.
نام نویسنده: جواد اسحاقیان

من تا کنون در مورد «فروید» (۱۹۳۹-۱۸۵۶) به گونه‌ای نوشته‌ام که گویی او جز به «روان‌شناسی فردی» نپرداخته است. اکنون می‌خواهم گمان‌شکنی کنم و از کتاب روان‌شناسی توده‌ای و تحلیل اگو (۱۹۱۲) او یاد کنم که وی آن را درست دوازده سال پیش از به قدرت رسیدن یکی از وحشتناک‌ترین جنبش‌های توده‌ای قرن بیستم (فاشیسم و نازیسم) نوشت و تحقق عملی نظریه‌ی «حکومت‌های توده‌ای» را پیشگویی کرد. مقاله‌ای که اکنون می‌خوانید، فصلی از یکی از کتاب‌هایم با عنوان نقد و بررسی آثار احمد محمود (تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۹۳) است اما در فاصله‌ی انتشار این کتاب و اکنون، ترجمه‌ی کتاب تازه‌ی «فروید» (تهران، نشر نی، ۱۳۹۳) انتشار یافت و دریغم آمد در پیوند با موضوع نوشته، به این کتاب اشاره نکنم. ضبط لاتین واژگان و منابع در این مقاله برای درج در مجله‌ی «برگ هنر» اختصاراً حذف شده است.

«فروید» در فصلی از این کتاب با عنوان توده و رمه‌ی آغازین می‌گوید در سال ۱۹۱۲ در مورد فرضیه‌ای از «داروین» می‌اندیشیده که مطابق آن: «شکل ابتدائی جامعه‌ی انسانی، رمه‌ای بوده که مردی قدرتمند به شیوه‌ای استبدادی بر آن، حکم می‌رانده است. کوشیدم نشان دهم که سرنوشت این رمه، ردِ پایی محوناشدنی از خود بر تاریخ تبار بشری، بر جای گذاشته است و به خصوص نشان دهم که تحول توتمیسم که نطفه‌های دین، اخلاق و سازمان اجتماعی را در خود نهفته دارد با قتل خشونت‌بار رئیس رمه و تبدیل رمه‌ی پدری به اجتماع برادران، مرتبط است. روان‌شناسی چنین توده‌ای، تحلیل رفتن شخصیت خودآگاه فرد، تمرکز یافتن عقاید و احساسات در جهتی مشترک، غلبه‌ی بخش عاطفی ذهن و حیات روانی ناخودآگاه، گرایش به تحقق بخشیدن بلافاصله به تمایلات به محض بروز آن‌ها، با وضعیت واپس‌روی به فعالیت ذهنی ابتدائی مطابق است؛ همان وضعیتی که مایلیم به رمه‌ی آغازین نسبت دهیم.» (فروید، ۱۳۹۳، ۸۲-۸۱).

 «فروید» در ادامه‌ی تصورات خود می‌گوید اعضای رمه و گله‌های انسانی اولیه، خود را موظف می‌دیده‌اند از رهبر خود بی چون و چرا پیروی کنند اما «رهبر» چنین الزامی در خود نمی‌دیده است: «او به هیچ کس جز خود عشق نمی‌ورزیده و به دیگران تا جایی عشق می‌ورزیده که در خدمت رفع نیازهایش بودند.» (۸۳) «فروید» می‌گوید سرشت جاذبه‌ی «رهبر» در برابر «توده» چیزی از نوع جاذبه‌ی «هیپنونتیسم» است:

«هیپنوتیزم‌کننده اصرار دارد که قدرت اسرارآمیزی در اختیار دارد که اراده‌ی سوژه [توده] را از او سلب می‌کند یا این که سوژه تصور می‌کند که هیپنوتیزم کننده چنین قدرتی دارد. این قدرت اسرارآمیز، باید همان قدرتی باشد که بشر اولیه آن را سرمنشأ تابو می‌دانست؛ همان قدرتی که از وجود پادشاهان و رؤسای قبایل ساطع می‌شد و سبب می‌شد نزدیک شدن به آن‌ها، خطرناک باشد. تصور می‌رود که هیپنوتیزم‌کننده چنین قدرتی داشته باشد، اما چگونه این قدرت را بروز می‌دهد؟ از این طریق که از سوژه می‌خواهد به چشمان او نگاه کند. اما دقیقاً نگاه رئیس قبیله است که برای بشر اولیه خطرناک و تحمل‌ناپذیر است؛ همان طور که بعدها نگاه خداوندگار برای انسان‌های فانی چنین است. حتی موسی نیز باید نقش واسطه را بین مردمش و یهوه ایفا می‌کرد؛ چرا که مردم تاب نگاه خداوند را نداشتند و آن گاه که او از محضر خداوند برمی‌گشت، صورتش می‌درخشید. بخشی از مانا [نیروی جادویی منتسب به افراد و اشیا، قدرت تصرف در ارواح و اجساد] به او انتقال یافته بود؛ همان اتفاقی که در میان مردم بدوی برای واسطه می‌افتد.» (۸۵)

 فشرده‌ی نظر «فروید» در مورد رهبری که می‌خواهد قدرت ماورایی یا «کارازماتیک» خود را بر روی «توده‌ی شیفته‌سار» خویش تجربه کند، این است که برای خود «پرستیژ» قایل شود و آن را به توده‌های شیدازده بقبولاند. او از قول «گوستاو لو بون» فرانسوی در روان‌شناسی توده‌ها (۱۸۹۵) می‌گوید:

«پرستیژ، نوعی از سلطه است که فردی، اثری یا ایده‌ای بر ما اعمال می‌کند. پرستیژ، کل قوای انتقادی ما را فلج می‌کند و ما را سرشار از شگفتی و احترام می‌کند. پرستیژ، حسی مشابه «شیفتگی» ناشی از هیپنوتیزم برمی‌انگیزد. لوبون، میان اعتبار اکتسابی یا تصنعی و پرستیز شخصی تمایز قایل می‌شود. پرستیژ اکتسابی در اشخاص از طریق نام، دارایی و شهرت و در عقاید، آثار هنری و موارد مشابه از طریق سنت انتقال می‌یابد… فقط تعداد کمی از افراد، پرستیژ شخصی دارند که در نتیجه‌ی آن، رهبر می‌شوند. این پرستیژ، همگان را به اطاعت از رهبران وامی‌دارد؛ گویی تحت تأثیر طاسمی مغناطیسی‌اند. با وجود این پرستیژ از هر نوعی که باشد، وابسته به موفقیت است و در صورت شکست، از بین می‌رود.» (۲۷)

این اشارات را برای این نقل کردم که خواننده را برای مطالعه‌ی کتاب «فروید» بر سرِ رغبت آورم، زیرا ما برای خنثی کردن این نیروی کارازماتیک، نیاز به شناخت ساز و کار آن داریم. بحثی که می‌خواهم به آن بپردازم، در میانه‌ی دو رشته‌ی «روان‌شناسی» و «جامعه‌شناسی» قرار دارد. حقیقت، این است که من در خوانش متون ادبی، تنها به آنچه در نظریه‌های ادبی و انتقادی تعریف شده است، اکتفا نمی‌کنم، زیرا در خوانش بسیاری از ادبیات داستانی ایران و جهان به آثاری برخورده‌ام که به طور مشخص در چهارچوب تنگ این نظریه‌ها نمی‌گنجد و لازم می‌دانم در جست و جوی نظریه‌های تازه‌ای باشم که ضمن علمی بودن آن، عنوان مشخص‌تری داشته باشند. به عنوان مثال وقتی رمان دو جلدی درخت انجیر معابد (۱۳۷۹) نوشته‌ی «احمد محمود» (احمد اعطا) را می‌خوانم، احساس می‌کنم این اثر را تنها با توجه به «روان‌شناسی اجتماعی» می‌توان تحلیل و تفسیر کرد؛ دانشی که بخشی از روان‌شناسی به شمار می‌رود اما به جای مطالعه‌ی «رفتار فردی» به بررسی «رفتار اجتماعی» اما با انگیزه‌هایی به شدت «فردی» می‌پردازد. اگر بخواهیم «افکار عمومی، مکانیسم «تبلیغات بازرگانی»، «آوازه‌گری‌های سیاسی» یا پروژه‌های تبلیغی تهییجی را برای جلب نظر عامه‌ی مردم و به تبع آن، کنش‌های هیجان‌آمیز آنان را مورد مطالعه قرار دهیم، به داده‌هایی در مورد «روان‌شناسی اجتماعی» نیاز داریم. به این دلیل، من در طرح این گونه رویکردهای تازه، بی پروا درمی‌آیم و به تعبیر «دهخدا»، «شُنعت بخیه بر روی کار افتادن» به جان می‌خرم.

یکی از نظریه‌پردازانی که در زمینه‌های مورد نظر ما مطالعات زیادی کرده و دست کم پنج جلد کتاب در مورد نظریه‌ی آموزش اجتماعی و زمینه‌های مشابه آن نوشته «آ. باندورا» است. آنچه در این کتاب در مرکز توجه و مطالعه‌ی نویسنده قرار گرفته، اهمیت مشاهده‌ی الگوبرداری از رفتارها، تلقی‌ها و بازتاب‌های هیجانی گروه‌های اجتماعی است. او می‌نویسد:

«گفتن و تشریح این که علل و اسباب رفتار و بازتاب‌های واقعی مردم چیست و فراتر از آن، توضیح همین انگیزه‌های رفتاری برای خود آنان، کاری به شدت پر زحمت وخطرناک است. رفتار بیش‌تر مردم بر اساس الگوبرداری و تأسّی از رفتار دیگران صورت می‌گیرد و بر پایه‌ی مشاهده‌ی همین رفتار دیگران است که به ایده‌های خاصی پی می‌برند و یاد می‌گیرند که در وضعیت خاصی، چگونه رفتار کنند و از آن‌ها به عنوان رهنمودی برای کنش‌های خود، استفاده کنند.» (باندورا، ۱۹۷۷، ۲۲).

