه خشن و گاه مهربان و نوازشگر آن سرزمین از علاقه عمیق و تجربه شخصی و توان ادبی نویسنده حکایت دارند. توصیف بندری آرام در جنوب ایران که محل تردد قطارهای باربری و مسافری است و سکوتش گاهبهگاه با صفیر نفتکشی که در کنار آن پهلو میگیرد و یا با صدای آهنگ تند جاز باشگاه ملوانان شکسته میشود. این توصیف بخش اعظم داستان را دربرمیگیرد. در این میان، گفتگوهای «کارگرانِ لخت و پتی»، که در انتظار قطار مسافربری «رو پاشنههای پا چندک زدهاند»، حاکی از وضع معیشتی نابسامان و نیز علایق شخصی آنهاست. آنها در انتظار رسیدن مسافران و اندک دستمزدی هستند که بتوانند خرج خوراک، الکل، سیگار و زنان بدنام کنند و البته از عهده خرید بلیط بختآزمایی نیز برآیند. اما فقط قطار باری حامل اتومبیلهای رنگارنگ خارجی است که سر میرسد. عده قلیلی از اندک مسافران قطار آماده پرداخت دستمزد به باربراناند. لحظاتی پس از آن، بندر به آرامش و سکون قبلی برمیگردد و بار دیگر کارگران پیر و جوان زیر تابش آفتاب به اختلاط میپردازند. همان گونه که اشاره شد «بندر» فاقد چهرههای داستانی و دیگر خصوصیات داستان کوتاه است. چند کارگرِ در حال گفتگو یگانه نمودار تیپ کارگران بندرند و رسیدن قطار مسافربری نیز منشأ تغییری در طرح داستان نیست. به عبارت دیگر، این داستان تنها یک پرده نقاشی است از موقعیت طبیعی و فضای حاکم بر بندری جنوبی که به زیبایی تصویر شده و شاید القاگر پیامی نیز باشد. ورود اتومبیلهای متنوع خارجی، که نشان از تجملپرستی و مصرفگرایی قدرت حاکمه دارد و در تضاد با فقر و گرسنگی توده مردم است، همچون نیرویی قهّار و مخرّب زندگی کارگران را به سخریه میگیرد و مصرف الکل و خرید بلیط بختآزمایی و جز آن را به مثابه یگانه راه فرار و رهایی به روی آنان میگشاید.
آسمان کور
قهرمان این داستان، «چلاب»، نیز درگیر الکل و قمار است. اما بساط قمار او در کنار رودخانه کارون با باجخواهی «یزدانداد»، پاسبان محله، و پرتاب شدن تاسهای او به درون رودخانه برچیده میشود. چلابِ خسته و خشمگین، که هفت سال از عمر خود را در زندان گذرانده، نخست از درگیری با یزدانداد اجتناب میورزد و درصدد برمیآید به کار شرافتمندانه روی آورد. کسادیِ کسب و کار مانع از آن است که او در دکان دوستش مشغول کار شود و تحریکات دوستی دیگر او را به رویارویی با یزدانداد سوق میدهد و او، عاقبت، به دست همکاران یزدانداد، ناجوانمردانه از پای درمیآید.
«آسمانکور»، هرچند در نگاه اول شبیه داستانهای قبلی به نظر میرسد و قهرمان آن با موقعیت جدیدی در زندگی خود مواجه میشود و کشمکشی صورت میگیرد و او به نقطه پیشین یعنی زندان برمیگردد، دارای وجه تمایزی نیز هست. نویسنده این بار بر شخصیتپردازی تأکید بیشتری نشان داده که در پیام داستان ابهاماتی پدید آورده است: چلاب، در بخشی از داستان، به مردی باجخواه و رعبانگیز معرفی میشود و در بخش دیگر از او میشنویم:
سی و دو سال از عمرم میگذره، هفت سال و پنج ماهش رو تو زندون بودم. مگه شوخیه؟ نمیذارن آدم سرش به کار خودش باشه. یه دفعه تهمت میزنن، یهدفعه سنگ راه آدم میشن، یهدفعه غیرقانون یخه آدم رو میچسبن، هفت سال آزگار… هفت سال و پنج ماه… شوخی که نیس… هس؟
شخصیت حقیقی و موضع «فرهاد»، عامل تحریک چلاب، نیز سؤال برانگیز است و جمله پایانی داستان ابهام را به اوج میرساند. آیا جمله «نمیشه نفس کشید، نمیشه» کنایتی است از خفقان حاکم بر فضای سیاسی و اجتماعی جامعه که راه هر نوع اصلاح و تحول را بر توده مردم میبندد؟
زیر آفتاب داغ
در این داستان ناظر تلاش قهرمان آن برای امرار معاش و درگیری او با طبیعتیم. «سفرو»، جوانک اهوازی، همراه کپرنشینهای ساحل کارون که از راه ماهیگیری ارتزاق میکنند، عازم صید ماهی است. او لوازم صید را تدارک دیده و با پاشیدن طعمههای سمّی ماهیهای فراوانی را به سطح آب کشانده است. ناگهان ماهی بزرگی توجه او را جلب میکند. اما، با پیدا شدن کوسهای تیرهرنگ، تلاش او برای صید آن به ناکامی میانجامد. پیگرد و گریز سفرو و کوسه سرانجام جوانک را به دلِ امواج کارون میکشاند. او ماهی بزرگ را رزق بحقِ خود میداند و در نبردی تنبهتن سعی دارد کوسه را از آنجا دور کند و از گوشت تلخ او بگذرد. اندکی بعد ماهیگیرانی که به آن سمت رودخانه شتافتهاند شاهد فوران خونی تیرهرنگ بر سطح آباند. ظهر آن روز، انبوه ماهیهای بر روی هم تلنبارشده همچنان زیر آفتاب ماندهاند.
این بار قهرمانِ اثر رویارویی و پیکار با نیروی مخرب را برگزیده است. داستان در توصیف عینیِ طبیعت و خشونت آن و ترسیم پیچ و تابهای سریع و دور از انتظار نبرد سفرو و زندگی ماهیگیران موفق است و تجسم عینی فضای داستان را برای خواننده میسر میسازد که خود گویای انس نویسنده با طبیعت و تجربههای شخصی اوست.
برخورد
دو مضمون برخورد انسان با فرایند صنعتی شدن و روابط مالک و رعیت، که با زیبایی خاص و تبحّری فراوان در هم تنیدهاند، این داستان را شکل میدهند.
زندگی کشاورزان روستایی واقع در دامنههای کوه، با ورود تراکتور و بذرپاش و خرمنکوب که با اقدام مالک زمینهای زراعی سر از دهات اطراف درآوردهاند، دچار دگرگونی مصیبتباری شده است. بیکاری و گرسنگی آفتی است که این ادوات غولپیکر برای روستائیان به ارمغان آوردهاند و بسیاری را در جستجوی کار به کشورهای مجاور روانه کردهاند. مردم روستا، پس از وردود تراکتور به زندگی آنها، با سپری کردن زمستانی سرد و سخت و جانفرسا و مشاهده محصول پربرکت مالک به فکر چارهجویی میافتند و خرمن را به آب میدهند. مالک آشفته و خشمگین، نخست با تهدید و توهین و تحقیر سپس با انواع تنبیهات سخت و وحشیانه، سعی دارد دهقانان را به معرفی محرّک این خرابکاری وادارد؛ سپس با تظاهر به بزرگمنشی و دلرحمی و وعده و تطمیع به طاغی فرصت میدهد تا همراه خانواده خود آن منطقه را ترک کند. ساعاتی بعد مرد تبعیدی، چندان مسافتی را طی نکرده، با شلیک گلولهای از پای درمیآید. در اینجا نیز، طرح داستان در الگوی داستانهای قبلی میگنجد. مردمان تهیدست و مستأصل این بار نیز در رویارویی با رویدادی مخرب به راه حلی ویرانگر توسل میجویند. بدون شک استفاده مالک از تراکتور و دیگر ماشینآلات کشاورزی منطقی و توجیهپذیر مینماید. در عوض، انهدام محصول به دست رعایا عبث و غیر منطقی جلوه میکند، اما آنچه به این داستان عمق و پیام میبخشد عریانسازی روابط ارباب و رعیت از طریق گفتگوهاست که مضمون نهائی داستان را تشکیل میدهد. از قِبَلِ همین گفتگوهاست که رفتار خشونتبار و تحقیرآمیز و زورگویانه مالک در مقابل ترس و درماندگی و کینه مهارشده کشاورزان، که تنها از راه زراعت بر روی زمین مالک و دریافت سهمی مختصر از محصول امرار معاش میکنند، تظاهر میکند و، به حیث یکی از نابسامانیها و مظالم اجتماعی، همدردی خواننده با دهقانان را برمیانگیزد.
در سایه سپیدارها
اسارت روستائیان در چرخه ناقص بینقدینگی و سلففروشی و در چنگال جهل و خرافات در کانون توجه این داستان جای دارد.
قلعهای قدیمی محصور با ردیفی از سپیدارهای کهنسال و همقد و نهر آبی که از پشت آن میگذرد اقامتگاه موقت سه جوان پرشور است که قصد دارند به اولین تجربه کاری خود بپردازند و آموختههای خود در باب تشکیل تعاون روستایی را به کشاورزان انتقال دهند و آنها را در به راه انداختن تعاونیهای تولید و مصرف و فروش همراه خود سازند. جهل و بینقدینگی مانع از آن است که روستائیان شوق لازم نشان دهند و دستهایی پنهان تلاش دارند این بیاعتمادی عمومی را شدت بخشند و «مردان دولت» را مأمورین جمعآوری مالیات معرفی کنند و بیمار و تلف شدن ماکیان و دام خانگی را به بد یمنی آنها نسبت دهند. سرانجام، بر اثر به آتش کشیده شدن خرمنِ پیشنمازِ ده، سه جوان آماج خشم دهقانان و در معرض تهدید مرگ قرار میگیرند و تنها با وساطت کدخدا موفق به ترک قریه میشوند و دهقانان را با بیماری مزمنشان باقی میگذارند. روستائیان، بیخبر از روابط پنهان کدخدا با تاجر کارخانهداری که محصول آنها را سلفخری میکند و مایحتاج آنان را از طریق بقال دهکده در اختیار آنان میگذارد، چنان به استیصال خویش خو کرده و گرفتار جهل و خرافاتاند که قادر به یافتن راه نجات نیستند. تنها یکی از دهقانانِ به ظاهر سادهلوح از آتشافروزی کدخدا آگاه است.
داستانهای «راهی به سوی آفتاب»، «از دلتنگی»، «ترس»، «بود و نبود»
گفتگو از فضای زندان و حال و هوای زندانیان از مضامین مورد علاقه احمد محمود و وجه اشتراک چهار داستان عنوان شده در این بخش از مقاله است.
راهی به سوی آفتاب
قهرمان داستان، «غلام»، که به اتهام قتل زندانی است، با تظاهر به دیوانگی، مقدمات انتقال خود به تیمارستان را فراهم میسازد و طی مسیر، با حیلهای دیگر، راهی به سوی آزادی و آفتاب پیدا میکند.
این داستان ساده، که بعدا با زبانی بیپرواتر در رمان همسایهها نیز گنجانده میشود، توصیف صرف موقعیتی است که تنها به لحاظ جنبه طنزآمیز آن مورد توجه خواننده قرار میگیرد. توصیفات دقیق نویسنده از برخورد غلام با زندانیان و مأمورین زندان و تشبیهات و واژگان غیرمتعارف و هذیانگونهای که بر زبان او جاری میشود از نقاط قوت داستان است که تجسم موقعیت طنزآلود را برای خواننده آسان میسازد.
از دلتنگی
تبعیدگاه و دلتنگیهای زندانیان تبعیدی لایه برونی این داستان را شکل میدهد.
چهار مرد تبعیدی در بندر لنگه، که پس از برداشتهشدن برقع و مقنعه از بیشتر سکنه خود خالی شده است، روزهای یکنواخت و کسالتباری را سپری میکنند و بطری عرق و دیوانگیهای مستی یگانه وسیله تنوعبخش و سرخوشی آنان است، هرچند تأسف و احساس گناه و شرمندگی به همراه دارد. در این میان، راوی، یکی از چهار تن تبعیدیان سیاسی، سعی دارد به پیمانی که شب قبل با دوستانش بسته است وفادار بماند و روزی را بدون مصرف الکل شب کند. اما سرزدن به دکهها و مغازهها و ورق زدن مجلات کهنه خارجی و دیگر سرگرمیها نمیتوانند او را از پرسشی درونی جدا سازند: آیا ناسازی او و سه دوست تبعیدیاش از جمع 530 تن مبارز دستگیرشده که آرمان مردمخواهی در سر میپروراندند بهراستی اصیل و انساندوستانه بوده است یا نوعی دیوانگی؟ قاطعیت سابق در دلتنگیهای بندر لنگه طی چند ماه دوران تبعید رنگ باخته و اینک او را قادر به درک حقیقت ساخته است.
خوب، بشناسن، گور پدر همه، گور پدر مردم.
حالا گور پدر مردم؟.. همین مردم بودن که براشون خودت رو به آب و آتش زدی، که دردسر برا خودت درس کردی.
نه، مردم که نه؛ خودخواهی بود، خودخواهیِ خودم. نمیخواستم خودم رو بشکونم. حسن هم همین طور، کاظم هم، عطا هم، ما نمیخواستیم خودمون رو بشکونیم، میخواستیم پُز بدیم که قرصیم.
ساعاتی بعد او و دوستانش پیمان خود را شکسته و به بطری عرق پناه جستهاند.
ترس
وحشت از زندان و مرگ درونمایه این داستان است. قهرمانان آن، «خالد» و «یحیی»، در حال فرارند و مأموران دولتی سعی دارند با شلیک گلوله آنها را متوقف سازند. واکنش هردو ترس است اما با ماهیتهای متفاوت. خالد از ترس مرگ اصرار به تسلیم شدن دارد و یحیی، که پیشتر زندان را تجربه کرده است، مرگ را بر آن ترجیح میدهد. سرانجام خالد وانِت را متوقف میکند و یحیی، که پا به فرار گذاشته است، با اصابت گلولهای نقش زمین میشود. خالد، که به سمت یحیی شتافته است، نالان و گریان معترف است که مناسب آن کار نیست و پس از سپری شدن دوران حبس دیگر هرگز آن را پی نمیگیرد.
در میان داستانهای مجموعه زائری زیر باران، که جملگی به زبان ساده و شفاف با خواننده ارتباط برقرار میکنند، داستان «ترس» (پس از داستان «آسمان کور») دارای ابهامی کلی است که آن را به اثری ضعیف تبدیل کرده است. نویسنده تنها ترس خالد را امری ذاتی توصیف میکند و دلیل فرار آندو و انگیزه ترس یحیی را در ابهام باقی میگذارد. در این میان، خواننده آشنا به مضامین آثار محمود تنها با شمّ خود و به حدس و گمان میتواند دو قهرمان را مبارزان سیاسی تصور کند که یکی تجربه شکنجه شدن را دارد و دیگری فاقد جسارت و شهامت رویارویی با عواقب مبارزه سیاسی است.
بود و نبود
بود و نبود نه تنها داستانی است که زندان و تأثیرات آن را از منظری جدید مینگرد بلکه نمایانگر تلاش موفقیتآمیز نویسنده در شخصیتسازی و روی آوردن او به تجربیات حسی و ذهنی قهرمانان و دوری گزیدن از روایت صرف است.
راوی داستان و دوستش «بابک» به جرم قتل در زندان به سر میبرند. خواننده، از طریق گفتگوهای درونی و رجعت به گذشته راوی، به تدریج، با شخصیت او آشنا و به درون ماجرای گذشته کشانده میشود. او، که در دادگاه با لذتی آمیخته به غرور و احساس مهم بودن به کشتن پیرمردی ارمنی اقرار کرده است، اکنون در فضای کسالتبار زندان به درک جدیدی از زندگی رسیده و به باورهای گذشته و اعتقاد خود به اصالت و جدّی بودن زندگی لبخند تمسخر میزند. آن زمانها، در جستجوی رنگ دیگری از زندگی و با دیدی تحقیرآمیز، به انسانها و رویدادهای اطراف، زندگی روزمرّه را تکراری مسخرهآمیز مییافت اما، پس از تجربه تلخ مرگ مادربزرگ، شخصیت او دچار دگرگونی شده و حتی فکر ازدواج با زن محبوبش دیگر رنگ باخته بود. اکنون، او در حصار دیوارهای زندان و در حسرت روشنی و گرمای دلپذیر ظهر و روزمرّگیهای دیگر، زندگی را تنها مجموعهای از این جزئیات به ظاهر کماهمیت مییافت. عاقبت، اندکی بعد و پس از اقرار بابک به قتل و اعدام شدن او، راوی به فضای بیرون از زندان دست مییابد. اما…
صدای سم اسبهای درشکهای که رو سنگفرش خیابان میخورد از ته کوچه میآمد و آفتاب همه جا پهن شده بود. اما این آفتاب رنگ همیشگی خود را باخته بود و من فکر میکردم که بود و نبودش بیتفاوت است.