بخشی از «نظریه‌ی آموزش اجتماعی» در کتاب دیگر او با عنوان «تجاوز: تحلیل آموزش اجتماعی» به کار درک «تجاوز» و نافرمانی روان‌شناختی می‌آید (باندورا، ۱۹۷۳) و این که برخی گروه‌های اجتماعی، در چه شرایطی آن چنان تغییر رفتار می‌دهند که گویی چنین رفتارهایی هرگز از خود آنان سر نزده است ( باندورا، ۱۹۶۹). بخشی از مطالعات «باندورا» مثلا به طرح این نکته می‌پردازد که تبلیغات تلویزیون، چگونه مخاطبان خود را به خرید نوشابه‌های خاص یا شامپوی معین فرامی‌خوانند تا مورد توجه دیگران قرار گیرند و تحسین آنان را برانگیزند. آنچه در این آوازه‌گری‌ها اهمیت دارد، شیوه‌های جلب دقت، توجه و برانگیختن احساسات بینندگان است. برای رسیدن به این مقصود، امر تبلیغ و تأثیرگذاری باید سازمان‌دهی شده باشد؛ روند تلقین باید پیوسته تکرار و در نهایت و به گونه‌ای آشکار «قانونمند» شود. تأثیرگذاری باید حتما با واژگانی گزینش شده و برانگیزنده انجام شود و حتما با تصاویر و برچسب‌هایی همراه شود تا ملکه‌ی ذهنی توده‌ی بینندگان و مخاطبان شود. امر آوازه‌گری باید بر پایه‌ی الگوهایی از رفتار استوار شود که از نظر مخاطبان ایجاد «ارزش» کند. افزون بر این، الگوهای رفتاری باید به گونه‌ای سازمان‌دهی و مدیریت شود که با «ارزش»‌های لایه‌ی اجتماعی یا گروه‌های اجتماعی معینی، مطابقت داشته باشد و مورد تأیید و تحسین آنان باشد. درخت انجیر معابد، این امکان را برای خواننده‌ی خود فراهم می‌آورد تا عملا با شیوه‌های رذیلانه‌ای آشنا شود که گندم‌نمایان جوفروش، برای تسخیر ذهن و قلب توده‌های ساده‌دل به کار می‌برند.

آغاز رمان دو جلدی درخت انجیر معابد، سخت زیباشناختی، رمزی و جادویی است و این، پس از رمان سه جلدی مدار صفر درجه دومین بار است که نویسنده از استعاره‌سازی هوشمندانه و هنری بهره می‌جوید تا خواننده را با خود در دریافت دقیق‌تر رمان انباز کند. رمز و راز در نخستین فصل رمان از هنگامی آغاز می‌شود که:

«نیمه‌های شب یکی از شب‌های چله‌ی زمستان، جیغ بلند زنی، علمدار اول را از خواب بیدار می‌کند.» (محمود، ۱۳۸۱، ۳۲)

«علمدار» نخستین متولی معبد درخت انجیر، شبی خواب می‌بیند:

«سنگ عظیمی غلتاغلت می‌آید و او در راه سنگ، به زمین میخ شده است. سنگی می‌آمد. گوسفند بازیگوشی دور ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. علمدار اول… به گوسفند التماس می‌کند که بازش کند. می‌بیند که دست راست گوسفند می‌رود بالا؛ پنجه را باز می‌کند و مثل آدمیزاد تهدیدش می‌کند و از غیظ، قهقهه می‌زند. صدای کسی را می‌شنود که می‌گوید پوستش را بکَن. زنده زنده پوستش را بکن. راه پیروزی تو همین است… چارمیخ است اما نمی‌داند چطور می‌شود که پوست گوسفند را می‌کند… خرسنگ می‌آید؛ مثل یک کوه سیاه با دو چشم سرخ اناری. علمدار تقلا می‌کند که برخیزد، نمی‌تواند. خرسنگ می‌رسد و پا بر سینه‌اش می‌گذارد و زور می‌آورد… خواب دیگرش، گم کردن راه خانه است و «دال» است با سر و گردنی پوشیده از کُرک‌پرهای آبی… می‌نشیند بالای سرش، گردن لختش را زیر شنل قهوه‌ای پرها پنهان می‌کند. دو استوانه‌ی نور سرخ اناری از پیشانی دال بر پیشانی علمدار می‌تابد. بعد خنجر منقار دال بر ملاجش میزان می‌شود. خنجر حرکت می‌کند تا ملاجش را بشکافد. علمدار از خواب می‌پرد.» (۳۳ـ۳۲)

معبد درخت انجیر یا «لور» پرستشگاه کوچکی در خانه‌ی وسیع و اَشرافی «اسفندیارخان» از کسان داستان است که توده‌ی نادان به اغوای متولیان، در خواص آن داد سخن داده‌اند، برایش برکت و اعجاز قایلند و با بستن «شله» به شاخه‌هایش و نذر و نیاز، قربانی گوسفند و گاو و روشن کردن شمع به درگاه آن، از یک سو آیین شرک را دیگر باره زنده می‌کنند و از دیگر سو، موجب رونق کار و کسب متولیان کهنه‌اندیش و شیّاد این معبد کوچک می‌شوند. «لور» درختی مقدس شمرده می‌شود و توده‌ی فریب‌خورده، همانند کفـار و مشرکان روزگار جاهلیت اعراب پیش از بعثت پیامبر (ص) از آن یاری می‌جویند و به این اعتبار، نقشی همانند بت «عُزّی» در میان آنان دارد که قبیله‌هایی چون «غطفان»، «قریش» و «بنوکنانه» آن را می‌پرستیده‌اند؛ برای آن قربانی‌ها می‌کرده‌اند و متولیان (سَدَنه)‌ی از طایفه‌ی «بنوشیبان بن جابر» داشته است. این بت، در واقع درختی از نوع اقاقیا بوده و مؤنثِ «اَعَزّ» به معنی «بزرگ‌ترین» [قدرتمندترین] بت به کار می‌رفته و در جاده‌ای میان «طائف» و «مکه» قرار داشته است. آخرین متولی این بتکده «دُبیّه» نام داشته که به فرمان حضرت رسول (ص) و به دست «خالد بن ولید» کشته و آن درخت سوزانده شده است (مصاحب، ۱۳۵۶).

یادآوری این نکته را به این دلیل ضروری دانستم که رمان، بر پایه‌ی باور بی‌پایه‌ی توده‌ی ناآگاه و فریب خورده در «اهواز» و نزدیک به یک دهه پیش از انقلاب اسلامی به یک جریان خرافی، واپسگرا و شبه دینی شکل گرفته است و نویسنده به یاری رمز و استعاره، خواسته دو جریان عقیدتی یکی واپسگرا و دیگری بالنده و پیشرو اجتماعی را در برابر هم نهد. در این شروع هنری رمان، علمدار اول استعاره‌ای از یک شخصیت واپسگرا، مشرِک و فریبکار است که برای رسیدن به اهداف شخصی و صنفی خود به هر وسیله‌ای دست می‌یازد.

کشیده شدن وی به چهار میخ، رمزی از جبر زمان و اجتماعی است و نشان می‌دهد که چنین کسان و طبقاتی را جبر زمانه برنمی‌تابد و محکوم به زوالند. خرسنگ یا هیولای کُرکداری که قصد وی می‌کند، استعاره از نیروهای بالنده و پیشرو اجتماعی و مدرنیته است که جایی برای آن جریان عقیدتی و شیادی باقی نمی‌گذارد. «دال» عقاب و نوعی لاشخور معنی می‌دهد. ترکیب «خرسنگ» و «دال» که دو استوانه‌ی نور سرخ اناری بر پیشانی دارد استعاره‌ای از بولدوزر با چراغ‌های پرنورش است که می‌خواهد معبدی را که این درخت در آن قرار دارد، ویران‌کرده خانه‌ی باشکوه و اشرافی «اسفندیار خان» را نوسازی کند. در این حال است که علمدار از «گوسفند»‌ی یاری می‌جوید که در نزدیکی او است. گوسفند، استعاره‌ای از مردم زودباور، تلقین‌پذیر و ناآگاهی است که پیوسته «قربانی» و مورد سوء استفاده‌ی متولیان و پرده‌داران اغواگر و آزمند قرار می‌گیرند. او با خشم و نفرت از هرگونه کمک به متولی تن می‌زند، اما صدایی ناشناخته که بعدها خواننده درمی‌یابد همان صدای مرد «سبزچشم» یا «فرامرز آذرپاد» شیاد است به او رهنمود می‌دهد که تنها راه رسیدن به اهداف پلید این تباهکاران، کشتن پیوسته و بهره جویی از همین رعیت (= گله‌ی گوسفند) نادان، بی‌دفاع و اغواشده است.

آنچه باز هم به عنوان پیش‌درآمد بحث و پیش از پرداختن به موضـــوع اصلی نوشتار باید به آن اشاره کرد، نقل بخشی دیگر از رخداد مهمی است که جنبه‌ی رمزی قوی دارد و بی اشاره به آن، درک داستان دشوار می‌نماید. یکی از چهار زن علمدارِ عرب زبان به نام «طلا خانم» باردار است اما جنینی که سقط می‌کند، سه تکه گوشت به رنگ‌های زرد، سیاه و قرمز است که علمدار که ابوجابر نام دارد آن‌ها را زیر درخت «لور» که ده بیست سال پیش از بنگال آورده‌اند و در کنار درخت انجیر کاشته‌اند در چاله‌ای می‌خواباند و با خاک آن را می‌پوشاند. خون جنین زن، ریشه‌های درخت «لور» را سیراب و رشد آن را تسریع می‌کند. سه رنگ تکه‌های گوشت رمزآمیز است و معانی نمادین دارد (۳۶). رنگ زرد، همان رنگ گوسفند و نمادی از مردم فریب‌خورده‌ای است که پیوسته قربانی نیّات پلید و آزمندی شیادان روزگار می‌شوند. رنگ قرمز گوشت، رمزی از قدرت، حاکمیت و خشونتی است که برای دوام حیات انگلی علمداران و متولیان شرک و خرافه پرستی ضروری است و رنگ سیاه، رمزی از ارتجاع، کهنه پرستی و باورهایی است که تاریخ مصرف آن‌ها قرن‌ها است سپری شده و با آب و هوای تاریخ معاصر سازگار نیست.

همه‌ی نگرانی علمدار پنجم در روزگار حیات «اسفندیارخان» این است که مبادا نوسازی خانه وی، موجودیت این معبد کوچک را تهدید کند:

 «قحطی میاد ارباب، مرگ و میر سیاه.» (۲۵)

اقبال مردم برای زیارت، نذر و نیاز، قربان کردن و اجابت خواست‌هایشان رو به فزونی است. «اسفندیارخان» به معماری که کار بازسازی خانه را به عهده دارد می‌گوید: «دور انجیر معابد را محجّر کن، آهنی.» (همان) گروه‌های اجتماعی که در این رمان به گونه‌ای با «درخت انجیر معابد» پیوندی دارند، عبارتند از: نخست توده‌ی شیدازده، خودباخته و ناآگاهی که مورد سوءِ استفاده‌ی گروه و رهبری ارتجاع قرار می‌گیرند. دو دیگر، علمداران و به ویژه «سبزچشم» و رهبر شیادی که پیشینه‌ای ننگین، گناهبار و حیاتی انگلی دارد و همان «فرامرز آذرپاد» پسر بزرگ‌تر «اسفندیارخان» است که چون درهای خوشبختی را بر خود بسته می‌یابد، از درِ شیادی وارد می‌شود تا با تغییر هیئت ظاهری و دادن سیمایی وجیه، روحانی و پیشواگونه، از قدرت کوتاه مدت خود برای تباهی دشمنان گذشته و اکنون خود سوء استفاده کند. او که دبیرستان را تمام نکرده به دلیل اعتیاد، جعل کارت بازرسی بهداشت و دایر کردن مطب، مغازه‌داران و بیماران را سرکیسه می‌کند و حتی از دستبرد زدن به نقدینگی عمه‌ی خود «تاج الملوک» نیز خودداری نمی‌کند. او در پایان رمان، شناسایی گردیده بازداشت می‌شود. با این همه، در برابر این گروهبندی فریب‌خورده و ناسالم، نیروهای بالنده و پیشرو اجتماعی قرار دارد که همان انبوه دانش‌آموزان، آموزگاران، فرهنگیان، روشنفکـــران، هنــرمندان و مدرسین «خانه‌ی روحانی» و مسئولان نهادهای آموزشی، درمانی، فرهنگی، اجرایی و قشر متوسط جامعه‌ی مدرن و آگاه‌تر اجتماعی است. اینان با تمام توان، در برابر آن نیروی اهریمنی پایداری می‌کنند؛ شهید می‌دهند و می‌کوشند شاخه‌های روزافزون درخت «لور» را قطع کنند و از سرایت آن به نهاد فرهنگ و بالندگی اجتماعی پیشگیری کنند و دستاوردهای فرهنگ نو را پاس دارند. آنچه ما در این نوشته به آن خواهیم پرداخت، بررسی هنجارهای ذهنی و کنش‌های اجتماعی همان گله‌های انسانی تسلیم و قربانی از یک سو و رهبری فریبکار، شیّاد و واپسگرایی است که از پس‌افتادگی فرهنگی توده‌های ناآگاه استفاده‌ی غیرانسانی و نامشروع می‌کند و خرافی بودن مردم را به سود خویش می‌یابد.

در میان اندیشه‌ورزانی که به افکار عمومی و روان‌شناسی اجتماعی توده‌ها پرداخته‌اند، دو شخصیت از همه بنام‌ترند: نخست دکتر «گوستاو لوبون» پزشک فرانسوی است که خود شاهد حرکت‌های توده‌ای در ناآرامی‌های اجتماعی ۱۸۴۸ و ۱۸۷۱ فرانسه بوده و کتاب روان‌شناسی توده‌ها در میان دیگر آثارش از همه شناخته شده‌تر و در ۱۸۹۵ منتشر شده است. دومین اندیشمند «خوزه اورتگا‌ یی گاسِت» (۱۹۵۵-۱۸۸۳) فیلسوف لیبرال اسپانیایی است که از پیشگامان رنسانس این کشور در سده‌ی بیستم به شمار می‌رود و اثر وی با عنوان طغیان توده‌ها (۱۹۳۲) نتیجه‌ی مطالعات و مشاهدات وی در تحولات سیاسی کشورهای اروپایی از انقلاب کبیر فرانسه به بعد به طور اعم، و تجربه‌ی سیاسی اسپانیا در جمهوری لیبرال «آلکانا زامورا» و تضاد نیروها و احزاب توده‌ای و نخبه‌گرا به طور اخص است. ما در بررسی هنجارهای ناظر بر رفتار توده‌ها، به این دو اثر نظر داشته‌ایم که کوششی برای تعریف «روان‌شناسی اجتماعی» نیز هست.

 1. عضو توده در جمع، احساس قدرت می‌کند: این فکـــر که چون فرد در گروه قرار گیرد، احساس قدرت می‌کند، اندیشه‌ای است که «فرامرز» پیش از آنکه به هیأت مرشد درآید بر ذهنش گذشته است. این فکر که برای رسیدن به ثروتی بادآورده، چگونه می‌توان کوتاه‌ترین راه را برای رسیدن به مقصود برگزید، هنگامی به ذهنش می‌آید که خیال دارد با به راه انداختن گروهی کارآمد به بانک‌ها حمله کرده، با مصادره‌ی موجودی آن‌ها «سهم خود را از نفت» کشور یکجا بگیرد. او به «رحمان نیکوتبار» که با زحمت بسیار به نان و نوایی رسیده و «زدن» بانک را «دزدی» می‌نامد می‌گوید:

«اسمشِ نذار دزدی جناب نیکوتبار. اول این که گروه، قدرت میاره اگر وفادار باشیم.» (۲۶۲).

«لوبون» می‌نویسد: « یک فرد مجرد به خوبی می‌داند که نمی‌تواند به تنهایی کاخی را فروسوزاند یا فروشگاهی را غارت کند. حتی وسوسه‌ی چنین کارهایی نیز به مخیّله‌اش خطور نمی‌کند، اما همین شخص به منزله‌ی عضوی از یک توده، احساس قدرت را از توده اخذ می‌کند و در مقابل تحریک به قتل و غارت در دم، انعطاف نشان می‌دهد. هر مانع غیر منتظره‌ای در چنین مواقع، با خشم درهم کوبیده می‌شود.» (لوبون، ۱۳۷۱، ۶۰).

«فرامرز آذرپاد» که با انتشار خبر مرگ دروغین خود می‌کوشد نیروهای اطلاعاتی و دیگر دوستان و آشنایان خود را در «اهواز» گمراه کند در کسوت درویشی و هیأت ناشناخته به شهر خود بازگشته است؛ رهبری توده‌ی خرافی و پرستندگان درخت انجیر معابد را به عهده می‌گیرد و با زبان‌آوری، دروغ زنی و اثبات به اصطلاح «کرامات» گله‌های انسانی ساده‌لوح را به خود معتقد می‌سازد. اینک او برای ویران‌سازی نهادهای آموزشی، فرهنگی، هنری و درمانی با هزاران نفر مرید فدایی و خشمگین خود به خیابان ریخته به فرهنگیان و فرهیختگان حمله می‌کند. هیچ یک از این ناشسته‌رویان بی‌فرهنگ، به تنهایی امکان نداشت به خود اجازه دهند که رفتاری غیر اجتماعی و غیرقانونی انجام دهند اما اینان در میان انبوه جمعیت در خود، احساس توان دروغین می‌کنند:

«یکهو از غرب میدان، سر و صدا برمی‌خیزد. سیاهپوشان با چماق و با زنجیر، دختران و پسران دانش‌آموز را می‌کوبند و می‌آیند… بازداشت‌شده‌ها [نفوذی‌های سیاهپوشان در جمع دانش‌آموزان] از جا می‌جنبند؛ می‌کوبند تخت سینه‌ی «پارساپیشه» [رئیس خانه‌ی روحانی] و هجوم می‌برند به دانش‌آموزان. دست به جیب می‌کنند و پنجه بوکس و چاقو بیرون می‌آورند… سیاهپوشان دور خود می‌گردند و هرکس که دمِ زنجیرشان، دمِ چوب و چماقشان باشد، ناکارش می‌کنند. پارسا پیشه افتاده است زمین. صدا توی گلوی «هوشمند»  [مدیر کل آموزش و پرورش اهواز] خفه می‌شود؛ می‌افتد و خون از پس سرش می‌جوشد… سیاهپوشان، میدان را می‌گیرند.» (۹۸۵ـ۹۸۴).