به این اندیشه فرو رفتم که پسربچهها پیر میشوند، رنجها به جای شادی کودکانه تو قیافههاشون مینشیند و بعد هم میمیرند. زن فریبا و رنگ و روغن شده پیر و بیمصرف میشود و لاشه متعفّن اسبهای درشکه، که حالا اینهمه پرقدرت و زیبا درشکه را میکشند، تو بیابانها، خوراک سگهای هرزهگرد خواهند شد و آفتاب غروب میکند و سیاهی شب روشنی نشاطبخش روز را میبلعد.
«بود و نبود» یکی از زیباترین داستانهای مجموعه زائری زیر باران است که تقابل مرگ و زندگی را با مهارت مطرح میسازد. هرچند تلاش نویسنده در شخصیتپردازیِ راوی او را قهرمان اصلی جلوهگر میسازد و شخصیت بابک با توصیفاتی کمرنگتر مطرح میشود، امّا انگیزههای هر دو در ابهام باقی میماند. انگیزه اوّلیه بابک برای کشتن پیرمردی که با ازدواج دخترش با راوی مخالفت کرده بود و انگیزه راوی برای اعتراف به قتل مرتکبنشده چه بود؟ آیا پیمان دوستی عمیق و نوعی حس فداکاری محرّک آن دو بوده یا دیدی بیتفاوت به زندگی؟ آیا جمله «هیچ فکرشو نکنین زندان که آدمُ نمیخوره» که در اوایل و در پایان داستان بر زبان راننده زندان جاری میشود تا چه میزان مصداقی عینی مییابد؟ آیا تأثیرات متناقض زندان را که سبب بازگشت راوی به زندگی میگردد و بابک را عاقبت به بیآرزویی و پذیرش مرگ میکشاند و یا تأثیر مرگ بابک را که بار دیگر زندگی را از راوی دور میکند میتوان نادیده گرفت؟
انتر تریاکی
داستانی نامتعارف در قالب طنزی تلخ و شیرین و با تجسمبخشی فوقالعاده و شخصیتپردازی دقیق ویژگیهای این اثر است. داستان بار دیگر به مسئله اعتیاد به تریاک در جامعه در مقیاسی وسیع و در برهه زمانی خاص میپردازد. «فیروز» انتری است که صاحب پیشین او را به دود تریاک معتاد کرده و اکنون به تنهایی به کسب چند سکه در خیابانها و اماکن عمومی مشغول است. او هر روز به قهوهخانه پاتوقش میرود و سکههای جمعآوریشده را به صاحب قهوهخانه میدهد و در قبال آن تریاک میگیرد. آنگاه، با تحویل دادن تریاک به یکی از مشتریان دوست خود از دود تریاک پخششده در صورتش احساس لذت و شادی میکند. اما روزی، با مواجه شدن با غیبت دوستش، به تقلید از صاحب قبلی، به خوردن تریاک و افراط در آن کشانده میشود. یک هفته بعد جسد متعفن او را پشت دیوار قهوهخانه پیدا میکنند.
«هرکس فهمید با لبخندی زودگذر گفت: بیچاره` و زودم فراموش کرد. اما، در این میان، دلقکی از ته دل خوشحال شد». «… زیرا رقیب سرسختشان که روزی میدان را از دستشان قاپیده بود سقط شده بود!» نویسنده، با دادن شخصیت انسانی به فیروز همزمان با توصیف خصوصیات ظاهری و غریزی او در ایجاد طنز شیرین موفق است. از سوی دیگر، با واداشتن فیروز به سخنگویی و شکوه درباره درد و رنج و تمسخر حیوانات دوپا و تأکید بر احساس غم گذشته او و تأثیرات مصرف تریاک در عوالم ذهنی فرد مبتلا به طنزی سیاه و گزنده دست یافته است.
غریبهها
غریبهها (1350) شامل سه داستان کوتاه با نامهای «غریبهها»، «آسمان آبیِ دز» و «باهم» است که بعدها در سال 1353 با مجموعه دیگری به نام پسرک بومی (1350) به صورت یک کتاب با عنوان غریبهها و پسرک بومی به چاپ رسید.
غریبهها
استیصال مردمی که بر اثر سیل و قحطی و بیکاری و مهاجرت جوانان خود به گرسنگی جانفرسایی کشانده شدهاند و استیلای نیروهای بیگانه بر زندگی آنان، عناصری هستند که در ایجاد فضای داستان «غریبهها» به کار گرفته شدهاند. در این فضای دلگیر و آشفته، راوی داستان، که کودکی بیش نیست، به ماجرایی تلخ و اندوهگین اشاره دارد.
او، در آلونک محقر کارگران واقع در قرارگاه بیگانگان، از زبان کارگری تازهوارد به نام «رشید»، طی شبهای متمادی، با رشادتهای قهرمانی محلی به نام «نعمت خان» آشنا شده است. نعمت به همراه 22 تن از دهقانان به قطار حمل آذوقه و انبار پوشاک قرارگاه شبیخون میزده سپس غنایم را میان مردم گرسنه و لخت و پتی دهات پخش میکرده است. اما اکنون، با دستگیر شدن رشید و دفن شدن او در گودالی که بدن او را تا گردن در خود گرفته است، کارگران نگران سرنوشت نعمت خان هستند که، به قولی، بر اثر خیانت به چنگ بیگانگان افتاده است.
به زودی شایعات به حقیقت میپیوندند و جسد بیجان نعمتخان در میدان نزدیک قرارگاه در معرض دید عموم قرار میگیرد و، در برابر چشمان گریان و لعن و نفرین کارگران و اهالی دهات اطراف، بهتدریج به مجسمهای گچی مبدل میشود.
نویسنده، در این داستان، از موضع شاهد عینیِ مطلق پا پیش نهاده و، با انتخاب راویِ کمسنوسال و با بهرهگیری از احساسات رقیق و نگاه شیفته و ستایشگر او، حس همدردی عمیق خود را با توده مظلومِ درگیر قهر طبیعت و ستمِ «غریبهای که حالا آشنا شده بود» به صراحت و روشنی بیان کرده است.
این دگرگونی لحن نویسنده یگانه شاخص داستان نیست بلکه رویآوردن او به شگرد رجعت به گذشته، آن هم از نوع داستان در داستان، در تضاد با روایت مستقیم و خطی که در داستانهای قبلی او سراغ داریم، از جمله این تحولات سبکی است. اما خودداری از فاصلهگذاری مناسب میان روایت زمان حال و رجعت به گذشتههای راوی با اشاره به روایت رشید از داستان نعمت که خود رجعتی دیگر از جانب رشید به گذشته است از روانی و یکدستی اثر کاسته است.
آسمان آبیِ دز
مصایب زارعین مهاجری که، به دنبال خشکسالی و قحطی، زمینهای زراعی خود را ترک میگویند و به شهرها و نواحی در حال آبادانی و استخراج نفت مهاجرت میکنند تا با اشتغال در کارهای ساختمانی نان و آبی به دست آورند، مضمون این داستان را تشکیل میدهد.
جمع یازده نفره مهاجران دزفولی، که در خانهای نیمهخراب سکنی دارند، شبها گرد هم جمع میشوند و به شاهنامهخوانی میپردازند و از کسادی کار و آرزوهای دور و دراز خود و حسرت زمینهای زمانی آباد و حال متروک خویش سخن میگویند. آنها هرروز صبح درگیر رقابتی سخت با سایر مهاجران برای یافتن کار و هر شب گرفتار پاسخگویی به صاحبخانهای هستند که اجارهبهای روزانه خود را میطلبد و ایادی چاقوکش خود را به جان آنها میاندازد. مهاجران، در استیصالی روزافزون، نه راه پیش دارند و نه روی برگشتن به دهات و قصبات خود.
عاقبت، با سپری شدن پاییز، که با کسادی رو به تزاید همراه است، کارگران مهاجر قهرا به فکر چاره میافتند. یکی راه بازگشت را برمیگزیند و آن دیگری به دستفروشی رو میآورد تا سرمایهاش غفلتا به دست دزدی حیلهگر ربوده شود و سومی، که بیماری مالاریا سخت ضعیف و نزارش ساخته، به دزدی سیمهای خط تلگراف دریایی روی میآورد تا عاقبت جان خود را در این راه ببازد. برای سایر مهاجران نیز راهی جز بازگشت به خانه باقی نمیماند.
«آسمان آبی» با توصیفات زنده وضع کارگران مهاجر از زوایای گوناگون و با وارد کردن شخصیتهای چندگانه در داستان فاقد قهرمان است. شخصیتها نماینده صنف خاصی از کارگران هستند که بر اثر شایعات و قهر طبیعت در شرایطی جدید گرفتار آمدهاند و سعی دارند خود را رها سازند. در تشریح این موقعیت توصیفات دقیق ظاهر کارگران، فضای خانه و زندگی گذشته و حال آنان همانقدر نقش دارند که گفتگوهای آنان. نویسنده در تعهد خود به ارائه واقعیات به همدردیِ صرف نپرداخته بلکه برخی سستیهای اخلاقی کارگران را نیز عریان ساخته است.
با هم
نویسنده این بار، با شکستن الگوهای سابق و فارغ از دیدگاه روایت صرف، به خلق داستانی جذاب و متمایز پرداخته است. به عبارت دیگر، انعکاس عینی وقایع با زبانی ساده و بیتکلف، که در آثار قبلی او خواننده را به نوعی تنبلی ذهنی سوق میداده و تنها احساسات همدردی و تأثر را در او برمیانگیخته، جای خود را به شیوه روایت غیرمستقیم و استفاده از گفتگوها و تداعیها میدهد و خواننده را برای درک مضمون اثر به تلاش بیشتری وا میدارد.
برخورد ساده راوی داستان با مردی میگسار و شبگرد آغازگر دوستی چندساعته میان آنان است که بر پایه علاقه مشترک به مصرف سیگار و الکل به وجود میآید. در این میان، مرد میگسار متکلم است و راوی اغلب شنوندهای خاموش و غرق در افکار درونی خویش. در خلال شکوههای مرد میگسار و تداعیهای راوی است که سه چهره متفاوت از ماهیت و شخصیت زن به تدریج ترسیم میشود. خیانتپیشگی و هوسبازی خصوصیاتی است که مرد ناشناس از زن میشناسد و تداعیهایی که در ذهن راوی صورت میگیرد و او را به اندیشه در مورد همسر و دخترش وا میدارد ما را با چهرههای دیگری از زن روبهرو میسازد و به درک مضمون اثر هدایت میکند. چهره دختر راوی در نقش زنی روشنفکر که آرمانهای چپگرایانه داشته و دستگیر و به سرنوشتی نامعلوم دچار شده است؛ همچنین، تصویر همسر وفادار و رنجدیده راوی که، در گریز از ماتم و واقعیت، در تدارک استقبال از گمشده خود ولی از درون نیازمند حمایت و همدردی راوی است و اعتراض خود به میگساریهای او را با فریاد «پس من چی؟ من!… من که مادرم!…» ابراز میدارد، به تدریج ویژگیهای تازهای از شخصیت زن و متناقض با تصویر ذهنی مرد میگسار را مطرح میسازند. عاقبت، با رسیدن سحر، راوی که مرد ناشناس را موقتا و به قصد خرید سیگار برای او ترک کرده است روانه خانه میشود تا با همسرش به ماتم بنشیند.
همسایهها
انعکاس شمّهای از مبارزات مردمی در جریان ملی شدن صنعت نفت مضمون فراگیر اولین رمان احمد محمود با عنوان همسایهها (1357) ست که مضامین دیگری چون تحلیل اوضاع سیاسی و اجتماعیِ برههای از تاریخ ایران را نیز در بطن خود جای داده است.
ارائه خلاصهای موجز از این رمان امری بس دشوار و تا حدّی ناممکن است. وجود شخصیتهای متعدد که کنشها و واکنشهایشان به نحوی با زندگی قهرمان اثر عجین و در رشد و بلوغ فکری او تأثیرگذارند و نویسنده در شخصیتپردازی آنان هیچ گونه امساکی نشان نداده است سبب میشود تا هرگونه تلاش برای ارائه خلاصهای از رمان عقیم بماند. بنابراین، در این بخش از مقاله سعی شده است خط سیر زندگی قهرمان اصلی از آغاز تا پایان رمان به اختصار مرور و تنها اشارهای کوتاه به برخی شخصیتهای فرعی بشود. بدیهی است که در تحلیل رمان و به اقتضای مضامین فرعی از نقش سایر شخصیتها نیز سخن به میان خواهد آمد.
خلاصه داستان
خانهای «دنگال» در اهوازِ سال 1328 مأمن و مأوای هفت خانواده است. فضابندی خانه و مجاورت اتاقهای «خفه و توسریخورده» و نیز شیوه زندگی ساده و عاری از پنهانکاری این همسایگان موجب شده است تا جزئیات زندگی هر خانواده بر دیگران آشکار گردد و نوعی همزیستی مسالمتآمیز و روحیه مساعدت و همدردی بر روابط آنان حاکم باشد. فضای عمومی خانه، بهخصوص در شبهای تابستان، با تجمع خانوادهها در حیاطِ شسته و رُفته و با برخی صحنههای مکرر محسوستر است. بوی بساط تریاک «خواج توفیق» که روز و شب حیاط را پُر میکند و بازگشت الاغهای «رحیم» خرکچی از کورهپزخانه و نماز خواندنهای «عموبندر» پیر و بحث و جدلهای «محمد» مکانیک که با زبانی گزنده و تمسخرآمیز با عقاید خرافی همسایههای خود مخالفت میورزد و از لزوم پایان دادن به اسارتها سخن میگوید از جمله این مکررات است و سرانجام، کتک خوردنهای پرسروصدای بلور خانم از دست شوهرش «امانآقا» ی قهوهچی در مواقعی که او دُمی به خمره زده باشد جنجالیترین صحنه تکراری است که همه همسایهها اعم از زن و مرد و بچه را به درون خود میکشاند.
در این میان، «خالد»، نوجوان پانزده سالهای که با پدری سادهدل و متدین و مادری مهربان و صبور و خواهری کوچکتر از خود ساکن این خانه است، با چشمانی تیزبین و کنجکاو ناظر کلیه روابط خانوادگی و جزئیات حشر و نشر همسایگان با یکدیگر و واقف به اسراری است که خود نیز در برخی از آنها ذینقش است. او، در آستانه بلوغ و جوشش غرایز و با کنجکاوی ذاتیاش، در اثر وسوسههای بلور خانم به ارتباط جنسی با او سوق داده شده است.
اما زندگی ساده و پر از شیطنتهای کودکانه خالد پس از کشانده شدن او به کلانتری، به گناهی مرتکبنشده، به نقطه عطفی مهم میرسد و در آنجا از جانب زندانیِ ناشناسی مأمور رساندن پیامی به مردی به نام «شفق» میگردد. خالد نوجوان، با تحصیلاتی در حد چهارم ابتدایی، تحت تأثیر جاذبه نگاه و کلام و منش دوستانه شفق، بهتدریج به عملیات مخفی او و یارانش کشانیده میشود بیآنکه درکی کامل از اهداف و شعارهای گروه پیدا کرده باشد. زمزمههای ملی کردن صنعت نفت اکنون علنیتر گشته است و شعار «صنعت نفت باید ملی شود» با نواری سفید نهتنها بر لباس کارگران صنعت نفت نقش بسته بلکه در افواه جاری است. گروه شفق، در کنار دیگر گروههای مبارز، با تشکیل جلسات سری و میتینگها و پخش روزنامههای مخفی و اعلامیهها سعی در روشن کردن اذهان عمومی و تعیین مسیر مبارزه با استعمارگران انگلیسی دارد. خالد، که با شوق و ذوقی وافر در پخش و جابهجایی اعلامیهها شرکت دارد، عاقبت از جانب یکی از مأموران مخفی به نام «علی شیطون» شناسایی و عاقبت به زندان میافتد و متحمل شکنجهها و حبسهای انفرادی میگردد. کوششهای علی شیطون در تطمیع و وادار کردن خالد به همکاری و جاسوسی با شکست مواجه میشود. در طول یک سال حبس، خالد با همبندیهای خود، که بیشترشان به جرمهای دزدی و قتل سالهای طولانی را در زندان گذراندهاند، آشنا و صمیمی میگردد و تماسهای او با شفق و یارانش نیز ادامه مییابد. خالد با زندانی شدن «پندار»، همگروه خود در عملیات پنهانی، به راهاندازی اعتصاب در زندان دعوت میشود. او، با ترویج شعار وحدت در میان زندانیان، موفق به جلب همراهی بیشتر آنان میگردد. سرانجام، اعتصاب در اعتراض به وضع نامناسب غذا و آب آشامیدنی در زندان شکل میگیرد اما با کشته شدن یکی از همسلولیهای خالد به ناکامی میانجامد. سرانجام، روز آزادی فرا میرسد. اما خالد، به جای بازگشت به خانه، بر اثر کینهتوزی رئیس زندان که مأموران نظاموظیفه را آگاه ساخته، مستقیما به خدمت سربازی کشانیده میشود.