۲٫ توده زیر تأثیر ناخودآگاه رفتار می‌کند: هر فرد در رویارویی با امور، نخست به خودآگاه خویش اعتماد می‌کند و پیامدهای نیک و بد رفتار خود را با عقل می‌سنجد و بر رفتار خویش تسلط و آگاهی دارد. همین فرد چون در میان انبوه توده قرار می‌گیرد، فردیت و خودآگاهی خویش را از دست می‌دهد و به جای عقل، بر احساس و به عوض تکیه بر اراده‌ی فردی و مستقل خود، تحت تأثیر کنش اجتماعی دیگران قرار می‌گیرد. در این حال، وی به کسی شباهت پیدا می‌کند که به خواب مصنوعی فرورفته و ناخودآگاهش به فرمان هیپنوتیزم‌کننده‌ی خویش است. دکتر «لوبون» چنین کسانی را به «خرده‌شن‌های شنزار» مانند می‌کند که «باد هرکدام از آن‌ها را به دلخواه، جای کن می‌کند.» او به عنوان نمونه به تصمیم شماری از اشراف و بزرگ زمینداران شکست‌خورده در انقلاب کبیر فرانسه اشاره می‌کند که:

«در شب چهارم اوت ۱۷۸۹ در یک دم از شیفتگی، از همه‌ی حقوق ویژه‌ی خود صرف نظر کردند که هرگز مورد قبول هیچ یک از ایشان به طور منفرد قرار نمی‌گرفت.» (لوبون، ۵۴)

در نخستین جلد رمان، هجوم انبوه درخت‌پرستان به معبد، مایه‌ی نگرانی نیروهای انتظامی شهر می‌شود. قرار است بولدوزر، درختان انجیر معابد را قطع و اراضی اطراف آن جا را تسطیح کند. یک نفر از میان انبوه جمعیت معترض، خطاب به فرمانده می‌گوید:

«شما آدم بی‌اعتقادی هستی. این درخت اگر لطمه ببیند، همه‌ی ما به غضب الهی گرفتارمی‌شیم؛ قبل از همه روی تو سیاه می‌شه؛ مثل یک عنتر سیاه.» (۴۸)

فرمانده ضمن خویشتنداری می‌کوشد به این توده‌ی از خود بی خود شده توضیح دهد که پرستش درخت، منطقی نیست و پس از خراب کردن معبد درخت «لور» مسجدی شایسته‌ی شأن مؤمنان ساخته خواهد شد تا آنان در آن، خدا را بستایند. در پایان این صحنه، توده‌ی افسارگسیخته‌ی خشمگینی که «مقدسات» خود را در حال ویرانی می‌بیند به بولدوزر، فرمانده و دیگر تفنگداران همراه وی حمله می‌برند. تفنگدارانی که پیش از این هیچ گونه باوری به معجزات درخت «لور» نداشته‌اند و برای برقراری نظم به معبد اعزام شده‌اند، ناخودآگاه زیر تأثیر شعارها، اوراد و حرکات نمایشی توده‌ی شیدای مهاجم قرار گرفته با آنان همداستان می‌شوند و همان اوراد و واژگان نامفهوم را بر زبان می‌رانند. «فروید» از قول «مک دوگال» نقل می‌کند که وقتی فردی در احساسات لحظه‌ای توده‌ای غرق می‌شود، از انزوای فردی خود دور می‌شود و می‌خواهد لذت غرق شدن در جمع را تجربه کند او به این شیفتگی «اصل القای مستقیم عواطف از طریق پاسخ همدلانه‌ی ابتدائی» می‌گوید و می‌گوید در چنین لحظاتی «قوای انتقادی فرد در این شرایط به محاق تعطیل خواهند رفت و او خود را وامی‌نهد که به وضعیت عاطفی مشابهی درغلتد. شواهد بی‌تردید حاکی از این است که در اینجا، اجباری به مطابقت با دیگران و همنوایی با افراد بسیار وجود دارد. احساسات پیش پا افتاده‌تر و ساده‌تر، بخت بیشتری برای گسترش یافتن در توده بدین شکل وجود دارد.» (فروید، ۳۲) به رفتار لحظه‌ای چند سرباز مسلح در برابر سیل توده‌ی هیجان زده دقت کنیم که چگونه از جمع سربازان جدا شده، به توده‌ی افسارگسیخته می‌پیوندند:

«هی پالا، هی پالا، هیپالا… بعد تفنگچی دیگر و تفنگچی دیگر و تفنگچیان دیگر. نظم حاکم می‌شود. حلقه در حلقه دور درخت می‌گردند و هماهنگ پا بر زمین می‌کوبند… فرمانده تفنگداران زیر پای جماعت که مثل پیل مست پا بر زمین می‌کوبد گم می‌شود. زنده یا مرده پیدا نیست.» (۵۳ـ۵۲)

تجربه‌ی فرمانده له گشته در زیر پای توده‌ی اغوا شده، این اشاره‌ی درست «فروید» را تأیید می‌کند که مقابله با چنین توده‌هایی، بسیار خطرناک است. فرمانده در این لحظات یا باید به خشونت متوسل شود و یگانگی، اقتدار و بی‌پروایی توده‌ی خشمگین را درهم بشکند یا به آنان بپیوندد. راه سومی وجود ندارد و به قول «فروید» در این حال:

«تقابل با توده آشکارا خطرناک است و امنیت فرد، در تبعیت از اطرافیان و حتی به «گرگی در میان گرگان بدل شدن» است.» (۳۳-۳۲)

۳٫ توده در قدرت رهبر، بزرگ‌نمایی می‌کند: بی‌گمان آن که به رهبری توده می‌رسد، توانایی‌هایی ویژه دارد که از آن خواهیم گفت، اما توده‌ای هم که گوش به اشاره‌ی او دارد، در قبول این توانایی‌ها به راه اغراق می‌رود. «لوبون» سادگی و اغراق را دو ویژگی احساس توده می‌داند. سادگی به این معنی که توده‌ی مردم آنچه را می‌شنوند، به سادگی می‌پذیرند و در مورد آن چون و چرا نمی‌کنند زیرا تردید و چون و چرا، از جمله نمودهای عقل و خودآگاهی است و توده‌ی خودانگیخته، اهل تعقل و تأمل نیست؛ به سادگی فریب می‌خورد و تلقین پذیر می‌شود. «درویش سبزچشم» به مصلحت، دو روز از نظرها پنهان شده است. وقتی «جمشید» نامی به نزد «علمدار» متولی معبد می‌آید تا با این درویش دیدار کند، علمدار به دروغ می‌گوید که وی شب پیش نیمه شب به دیدار مرادش «جی باندرا جی براهمایا» به «هند» رفته و هنوز بازنگشته است. «همین خبر کافی است تا روز بعد، توده‌ی ساده‌لوح بر پایه‌ی آن، شایعات متعددی بیافریند یا خود به آن باورکنند:

«مرشد، هرشب، ثلث آخر شب سوار یه دسته‌ی هیزم میشه میره هند. اول تو رود «گنگ» جانشِ می‌شوره؛ بعد میره «بهارا جرابونجی» خدمت «جی باندرا جی براهمایا.»

«شب جمعه که نصف شب از خواب بیدار شدم… یه وقت دیدم یه چیزی ویژژژ از بالا سر خانه گذشت که تا اومدم نگاه کنم، دیدم اثری از آثارش نیست.

خودم اصلا دیدمش. مهتاب بود… نشسته بود رو همان قالیچه‌ی ابریشمی که تو ایوان زیر پاش میندازه و رو به قبله می‌رفت. البته تند می‌رفت… ئی تعویذا که به گردنشه، یکی صد هزار ملیان می‌ارزه… می‌تونه رو رودخانه و دریا راه بره و غرق نشه. می‌تونه بره تو آتش حتی یه تار موی سرش هم نسوزه و خیلی کارای دیگه.» (۹۸۱ـ۹۷۹)

شایعه‌ی بالا، از نظر روان‌شناسیِ توده‌های شیفته‌سار، قابل تأمل است:

◦ در نخستین روایت، شیاد و دکتر متخصص قلابی پیشین که حیاتی انگلی داشته است ناگهان تا مقام یک «مرشد» بزرگ فرامی رود. او پس از شست و شو در رودخانه‌ی مقدس گنگ، به زیارت پیر طریقت و دلیل راه خود می‌رود.

◦ در دومین روایت، سیمای همان «ابلیس آدم‌روی» به هیأت «شهاب مُبین» درآمده، شب «جمعه» که در میان دیگر شبان برای مسلمانان فضیلتی خاص دارد در آسمان پدید می‌شود.

◦ در هر دو روایت، آن «شیطان مارِد» توانایی پرواز در آسمان دارد؛ یک بار سوار بر دسته‌ای هیزم یا جاروب ( به تبعیت از کارتون‌های غربی ) یا زیر تأثیر بساط حضرت «سلیمان» در قرآن که بساط باد به امر او هرجا صواب بیند، روان می‌شود (۳۶:۳۸).

◦ در سومین روایت، آن «اخ‌الشیطان» باز سیمایی اسلامی به خود می‌گیرد؛ سوار بر قالیچه‌ی کذایی (زیر تأثیر حکایات هزار و یک شب) به سوی «قبله» و «خانه‌ی خدا» می‌رود. ایمِن ماندن این منافق از آسیب آب و آتش، یادآور اساطیری است که در قرآن درباره‌ی حضرت «موسی» و حضرت «ابراهیم» (ع) آمده است.