مضامین و شخصیتها
تسلط انگلیسیها بر چاههای نفت و منافع آن و حضور بیگانگان در ایران و تبعات آن، بهویژه در خوزستان که پسزمینه اکثر داستانهای مجموعههای قبلی بوده است، در رمان همسایهها، با وضوح و صراحت و در ابعاد وسیعتری پیگیری میشوند. وقایع و جریاناتی که از سال 1328 تا 1331 در راه خاتمه دادن به استعمار انگلیس و تحقق ملی شدن نفت صورت میگیرد مضمون اصلی و برونی رمان را پدید میآورند.
نویسنده، از طریق انتخاب نوجوانی کمتجربه و کنجکاو به عنوان راوی و قهرمان داستان و قرار دادن او در کنار شخصیتهای فرعی متعدد که هرکدام معرف یکی از نابسامانیهای اجتماعیاند هستند و از طریق ذهن کنجکاو و زبان ساده و بیقید و بند او، توانسته است به خلق اثری با غنای کامل و هماهنگی میان شکل و محتوا نایل گردد. بدون تردید قسمت عمده جذابیت اثر مدیون مضامین فرعی آن است و بدون آنها چه بسا داستان خالد به داستانی ساده و بیروح مبدل میگشت. تأثیرات رکود اقتصادی، در ایام قبل و حتی بعد از ملی شدن صنعت نفت، در منش و زندگی بیشتر شخصیتهای رمان جلوهگر شده است. از این روست که میبینیم شخصیتهایی چون «مشرحمان»، پدر خالد، و همسایه او «ناصر دواتی»، در پی کسب و کار، ترک دیار میکنند و عازم کویت میشوند تا «نوکری اعراب» را بکنند و یا عموبندر پیر تنها با امساک در خورد و خوراک و پوشاک، طی یک سال، قادر به تأمین پوشاک عید برای دختر و بچههای یتیم او میشود.
خواج توفیق که مانند مشرحیم و عمو بندر نمازخوان اما اسیر در چنگال تریاک است و وادار به خانهنشینی شده و همسرش «آفاق» را به قاچاق پارچه کشانده و دخترش «بانو» را دودی کرده، نیز گوشهای دیگر از این ناهنجاریهای اجتماعی و بیانگر شدت شیوع مصرف تریاک و معضل قاچاق است.
سستی معیارهای اخلاقی در جامعه نیز سبب پدید آمدن شخصیتهای متعددی در رمان شده است. این بیبندوباری و فساد گاه زاییده جهل و فقر است که در وجود زنان خودفروش تظاهر مییابد و گاه معلول هرزگی فردی که، در شرایط رخوت ارزشهای اصیل و اخلاقی و ضعف اعتقادات دینی اصیل، در وجود زنانی چون بانو (دختر آفاق و خواج توفیق) و بهخصوص بلور خانم مجال ظهور گستاخانهای مییابد و در مورد «رضوان» (همسر رحیم خرکچی) به کشته شدن او میانجامد و همسرش را به پای چوبه دار میبرد یا مردانی چون مأمور شهربانی و امان آقای بخشنده و مهربان را به موجه بودن خیانت در زناشویی متقاعد میسازد.
در چنین اوضاع پریشان و آشفته است که گروههای مبارز با آرمانهای گوناگون شکل میگیرند و، همداستان، مردم را به اتحاد و مبارزه با استعمارگران بسیج میکنند. شفق و افراد گروهش و رانندگان و کارگران صنعت نفت و محمد مکانیک از جمله شخصیتهایی هستند که نماینده این جنبشاند. حتی عموبندر پیر، که بر لزوم وحدت و همیاری میان تهیدستان پافشاری میکند، به این گروه از شخصیتها تعلق دارد.
شخصیت راوی/ قهرمان داستان
در این میان، زندگی خالد متأثر از مجموعه این ناهنجاریهاست. او طعم فقر را چشیده و شاهد پریشانی پدر بر اثر کسادی کسب و کار و مهاجرت او بوده است و در سنی کم در معرض بیقید و بندی وسوسهانگیز بانو و بلور خانم قرار گرفته است و آنگاه با اولین برخورد با مأمور شهربانی و تجربه کلانتری با خشونت عمال حکومتی آشنا شده و به عملیات پنهانی گروهی روی آورده است بیآنکه از ابتدا به درک عمیق از هدف اینگونه فعالیتها دست یافته باشد. تنها با از سرگذراندن تجربه زندان و تحمل شکنجههای جسمی و روحی و لمس خشونت حاکم بر فضای زندان است که به شناخت بیشتری از لزوم اتحاد و مبارزه میرسد.
سبک و زبان
به نظر میرسد که احمد محمود، پس از تجربه سبکهای بیانی گوناگون در آثار قبلی خود، به زبان و شیوه روایت منسجمی دست یافته باشد. تداعی و رجعت به گذشته ابزاری است که او با روایت صرف تلفیق کرده و از این شیوه بیانی به کرّات و با فواصل بسیار کوتاه برای معرفی شخصیتها و تأکید مجدّد بر وقایع بهره جسته است. این شگرد کاملاً منطبق با شخصیت قهرمان اثر و ذهن کنجکاو و چشمان تیزبین و سادگی بیان اوست؛ اما، در پارهای موارد، کاملاً غیرضروری و آزاردهنده مینماید و جملات تکراری مداومت خواننده را در پیگرفتن گزارش ضعیف میسازد. نویسنده همچنان بر استفاده از جملات کوتاه تأکید میورزد که این بار کاملاً مناسب با شخصیت راوی و زبان ساده اوست. لحن طنزآلودی که در جایجای اثر مجال ظهور مییابد بر شیرینی اثر میافزاید و نیز در تطابق کامل با شخصیت شیطنتآمیز راوی است.
رگهای گردن رحیم خرکچی تند میشود. آشپز کفگیر را میگذارد کنار دیوار. جماعت را دور میزند و میآید و میایستد کنار خواج توفیق. حالا دارد رضوان را و رحیم خرکچی را زیرچشمی میپاید. صنم خودش را میاندازد میان معرکه و بنا میکند به رقصیدن. یک رشته موی سفید از زیر چارقدش بیرون زده است. پیشانی و گونههای صنم خیس عرق شده است. بچهها دست میزنند. آب دیگر جوش آمده است. آرامآرام، حبابهای آب از ته دیگ میآید بالا و در سطح آب میترکد. رحیم خرکچی حرف میزند. صدایش را نمیشنوم. صدای دهل و سرنا تا هفت محله میرود. حالا رگهای گردن مش رحیم کبود شده است. رضوان تند و تند دستش را تکان میدهد و حرف میزند. رحیم خرکچی دست رضوان را میگیرد و میکشدش به طرف اتاق. چادر از سر رضوان رها میشود. صدای دهل پرتوانتر شده است. دیگ جوش آمده است. سطح آب قل میزند. رضوان چادرش را میگیرد و رو زمین به دنبال خودش میکشد. صداها قاطی شده است. مش رحیم فریاد میکشد. صدای سرنا اوج میگیرد. رضوان نفرین و ناله میکند. خواج توفیق خودش را میرساند به مش رحیم. صنم دارد میرقصد. بچهها دست میزنند. حالا زبانههای آتش تمام دیگ را در بر گرفتهاند. رضوان دوبامبی میکوبد رو سینه رحیم خرکچی. قلهای درشت آب، قلوهکن، از جا کنده میشود و میترکد و تا لب دیگ بالا میآید. چهره مش رحیم تا گردن قرمز شده است. لالههای گوشش سفیدی میزند. خواج توفیق بازوی رحیم خرکچی را میگیرد. صنم رو پا بند نمیشود. میرقصد و دور میگردد. ضربههای سنگین دهل، پرده گوش را آزار میدهد. دست رحیم خرکچی میرود پر شال. هنوز رضوان با مشت به سینه استخوانی مش رحیم میکوبد. زبانههای آتش از دهانه دیگ بالا زده است. مش رحیم چپق را از پر شال بیرون میکشد. حالا رضوان به سر و سینه خود میزند. موی سرش پریشان شده است. صنم، سرتا پا خیس عرق شده است. صورتش گل انداخته است، با صدای سرنا و ضربههای طبل، فرز و چابک میرقصد. رحیم خرکچی چپق را تکان میدهد. رضوان صورت خود را چنگ میاندازد. آب دیگ بالا میآید و سر میرود. مش رحیم با سر چپق میکوبد به گیجگاه رضوان. رضوان نقش زمین میشود. آب دیگ شعلهها را خاموش میکند و رضوان، انگار که سالهاست مرده است.
توانایی بینظیر نویسنده در توصیف بصری و تجسم عینی مکانها و انتقال فضاهایی که با جنبش و رویدادها و تحرکات سریع پدید میآیند مجال خودنمایی کامل مییابد و در صحنههای مربوط به میتینگها، صحنههای زندان و بهخصوص صحنه عروسی بانو و کشته شدن رضوان آهنگ تند و روبهافزایش حوادث را به خواننده انتقال میدهند.
نیمهنفس به خانه میرسیم. سیرابی را میدهم به مادرم. دلم میخواهد زودتر سر از کار این جماعت درآورم. دلم میخواهد زودتر بدانم تو این کاغذها چه نوشته شده که پاسبانها به زور از دست مردم گرفتنشان.
میروم تو اتاق پدرم مینشینم و پرده در میانه را میاندازم. ابراهیم و جمیله مینشینند روبهرویم. نوشته همه کاغذها مثل هم است. چیزهایی است که اصلاً سر در نمیآورم. جانم بالا میآید تا یک کلمه را هجی کنم و تازه وقتی کلمه را هجی کردم و خواندمش، معنیاش را نمیفهمم. مثلاً نمیدانم این «استعمارگر خونخوار» چه جور جانوری است که فقط خون میخورد و اشتهایش هم سیریناپذیر است. لابد، بیجهت اسم «استعمارگر» را «خونخوار» نگذاشتهاند. باید دلیلی داشته باشد.
ابراهیم میگوید
تا نباشد چیزکی، مردم نگوین چیزها
از این جانور، بفهمی نفهمی چیزکی دستگیرم میشود. مثلاً فهمیدهام که گاهی به جای «خون» نفت هم میخورد و این است که بعضی جاها، تو کاغذها، به جای «خونخوار» نفتخوار هم نوشته شده.
ابراهیم مژههای نموکش را به هم میزند و میگوید
نفت بخوره که بهتره تا خون بخوره
و عقیده دارد که اگر این جانور هوس خون آدم بکند، بدجوری میشود.
ابراهیم را نگاه میکنم. عجب رنگ زردی دارد. انگار زردچوبه آب کرده است و به صورت و گردنش مالیده است. بهش میگویم
نه ابرام. اینجورام نیس که من و تو میگیم… میباس چیزای دیگهم باشه که ما سر درنمیاریم.
واقعگرایی و کاربرد زبان ساده و شفاف، که وجه مشترک اغلب آثار نویسنده است، در همسایهها تا حد استفاده از لغات عامیانه و گاه رکیک با بار ضداخلاقی و یا زیادهروی در ترسیم صحنههای روابط جنسی خالد با بلور خانم پیش میرود که در مورد اخیر با افراط و تأکیدی غیرضروری همراه است.
در نگاهی کلی، همسایهها اثری است متفاوت و بدیع که خواننده را به شدّت جذب و در مطالعهای لذتبخش فرو میبرد و، درعینحال، او را با وقایع برههای از تاریخ ایران آشنا میسازد.
مجموعه داستان پسرک بومی
در مجموعه داستان پسرک بومی (1350) با رویکرد احمد محمود به سبک و مضامین جدید در کنار دغدغههای قدیمی و آشنای او روبهرو هستیم. داستانهایی نظیر «چشمانداز» و «اجارهنشینان» نمونههایی از این تلاش در نوآوری است.
شهر کوچک ما
چاههای نفت خوزستان یک یک «دهانِ نفتی» خود را باز میکنند و دگرگونیهای مخرّبی را در زندگی مردم بومی اطراف خود پدید میآورند، گویی میخواهند «ریزه ریزه شهرها را ببلعند».
در ذهن راوی نوجوان داستان، که ناظر بریدهشدن نخلهای پشت خانه خود و تبدیل نخلستان به میدانگاهیِ وسیع و پوشیده از شن و ماسه آغشته به نفت بوده است، چاه نفت موجودی سیریناپذیر است که قصد دارد خانههای آنها را نیز ببلعد. پدر راوی و دیگر ساکنان شهر کوچک، برای دفاع از خانههای خود و درگیری تن به تن با خارجیانی که قصد تخریب خانههای آنها را دارند در جلسهای همقَسَم میشوند. اما، با لو رفتن جلسه و دستگیری افراد و ضمانت دادن آنها، دیگر تخریب خانهها اجتنابناپذیر است. آفاق، همسر یکی از همسایگان راوی، که، با از بین رفتن نخلستان، محل امن تردّد و قاچاق پارچه را از دست داده است، اولین قربانی است که با گلولههای مأمورین به قتل میرسد. چند روز بعد، خانواده راوی و همسایگان آنان در حال تخلیه منازل خویشاند که «پوزهٔ بولدوزر به درون خانههای آنان رانده میشود و خانهها را به تلهایی از خاک تبدیل میکند، در حالی که کبوتر سفیدِ راوی بر فراز خرابههای خانه در جستجوی کبوترخان است.
استخراج نفت و بهرهبرداری از آن به دست بیگانگان و پیامدهای آن در زندگی مردم جنوب از مضامین پربسامد در آثار احمد محمود و از جمله در این داستان است. با این حال، داستان میتواند به لحاظ دیگری نیز قابل ملاحظه باشد. شخصیتهایی چون «آفاق» و شوهر معتادش، «خواج توفیق»، و دختر آنها «بانو» و حتی راوی جوان با علاقه مفرطش به کبوتربازی در چهارچوب این داستان محصور نمیمانند و، بار دیگر، در اولین رمان احمد محمود به نام همسایهها، با حضوری پررنگتر، ظاهر میشوند.
در راه
در این داستان، ضعف پیامرسانی بهخوبی مشهود است. مردی روستایی که سالها از قولنج و دل درد مزمن رنج برده است عازم نزدیکترین بهداری است اما در راه دچار مارگزیدگی میشود و در دم جان میسپارد.
اشارهای کوتاه به قحطی و خشکسالی در یک سال و تأثیرات آن در زندگی روستائیان که حتی با افزایش محصول در سال بعد نیز غیر قابل جبران است تنها مضمونی است که میتوان به دشواری در داستان یافت. اما نکته درخور توجه شیوه بیان مناسب و انطباق کامل صحنهای متحرک (حرکت موتورِ راوی) با جملات مرد روستایی است که تحت تأثیر باد و صدای موتور به صورت منقطع به گوش راوی میرسد و بهخوبی جزئیات و احساس در حرکت بودن را به خواننده القا میکند.
وقتی تنها هستم، نه
راوی داستان، در جاده، همسفر زنی جوان و ناشناس میشود. مرد، که تحت تأثیر زن قرار گرفته است، سعی دارد به او ابراز علاقه کند. اما، در جدالی درونی، در نحوه ابراز آن دچار تردید است. اشتیاق و کشمکش درونی او طی راهپیمایی در جاده محصور از مناظر طبیعی و سرشار از عطر درختان اقاقیا و گل بابونه ادامه مییابد و، با نزدیکشدن به «هیولای ورم کرده شهر» و مناظر سیمانی و بتونی و استشمام بوی دود، کمکم فروکش میکند. عاقبت مرد از زن جدا میشود بیآنکه کلمهای دال بر علاقه خود به او گفته باشد.
داستان، با طنزی کم رنگ، کنایه از تضادّی دارد که نویسنده میان زیبایی و لطافتِ طبیعت، از سویی، و خشکی و خفقان شهرنشینی و تأثیر آن در روحیات انسان، از سوی دیگر، سراغ میگیرد.
چشمانداز
این داستان با مضمونی فرا واقعی از جمله داستانهای پیچیده نویسنده است که، در آن، برای نخستینبار به بیانی کنایی و استعاری روی آورده است.
مردمان یک شهر بینام و نشان، خسته از کسالت روزمرگی و به منظور ایجاد تنوع، به «مرده بازی» روی میآورند و تصمیم میگیرند هر روز را به مرگ یکی از شهروندان اختصاص دهند. در روز موعود، شهروند انتخاب شده تظاهر به مردن میکند و ساکنان شهر سینه زنان مراسم تدفین و سپس مراسم هفت و چهلم او را برگزار میکنند. اما روزی که مقرر است «عمو بندر» تظاهر به مردن کند خبر فوت واقعی او به راوی و همزادش میرسد. هیچیک از ساکنان وحشتزده شهر آماده برگزاری مراسم تدفین عمو بندر نیستند؛ زیرا معتقدند که از مراسم تدفین واقعی چیزی نمیدانند.
پس از عمو بندر، این همزاد راوی یا «شب پره» است که «رو عتابه در میافتد و میمیرد». بهزودی شهر مملو از اجساد متعفنی میشود که در حال متلاشی شدناند. پس از مرگ «مشاور»، راوی به ناگاه خود را بر بالای گلدسته مسجد بزرگ شهر میبیند و شاهد بزرگشدن جسد مشاور است که بهتدریج خیابانها و خانهها را پر میکند و راوی، زانو به بغل، در هر لحظه انتظار انفجار جسد را دارد.
داستان «چشمانداز»، که خصلت بدیع درخور توجهی دارد و خواننده را تا پایان داستان با خود همراه میسازد، فاقد اشارات لازم یا واژهها و جملههایی کلیدی است تا راهگشای درک مضمون اصلی و پیام مستتر در این فضای فرا واقعی باشد.
شاید، با توجه به اینکه راوی از پشت «پنجرهای مشبک» ناظر بر وقایع شهر است، بتوان فضای داستان را محیط زندانی تفسیر کرد که زندانیان در آن، هر روز و به نوبت، «بازی مرگ» یعنی شکنجه شدن را تجربه میکنند و آنگاه که «عمو بندر»، اولین قربانی شکنجه یا اعدام، از پای در میآید و سپس نوبت به «همزاد» یا «شب پره» و عاقبت «مشاور» (اسامی مستعار زندانیان) میرسد یأس و نومیدی، همچون بیماری مسری، بر همه زندانیان از جمله راوی چیره میگردد.
اجاره نشینان
در داستان «اجاره نشینان» نیز، همچون «چشمانداز»، با پیامی مبهم و در فضایی کافکایی، ماجرایی نامتعارف نقل میشود.
در ساختمانی مرتفع که مجموعهای از اتاقهای اجارهای را در خود جای داده است، مأمور آسانسور ساختمان از سوراخ کلید شاهد ماجراهای غریبی است که در یکی از اتاقها رخ میدهد. عرفات، یکی از مردان ساکن در اتاق، پس از چیدن کتابهایی قطور بر روی میز، روی آنها میایستد و خود را حلقآویز میکند و آن دیگری، یعنی عرصات، بیاعتنا به جسد معلّق در هوا، به مطالعه کتاب ادامه میدهد. جسد عرفات به راهرو منتقل میشود و اجاره نشینان بیتوجه به آن به رفت و آمد شتابان خود ادامه میدهند. اندکی بعد، چند مرد سیاهپوش وارد اتاق عرفات میشوند و او، ضمن پاسخ به سؤالات متعدد آنان، خشمگین به انباشتن کتابها بر روی میز میپردازد و به ناگاه، به همان شیوه عرفات، خود را به دار میآویزد.
شاید این داستان حاکی از نوعی تصفیه سیاسی باشد. اما هویت مردان سیاهپوش برای خواننده مجهول باقی میماند.
خانهای بر آب
این داستان نیز حکایت از فضایی خاص و شخصیتهای مسخ شده دارد و به لحاظ سستی انتقال پیام نظیر دو داستان قبلی است.
زن و شوهری، بیرون از ساختمان محل سکونت خود، به تماشای آن مشغولاند. دیوار ساختمان از زمین تا چارچوبِ پنجره اول آماس کرده است. اما زن و شوهر به چشمان خود اطمینان نمیکنند و هریک به دنبال تأیید دیگری است. خرابی دیوار هر لحظه گسترش مییابد و حتی لرزههایی محسوس در ساختمان احساس میشود. اما زن و مرد کماکان در صحت دیدهها و شنیدههای خود مردد و در اطمینان به مشاهدات خود دو دلاند. در این اثنا، کودک آنها به ساختمان نزدیک میشود و لحظاتی بعد فریادش با صداهای هولناک ریزش درمیآمیزد. مرد میپرسد «یعنی میشه اطمینون کرد؟» و زن پاسخ میدهد «یعنی میشه… یعنی میشه؟!»
پسرک بومی
در این داستان، احمد محمود بار دیگر به مسئله صنعت نفت و استثمارگران خارجی میپردازد. «شهرو»، پسرک بومی ساکن یکی از شهرهای نفتخیز، در عالم نوجوانی، شیفته «بِتی» دختربچه انگلیسی است. روابط دوستانهای که میان آندو در حدّ ایما و اشاره و لبخند برقرار شده است هر روز شهرو را به محله مسکونی خارجیان میکشاند. مبارزات مردمی بر ضد استعمارگران انگلیس در حال شکلگیری است و میتینگی که در روز جمعه با سخنرانی یکی از مبارزانِ بنام صورت خواهد گرفت هیجانی دلنشین در دل کارگران و نگرانیهایی در دل شهرو پدید آورده است.
عاقبت روز میتینگ صلحآمیز فرا میرسد. اما ازدحام مردم خیلی زود با دخالت احزاب دیگر به تیراندازی و خشونت و بلوا کشانده میشود و مردم خشمگین را به هجوم به سمت خانههای خارجیانی سوق میدهد که مسئول بدبختیها و دربهدریهای آنها هستند. شهروی نگران، در میان موج آدمها، به جلو رانده میشود تا آنکه به اتومبیل در حال اشتعال پدر بتی برسد. شهرو به نجات بتی میشتابد. اما زبانههای آتش هر دو را به کام خود میکشاند و بوی گوشت سوخته فضا را پر میکند.
نویسنده، در این داستان، در ترسیم هیجان و آشوب و غوغای رو به تزاید میتینگ بسیار موفق است و، با استفاده از جملات کوتاه و از منظری که محاط بر کل وقایع همزمان است، استادانه فضای پرهیاهو و لجام گسیختگی توده مردم خشمگین را مجسّم میسازد.
داستان یک شهر
داستان یک شهر (1360) دومین اثر طویل احمد محمود است که، در عین استقلال، به لحاظ پیگیری ماجراهای خالد، قهرمان همسایهها، میتواند ادامه این رمان نیز محسوب شود که به لحاظ جذابیت و کثرت شخصیتها و رویدادها بدان شباهت دارد و از نظر پختگی سبک و کاربرد فنون ادبی مهارت نویسنده را عیانتر میسازد.
خلاصه داستان
داستان با دنبال کردن سرنوشت خالد پس از کودتای 28 مرداد 1332 و دستگیری افسران و اعضای حزب توده آغاز میگردد. خالد، در کسوت دانشجوی افسری، پس از گذراندن ایامی چند در زندانهای موقت که طی آن شاهد عینی شکنجه شدن افسران ارشد و سایر اعضای حزب و، در نهایت، اعدام اولین گروه از آنان است عاقبت بدون بازجویی و محاکمه به بندر لنگه تبعید میشود و، در آنجا، ماههایی را در تنهایی و رخوت و سستی در میان مردم فراموششده بندر لنگه، که در روزمرگی و با مصرف الکل و تریاک عمر میگذرانند، به سر میبرد. یگانه دوست خالد، پس از انتقال دوستان تبعیدیاش به نقاط دیگر، سرباز وظیفه علی است. با پیداشدن شریفه، زن جوان و زیبایی که به تازگی قدم در بندر نهاده است، تنوعی در زندگی خالد پدید میآید. اما بهزودی، با غرقشدن شریفه در دریا و سپس کشتهشدن علی در درگیری با قاچاقچیان، تنهائیِ خالد دردناکتر میشود و مصرف الکل و تریاک او افزایش مییابد و معمای مرگ شریفه از اشتغالات فکری او میگردد معمایی که برای خواننده ناگشوده باقی میماند. در قاب نقرهای کوچکی که در میان لوازم علی پیدا میشود، عکس هشتسالگی او در کنار پدر و خواهرش، شریفه، وجود دارد. آیا مرگ شریفه بر اثر خودکشی بوده یا آنکه علی به قسم خود در دوران کودکی عمل کرده و شریفه را، که در سن پانزدهسالگی از خانه متواری شده بود، به محض یافتن در بندر لنگه به قتل رسانده است و یا شریفه، با نومیدشدن از عشق خالد و یا ترس از علی به خودکشی دست زده است. در مورد مرگ علی نیز آیا جدال درونی او با وجدان خویش باعث نشده که تعمدا خود را آماج تیرهای قاچاقچیان قرار دهد؟
باری، تنها در صفحات پایانی داستان و از طریق مرور اشارات و پیشآگهیهای پراکنده در لایه نخستین است که معما گشوده میشود.
ساختار، مضامین و شخصیتها
داستان در سه لایه متداخل پیش میرود و به نهایت میرسد. لایه نخستین که، از همان ابتدای رمان، نمودار نقطه پس از اوج یعنی مراسم تدفین علی است و در صفحات پایانی عیان ساز راز سر به مهر او تنها بخش کوچکی از اثر را دربرمیگیرد. در عوض، لایه دوم، شامل شرح زندگی خالد در تبعیدگاه به صورت رجعت به گذشتهای طولانی، قسم اعظم رمان را اشغال میکند. در این میان، لایه سوم داستان که گزارش جریان دستگیری خالد و جزئیات دوران حبس و شرح مقاومت افسران در برابر شکنجه و در نهایت اعدام گروهی آنان را در بر دارد به صورت بازگشتهای مکرر به گذشته و در تداخل با لایه دوم عرضه میشود تا آنکه طی فصل هفتم تا نهم کاملاً بر لایه دوم چیره میگردد و به شکل فصلهای مستقل و طولانی و سرشار از توصیفات عینی و بصری جلوهگر میگردد.
نویسنده، برای انتقال فضای زمانی و مکانی در هر سه لایه تلاش مداوم و خستگیناپذیری خرج کرده است. اوضاع جوّی و جغرافیائیِ بندر لنگه، که بر ساکنان آن، اعم از بومیان و مأموران، رخوت و سستی پایانناپذیری تحمیل میکند و آنها را، برای بیرونآمدن از این حال، به مصرف الکل و تریاک در پاتوقهای انگشتشمار بندر سوق میدهد با ذ کر کمترین جزئیات وصف میشود. نویسنده، در تشریح این فضای کسالتبار که در مورد خالد به دلیل تبعیدیبودنش نمود بیشتری مییابد، بسیار موفق است؛ حتی میتوان گفت که وی در این باب راه گزافه و مبالغه پیموده و بخشهایی طولانی از اثر خود را به شرح عرقخوریها و تأثیرات تریاک اختصاص داده است.
همین وسواس و باریکبینی در توصیف طبیعت و دگرگونیهای آن نیز مشهود است. اساسا شیفتگی نویسنده به طبیعت و نمودهای گوناگونش از همان آثار اولیه او بهخوبی مشهود است و این گرایش گاه چنان شدت مییابد که طبیعت را همچون یکی از شخصیتها در آثار او نمایان میسازد. احمد محمود، بهسان نقاشی طبیعتگرا، سعی در خلق مجدد طبیعت دارد و به این منظور کوچکترین نقشها و جزئیترین تحولات و آثار را از نظر دور نمیدارد و آنها را بعینه در قالب کلمات به خواننده منتقل میسازد. اینک نمونهای از این نوع توصیفها:
دم جنبانک پرحرکتی مینشیند رو زمین. جست میزند بهطرف جوی آب. اما، بیاینکه آب بخورد، پر میکشد. گرما صدای گنجشکها را بریده است. سرْسیاهِ مادهای از زیر بته سهکوهکی بیرون میزند. تو پوشپَرهای قهوهایِ پشتش رگههای زیتونی دویده است. با نرش تفاوت دارد. پوشپَرهای پشتِ سرْسیاهِ نر یکدستْ بلوطی است. سرسیاهِ ماده جابهجا دانه میچیند و بعد پر میکشد و مینشیند کنار جوی آب و، رمیده، به آب نوک میزند.
چند کبوتر چاهی بالها را جفت میکنند و قیقاچ پایین میآیند و مینشینند تو باغ. کبوترها نگاهم را به خود میکشند. طوقِ گلوی کبوترهای چاهی، زیر نور آفتاب، سبزِ شفاف میزند با تهرنگی از ارغوانیِ فرّار. رو شاخه درختِ لوری، که مثل کَپَرِ گستردهای روبهرویم نشسته است، گلوزردِ نری دور و برِ مادهاش پر میکشد و بیتابی میکند. مادهاش پف کرده است و تکان نمیخورد. لکه آفتابی که از لای برگهای سبزِ تیره درختِ لور رو گلوزردِ ماده تابیده است خالهای زردِ گلویش را در متن خاکستریِ پوشپَرهای تنش شفافتر میکند. گلوزردِ نر دُمِ قهوهائیش را از هم باز میکند و کُند دورِ مادهاش میگردد. گاهی مینشیند رو شاخه و از رو ماده که بیاعتنا جای خود پف کرده است جست میزند و کمی دورتر مینشیند و باز، مثل پروانهای که دور گل بگردد، پر میکشد و دُمش را باز میکند و دورِ مادهاش میگردد.
این طبع واقعگرا و تیزبین در تجسم شخصیتها نیز دخالت دارد. نویسنده، در توصیف شخصیتهای اصلی و فرعی تمایزی قایل نیست و به شرح جزئیات هیئت ظاهری و رفتار و کردار و طرز تکلم افراد این هردو دسته میپردازد. از این رو، بندر لنگه و ساکنانش همچون صحنههایی واقعی و زنده در ذهن خواننده تجسم مییابند و او را به عمق داستان میکشانند.
در لایه سوم داستان نیز، توصیف وضع زندانها و زندانیان و جزئیات شکنجه و رفتار ددمنشانه شکنجهگران قرین همان دقت و وضوح و برجستگی است. گویا نویسنده رسالت خود میداند از مقاومت زندانیانی سخن گوید که هرگونه شکنجه و فشار جسمانی و روحی را تحمل کرده و تا حدّ اعدام پیش رفتهاند. وی، بدین منظور، فصلهای جداگانهای را به این ماجراها اختصاص میدهد. اما این شیفتگی همچنان تحتالشعاع واقعگرایی نویسنده قرار میگیرد و نویسنده، در مقابل، خیانت و آدم فروشی «بیدار»، همگروه خالد در آغاز فعالیتهای سیاسی او (رمانِ همسایهها)، تسلیم شدن احسان را، که پس از یکماه تحمل شکنجه عاقبت محل چاپخانه حزب را لو میدهد، ناگفته نمیگذارد و تأثیر چنین وقایعی را بر روح و روان خالد نشان میدهد.
در این لایه، تبحر نویسنده در ترسیم موقعیتها و انتقال فضا از طریق شرح کوچکترین جزئیات و نیز ضربآهنگ تند رویدادها، صحنههای بسیار نظرگیری آفریده است. نمونه بارز آن صحنه بسیار طولانی هجوم وابستگان زندانیان معدوم به محوطه زندان است:
یعقوب پسِ گردنِ شهری را میگیرد و هُلش میدهد بهطرف استوارِ بازنشسته که بهتزده جلو چارچرخه ایستاده است و چشمان نمورش گشاد شده است و رنگش پریده است. گروهبان شهری و پیرمرد با هم پرت میشوند رو چارچرخه و سر میخورند به طرف راهرو. سماور حلبی جای خودش لق میخورد و درش پرت میشود و لبپَر میزند و کم مانده است که وارو شود. پیرمرد سماور را میگیرد. دستش میسوزد. هیچکس تو راهرو نیست. راهرو سوت و کور است. تا گروهبان شهری خودش را جمع و جور کند و هجوم بیاورد تو اتاق، یعقوب محکم در اتاق را میبندد. گروهبان شهری به در کوبیده میشود، در باز میشود و شهری با سر میآید تو اتاق. ناگهان جیغ و فریاد صدها زن و مرد محوطه پادگان را پر میکند. شهری جا میخورد. دستش با شلاق رو هوا میماند. فریادها هر لحظه بلندتر میشود. شهری عقب میکشد و تند میراند به طرف راهرو. بچهها، که همه مبهوت ایستادهاند، یکهو هجوم میبرند به طرف پنجره و پنجره را تاق به تاق باز میکنند.
مقابل در ورودی پادگان، محشرِ کبرا بهپا شده است. جماعتی فشرده به هم و سر و سینهزنان هجوم آوردهاند به درِ پادگان. فریادشان و جیغشان همه جا را پر کرده است. پیر و جوان، زن و مرد و دختر و پسر، همه قاطی هم هستند. چشمانم را ریز میکنم تا بُردشان بیشتر شود. تازه آفتاب سر زده است و پهن شده است تو محوطه پادگان. سروان جانب [شاید محرّف «جناب»]، که بیکلاه از دفتر پادگان بیرون زده است، دستپاچه شده است. شتابزده به هر طرف میدود و با فریاد به سربازها فرمان میدهد. زن جوانی، پیشاپیش ِ انبوه آدمهایی که شیونشان در هم شده است، انگار که میرقصد.