◦ وقتی شایعه‌ای به مقولات جادویی، دینی و اعتقادی مربوط باشد، چون و چرا در کار آن از نظر افکار عمومی بی‌مورد است، زیرا افکار عمومی به دلیل باور به اعجاز پیامبران، اولیا و ائمه، برای همانندان آنان نیز به اعجاز و کرامت باور دارد. به قول «آلفرد سووی»:

«افکار عمومی هرگز در برابر یک چنین پدیده‌هــــایی دیرباور و سختگیر نیست. در عین حالـــی که برای استفاده از آن‌ها شرایطی قایل است… مع‌ذالک معتقد است که: برخی رازهای نهفته و نگشوده‌ای وجـود دارد.» (سووی، ۱۳۴۳، ۴۵)

• توده‌ی شیدازده، به آسانی زیر تأثیر القائات مبتنی بر احساس، ذهنیت‌گرایی و آگاهی کاذب قرار می‌گیرد و در مورد آنچه می‌شنود، هرگز تردید روا نمی‌دارد. ما پیش از این در مورد «تقابل‌های دوگانه» سخن گفته‌ایم. یکی از نمودهای این رویکرد نظری، تقابل میان «عینیت» با «ذهنیت» است. «ژاک دریدا» می‌نویسد:

«در ما این علاقه هست که امر «عینی» را با امور غیرشخصی، عقلانی (روشنفکرانه) و سویه‌های علمی تجربه‌ی بشری یکسان بدانیم و عینیت را معیار لازم برای قابلیت اعتماد فرض کنیم. برعکس، دوست داریم هــــر امر ذهنی را به امـــور شخصی، عاطفی (غیرروشنفکرانه) و حتی ابعاد غیرعقلانی تجربه‌ی انسانی و ناگزیر غیرقابل اعتماد نسبت دهیم. به باور ما «عینیت» تکیه‌گاه «دانش» و «ذهنیت» خاستگاه «عقیده» است.» (تیسن، ۲۰۰۶، ۲۵۵-۲۵۴)

حیات ذهنی توده‌های شیدایی، تبلور «عقیده» و «ایدئولوژی» است. در توده‌ی طغیانگر، میل غریبی برای اسطوره‌سازی، بت‌سازی، بت‌شکنی، تخریب کورانه و رفتارهای ناگهانی و احساسی هست. رمان درخت انجیر معابد، فرصتی برای مطالعه‌ی چنین گرایش‌های توده‌ای است.

۴٫ توده به رهبری مقتدر گردن می‌نهد: اقتدار، خصلتی است که معمــولا توده‌ها خـــود فاقد آن هستند؛ ناگزیر، ترجیح می‌دهند آن را در رهبر خود متبلور ببینند. اگر دانش‌آموزان کلاسی کوچک‌ترین سستی در گفتار و کردار آموزگار ببینند، ترسوترینشان در خود احساس قدرت می‌کند و در جمع، در بی‌اعتبارسازی وی با دیگران همداستان می‌شود. برعکس، اقتدار، اعتماد به نفس علمی، حیثیت فرهنگی و اجتماعی آموزگار می‌تواند گستاخ‌ترین و ناآرام‌ترین کلاس‌ها را مطیع و آرام سازد. این واقعیتی است که تجربه‌ی ما، درستی آن را عملا ثابت کرده است. توده در برابر رهبر مقتدر، مطیع و در برابر هر شخصیت ضعیف‌النفس، سرکش می‌شود. «ژاکوبن»‌ها که در اقتدار اجتماعی سرآمد همه‌ی گروه‌های سیاسی فرانسه بودند در برابر اقتدار «ناپلئون بناپارت» به هنگام سلب همه‌ی آزادی‌های اجتماعی از نهادهای سیاسی کشور، در برابرش مطیع شدند. اگر گاه توده برضد رهبری قدرتمند به پا می‌خیزد، به این دلیل است که لابد رهبری نیرومندتر از وی یافته است.

توده‌ی خرافی که پشت سر درویش سبزچشم واژگانی نامفهوم بر زبان می‌راند و قصد این و آن می‌کنند شیفته‌ی رفتار متعرّضانه و قاطع اویند. «درویش سبزچشم» در یک سخنرانی کوتاه، از لزوم کتابخوانی توده‌ها سخن می‌گوید. بدیهی است که مقصود وی از کتاب، اثری است که در توجیه و اثبات خرافه پرستی‌های آنان باشد. او کتاب‌های علمی را که به جامعه آموزگار، استاد، متخصص و پزشک تحویل می‌دهد روا نمی‌دارد. کتاب باید مرید مطیع و فدایی تربیت کند. پس به پاکسازی کتابخانه‌ی شهرک «مهران» از این آثار اشارت می‌کنـد و توده‌ی خودانگیخته، این اندازه اقتدار وی را در تحقق این مهم می‌ستاید و چون انبوه گله‌ی انسانی به کتابخانه‌ی شهرک می‌روند، همه چیز را بر وفق مراد خود می‌بیند و کتاب به امانت می‌گیرند:

«سبزچشم بنا می‌کند به حرف زدن. چند کلمه هم بیشتر نمی‌گوید: ‘به شما سفارش می‌کنم کتاب بخوانید. ما مجموعه‌هایی از کتب نفیس برای شما فراهم آورده‌ایم که جوابگوی زندگی مادی و معنوی شماست. شما باید خود را به دانش مجهز کنید تا آسیب ناپذیر باشید.’ چند لحظه سکوت می‌کند و بعد فریاد می‌زند «هی پا لا» و از پشت میز خطابه می‌آید پایین و پیشاپیش همه می‌رود تو کتابخانه. فضای کتابخانه بزرگ شده است. میزها، صندلی‌ها و قفسه‌ها پر است از کتاب. روی یکی از میزهای مطالعه، چند جلد کتاب دیده می‌شود: بررسی علمی «پانچا پامارا»… هرکدام از زنان و مردان یک یا دو جلد کتاب به امانت می‌گیرد و می‌رود بیرون. سبزچشم، سر عصا را بر شانه می‌گذارد و راه می‌‌افتد. سیاهپوشان راه باز می‌کنند.» (۹۷۵)

در گفتار «سبزچشم» دقایقی دلالتگرانه هست که در هر «ایدئولوژی» وجود دارد:

• به نظر «لویی آلتوسر» ایدئولوژی «اشاره»‌ای دارد به واقعیت و گوشه‌ی چشمی به «توهّم»:

«ایدئولوژی، نوع خاصی از «معرفت» جهان انسان‌ها به آنان می‌دهد، یا بهتر بگوییم: به آنان کمک می‌کند خود را در جهانشان بشناسند و به آنان نوع خاصی از «شناخت» اعطا می‌کند اما کار ایدئولوژی، عرضه‌ی «شناخت غلط» نیز هست. «اشاره توهّم» یا «شناخت شناخت غلط»: رابطه‌ی ایدئولوژی با امر واقعی، چنین چیزی است.» (فرتر، ۱۳۸۷، ۱۱۰- ۱۰۹)

وقتی «سبزچشم» پیروان کور و کر خود را به «کتاب‌خوانی» فرامی‌خواند، به سویه‌ی «نظر» و «شناخت» ایدئولوژی نظر دارد. چنین دلالتی، ظاهرا جنبه‌ای آرمانی، واقع‌بینانه و پیشرو دارد اما هنگامی که به طور مشخص مقصود خود را از کتاب، کتاب بررسی علمی پانچا پامارا ذکر می‌کند، به سویه‌ی «توهّم» ایدئولوژی شیطانی خود اشاره می‌کند. «پانچا پامارا» نام و باوری جعلی و خودساخته است. چیزی از نوع «عقیده» و «ایدئولوژی» است و هیچ یک از این‌ها، جنبه‌ی «علمی» ندارد؛ قابل اثبات علمی نیست و مشمول مفهوم «شناخت غلط» است. «سبزچشم» با پاکسازی کتابخانه‌ی عمومی شهر از کتاب‌های علمی، فنی، هنری و ادبی، آن جایگاه شریف را به لوث کتاب‌های کثیف، آکنده است.

• واژگان و تعبیراتی از نوع «پانچا پامارا»، «هی پالا»، «پوچا»، «یاتانا» و جز آن، واژگانی ساختگی، بی‌معنی و جادوگرانه است. برای این که تعبیری «جادوگرانه» باشد، ضرورت دارد که حتما «مبهم»، «پرطنین» و «توهّم‌آفرین» باشد. هیچ یک از مریدان فریب خورده‌ی این مرشد کذّاب، معنای این واژگان جادویی را نمی‌داند و از کسی نمی‌پرسد. تنها کافی است در پس این واژگان، روانی ناآرام، ناشناخته، جادویی و هیبت‌آور وجود داشته باشد تا توده‌ی طغیانگر را منقلب کند. وقتی جادوگر شیادی می‌گوید: «اجّی، مجّی، لاترجی» هچ یک از این واژگان مهمل، معنای محصلّی ندارند، اما آنچه این تعبیرات را «جادویی» می‌کند، «هم‌حروفی» و «هم‌صدایی» و به بیان آشکارتر، تکرار صامت‌ها و مصوت‌هایی است که به این واژگان شکل می‌دهـــد و ارزش موسیقایی برجسته‌ای به آن می‌دهد. ابهام و موسیقی، احساس کور را برمی‌انگیزد.

• پیروان سبزچشم، همگی بازوبند قرمز بر بازو دارند و خود وی، عرقچین قرمز بر سر می‌گذارد و برخی فرماندهانش چون «فیروز مرحبا» و «شیرو کامبخت» حمایل سرخ می‌بندند (۱۰۱۰). و کیست که نداند رنگ قرمز، نمادی از قدرت‌خواهی یا جانبداری از قدرت‌طلبی، طغیان و انقلاب خشونت‌آمیز است؟ پیراهن سیاه پیروان «سبزچشم» گونه‌ای یگانگی ایدئولوژیک، وحدت عقیده، هیبت و ابّهت در ذهن بینندگان ایجاد می‌کند. به قول «آلفرد سووی» این گونه نشانه‌ها «حواس را تحت تأثیر قرار می‌دهند و روی واکنش‌های مشروط، اثر می‌گذارند.» (۱۳۱)

۵٫ توده، شیفته‌ی تصویر و نمایش است: توده به کمک و به نیروی تصویر می‌اندیشد، نه به یاری خرد و آگاهی خود.