گروهبان ساقی و گروهبان شهری مثل سگ هار و مثل خرس تیرخورده به جمعیت میتازند. شلاّقِ گروهبان شهری رو هوا میگردد. سربازها میرانند جلو. مردم هجوم میآورند به سربازها. حالا، حرفهاشان، در میان فریادهاشان، بریدهبریده به گوش میرسد. آمدهاند که جسدها را بگیرند. سربازی، شتابزده، چارپایهای از پاسدارخانه بیرون میآورد. سروان جانب جست میزند رو چارپایه و فریاد میکشد. هیچکس نگاهش نمیکند. ناگهان چند کودک خردسال، دختر و پسر، از جماعت جدا میشوند و، از لابهلای سربازان، تیز میدوند و سر از پا نشناخته، میرانند به طرف بازداشتگاه. سربازان، با پوتینهای سنگین و تفنگهای سنگین، دنبالشان میکنند. بچهها، سبک، مثل پروانه پر میکشند. بازداشتگاه را میشناسند. همانهایی هستند که ظهر روز گذشته با پدرهاشان دیدار کردهاند. دست گرم پدر را بر گونه احساس کردهاند و بر سینه پدر فشرده شدهاند و آهنگ تپش قلبش را حس کردهاند. تیز میدوند و یکنفس میآیند به طرف بازداشتگاه.
فریادِ در همِ زنها و مردها فضا را انباشته است. دختربچهای که از سدّ همه سرنیزهها و پوتینها گذشته است و به بازداشتگاه رسیده است و سرگردان است با شهری رو به رو میشود. شهری بازویش را میگیرد و از زمین بلندش میکند. دختربچه رو هوا دست و پا میزند و، بعد، ناگهان سُر میخورد رو بازوی شهری و مچ دستش را گاز میگیرد. شهری دختربچه را رها میکند. دختربچه، مثل گربه، چهار دست و پا به زمین میآید و باز، بیهیچ مقصدی، بنا میکند به دویدن. دو سرباز دختر و پسری را که رو زمین غلتیدهاند و به خود میپیچند بغل میکنند و شتابان میتازند به طرف جماعت و پرتشان میکنند میان انبوهِ در همی که گاه به هم فشرده میشوند و گاه مثل کلاف از هم باز میشوند و فریاد میکشند. حالا، چند افسر دیگر از باشگاه بیرون زدهاند و جا به جا، همراه سربازان، راه بر کسانِ تیرباران شدگان میبندند. سربازها، لحظه به لحظه، جمعیت را در حلقه سرنیزهها محاصره میکنند و همه را در میان میگیرند. سروان جانب، سر در گم و دستپاچه، اسلحهاش را از کمر میکشد و چند تیر هوایی خالی میکند. حالا، جمعیت از نفس افتاده است. صداها پَست و بیجان شده است، گاه به گاه، جیغ زنی، مثل شاهین، تیز پَر میکشد و رو سرِ جماعت اوج میگیرد و مثل مرغ تیرخوردهای پرپر میزند و به دور دستها میرود. سربازان جمیعت را میرانند پشت ساختمان باشگاه. حالا، صدای خستهشان از دور میآید. یک دسته سرباز، با قدمِ دو، از پشت باشگاه بیرون میآیند و جلو در ورودی نیمدایرهای میزنند و پاها را از هم باز میگذارند و تفنگها را رو دست میگیرند.
آفتاب پهن شده است. آفتاب پاییزی کمرنگ است. جا به جا، ابرهای سفید بره بُره و عقیم کفِ آسمان سُر میخورند و گاه بر خورشید راه میبندند و پادگان خاکستری رنگ میشود و سرما جان میگیرد. یک دسته کلاغ، از بالای ساختمان باشگاه، قیقاج پایین میآیند و به زمین مینشینند و، چند لحظه بعد، همه با هم پر میکشند.
حالا، صدای کسانِ تیربارانشدگان افتاده است.
در تضاد با خشونت محیط زندان و تقابل و تخاصمی که میان زندانیان و زندانبانان وجود دارد و روحیه مبارز که در سراسر بخشهای مربوط به لایه سوم موج میزند، در فصلهای مربوط به تبعیدگاه کمتر صحبت از مبارزه و بیداری است. مردان بندر، چه بومی و چه نیروی انتظامی، در سایه علاقه مشترک به تریاک و الکل و گاه قاچاق، اغلب زندگی دوستانه و مسالمتآمیزی را میگذرانند. در این میان، درگیری لفظی و گاه تن به تن، که هرچند یکبار میان ساکنان سنی و شیعه بندر روی میدهد، و نیز برخی ماجراهای به ظاهر عشقی گاه به گاه آرامش بندر را به هم میزند و صحنههای تقابل و نزاع طنزآلودی را پدید میآورد. اما ماجراهای عشقی گویا چاشنی و اوج هیجان زندگی مردمی است که هرشب در قهوهخانهها فرا هم میآیند و درباره آنها به صحبت و مزاح میپردازند. بدینگونه است که شخصیت زن نقش پیدا میکند. سه زن مطرح در رمان، هرچند ناصالح و در مورد شریفه خودفروش، در مقام شخصیتهای فرعی، پیامرسان یکی از دیدگاههای انتقادی نویسنده درباره جامعهاند.
شریفه زنی است جوان که، با ورودش به بندر لنگه، توجه مردان را به خود جلب میکند؛ اسیر عشق خالد میگردد اما قصد گریز از او را دارد؛ و، عاقبت، به طرز مشکوکی در دریا غرق میشود.
«خورشید کلاه» زن جوان نازایی است که، پس از دو ازدواج ناموفق و طردشده از جانب همسرانش، تن به زندگی با پیرمردی معتاد داده است و در گرداندن بساط فروش تریاک با او همکاری میکند. او نیز به خالد علاقهمند میشود و در بیپناهی و تنهایی خود را همانند شریفه میداند.
اما شخصیت سوم، «قدم خیر»، زنی بومی است که دل در گرو گروهبانی درشتاندام دارد و دار و ندار خود را به پای او ریخته است و، پس از خیانت گروهبان که او را ترک کرده، با مرد جوان خوشسیمایی، که قدم خیر او را «مخنّث» میخواند، روابط جنسی برقرار کرده است. وی در برزخی از عشق و نفرت به سر میبرد. با پیداشدن جسد شریفه و بازجوییهایی که متعاقب آن از مردان بندر صورت میگیرد، نظر جامعه درباره زنانی چون شریفه آشکار میگردد. مردان بندر کشتهشدن زنی چون شریفه را بیاهمیت، فاقد ارزش و حتی سزاوار او میدانند. در کنار همدردیِ خورشید کلاه و در تقابل با این دیدگاه تحقیرآمیز جامعه است که قدم خیر انتقاد اجتماعی نویسنده را با زبانی رسا به گوش مردان بندر میرساند و فساد شریفه را معلول بیقیدی و گناه مردانی میداند که در اصلاح و نجات او نکوشیده و به تنهایی و بیپناهی و آلام او بیتوجه ماندهاند.
اما، هرچند چیدمان شخصیتهای فرعی و پردازش آنها و طرح رویدادهای رمان بسیار ماهرانه صورت گرفته است، در مورد شخصیتهای اصلی یعنی خالد و علی و حتی شخصیتی نیمه اصلی چون شریفه نوعی اجمال محسوس است. بارزترین نمونه این اجمال در وصف شخصیت شریفه جلوهگر است که انگیزه او را در ترک خانه در پانزدهسالگی و نیز احساس و افکار او را در برخورد با برادرش علی نامعلوم باقی میگذارد.
خالد نیز از عوالم درونی و دگرگونی احتمالی در نگرش و آرمانهای خود پس از شکست حزب توده کمتر سخن میگوید و خواننده فقط ناظر تظاهرات برونی یعنی تنهایی و بیهدفی و توسل او به الکل و تریاک است. تنها در یک مورد، آنهم زمانی که علی او را، از جهت عدم تمایلش به ازدواج با شریفه، سرزنش میکند و آرمانهای او را به باد تمسخر میگیرد، کلام اعترافگونهای از خالد میشنویم:
یادت میاد آن روزا چی میگفتی؟
حرفهای خودم را به خورد خودم میدهد.
یادت میآید از نظام نابسامان حرف میزدی؟ از دولت ناصالح! از اقتصادِ وابسته و ورشکسته، از اخلاق جامعه!… یادت میاد؟…
سنگین و آرام و شمرده حرف میزند
کی مقصره؟!… من… تو… یا شریفه؟… کدوممون؟!…
بیهیچ کم و زیادی حرفهای قالبی خودم را به رخم میکشد. انگار کلمه به کلمه حفظشان کرده است. حرفهای خشک و بیخاصیتی که از بس لقلقه دهانم بوده است دلم را به هم میزند. صلاح در این است که تکیه بدهم و سکوت کنم
سلام!
باز استکان عرق را تو گلو خالی میکند و پیاله ماست را برمیدارد و چند هُرت سر میکشد
… خب، اگه شریفه مقصر نیست و اگه تو مدعی هستی که زندگیت را به خاطر انسانها باختهای، ای باقیماندهاش را هم بباز و زندگی شریفه را نجات بده… بباز و زندگی یه آدم را نجات بده!
لبخندی تلخ لبان علی را کش آورده است. حرفهایش بیربط است، اما حالیش نیست. چقدر حرفهایم را زیرورو کرده است و به هم ربطشان داده است و منتظر فرصت نشسته است تا زیر مهمیزم بکشد.
در این میان، شخصیت علی در ابعاد بیشتری نمایانده میشود: بر خصوصیاتی از شخصیت او چون صمیمیت و سادگی و پایداری در دوستی بارها تأکید میشود و، به تبع طرح داستان، خصوصیاتی دیگر در استتار میماند و به صورت پیشآگهی از حوادث بعدی به آنها اشاره میشود. به عنوان مثال، خاطرات کودکی علی و شریفه و ماجرای فرار شریفه و قسمی که علی برای کشتن شریفه در کودکی یاد کرده است با قلب هویتها و به صورت داستانی جعلی از دوستی خیالی از زبان علی بیان میشود. واکنشهای متغیر او نسبت به خالد پس از برقراری ارتباط با شریفه و نیز حساسیتهای فوقالعاده او نسبت به روابط و موقعیت شریفه در بندر نیز جملگی در پوشش و به عنوان رفتار نامعقول و دور از انتظار عرضه میشوند و خلأ در شخصیتپردازی او را القاء میکنند.
نویسنده، با توجه به طرح رمان و به منظور حفظ تعلیق و ماهیت جنائیِ ماجرای علی و شریفه، با مهارتِ کامل پیشآگهیهای ضروری از وقوع یک قتل را از طریق اعمال و گفتار علی بسیار محتاطانه و بیجلب توجه اعلام میکند (نظیر شباهت نگاه و چشمان شریفه و علی، گمشدن قایق و پیداشدن آن در بندر کنگ محل خدمت علی خونینبودن پارو و زخمیشدن دست علی) و بدین ترتیب در حفظ تعلیق و پیچیدگی ماجرا و اعجابانگیزی در پایان داستان موفق میشود.
با این حال، پیدا شدن قاب عکس در پایان رمان، هرچند رمزگشای ماجراست، خود برانگیزنده ابهامی دیگر است و این بر عهده خواننده است که «انور مشدی»، صاحب قهوهخانه بندر، را، که خصوصیات چهرهاش شباهت فراوان به مرد درون عکس دارد، پدر علی بداند یا نداند.
سبک و زبان
درباره استفاده نویسنده از شگرد رجعت به گذشته، به عنوان ابزار روایتی، همچنین از سبک واقعگرای او پیش از این سخن به میان آمد. اما زبان اثر در مقایسه با آثار قبلی نویسنده نمودار تحول و تکامل چشمگیری است. جملات بسیار کوتاه و تکرار افعال قابل حذف در چند جمله مسلسل که در داستانهای اولیه نویسنده و، به میزان بسیار کمتری، در همسایهها دیده میشود اکنون جای خود را به جملههای پرورش یافته و شیوا داده است. این زبان، با بهرهگیری از عناصر لهجهها و گویشهای محلی که در آثار اولیه نویسنده از آنها اثری نبود، رشد یافته و به واقعنمایی و اصالت شخصیتها انجامیده است.
زمین سوخته
زمانیکه نویسندهای واقعگرا و انساندوست نظیر احمد محمود به مسئله تجاوز عراق به خطه خوزستان بهویژه شهر اهواز، که بستر اکثر حوادث آثار اوست، میپردازد، نمیتوان حاصلی جزء رمانی برجسته همانند زمین سوخته (1361) انتظار داشت که به زبانی ساده و شیوا و بیانی موشکافانه و بصری به تجسم واقعیات جنگ در سه ماهه اول آن میپردازد.
در این اثرِ نه چندان حجیم اما سرشار از حوادث و شخصیتهای گوناگون، نگاه نویسنده (جز در یک مورد) به درون جبههها و جنگهای تن به تن معطوف نیست هر چند شرح گام به گامِ پیشروی و عقبنشینی دشمن و عملیات تدافعیِ رزمندگان اسلام با ذکر مکانها و عده شهدا و اسرا و نیز تخریبات ستون پنجم نمایی کلی از جنگ به خواننده عرضه میدارد بلکه این تبعاتِ جنگ در ابعاد فردی و اجتماعی است که دغدغههای نویسنده و مضمون رمان را شکل میدهد.
بُعد فردی
ساکنین شهر اهواز، در روزهای آخر شهریور، در آرامش و در جنب و جوش استقبال از سال تحصیلی به سر میبرند و شایعاتی که از دو هفته پیش درباره استقرار و تحرکات نیروهای عراقی در مرزهای خوزستان به گوش میرسد خللی در روال زندگی روزمرّه پدید نیاورده است. امّا، با شروع اولین تجاوزات دشمن و تأیید آن از رسانهها، شهر درگیر هیجان عمومی و شاهد همبستگی مردم در ایجاد سنگرها و ساختن کوکتل مولوتف و شتاب به سوی پادگانها برای گرفتن اسلحه و سر دادن شعار مقاومت عمومی است. با اوج گرفتن حملات دشمن، به تدریج هیاهو، بینظمی و هراس بر مردم شهر مستولی میگردد. ساکنان شهر به پناهگاههای خانگی و عمومی کشانده میشوند و از بیم جان به ترک خانه و دیار خود میاندیشند. برخی موفق به فرار و برخی دیگر، پس از تلاشهای فراوان و سپری کردن ساعات طولانی در ازدحام ایستگاههای عمومی، نومیدانه به خانه خود مراجعت میکنند.
خانواده پرجمعیت راوی، متشکل از مادری سالمند و برادران و خواهران و بستگان نزدیک، نیز مدتی در زیرزمین خانه لحظات پرهراسی را میگذرانند و آنگاه، با شدت گرفتن حملات عراق به شهر اهواز و دیگر شهرها، به تدریج در گروههای چندنفره عازم تهران میشوند. در این میان، تنها راوی و دو برادرش، خالد و شاهد، به دلیل تعهدات شغلی در شهر باقی میمانند.
اندکی بعد، پس از شهید شدن خالد بر اثر اصابت ترکشهای گلولههای دشمن، شاهد نیز، که در سوگ برادر دچار عدمتعادل روحی شده است، به نزد سایر افراد خانواده فرستاده میشود و راوی که دیگر تاب تحمل خانه و خاطرات تلخ را ندارد به خانه «ننه باران» پناه میبرد.
ابعاد اجتماعی
خانه ننه باران، زن میانسالی که به فراگیری فنون کاربرد اسلحه مشغول است و به داشتن فرزندی چون «باران» که به جبهه جنگ پیوسته است فخر میفروشد، در نزدیکی میدان اصلی شهر قرار دارد و این خود فرصتی است برای راوی تا هر روز به میدان شهر و قهوهخانه «مهدی پاپتی» سر زند و، بیاعتنا به سر و صدای انفجارهای دور و نزدیک یا رگبارهای ضدحمله خودی، با کسبه و اهل محل به گفت و گو بنشیند. در خلال این محاورات است که شخصیتهای گوناگون، هر یک نماینده قشر و تیپ خاصی از اجتماع جنگزده اهواز، به تدریج به خواننده معرفی میشوند و او را با ابعاد گوناگون تبعات جنگ آشنا میسازند.
خانواده بیسرپرستی که از کمبودها و نقلمکان اردوگاههای جنگزدگان و سربار بودن دلخسته شده و به شهر اهواز پناه برده است؛ «امیر سلیمان» که، از بیم غارت خانهاش، اوقات خود را جلوی خانهاش سپری میکند؛ «بابا اسمال» پیر که به تیمار گاوهای رها شده و سرگردان در خیابانها پرداخته و روزها را به یافتن علوفه برای آنها سپری میسازد و شیر آنها را به مردم فقیر و درمانده میبخشد؛ جوان 16 سالهای که در شوق پیوستن به جبهههاست؛ «میرزا علی»، کارمند جوانی که عاشق است و ساعات طولانی در انتظار تردّدِ محبوب در میدان به سر میبرد؛ و کسانی دیگر از جمله چهرههای دایمی میداناند. اما، به قول باران، «جنگ منطق خودش را داره»؛ و همین «منطق» است که گاه به سلیقه افراد و مقتضیات زمان تعبیری شخصی به خود میگیرد و به نابسامانیهای جنگ دامن میزند. همین «منطق» محمود مکانیک، کارگر کارخانه فولادسازی، را برآن میدارد که در شهر باقی بماند و آماده دفاع از شهر و خانه خود باشد و باز همین «منطق جنگ» است که برخی را به لزوم اعدام اسرای عراقی معتقد و دیگری را به پافشاری بر اصول بینالمللی پایبند میسازد.
«کَل شعبانِ» دکاندار نیز تعبیر خاصی از جنگ دارد. او، که زمانی در مبارزات انقلابی فریاد «مرگ بر شاه» سر داده است، اکنون خود را محق میداند تا، به ازاء ِ ماندنش در شهر و در زیر گلولههای دشمن و تهیه مایحتاج مردم، آنها را به نرخهای گران و روز افزون بفروشد و، بیاعتنا به اعتراض مردم، در فکر اندوختن ثروت باشد. چند نفری نیز، که به خرید خانه و اتومبیل از مردمِ وحشتزده عازم شهرهای دیگر اشتغال دارند، تابع منطق کل شعبان و مدّعیِ به خطر انداختن سرمایه خویش هستند. بر اساس چنین منطقی است که خانه و دکان کل شعبان سرانجام به دست اشرارِ کهنهکار و مردمِ به ستوهآمده غارت میشوند و دزدانِ خانههای خالی از سکنه، به کمک مردم، دستگیر و از طریق محمود مکانیک محاکمه خلقی میشوند و به اعدام محکوم میگردند و به دست ننه باران و «عادل» نوجوان تیرباران میگردند.
سرانجام، اواخر پاییز، پیغامی از جانب یکی از برادرانْ راوی را به منزل متروک میکشاند. مشاهده خانه آسیبدیده از گلولههای دشمن و احیای خاطرات گذشته و دیدن لباسهای خالد راوی را به تلاطمات روحی میکشاند. عاقبت زنگ تلفن به صدا درمیآید و خبر بستری شدن شاهد در بیمارستانِ روانی و نگرانی شاهد از اینکه راوی در اهواز کشته خواهد شد به گوش او میرسد.
سحرگاه، صدای انفجار مهیبی راوی را به میدان شهر میکشاند. اجساد ردیفشده در میدان و خانههای آشنای ویرانشده، از جمله خانه ننه باران، حکایت از پایان زندگی افرادی دارد که تا دیروز همسخنِ راوی بودند. جنگ منطقِ ویرانگر و کشنده خود را دارد: بازوی جداشده محمود مکانیک که لای خوشه خشکِ نخل گیر کرده است انگشت سبابهاش را «مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سهشعبه» به قلب راوی نشانه رفته است.
سخنی چند درباره رمان
احمد محمود، در ارائه تصویر کلی از شهرهای جنگزده، وحشت و نابسامانیها و آوارگیها، در کنار نمایش روحیه سلحشوری و مقاومت، به همان میزان موفق است که در تحلیل اجتماعی و نقد واقعگرایانه از تبعات جنگ.
سبک متداول او در معرفی تدریجی شخصیتها و زبان ساده و روان و عاری از پیچیدگیهای ادبی در این اثر نیز جلوهگر است. برخی صحنههای رمان نظیر مرثیهسرایی و سوگواریِ شاهد یا تلاطمات روحی راوی در فصل پایانی اثر و نیز صحنه طویل و پرهیاهوی اعدام دزدان را از جمله بخشهای برجسته اثر باید شمرد.
دیدار
مجموعه داستان دیدار، شامل دو داستان کوتاه و یک داستان بلند به نام «بازگشت»، در سال 1369 منتشر شد. از این مجموعه، داستان «بازگشت» در سال 1977 به زبان آلمانی به صورت رمانی مستقل نیز انتشار یافته است.
مجموعه دیدار دارای سبک روائی بدیع و کم نظیری است که تنوع و حلاوت جدیدی به سبک ساده و عاری از پیچیدگی آثار پیشین نویسنده میبخشد و، گرچه در ابتدا اندکی مبهم و گمراهکننده مینماید، بهتدریج برای خواننده مأنوس و سبب گرایش او به اثر میگردد.
در این نوآوری، راویِ دانای کل صرفا به روایت داستان قناعت نمیکند و گهگاهی از جایگاه خود خارج میشود، به گفت و گوی مستقیم با شخصیتهای خود میپردازد، جویای احوال آنان میگردد، برای کشف احوال درونیشان کاوش میکند و، در پارهای موارد، لحن طنزآمیز به خود میگیرد که بر جذابیت اثر میافزاید.
داستان کوتاه «کجا میری ننه امرو؟»
در این نخستین داستان از مجموعه دیدار، خواننده، از بدو ماجرا، شاهد حضور مستقیم راوی دانای کل در صحنه میشود که به گفت و گو با «ننه امرو»، قهرمان اثر، مینشیند و به ماجرایی اشاره دارد که در سطور بعدی، در قالب رجعت به گذشتهای طولانی، آن را روایت میکند بیآنکه همراهیِ سایهوار و گفت و گوی او با شخصیتها قطع شود:
ئو شب چه به سرت ئومد ننه امرو.
ننه امراللّه خیال میکند که انگار بار دیگر، در گذشتهای دور، همین هول و تکان را داشته است.
گریه هم کردی ننه امرو؟
خیال میکند که در همین گذشته دور، پای امراللّه، به وقت فرار تیر خورده است و از نردبان چوبی سقوط کرده است.
«امراللّهِ» جوان شبی، در منزل خود، مورد تهاجم و اصابت گلوله افرادی ناشناس قرار میگیرد و با پای لنگان و خونین به مکانی ناشناس برده میشود. در پی این حادثه، تلاش مستمر و پیگیر ننه امرو برای یافتن یگانه فرزندش آغاز میگردد و پیرزن بینوا، گالش به پا و عبای شوهرِ از دست رفته بر تن، در سرمای زمستان، به این سو و آن سو و به نزد این وآن کشانده میشود.
مراجعه به تأمینات و زندان شهر بیاثر میماند. استمداد از مؤذن شهر و نیز توسل به «صید عبد شاهِ» رمّال برای دعانویسی امیدهایی کاذب به زن میبخشند. در این میان، «استوار عیدی»، که، به قولی، خود در شب حادثه عامل دستگیری «امرو» بوده است، به طفره رفتن از پاسخ صریح و دادن قولهای دروغین به زنِ درمانده اکتفا میکند و او را، برای کمک به همسرش در برگزاری یک مهمانی، به خانه خود میبرد.
مهمانیِ استوار با موفقیت برگزار میشود و حُسن ختام آن بساط تریاک و عرقخوری است که، در پی آن، ننه امرو وادار به شرح ماجرای خود و باعث تفریح و تمسخر مهمانانی میگردد که بهدروغ «رئیس تأمینات» و «رئیس کلانتری» معرفی شدهاند. ننه امرو، که آن شب از دریافت دستمزد خویش امتناع میورزد، روز بعد نیز، به امید کسب مساعدتِ استوار عیدی، به کمک همسر او میشتابد و عیدی بار دیگر، با دادن وعده یافتن امرو، پیرزن را روانه خانه میسازد.
ننه امرو، که به دروغ استوار پی برده است، مصرّانه چند روزی را در اطراف کلانتری و خانه استوار به شب میرساند. عیدی، که از جریان قتل رئیس امریکائیِ شرکت حفاری به دست امرو آگاه است، عاقبت به ستوه میآید و بار دیگر، با لحنی مهربان، ننه امرو را امیدوار میسازد که بهزودی اخبار جدیدی از فرزندش را شخصا به اطلاع او خواهد رساند.
همان شب، «جاسم»، دوست امرو، به دیدن ننه امرو میآید و زن، درمانده اما هنوز امیدوار، از مقدمهچینیهای جاسم بهناگاه درمییابد که امرو به دار آویخته شده و قبرش نامعلوم است.
ننه امرو شب هولناکی را با یک تکگوئیِ طولانی سپری میسازد. او، در هذیان تب و لرزِ متناوب، به سوگ امرو مینشیند و با او از جوانی و بیگناهیاش سخن میگوید و از فریبهای رمال و عیدی مینالد. سحرگاه، پس از خروج از اتاق، با دیدن صحنه مقابل خود در جا خشکش میزند. شلوار سیاهی شبیه به شلوار امرو بر نردبان شکستهای که امرو بالای آن تیرخورده بود آویزان است.
این شلوار سیاه را چه کسی بر شاخ پلّه شکسته نردبان چوبی آویخته بود تا ننه امراللّه، در این سحرگاه خیسِ خاکستری، خیال کند که امراللّه پیش رویش بر دار آویزان است.
مضمون، سبک و زبان اثر
بیپناهی ننه امرو و سادگیاش و عشق شدید اما، در عین حال، کورکورانه مادرانه و نیز عزت نفس او در تقابل با ریاکاری و فرصتطلبیِ مأمور قانونی قرار میگیرد که نخست شخصیتی خاکستری مینماید، اما، به تدریج، با ملعبه قراردادن قهرمان اثر و دادن وعدههای کاذب و سرانجام با عمل کردن به وعدهاش به شیوهای رذیلانه، به ضدّ قهرمان اثر مبدّل میشود.
احمد محمود از جمله نویسندگانی است که پیوسته در پویائی و رسیدن به پختگی در زبان و سبک آثار خود است و این تلاش در هر اثر جدید او نمودار میگردد. در مجموعه دیدار شاهد دو تمایز جدید سبکی هستیم.
شاخصه اول سبکِ روایتگری جدیدی است که نه تنها در آثار نویسنده بلکه در آثار ادبی دیگر نیز کم نظیر است. همانگونه که قبلاً اشاره شد، راوی دانای کل، در این اثر، از نقش سنّتی خویش پا فراتر مینهد و، با حضوری سایهوار اما گسترده، در متن داستان حضور مییابد و با همه شخصیتهای داستان گفت و گویی مستقیم برقرار میسازد.
این ارتباط در مورد ننه امرو، قهرمان اثر، همچون همزاد یا بخشی از ذهنیت او، رنگی عاطفی و لحنی دلسوزانه و نگران و هشداردهنده میگیرد.
پاشو ننه امراللّه! پاشو این بیست تومنم بگیر خرج کن.
ننه امراللّه تکان نمیخورد، حرف هم نمیزند، تنها نگاه میکند [ «نمیترسی ننه امرو؟» «چرا، میترسم!» «خوب پس بلند شو برو!» «نمیرم! دروغم گفته، میخوام بفهمه که فهمیدهم!» «استوار عیدی شمره! پرتت میکنه بیرون!» «مُنُم کنیز بیبیم زینبم! رسواش میکنم!» «سماجت بخرج نده ننه امراللّه!»]
ننه امراللّه سرفه میکند [ «سرما خوردی ننه امراللّه؟» «ها ننه. گلوم و سینهم درد میکنه.» «از خانه نیا بیرون ننه امراللّه، منقل را خاکه کن، چارتخمه بخور، تو این سرما دو پیاله چای دَم کن.» «نمیتونم ننه. تو خانه انگار رو تاوه داغ نشستهم!» «درِ خانه سرکار استوار هم که مراد نمیده، میده؟»] ننه امراللّه، سیگار میکشد، سرفههایش خشک است. میبیند که از کنار پرده پنجره خانه استوار عیدی، دو چشم پیداست [ «خودشه؟ سرکار عیدی؟» «نه، شیرین خانمه، ننه امراللّه.»]
اما، در مورد شخصیتهای دیگر، نقش راوی همانند وجدان بیداری است که قصد پند و افشاگری دارد.
برو ننه جان. اگر ایشالاّ خبری شد، خبرت میکنم!
تو نگاه خسته ننه امراللّه تردید هست. راه میافتد. سرکار عیدی لبخند میزند [ «چرا پیرزن را امیدوار میکنی سرکار عیدی؟» «من؟!» «بله! شما.» «چه امیدی بهش دادهم؟» «حرفهات یادت نیست؟» «چه گفتهم مگر؟» «فراموش کردی به ننه امراللّه گفتی: ناامید نباش ننه امرو. گفتی: یه چیزایی دستگیرم شده.» «ایی بابا، خوب برا دلخوشی پیرزن گفتم!» «برای دلخوشی پیرزن یا کمک شیرین؟» «مزدش دادم!» «ولی نگرفت.» «خُب خره!» «ایی سرکار استوار، ننه امراللّه خر نیست. ننه امراللّه از حرفهای تو برای خودش …» «میدونم، میدونم. امید میسازه!» «خوب پس چرا دوباره گفتی: جای امراللّه راحته، خوبه؟» «برا اینکه ردّش کنم، آخه مثل سقز چسبیده!» «همین؟» «پس چه کنم؟» «حسابِ دلِ شکسته این پیرزن را نمیکنی؟ سرکار عیدی.» «یادش میره بابا، ولم کن!» «یادش نمیره!» «بکِشه پشت دوری!»]
این شگرد روایی، که جایگاهش درست در داستان کوتاه است، به نویسنده مجال میدهد تا با جملاتی کوتاه که بیانگر ذهنیات شخصیتها و پیشآگهیها و نکات مجهول داستان و جانشین عبارات روایی و توصیفیاند به پرورش شخصیتها بپردازد و کنش و واکنشهای میان آنها را تجسّم بخشد. هرچند بدعت و جذابیت این سبک به نوعی خواننده را از چالش درک ناگفتهها از درون گفتهها محروم میسازد، اما نویسنده موفق شده است با اختیار پایانی تفسیرپذیر برای داستان به غافلگیری خواننده دست یابد.
مشخصه دوم اثر توجه و تأکید نویسنده بر دنیای ذهنی و درونی قهرمان خویش است. تلاطمات این دنیای درون، طوفان بیامان ذهنی و آشفتگیهای آن، به زیبایی، در تکگوئی ننه امرو در پایان داستان جلوهگر میشوند و او را شخصیتی زنده و باورکردنی میسازند.
زبان پخته و نیز شیرینی لهجه جنوبی از دیگر جاذبههای اثرند.
حالا ننه امراللّه چه کند؟ از جا برمیخیزد «ئی سوز اَ کجا ئومد؟ سی چه ئیقد یخ کردم؟» چفت در اتاق را میاندازد «چراغ خونهم را خاموش کردن!» مینشیند پای منقل خاکه «پَه سرکار عیدی … پَه تو که گفتی جاش خوبه! راحته! ئی نیمتنه صاحاب مُردهم کجاس؟ لابد زیر خاک! اَ زندگی خیری ندیدی ننه! ندیدی! ها! ها میدونم! خاطر جمع ننه امرو! ناامید مباش! راحته! په چه دردی دارم ئیقد گرمم میشه؟ بسماللّه ننه امرو، بالا، بیو بالا، آب در خاک، باد تو آتش پَه تو هم؟! تو هم صید عبد شاه؟ وُی پُختم! حیف اَ جوونیت ننه، جونیت! شوهر کن ننه امرو! تف به روت عیدی! امیدوارم کردی که بیام کلفتی شیرین خانمت را بکنم؟ خونه آبادون صید عبد شاه، خونه آبادون! پَه سی چه ئی نیمتنه صاحاب مُرده اَ تنم در نمیا؟ خو در بیا جامونده، پُختم! ئووفه! راحت شدم، راحت! …
… خانم، چشم. مو طاقت ایّوب دارم! تو خیلی پرطاقتی ننه امرو، مو به تو افتخار میکنم! افتخار میخوام چه کنم، جاسم! امراللّه کجاس؟ جاش خوب هست؟ ننه، ئو شلوار سیاه که غرق خون بود! پات چاق شده حالا ننه؟ خونش بند ئومده؟ پَه سی چه دستم میلرزه؟ چه دردی داره ئی دل تیرخوردهم که قرار نمیگیره؟ یخ کردم! قرار بگیر آخر! سی چه ئیقد میلرزی دل تیرخورده؟ نیمتنه کجاس پَه؟ پَه چارقدم کو؟ یخ کردم! …
… به جوونی تو رحم نکردن ننه؟ خودشون جوون ندارن؟ سرکار عیدی بچه نداره؟ داره خو! دو تا هم داره! تف به ریش نداشتهت سرکار عیدی! امشو مهمون دارم ننه امراللّه! رئیس تأمینات! بیو تریاک بکش، پیشتو را هم بگو! شیرین خانم دستش درد میکنه ننه امرو! امراللّه جاش راحته! یه چیزایی دستگیرم شده! خودم میام خبردارت میکنم!! تش به جونت بگیره سرکار عیدی! بچهم را کشتین، ها؟ دارت کشیدهن ننه؟ …
… کسِ بیکسون! دلم سر رفت! سر رفت ننه! پناهِ بیپناهون! تقاص میگیره! مو خدا را دارم خدااا! بیحیا ئومده بودم گدایی؟ کلفتی شیرین خانم؟ بیا ئی پولو بگیر! پول سرت را بخوره! بچهم سرکار عیدی، بچهم! امراللّه! هوووف ف »
داستان کوتاه «دیدار»
داستان کوتاه «دیدار»، که بخش مهم آن با بهرهگیری از جریان سیال ذهنی و تداعیها و رجعت به گذشته شکل گرفته است، سخن از تقابلها دارد. تقابل شیوه سنّتی زندگی و قوام عواطف و روابط انسانی در آن با زندگی پرهیاهو و غرق در شتابِ ماشینی و کمرنگ شدن علایق، تقابلِ جوانی و پیری، تقابل انسان با خود و دیگران و سرانجام تنهائیِ محتوم او مضامین این اثر را تشکیل میدهند.