آنان از یک نمایش کوتاه بیشتر تأثیر می‌پذیرند تا شنیدن یک نطق ناطق برجسته. «آنتونیوس» سردار و کنسول رم در ۴۴ ق.م برای تحریک ملت بر ضد قاتل «سِزار» امپراتور به فنون و آداب سخنرانی نیازی نداشت. وصیت‌نامه‌ی «سزار» را برایشان خواند و جسد او را به ایشان نشان داد. بی‌گمان دیدن جسد خونین یک امپراتور برجسته، قدرت القایی به مراتب بیش‌تری از یک سخنرانی دارد؛ به شرط آن که خطیب در نمایش احساس خود بر حرکات و سکنات، کوتاه و بلند کردن صدا، خشم و سکوت و جنبه‌های نمایشی سخنرانی خود نیز تأکید کند. تظاهرات و نمایش‌هایی که سبزچشم با آن لباس سفید، عرقچین قرمز، آویزه‌ها و طلسمات جادوگرانه، عصای سحرآمیز، ِوِردها و مناسک تطهیر در کنار شط انجام می‌دهد، برای پیروانش تأثیری به مراتب بیش از سخنرانی‌های خشک و بی‌احساس «مدیر کل آموزش و پرورش اهواز» دارد.

شایع شده کسانی خواسته‌اند شاخه‌ی شرقی درخت انجیر معابد را آتش بزنند. این حرکت اعتراضی مخالفان، بر توده‌ی خرافه‌پرست گران آمده است. سبزچشم می‌کوشد با انجام یک رشته نمایش‌های زنده و تأثیرگذار، بر ابعاد تلقینات و آموزه‌های خود بیفزاید. نخستین اقدام، قربان کردن چند گوسفند و آغشته‌کردن صُفّه به خون قربانی است. دیدن خــون در توده، همیشه حس انتقامجویی برمی‌انگیزد و سخت تحریک کننده است:

«سبزچشم حرکت می‌کند به طرف صفه‌ی قربانگاه. جماعت کوچه می‌دهد. سبزچشم انگشت می‌زند به خون نشسته بر صفه و بین دو ابروی خود، نشانِ خون می‌گذارد. سیاهپوشان انگشت می‌زنند به خون بر صفه و بین ابروان خود نشان خون می‌گذارند و پشت سر سبزچشم راه می‌افتند.» (۱۰۲۳)

شایع شده که «عامر» داماد علمدار پنجم، در تعرض مخالفان به درخت انجیر معابد کشته شده است. به یقین هیچ نمایشی مانند برداشتن تابوت یک شهیدِ معتقد، گرفتن بر دوش، شعار دادن و برانگیختن حس انتقامجویی سیاهپوشان و حمله به عاملان این جنایت فرضی و خیالی نمی‌تواند مایه‌ی همداستانی و یگانگی توده شود. توده، هیچگاه نمی‌پرسد آیا به راستی «عامر» نامی واقعاً کشته شده است یا نه. هیچ یک از افراد توده‌ی هیجان زده، به داخل تابوت نگاه نمی‌کنند تا صحّت و سقم خبر را تأیید کند. تنها کافی است به او تلقین شود که «عامر» نامی شهید شده و باز ببیند که جنازه‌ای بر دوش و دست‌ها است. توده بی‌درنگ به این نتیجه می‌رسد که بی‌گمان جسد شهیدی در آن هست و حتی یک لحظه هم به این احتمال نمی‌اندیشد که به راستی در تابوت، جنازه‌ای نیست و آنچه هست، مقادیر هنگفتی آلات قتاله برای حمله‌ی احتمالی به مخالفان است. در این حال هیچ یک از افراد توده، از خود نمی‌پرسد که این تابوت قرار بود حامل جنازه‌ی «عامر» باشد. پس چه شد که پر از آلات قتاله شد. «فروید» به نقل از «مگ دوگال» می‌نویسد:

«چنین توده‌ای به شدت تحریک‌پذیر، بی‌اراده، احساساتی، دمدمی‌مزاج، بی‌ثبات و متزلزل است اما در عین حال، آماده است به اعمال افراطی دست بزند. توده که فقط مستعد هیجانات خام و احساسات بدوی است و به طور استثنایی تلقین‌پذیر است و افکارش احمقانه و عقایدش تند و تیز فقط قادر است ساده‌ترین و عجولانه‌ترین نتیجه‌گیری‌ها و استدلال‌ها را بپذیرد؛ زود تحت تأثیر قرار می‌گیرد و به سادگی برمی‌آشوبد. توده، فاقد خودآگاهی و عزت نفس و هر گونه حس مسئولیت است. با این حال چنین توده‌ای، آگاه از قدرتی که دارد، آماده است به فجایعی تن دردهد که فقط از قدرتی مطلق و غیر مسئول برمی‌آید… در بدترین موارد، رفتار توده به گروهی حیوان وحشی شبیه‌تر است تا به موجودات انسانی.» (فروید، ۳۴-۳۳)

«سبزچشم بالای ستون خرابه به عصا تکیه داده است. ناگهان دور، در تاریکی، گلوله‌ای از آتش مثل ستاره‌ی دنباله‌دار تاریکی را می‌شکافد؛ پیش می‌رود؛ سقوط می‌کند و خرمنی از آتش برمی‌خیزد و سینما تئاتر شهرک در شعله‌های سرکش آتش گرفتار می‌شود. کتابفروشی «امید» گُر می‌گیرد: «پوجا، یاتاتا، یاکا، یاکاکا». دود و آتش [از] مرکز پزشکی شعله می‌کشد، دبیرستان پسرانه، بعد دبستان پسرانه‌ی «مهران». منصور عیدان شتابان می‌آید. آشفته و پریشان است. می‌ایستد پای تابوت عامر و نعره می‌کشد. سیاهپوشان در تابوت را برمی دارند. پر است [از] شمشیر؛ پر است [از] نیزه و سرنیزه. دانش‌آموزان عقب می‌نشینند. در کاخ از جا کنده می‌شود. شمشیرها بالای سرِ جماعت برق می‌زند… نعش دانش‌آموزان و نعش طلبه‌های خانه‌ی روحانی بر جاده‌ی شن‌پوش بر سنگفرش میدان ناقص مقابل کاخ و در شرق بلوار رو هم افتاده است.» ( ۱۰۳۸ـ۱۰۳۷).

 6. توده از رهبر، حیثیت و شکوه انتظار دارد: توده‌ی بی‌وزن و بی‌منزلت آنچه را خود ندارد، از رهبر خود طلب می‌‌کند. حیثیت رهبر، بی‌درنگ به توده‌ی بی‌«خود» و متحرک سرایت می‌کند و توده در خود احساس منزلت می‌کند. «لوبون» می نویسد:

«حیثیت در حقیقت، نوعی جادو است که یک شخصیت، یک اثر یا یک نظریه بر ما ِاعمال می‌کند. این جادو، توان انتقاد کردن ما را فلج می‌کند و روان ما را با شگفتی و احترامی آمیخته به تـــرس آکنده می‌سازد… حیثیت، منشأ قدرتمند همه‌ی حاکمیت‌ها است. حاکمیت خداوندان، پادشاهان و زنان، بدون وجود حیثیت هیچگاه امکان‌پذیر نمی‌شد.» (۱۵۲)

عناوین و القاب، ظاهر آراسته و باشکوه برای توده، افسون‌کننده است. «پاسکال» باور دارد که شنل و کلاه‌گیس قضات برای آنان حیثیتی می‌آورد که در نبودِ آن، قضات بخشی از حیثیت قانونی و قدرت اجتماعی خود را از دست می‌دهند. «ایرج اسکندری» در خاطرات خود می‌گوید که یک بار پلیس فرانسه او را به خاطر مخالفت با سیاست‌های «رضا شاه» به اداره‌ی شهربانی جلب می‌کند. کارآگاهی که مأمور بازجویی از او است با مطالعه‌ی نخستین صفحه‌ی گذرنامه، متوجه عنوان «پرنس ایرج اسکندری» می‌شود و بی‌درنگ «خود را جمع و جور کرده با ادب تمام می‌گوید: خواهشمندم بفرمایید بنشینید… باری کارآگاه مراجعت کرد و این بار با احترام تمام گذرنامه را به من پس داد و گفت: ببخشید. ظاهراً اشتباهی رخ داده است.» (اسکندری، ۱۳۶۸، ۹۵-۹۴)

پس از ورود درویش سبزچشم به زادگاه و انتشار چند مورد غیبگویی و کرامت در مورد وی، سبزچشم میان خود و توده واسطه‌هایی ایجاد می‌کند و دیدار وی دیگر به سادگی ممکن نیست. برای ملاقات و زیارت وی باید وقت گرفت. ابتدا باید در صف ایستاد و ورودیه پرداخت (۹۵۳). سپس برای هفته یا هفته‌های بعد وقت گرفت (۹۵۴). بعد وارد صفی شد که شمع و عود می‌فروشند. سپس باید آداب روشن کردن شمع و خواندن ادعیه و اوراد را از علمدار آموخت. اکنون درویش سبزچشم، تاجگونه‌ای بنفش رنگ بر سر می‌نهد که نشانه‌ی اقتدار و حیثیت سیاسی تازه‌ی او است. توده یا لباس سیاه به تن دارد که نشانه‌ی قدرت نظامی رهبر است یا لباس سفید که نشانه‌ی ایمان و درویشی او است. توده‌ها بخشی مرد و بخشی زن هستند و همداستانی اینان در گفتن واژگانی که جنبه‌ی شعار و تأیید یا پرسش و پاسخ دارد، به توده حیثیت می‌بخشد. سیل توده‌ای که همراه سبزچشم به طرف «شهرک مهران» می‌رود، ابتدا مجسمه‌ی «مهندس مهران» را که در بخش ورودی کاخ او برپا شده است ویران می‌کند. اکنون پس از سرنگونی نماد قدرت پیشین، باید نماد قدرت جدید، جای خالی قدرت پیشین را پر کند. نمایش قدرت درویش سبزچشم نظیر ندارد:

«سیاهپوشان جوان، زیر بغل سبزچشم را می‌گیرند تا پا گذارد بر گرده‌ی مجسمه‌ی دمر افتاده و برود بالا و بایستد رو ستون نصفه نیمه ریخته‌ی هشت ضلعی. صدای مریدان سفیدپوش بلند می‌شود: یاکاکا، یاکاکا! زن‌ها جواب می‌دهند: پوچا، یاتانا.» (۱۰۳۶)

۷٫ توده به تلقین و تکرار رهبر نیاز دارد: کار رهبر، ایجاد ایمان در توده است. رهبــران دینی ضرورتاً باسوادترین و اندیشمندترین شخصیت‌ها نیستند. آنان پیش از این که متفکر باشند، باید مؤمن، مصمّم و مرد عمل باشند یا به نظر برسند. ذهن توده‌ها، آوندی خالی است که باید از چیزی از نوع ایمان راسخ به کس یا چیزی آکنده شود. ایمان به توده، توانایی حرکت و تعرض می‌دهد. کار رهبر باید ادعا، تلقین و تکرار باشد. ادعا گاه جنبه‌ی آسمانی و الهی دارد؛ چنان که پیامبران خود را به آن منسوب می‌دارند و گاه اولیا از رهگذر غیبگویی و نشان دادن کرامات خود، توده را در پذیرش آن بی‌گمان می‌سازند. درویش سبزچشم بیست سال از عمر خود را در «اهواز» گذرانده و بسیار کسان را به نام و نشان می‌شناسد. اندکی بعد با انتشار خبر درگذشت او، از نظرها و حافظه‌ی مردم فراموش می‌شود. اینک وی در هیأت و کسوت درویشی با عصایی در یک دست و کشکولی در دست دیگر با پیراهن بلند سفید درویشی و چشمانی با لنز سبز و مویی سیاه، ِوردخوانان در کوچه و خیابان راه می‌رود و در برخورد با دوستان و آشنایان پیشین، آنان را به نام و نشان معرفی می‌کند و از آنچه بر آنان و خانواده شان گذشته خبر می‌دهد (۹۰۲ و ۹۶۱). توده‌ی خرافی، این همه را به حساب کرامت و غیبگویی او می‌نهد و بزرگش می‌دارد. او نیک می‌داند که هیچ یک از دانش‌آموختگان شهر، به قطع ساقه‌های درخت «لور» اشاره نکرده است. پس خود، کسی را به قطع ساقه‌های درخت می‌گمارد تا سپس از آن به عنوان کوشش برای قطع ریشه‌ی ایمان توده سود جوید؛ در حالی که چند سال پیش از این، وی خود به پرستش یا اعجاز درخت «لور» هیچگونه اعتقادی نداشته است. او خود یک جا به پدری که پسر خود را برای معالجه به درخت «لور» دخیل بسته بوده، گفته است:  «از دست این درخت کاری بر نمیاد پدر. بچه‌ت را ببر دکتر.» (۱۰۱)

او در یک مورد دیگر، اعجاز درخت «لور» را «دکان علمدار» نامیده است (۴۲۹). اکنون در مقام یک رهبر شیاد از جهل توده استفاده کرده، در ضرورت داشتن ایمان به درخت کذایی، دادِ سخن می‌دهد و با قطع پیوسته‌ی آن و سکوت مصلحتی بر دامنه‌ی نفوذ تلقین خود می‌افزاید: ‘من دیگر چه دارم که برای شما بگویم؟ خودتان می‌بینید که با چه جسارتی تبر برداشته‌اند تا «ایمان» ما را از ریشه قطع کنند. بعد از «ایمان» دیگر برای ما چه می‌ماند که بگوییم زنده‌ایم؟ چه داریم که بگوییم هستیم؟ جان؟ این عنصر بی‌ارزش را که کرم لجنزار هم دارد. می‌خوریم؟ حیوان که از ما بهتر و بیشتر غذا می‌خورد’… در جمعیت مریدان، بی‌قراری جان می‌گیرد. پا به پا می‌شوند. سبزچشم می‌گوید: «اگــر خــودتان نتوانید ایمــانتان را حفظ کنید، انتظار نداشته باشید دستی غریبه بیاید و امور نابسامانتان را سامان دهد… و انتظار نداشته باشید فردا که خورشید سر می‌زند، در صحن درخت انجیر معابد، خشت بر خشت مانده باشد… این جسارت، بدون عقوبت نمی‌ماند البته» (۱۰۳۷ـ۱۰۳۶)

آخرین جمله در حکم تعیین تکلیف است و رهبر، حجت را بر توده تمام کرده است. اینک توده است که خود به خود به راه می‌افتد و سیر رخدادها را رقم می‌زند: «چماقی کوتاه و خوش مشته از زیر لباس می‌آید بیرون و خنجری از غلاف بسته به ساق پا.» (۱۰۳۷)

«گاسِت» در طغیان توده‌ها مردم را دو بخش می‌داند. نخست «توده» و دیگری «اقلیت». او اعضای توده را کسانی می‌داند که خود را همچون «دیگران» می‌دانند و هیچ ارزش ویژه‌ای بر اساس ملاکی خاص برای خود قایل نیستند. انسان توده‌ای می‌گوید: «من هم مثل بقیه‌ام.»

«بنابراین توده، مجموعه‌ی امیال و اندیشه‌ها و شیوه‌های زندگی خاص خویش را دارد. برعکس، اعضای اقلیت‌ها به یک معنا امیال و اندیشه‌های مشترک دارند، لیکن وجه ممیّز آنان در درجه‌ی اول این است که خود را از توده‌ها جدا می‌کنند و تنها به همین حکم، جزء اقلیت می‌شوند. اقلیت‌ها صرفاً به علت جدا کردن خود از توده‌ها پیدا می‌شوند. اعضای اقلیت از خود بیش از عامه‌ی مردم توقع دارند. بنابراین مردم به دو دسته‌اند: کسانی که از خود انتظارات بسیار دارند… و کسانی که از خود انتظار خاصی ندارند.» (بشیریه، ۱۳۷۸، ۲۱۹)

درک ظرایف و دقایق نظریات «خوزه اورتگا‌ یی گاست» از حوصله‌ی بحث ما بیرون است اما در اندیشه‌ی سیاسی وی در مورد «توده» عناصری هست که به کار تحلیل ما می‌آید.

۸٫ توده جایگاهی را اشغال می‌کند که شایسته‌اش نیست: «گاسِت» می‌نویسد:

«تـوده‌ها تصمیم گرفته‌اند به عرصه‌ی مقدم حیات اجتماعی قدم بگذارند و مکان‌ها و ابزارهایی را تصرف کنند که پیش‌تر در دست گروه‌های کوچک [نخبگان] بود.» (۱۲)

در حالی که درویش سبزچشم و در واقع «دانش آموز فرامرز آذرپاد» نیمه‌ی اول دوره‌ی متوسطه‌ی خود را تمام نکرده و جز مشتی تریاکی و خرده فروش تریاک و معدودی «لمپن» را نمی‌شناسد، چرا به خود اجازه می‌دهد به پاکسازی کتابخانه‌ای بپردازد که نیازهای علمی، ادبی و هنری دانش آموزان، هنرمندان و اهل کتاب را برطرف می‌کرده است؟ او در این پاکسازی حتی بر یک کتاب از کتاب‌های کتابخانه ابقا نمی‌کند (۹۷۵) و برعکس، آنجا را از کتاب‌هایی انباشته می‌کند که تنها به کار توده‌های شیفته‌ساری چون خود او می‌آید. این کتاب‌ها، یکسر ایدئولوژی است؛ آن هم ایدئولوژی‌ای که ریشه در فرهنگ درویشی و جاهلیت کهن دارد و به هیچ یک از نیازهای جامعه‌ی امروزی پاسخ نمی‌دهد. او با به آتش کشیدن بیمارستان «شهرک مهران» می‌پندارد «علمدار» و «مرد دیگر» شایسته‌ترین پزشکان و متخصصان برای مداوای بیماری‌های جسمی و روانی خواهند بود. به نقل یک نمونه از شیوه‌های درمانی این مسئول انقلاب فرهنگی بسنده می‌کنیم.