خلاصه داستان
داستان با ترسیم صحنهای از هیاهو و شتابزدگیِ زندگی شهری آغاز میگردد. «غلامعباس همتی»، پروندههای اداری در بغل، روانه خانه است، به امید آنکه در آرامش و خنکای آن به تجدید قوا بپردازد و دمی را به آسایش بگذراند. اما دریغ که «همیشه چیزی باید خاطرش را آزرده کند!». او، بهمحض رسیدن، از فوت خالهاش «دَده نصرت» آگاه میشود. مادر سالخوردهاش، «ننه غلام» (نرگس)، بقچه در دست اصرار دارد که غلام هر چه زودتر، بهاتفاق او، به دیدار دده (خواهر) نصرت برود تا روح او آرامش گیرد و غلام تقاضا دارد تا این سفر کمی به تعویق افتد تا او به کارهای اداری خود سر وسامان دهد. اما ننه غلام، با سماجت و پا فشاری، ولو به تنهایی، عزم رفتن دارد.
داستان سپس، در درون اتوبوسی که عازم اهواز است، با جریان سیال ذهنی ننه غلام ادامه مییابد که، طیّ آن، خاطرات گذشته، جسته و گریخته، سر از گذشته درمیآورند و در زن احساسات گوناگون پدید میآورند. در این میان، دده نصرت، که در جوانی با ننه غلام صیغه خواهری خوانده و همدم او در گذشته بوده است، بخش اعظم این هجوم خاطرات و آشفتگیهای درونی زن را شکل میدهد. رفت و آمد خاطرات خوش و ناخوش گاه چهره پیرزن را به لبخند و گاه چشمان او را به اشک ریختن وا میدارد. با هر تداعی، رابطه او با دده نصرت و سوء تفاهمات دردناک گذشته دل زن را به درد میآورند.
دده نصرت بر گردن او و فرزندانش حقّ بزرگی دارد و زن متحیّر است که چگونه غلام اینهمه را فراموش کرده و به دیدار نصرت نیامده است. احساس شرمندگی از غفلت فرزندانش او را به عذرخواهی از دده نصرت و احساس عمیق تنهایی وا میدارد. عذاب وجدان او از اینکه، در مواردی چند، با رفتار نسنجیده، دده نصرت را رنجانده و بهنوعی نازائیِ او را به رُخش کشیده چهره پیرزن را دردمند و شرمنده میسازد. حتی او لحظاتی چند نصرت را همچون سایهای کمرنگ در مقابل چشمانش میبیند که با لحن شماتتباری میپرسد چرا زودتر به دیدن او نیامده است.
یک لحظه چشمها را میبندد و باز میکند «دَدَه، کوتاهی نکردهن! توقّع مو زیاده. گرفتارن، حلالشان کن!» میشنود انگار: «خدا حلالشان کنه دَدَه نرگس» سر برمیدارد «هان؟» به اطراف نگاه میکند «تو اینجایی دَدَه؟» خاله نصرت پیش رویش است «خودتی دَدَه؟ خوب نمیبینمت. چشام آب ئوورده، خودت که خبر داری.» سایهای انگار لغزان، پیش روی پیرزن است. همه خوابند. با دَدَه نصرت حرف میزند با نگاه و لرزش گونهها و پرش پلک چشمها «خودتی دَدَه؟» خودش است «حلالم کن دَدَه. دیر خبردار شدم، دیر راه افتادم.» امّا دَدَه نصرت خبرش کرده بود تو خواب. گفته بود که غلامعلی آمده است خواستگاری «ها دَدَه. تو خبرم کردی، امّا آدمیزاد دیر میفهمه! وقتی شد، وقتی گذشت و رفت، ئو وقت به خودش میاد که ای دل غافل دیدی حالیم نشد؟ ئو حرفو که گفت مرادش همی بود. ئو نگاه، ئو اشاره! »
سپس ننه غلام، با نگرانی و آشفتگی، به لحظه مردن دده نصرت و تنهائی او در دمِ آخر میاندیشد.
«دَدَه، وقت رفتن خوشحال بودی یا غمگین؟ کی بالا سرت بود دَم آخر؟ ازت خبر داشتم دَدَه، ناخوش که نبودی! کسی هم برات گریه کرد؟ حاج غلامعلی طلا که نبود. دیدیش؟ خودش ئومد دستت را گرفت و برد؟ وصیتم کردی دَدَه یا ناغافل مُردی؟» [ «معلوم نیست نرگس خاتون! گویا شب، مثل همه شبها خوابید، نصف شب با درد سینه بیدار شد، چند تا ناله کرد و بعد هم تمام شد!» «تو خودت بودی؟ دیدی؟» «نه، شنیدهام ننه غلام.» «از کی؟ کسی که بالا سرش نبوده. تنها بوده، تنها. مثل مو!»]
او، سرانجام، خسته از هجوم افکار و احساسات متناقض، به خواب عمیق فرو میرود تا رؤیایی شیرین و برآورده شدن آرزویی دیرین را ببیند.
خواب میبیند ننه غلام؟ اگر خواب میبیند، چه میبیند؟ آرزوهایی را که در خلوت و در بیداری خوابشان را دیده است؟ اینجا کجاست؟ این خانه دَرَندشت؟ خانه خودش؟ خانه مَردش؟ خانه امید بچهها و زنهاشان و نوههایش؟ دَدَه نصرت هم هست؟ بله، هست! روز جمعه است، روزهای جمعه همه جمع میشوند، از در که میآیند تو، همه دستش را میبوسند «نه! تو را به خدا نه!» دستش را پس میکشد. امّا پس هم نمیکشد. دلش سرشار از محبت میشود. بعد از مرگِ مردش خانه سوت و کور نشده است. نوهها مثل پروانه دورش میگردند، عروسها نمیگذارند دست به سیاه و سفید بزند، خودشان میپزند، میخورند، میشویند. همه جا مثل گل، مثل دسته گل [ «خوش به سعادتت دَدَه نرگس، شکر خدا بچهها خلف بار ئومدن امیدی!» «بچههای تو هم هستن دَدَه نصرت، خودت بزرگشان کردی، تو نَفَسِت! چرا بدخلقی دَدَه؟ خیال میکنی حرف مردم را باور میکنم که …» «حسادت؟ خدا خودش میدونه که از جانم بیشتر دوستشون دارم.» «خدا سایهت را کم نکنه.»] دَدَه نصرت چادرش را برمیدارد: «کجا؟ امروز بچهها ئومدن تو را ببینن.» راه میافتد: «دَدَه، دَدَه، نرو. صبر کن!»
ناگهان ننه غلام با صدای راننده از خواب میپرد. او به مقصد رسیده است. اما در میان کوچهها و خیابانهایی که بسیار دگرگون شدهاند و شباهتی به اهواز گذشته ندارد حیران و سرگردان است.
«پل سفید کو؟» طاقهای بلندِ پل سفید را نمیبیند «نه! همّه چی عوض شده!» بقچه را دست به دست میکند و کنار جدول، تو درازای خیابان راه میافتد. دور میشود، دورتر. حالا، زیر نور جیوهای چراغهای حاشیه خیابان، مثل یک سایه انگار و یا مثل یک لکّه سیاه، لرزش نامحسوسی دارد. چند لحظه بعد، جنبش سایه آرام میگیرد ایستاده است؟ تردید دارد؟ راه را گم کرده است؟ «هووف! دَدَه، کجائی؟ کجا؟»
سبک اثر
داستان کوتاه «دیدار» از زبان راویِ دانای کل، که همچون داستان قبلی با قهرمان خویش گفت و گوی مستقیم دارد، حکایت میشود. لحن مهربان و دلسوزانه راوی و نیز یادآوریهای او به ننه غلام به زیبائی داستان میافزایند.
[ «مگه مو چطور نگاش کردم که دَدَه ئیطور آب شد؟» «یادت نیست ننه غلام؟»] دَدَه، تا غروب که برگشته بودند خانه، گرفته بود، حال خودش نبود [ «مو که چیزی نگفته بودم!» «به زبان نگفته بودی ننه غلام.»] امّا نرمخندش و نگاهش گفته بود.
اما نکته مهمّ اثر بهرهگیری مناسب از صحنههای توصیفی زنده از مسیر اتوبوس و از آنچه در درون آن میگذرد به عنوان جرقههایی برای ایجاد تداعیها و جریان سیال ذهنی قهرمان داستان است که موجب شده است تا هریک از مضامین یادشده، یکایک، از پس ِ این خاطرات گسسته عرضاندام نمایند.
از یک سو، ترسیم مشخصات زندگی ماشینی غلامعباس در بخش مقدماتی داستان، به صورت روایت عادی، و تقابل آن با باقیمانده داستان، که حاکی از دنیای ذهنی متعلق به گذشته ننه غلام است، از طریق جریان سیال ذهنی، نمونه بسیار خوبی از تطبیق سبک با مضمون را ارائه میدهد. از سوی دیگر، تداعی لحظات خوش جوانی در تضاد با احساس تنهایی و درماندگی فعلیِ قهرمانش و تنهائیِ دده نصرت در لحظه مرگ و درگیری درونی ننه غلام با خویش، بهخوبی، مضامینی چون تقابل جوانی و پیری و تنهائی انسان و رویاروئیِ او با خود و دیگران را از پس رجعتها و آشفتگیهای ذهنی به بیرون میکشد، بیآنکه از یکپارچگی و انسجام اثر بکاهد. باری همین شیوههاست که آشکارا بر مهارت نویسنده در بهرهجویی از این شگرد ادبیِ خاصّ ادبیات قرن بیستم صحّه میگذارد.
داستان «بازگشت»
داستان بلند «بازگشت» آخرین اثر از مجموعه داستانی دیدار است که میتوان آن را رمانی کوتاه نیز بهشمار آورد؛ از اینروست که ترجمه آلمانی آن با نام )Die Rückkehr( مستقلاً در سال 1997 منتشر شد.
در این داستان، احمد محمود بار دیگر به قهرمان آرمانی خویش میپردازد. در رُمان همسایهها، شاهد شکلگیری شخصیت این قهرمان به عنوان مبارزی سیاسی و با نام «خالد» بودیم و، در داستان کوتاه «از دلتنگی» (مجموعه زائری زیر باران) و نیز در رُمان داستان یک شهر، با دوران تلخ تبعیدش در بندر لنگه در دهه 1330 آشنا شدیم. اینک، در داستانِ «بازگشت»، این مبارز سی و یک ساله که این بار «گرشاسب» یا «شاسب» نام میگیرد، پس از سپری کردن تبعیدی پنج ساله، برای آغاز زندگی جدید، عازم زادگاهش، اهواز، میشود. اما، به رغم عزم راسخ او برای شروع زندگی آرام و به دور از هیاهو و پرداختن به کار و حمایت از خانواده و با وجود نوید بهبود وضع اقتصادی و معیشتی مردم و رونق بازارِ کار که از این سو و آن سو به گوش شاسب میرسد، ذهن او همچنان درگیر نوعی آشفتگی است.
طیّ سفر، این افکار پرتلاطم گاه شاسب را به مرورِ ذهنیِ آخرین نامه پسرخالهاش وا میدارد که، ضمن ستایش هوش و ادراک و نکوهش انتخاب نادرستش در زندگی، او را از تغییر اوضاع و تأسیس شرکتهای نفتیِ خارجی و بانکهای متعدّد و سهولتِ یافتن شغل مطّلع ساخته و نیز اخباری از همرزمان قدیمی را بازگو کرده بود. گاه نیز این ذهنِ سرکش شاسب را درگیر خاطراتی از «غلام»، دوست دیرینه و همگروه او در مبارزات سیاسیِ پیش از کودتای 28 مرداد 1332، میسازد.
نگاه شرمگین یکی از مسافران اتوبوس یادآور نگاه شرمسار غلام در آخرین دیدارشان و در نخستین روزهای پس از کودتا و هم بهت و ترس و رنج عمیقی است که غلام از شکست مبارزاتشان احساس میکرد. اما شاسب اکنون آگاه است که غلام، سه ماه پس از دستگیری، با امضای تنفرنامه، از زندان آزاد شده و اینک با گفتار و مَنِشی کاملاً دیگرگون در موقعیتی عالی به سر میبرد.
شاسب، پس از رسیدن به اهواز، بهزودی متوجه ردّ پای گذر زمان بر خانه و افراد خانواده خویش میگردد. فرسودگی خانه، از کار افتادگی و زود رنجی پدرش، «کارون»، شکسته شدن مادرش، «عطری»، که از فرط کار زیاد با چرخ خیاطی خسته و درمانده است، رشد برادرش، «شهرو»، که اینک آماده شرکت در کنکور است، و بلوغ و زیبائی خواهرش یگانه تغییرات خانه نیستند. نسیان مادربزرگ که زمان را گم کرده است و قوچ پیری که از پنج سال پیش، به نذر آزادی شاسب، به خانه آورده شده و حالا بهصورت عضوی از خانواده درآمده است از جمله شرایط جدید محیط خانه هستند.
دیری نمیگذرد که بستگان و خویشاوندان به دیدار شاسب میشتابند و هر یک، بنا به موقعیت و ادراک خود، سعی دارند شغلی اغلب پیش پا افتاده و بیتناسب با شخصیت و تحصیلات و سابقه تدریس او به وی پیشنهاد کنند.
عاقبت شاسب، به وساطت و توصیه «حاج ملک»، دوست عمویش، برای استخدام در شعبه جدید التأسیس بانکی معرفی میشود. اما شاسب، به محض رویارویی با «محتشم»، رئیس بانک، او را بازمیشناسد. محتشم کسی نیست جز «صفدر» که در گذشته یکی از دوستان شاسب را به خاطرِ داشتن کتب ممنوعه لو داده بود. انزجار شاسب از شخصیت محتشم و شرایط استخدام، که مستلزم داشتن عدم سوء پیشینه و دوری از هر گونه فعالیت سیاسی است، شاسب را وا میدارد تا، با خشم و نومیدی، بانک را ترک کند.
سپس ملاقات با غلام و کاوشی که شاسب در زندگی غلام و موقعیت فعلی او به عمل میآورد و او را به خاطر خیانت و انحراف از مسیر صداقت و آرمانهای مشترکشان به باد سرزنش میگیرد، سرانجام، غلام را وادار به اعتراف و تشریح موقعیت خود در زمان دستگیر شدن میسازد. او اشکریزان از شکنجههای سخت و اختهشدن خود سخن میگوید و سعی دارد شاسب را متقاعد کند که، چنانچه وی در زندان به آسیبدیدگی خود واقف میشد، هیچگاه لب به سخن نمیگشود و شاخه ریسندگی تحت نظارت شاسب را لو نمیداد و اضافه میکند که اینک مرهمی جز غرق شدن در مادیّات و شکمبارگی برای درد خود نمییابد.
متعاقب اعترافات غلام، درگیری ذهنی شاسب ابعاد گستردهتری به خود میگیرد و او، در جدالی درونی، از یک سو، سخنان غلام را کذب محض میداند، و از سوی دیگر، نمیتواند گریه و پریشانی او را نادیده بگیرد.
اما خیانت غلام و ماجرای عدم سوء پیشینه یگانه دغدغههای گرشاسب نیستند. دیری نمیگذرد که ماجرای بانک، با حواشی گزافه و دروغ و قلمداد کردن شاسب به عنوان ضارب محتشم، به گوش کارونِ پیر میرسد و او را به سرزنش پسرش وا میدارد. شاسب، دچار حسّ حقارتی روز افزون و خجلتزده از اینکه نتوانسته است مخارج شهرو را برای راه یافتن به دانشگاه تأمین و از خانواده حمایت کند، با بحران روانی رو بهروست.
بازداشت موقّت شاسب به دست مأموران سازمان امنیت و بازپرسی «سرهنگ قانعی» از او و، سرانجام، تراشیدهشدن سبیل او به دستور سرهنگ اوج خشم، حقارت و آشفتگی او را به دنبال دارد. سرهنگ به شخصیت و حریم خصوصی شاسب تجاوز کرده و مستحقّ مرگ است.
از اینروست که شاسب نقشه انفجار ماشین سرهنگ را به دقت طرحریزی میکند و به اجرا درمیآورد. سپس، آشفته و پریشان، خود را در اتاق محبوس میسازد. ماجرای انفجار ماشین سرهنگ و سوخته شدن سگش نیز، همراه با شاخ و برگهای فراوان، دهن به دهن میگردد و عاقبت به داستان ترورِ همزمان رئیس سازمان امنیت و یک مستشار امریکایی میکشد. رفتار و سخنان عجیب و نامأنوس شاسب، بار دیگر، خویشان و حتی غلام را به خانه او میکشاند تا چارهای برای جنون او اندیشیده شود. شاسب، پشت درِ بسته با پوزخند و رضایت، مستمع سخنان آنهاست و، غرق در افکار و تکگوییهای هذیانآلود، مشغول دست و پنجه نرم کردن با کابوسهای خویش است و بهخصوص مصمّم است تا پیشنهاد کمک غلام را عقیم سازد.
آن شب هیچیک از اعضای خانواده از رنج و هذیانها و افکار گسسته شاسب مطّلع نمیگردد و صبح روز بعد
عطرگل از جا برخاست، رفت طرف پنجره، گوشه پشتدری را پس زد و نگاه کرد. پیش چشمش تار بود انگار مژه به هم زد. اول قوچ را دید پای ایوان. قوچ پیر، در انبوه شاخههای کج و کج تابیده و شاخههای خشک و بیحاصل گیر افتاده بود. قوچ خیس و آشفته بود و ناله میکرد زار میزد! بعد، یکهو ماتش برد. شاسب را دید، با پایجامه نو، قامت افراشته، میانجای خانه، زیر باران خیس ِ خیس و انگار مجسمهای از سنگ.
نه!
از پس ِ جامِ بُخار گرفته و از پس تورِ سربیرنگِ باران و در سحرگاهی اینچنین خیس و خاکستری، چشم عطرگل درست میدید؟ لبان عطرگل لرزید.
چه به سرت اومده مادر!
مضامین و سبک
داستان «بازگشت» اثری است زیبا و تأثیرگذار و در بیان مضامین خود موفّق. شکست آرمانها، خیانتها و فشارهای اجتماعی سیاسی و پیامدهای آنها با مهارت در هم تنیده شده و با بُعد روانشناختی و دنیای درون قهرمانِ داستان در هم آمیخته است. شاسب قهرمانی است که شکست آرمانهای خویش را پذیرا نیست و به آنها وفادار باقی مانده است. وی دچار نوعی از خود بیگانگی و تزلزل روحی است که در جریان کنش و واکنشهای داستان به اوج انفجاری خود میرسد.
نویسنده، از همان آغاز داستان، خواننده را متوجه آشفتگی ذهنی شاسب میسازد و درباره یکی از دغدغههای روحی او یعنی مسئله خیانت به عنوان پیشزمینهای از فروپاشی روانی او هشدار میدهد و نوعی تضاد و دوگانگی در افکار شاسب را به نمایش میگذارد. بدین معنی که گرشاسب، هرچند در ظاهر قصد شروع زندگی آرام و به دور از جنجال و قصد تأمین خانواده خود را دارد، در درون، با تردیدی روبهروست که با مفهوم و هدف زندگی و هستی در ارتباط است.
باید زندگی کند، مثل همه مردم، مثل همه خلق خدا آرام، فروتن، انسان «انسان!؟ این انسان چی هست؟! تعریفش چیه؟ همینکه بذّال و بخشنده و مردمدار و خوشخلق باشه کافیه؟! اغلبِ ثروتمندا که اینطورن و اغلبشانم میچاپن! چاپیدهن! هیج کاخی بالا نرفت که در کنارش کوخی نباشه! پس چی؟ تهیدستی؟ این که بدتر! آدم را مستعدّ پذیرش هر ستم و خواری میکنه! بالاخره چی؟ آزارش به کسی نرسه؟ حقّ خودش را بشناسه؟ شریف باشه؟ شریف؟ شرافت…»
به سیگار پک زد «پس معنی زندگی همینه! مثل اکثر خلایق؟ همه، یعنی، اشتباه میکنن؟ کار و زن و زندگی؟ از اداره به خانه، از خانه به اداره؟ مثل شتر عصّار؟ سی سال کار بعد هم پیری و بازنشستگی و بعد هم مرگ؟ اگر اینطور باشه که آدم مغبون میشه! این همه درد و رنج و فکر و گرفتاری برا همین؟! امّا انگار همه قبول کردهن!» بلند نفس کشید «همینه! جبرا همینه! باید نان خودم را بخورم و خر خودم را برانم! جامعه از سر من زیاده! مردم؟! نان برای همه، کار و زندگی و حرمت برای همه!! نه!» به ساعت نگاه کرد.
گرچه آرمانها و مبارزات سیاسی شاسب به شکست انجامیده است، اما او همچنان به کالبدشکافی آنها میپردازد و، در محکمه اخلاقیِ بر پا شده در ذهنش، درگیر کسانی است که در نظرش گناهکارند. این گناهکاران، خواه خبرچین یا خائن (غلام و غیره) و خواه عمّال حکومتی (سرهنگ قانعی)، مستحقّ سرزنش و عقوبت اعمال خویشاند.
[ «تو فکر چه هستی شاسب؟» «هنوز نمیدونم.» «نکنه واقعا قصد کشتن سرهنگ را داری؟» «نمیدونم!» تراشیدن یه سبیل مجازاتی به این سنگینی نداره، شاسب!» «سبیل تنها نیست. سرهنگ از عوامل مؤثر دستگاهی است که فقر و تحقیر و تبعید و زندان را به من تحمیل کرده! زندگیم را داغون کرده!» «با این حال این یه انتقام فردیه!» «من از این فلسفه خوشم نمیاد این دستگاه جابر از همین فردها تشکیل شده!» «برا خودت گرفتاری درست میکنی شاسب!» «از این بدتر؟!»]
انزوایی که از هر سو بر شاسب تحمیل میشود سهمگینترین ضربهای است که بر روح حساس و شخصیت شریف و مسالمتناپذیر او وارد میگردد. آرمانهای او بر محور مردمِ ستمدیده و کارگران استثمارشدهای استوار بود که اینک شیفته مظاهر فریبنده حکومت و حتی جذب سازمان امنیت آن گشتهاند و شاسب را تنها فردی سرکش و خاطی و خائن و گاه دیوانه میانگارند.
این عدم درک شاسب و در نتیجه همسویی نداشتن با او حتی در حلقه دوستان و خویشان او نیز مشهود است. اما قدرتمندترین اهرمِ فشار انزوای سیاسی اجتماعی است که بر زندگی شاسب سایه انداخته و همه درها را بر روی او بسته و سازمان امنیت و جاسوسانش را در کمین او نشانده و آزادی فردی او را به مخاطره انداخته است. از این روست که بحران روحی و طغیان نهائی او علیه خیانت، دروغ و اختناق سیاسی مفرّی جز انفجار درونی و نابودی او نمییابد.
نویسنده، در ترسیم هر یک از این جنبهها، از شگردهای متفاوت بهره گرفته است. گفت و گوها به معرفی شخصیتها و طرز تفکر آنها و نیز توصیف جوّ خانه شاسب مدد میرسانند و رؤیاها و کابوسهای مشحون از صوَر فرا واقعی و گاه گروتِسک به منظور ارائه پریشانی و فروپاشی روانی او به کار گرفته شدهاند. تبیین بُعد سیاسی اجتماعی داستان نیز با دخالت مستقیم راوی در متن داستان و تحت عنوان وقایعنگار امکانپذیر میگردد.
در مجموع، سبک روائیِ داستانِ «بازگشت» با شیوه دو داستان دیگر مجموعه دیدار همخوان است و استفاده از تداعی، رجعت به گذشته، جریان سیّال ذهن و نفوذ راوی به درون داستان در این اثر همچنان ادامه مییابد. با اینحال، نوعی نقص در انسجام روائی این اثر مشهود است. ابهام و یکنواختیِ علائمْ مشخصکننده دخالت راوی، رجعت به گذشته، تکگوییهای شاسب و یا گفت و گوهای خیالی با دیگران است.
تفاوت دیگرِ «بازگشت» با سایر داستانهای مجموعه دیدار نقش دوگانهای است که نویسنده برای راوی در داستان قائل شده است، که تنها در پایان داستان آشکار میشود. بدین معنی که راوی، در بخشهای سیاسی اجتماعی داستان، با نام وقایعنگار و با لحنی طنزآلود پا به درون داستان میگذارد و به گفت و گو با شاسب مینشیند.
هنوز تو هستی؟
همیشه با تو هستم تا هستی هستم! باید قصه را تمام کنم! انگار نخوابیدی!
دارم فکر میکنم.
به چی؟
حکومت کودتا هیچکس فکر نمیکرد اینجوری میخش را بکوبه! با چارتا چاقوکش!
دنیا علیه ما توطئه کرده بود شاسب، دنیا!
یعنی سرنوشت ما جایی دیگه رقم زده میشه؟
اینطور خیال میکنم!
پس مردم کشک!؟
ای خدا عمرت بده شاسب. بیسوادن مردم! بیسواد و احساساتی!
160 نامه فرهنگستان, زمستان 1384 – شماره 28
با این حال خیلی هشیارن نشان دادهن!
هشیاری محدود! در حدّ نفع روزانه، خیلیم زود گر میگیرن! علتشم بیسوادیه. حتی یک صفحه تاریخم نخوندن، رادیو هم بهشان اطلاعات غلط میده – دروغ!
این بیانصافیه در حق مردم! مردم خوبن!
خوب بودن و عمیق بودن دوتاست. مردم باید یاد بگیرن بخونن!
آخر اینم وسیله میخواد، وقت میخواد، رفاه میخواد.
نگفتم که نمیخواد.
با این حرفت گرفتار دور باطل میشیم!
هستیم!
سواد برا زندگیِ بهتر وقت و زندگیِ بهتر برا خوندن و فهمیدن!
این دورِ بسته را باید شکست!
حرف بیربط میزنی!
بیربط نیست شاسب. مردمآزادی را نمیشناسن، پس کودتا چیزی ازشان نگرفته که ناراحت باشن!
به قول پسرخاله: حرف مفت!]
اما، در پایان داستان، به ناگاه، راوی موجودیتی مستقل از وقایعنگار مییابد که برای توصیف روزها و ساعات پایانیِ داستان میبایست از وقایعنگار به عنوان ناظرِ پایان داستان و اعمال و ذهنیات شاسب استمداد جوید و موجب شگفتی خواننده شود.
شب چه بر سر شاسب گذشت که روز بعد از اتاق بیرون نیامد؟ چه گذشت که دو روز تو اتاقِ در بسته ماند و دو روز لب به غذا نزد؟
من میدونم! یعنی چیزایی میدونم.
تو؟! کی هستی تو؟
وقایعنگار! شاسب میشناسه. دارم قصهش را مینویسم.
گاهیم خلوتش را بههم میزنم امّا گلهای نداره!
پس تعریف کن!]
تعریف میکند:
زبان نویسنده، در غالب آثارش، زبانی ساده با بیانی مستقیم و بهدور از تعبیرات نمادین و استعارهای است؛ اما استفاده از بعضی صوَر نظیر تصویر خرمگسی که زیر پا له میشود، سگی که جوجهای زنده را به دهان گرفته و زیر دندانهایش له میسازد و تصویر زنبورهایی که به دست رزّاق، یکی از شخصیتهای فرعی، به نخ کشیده شدهاند تا موتور هواپیمای خیالی او باشند و بالهای گنجشکان زندهای که به دست او کنده میشود تا نتوانند از طیاره او جلو بیفتند و تکرار آنها در ذهن گرشاسب این وسوسه را در خواننده ایجاد میکند تا به کارکرد نمادین این صوَر بیندیشد. اما، گذشته از خشونتی که این صحنهها القا میکنند و شاید نمادی از پستی و حقارت (خرمگس) و سبعیّت (سگ) و جنون و دیگر آزاریِ عمّال حکومتی (زنبورها) باشند، دلالتها و کلیدهای افشاگر دیگری در داستان یافت نمیشوند. شاید تفسیر بهتر و برتر آن باشد که بهرهگیری از این صحنههای کوتاه و تکرار آنها در رؤیاها و کابوسهای شاسب آنهم بهصورت فرا واقعی را تنها ابزاری برای توصیف ذهنِ هذیانزده و افکار گسسته او بدانیم.
باید کار کنم آی فاضل نامرد! ده هزار تومن برا یک برگ عدم سوء پیشینه؟ اگر داشتم که میدادم پیشقسط تاکسی؛ کار میکردم، زن میگرفتم! پس تو زن نمیگیری غلام؟ حیف شد! ستم شد غلام! با این وضعِ خوب که داری! سفر به خیر غلام، قهوه تو آسمان، فیله کباب قوچ پیر بیچاره! جوجه کباب! کروپ! ای سگِ ناانسان! آخه چه جوری سر جوجه را قورت دادی؟ جویدی! چشم معصوم جوجه! کروپ! … ویزززز؛ ویزززز؛ ویززززز غوووممم؛ غوووممم؛ غوووممم… سفر تو آسمان طیّاره سه موتوره حالا واقعا رزاق بود؟ بود دیگه! سفید باشه، ده چاردهساله، چشم زاغ ازرق ازرق شامی، مادر بخطا! … ای حاج ملکِ مادر بخطا! من تلفن را زدهم تو سر محتشم!؟ آخه دروغ حدّی داره… حدّ داره… چرا بیخود تهمت میزنی به مردم؟ … شاید صفدر نامرد گفته! … ندیدی چه جوری نگات میکرد؟ » پس ِ سر شاسب درد گرفت، کشید تا گردن، تا کتف «کار صفدر بوده! صفدر نامرد، نامرد، غلام نامرد، سگ نامرد، سگ نامرد، سگ نامرد! » باز گرفتار تکرار شد. عق زد؛ عق زد… قطار آمد، از دور: «دِکه دِک دِکْ، دِکه دِک دِکْ…» پیش آمد. صدا سنگین شد، ذهن شاسب کوبید «دِکه دِکْ دِکْ؛ سگِ نامرد، دِکه دِک دِکْ؛ سگِ نامرد، دِکه دِکْ دِکْ؛ سگِ نامرد » حتی تقلاّ کرد که ذهن خود را سامان بدهد و به چیزی فکر کند که اقلاً سرانجامی داشته باشد، باز نشد. رشته از دستش در رفت و آنطور که از حرفهای بیربط و با ربط او پیدا بود، در این لحظات، ترکیب نامتجانس و در هم تنیدهای از همه اشیاء و حیوانات و آدمهایی که میشناخته در ذهن داشته است و عذاب میکشیده است: دستِ بریده حمید، تنِ بیجان ابراهیم، دهان و دندانهای بدترکیب و سبیل دمُعقربیِ همتی، دیوارهای شکمداده بام، مادربزرگ، سر جوجه، سگ، خرمگس، زنبورها، بدتر از همه لنگِ گیوه مرد زرقانی.
تفسیر صحنه پایانی داستان و خوابهای عطری و کارون در شب حادثه نیز خواننده را به چالش میخواند. شاخ و برگهای کندهشده از درخت کُنار که همسنّ شاسب ست و گیر کردن قوچ پیر میان این شاخ و برگها و نالههایش، ضمن توصیف چگونگیِ مرگ شاسب (شاید خودکشی با طناب دار)، کنایه از خُرد شدن شاسب و نالههای درونی او نیست؟
با اینحال، به رغم سرنوشت تراژیک قهرمان داستان و سنگینی مضامین، نویسنده توانسته است، گاه بهگاه با طنزِ موقعیتهای مربوط به نسیان مادربزرگ و صحنههای دلنشین ِ دخالت وقایعنگار، در متن داستان، تضادّ شیرین و در عین حال تلخی را پدید آورد.
بهطور کلی، مجموعه دیدار به خصوص داستان «بازگشت» پویائی احمد محمود را در تجربه شیوههای نوین و دوری جستن از روایت ساده و پرداختن به دنیای پیچیده ذهن نشان میدهد.