مرد سبزچشم در کنار بهداری صدای زنی را می‌شنود که می‌خواهد برای مداوای فرزند، به دکتر مراجعه کند. مرد سبزچشم می‌خواهد بیمار را با خواندن اوراد و ادعیه درمان کند:

«‌دست می‌گذارد رو سر بچه. چشم‌ها را رو هم می‌گذارد و… یکهو صدایش بلند می‌شود: «کا، پا، تا» پسربچه تکان می‌خورد و گریه می‌کند. زن از جا در می‌رود و تند راه می‌افتد: ئی غول بی شاخ و دم دیگه کجا بود بچه‌م زهره ترک کرد؟ مرد می‌گوید: استغفرالله!» (۸۹۵)

۹٫ توده به پاکسازی دیگراندیشان باور دارد. «گاست» نوشته است:

«هرکس که مثل همگان نیست و مانند دیگران فکر نمی‌کند، در خطر حذف شدن قرار می‌گیرد.» (بشیریه، ۲۲۰)

در میان توده‌ی بی‌شکل و هویتی که برای زیارت درخت انجیر معابد می‌آیند، جوانی به نام «ابراهیم» هست که توسل به درخت را برای درمان بیماری و استمداد از آن، عین «شرک» می‌داند:

«والله تعظیم به مجسمه‌ی سه سر، التماس و درخواست به یک درخت برای برآورد شدن حاجات، کفر مطلق است… خدا ِکی گفته، کجا گفته که سنگ عبادت کنید؟… مردم قصد هجوم به مرد جوان دارند… مرد جوان می‌گوید: اگر خونِ من اینجا زمین بریزید، من وظیفه دارم بگویم که شما حق ندارید جز در برابر خدای احد واحد… در برابر هیچ کس و هیچ چیز دیگر تعظیم کنید… صدای زن و مرد می‌ترکد: پونچا، پامارا و هجوم می‌آورند.» (۷۳۹-۷۳۸)

«علمدار» به جوان گفته است روز جمعه برای توضیح دیدگاه خود به معبد بیاید و برای سیاهپوشان سخنرانی کند. هدف علمدار، کشتن او است اما رئیس کلانتری به موقع می‌رسد و جوان را از چنگ مردم خشمگین به در می‌برد: «خدا رحمت کنه پدر رئیس کلانتری! اگر ابراهیم خان نبرده بود، تکه‌ی بزرگش، گوشش بود.» ( ۷۶۶)

در این گونه برخورد فرهنگی، دو سنخ تفکر اجتماعی هست: نخست ذهنیت «علمدار» و «متولی معبد» که به رفتارهای جادویی باور دارند و تفکر «ابراهیم» که زیر نفوذ و جاذبه‌ی ذهنیت توده‌ای قرار نمی‌گیرد. جمعی از موضع «عقیده» رفتار می‌کنند و دیگری به حکم «دانش» و «تجربه‌ی علمی» گردن می‌نهد. در این میان آنان که در گفتمان خود، مشخصه‌ی خاص، فردی، آزاد و آگاهانه‌ی خود را دارند، کسانی هستند که «گاسِت» از آنان به «نخبه» و «اقلیت» تعبیر می‌کند و اکثریتی که توده و حجمی بی‌شکل و قالب را تشکیل می‌دهند و همیشه منفعل، نقش‌پذیر و فاقد اندیشه و اراده‌ی مستقل هستند. «گاست» به این اکثریت بی هویت «توده» می‌گوید:

«اقلیت نخبه، افراد یا گروهی از افرادی هستند که به ویژه شخصیت و منشی خاص خود دارند. توده‌ها، جمعی از مردم هستند که مخصوصا هیچ گونه مشخصه‌ی خاص خود ندارند.» (لیوکانن، ۲۰۰۸)

در این میان، نویسنده هم سخت جانبدار است. او با گزینش نام «ابراهیم» بر جوان معترض، یک بار دیگر خاطره‌ی اسطوره‌ای «حضرت ابراهیم» (ع ) را در روزگار ما زنده می‌کند که چگونه در بت شکنی کفار، تردید نمی‌کرد. «گاست» به هنرمندان، اندیشه‌ورزان، مبارزان و اصلاح طلبان لیبرال به چشم آزاداندیشانی پیشرو نگاه می‌کند که با «دموکراسی توده‌ای» به شدت مخالفند و در افشای آن دقیقه‌ای درنگ نمی‌کنند:

«گاست که شاهد جنبش‌های کمونیستی و نازیسم در زمان خود بود اعتقاد داشت لیبرال‌های واقعی، هیچ گاه مدافع دموکراسی اکثریت مطلق نیستند، زیرا آنان از حقوق اقلیت نخبه و فردیت گرایی دفاع می‌کنند.» (گراهام، ۲۰۰۱)

۱۰٫ انسان توده‌ای پراشتها است: به نظر «گاسِت» انسان توده‌ای از نظر فکری ساده وابتدائی است:

«توده فقط به رفاه خود می‌اندیشد؛ لیکن حتی عوامل ایجاد آن را نمی‌شناسد. انسان توده‌ای پراشتها و پرمصرف است.» (بشیریه، ۲۱۴)

سبزچشم که بخشی از زندگی خود را از رهگذر سرکیسه کردن این و آن گذرانده و حیاتی انگلی داشته سخت راحت‌طلب است و می‌کوشد در کوتاه‌ترین زمان، به بیش‌ترین رفاه دست یابد. به «کامران» نامی از دوستان خود می‌گوید:

«من اگر بخواهم نسخه‌ی شما را عمل کنم، چهل سال آزگار باید مثل شتر صبر و بردباری داشته باشم و صادقانه کار کنم تا برسم یا نرسم به چیزی که آرزوش دارم. تازه اگر اقبال یاری کرد و رسیدم، دیگه وقتی نمانده ازش استفاده کنم. پیر و مفنگی شده‌م و رفته‌م پی کارم… معتقدم در شرایط امروز دزدی، اجرای عدالته. دزدی، مصادره‌ی بحق اموال بادآورده‌ی کسانی است که به ناحق دارا شده‌ن.» (۲۴۲-۲۴۱)

«علمدار پنجم» پیش از آن که به جای پدر، متولی معبد درخت انجیر شود، جز قاطر پدر چیزی ندارد. چون از قبل نذر و نیاز «توده» به نان و نوایی می‌رسد، قاطر به موتور سیکلت گازی تبدیل می‌شود بی آن که مانند گذشته ناگزیر به انجام کار شاق باشد. ازدولت صاحبخانه، در خانه‌ی نوساز وقفی زندگی می‌کند (۲۱۲). طولی نمی‌کشد که از ِقبل فروش شمع و نذور معتقدان، موتور به ماشین ارزان قیمت تبدیل می‌شود (۳۱۴). بی آن که کار خاص و ارزش‌آفرینی انجام دهد، اندکی بعد ماشینی مدل بالاتر می‌خرد که همرنگ ماشین «مهندس مهران شهرکی» است (۵۳۱).

۱۱٫ ذهن انسان توده‌ای، ساده و ابتدائی است. «گاسِت» باور دارد که:

«انسان توده‌ای ممکن است از جنبه‌ی جسمانی تندرست و نیرومندتر باشد اما از بُعد فکری، ساده و ابتدائی است؛ همانند انسان ابتدائی که ناگهان در میان تمدنی بسیار قدیمی ظهور کرده باشد.» (بشیریه، ۲۲۳)

نمونه‌ای گویا و تمام‌عیار از ذهنیت بدوی انسان توده‌ای، ذهنیت «علمدار پنجم» است که از قبَل معبد «درخت لور» به نان و نوایی رسیده و وجاهتی یافته است. این عضو «توده‌ی انسانی» که در تولید و توزیع نعم مادی و خدمات واقعی، کوچک‌ترین نقشی ندارد می‌اندیشد:

«از وقتی که این درمانگاه‌ها باز شدند، اعتقاد مردم سست شد… این مدرسه‌ها، بچه‌ها را گمراه می‌کنن… بعضی معلم‌ها کله‌ی بچه‌ها را پر می‌کنن از حرفایی که همه‌ش کفر و زندقه‌س… مردم شهرک به جای این که برا رزق و روزیشان اینجا استغاثه کنن، میرن تو صندوق شرکت تعاونی اسم می‌نویسن. این سینماها که دیگر بدتر… این کتابا را باید آتش زد؛ کتابایی که عشق و عاشقی یاد بچه‌های چشــم و گوش بسته‌ی مردم میدن باید ریختشان وسط میدان شهرک؛ روشان بنزین ریخت و آتششان زد و جشن گرفت.» (۹۱۴)

۱۲٫ انسان توده‌ای، قدرت را برای تصفیه حساب می‌خواهد: تهدید کردن این و آن به کشتن، یکی از خیالات متعدد «فرامرز آذرپاد» است. نخستین کسی را که به قتل تهدید می‌کند «مهران شهرکی» است که مادرش را فریفته، با او ازدواج و اموال پدر را تصاحب کرده است. او هنگامی که در کسوت درویشی و هیأت مرد سبزچشم با سیاهپوشان و سفید جامگان خود در حال سماع و رهبری توده به شهرک وارد می‌شود، «مهندس مهران» را در حالی که با اتومبیلش قصد گریز از معرکه دارد، به کام آتش می‌فرستد و به نخستین آرزوی خود می‌رسد:

«مهران خان شهرکی، دست و سینه چسبیده به فرمان، شعله می‌کشد.» (۱۰۳۸)

او دومین کسی را که به مرگ تهدید می‌کند «رحمان نیکوتبار» است. این دوست قدیمی دبستانی، یک بار با «فرامرز» درگیر شده و او را زده است و «فرامرز» او را به قتل بیم داده است (۵۷۱). در پایان رمان پس از دستیابی به قدرت توده‌ای، پنج تن را مأمور قتل دردناک او می‌کند. صحنه‌ی انتقامجویی درست با صحنه‌ای که برای خود وی رخ داده است، تطبیق می‌کند:

«سرهنگ گل جالیز از شیب کنار پل می‌رود پایین. رحمان نیکوتبار را می‌بیند که کف رودخانه‌ی خشک رو به قبله افتاده است و کمربندش پاره است… و رنگ صورت از کبودی، سیاهی می‌زند. پزشک قانونی جسد را معاینه می‌کند و می‌گوید: با طناب خفه‌ش کرده‌ن.» (۹۸۷)