.
نام نویسنده: شراره شریعت‌زاده

«چمدان خاکستری احمد محمود» مجموعه‌‌ای از روایت‌های خواندنی سارک اعطا دختر احمد محمود (1381 تهران- 1310 اهواز) نویسنده شهیر ایرانی است. سارک اعطا در این کتاب، چمدانِ خاکستریِ آقای نویسنده را در دست می‌گیرد و مخاطب را به مکان‌هایی می‌برد که در آنها تمام «همسایه‌ها» جمع شده‌اند و منتظرِ دیدار با آقای نویسنده. سارک، پدرش و خودش را در قبالِ هم روایت می‌کند و به یاد می‌آورد که چگونه احمد اعطا، احمد محمود شد و احمد محمود ماند و حالا اوست که بعدِ بیش از بیست سال از مرگِ نویسنده «زمین سوخته» و «درخت انجیر معابد» و «مدار صفر درجه» از او می‌نویسد که چگونه چراغ برافروخت و به ما و ادبیات داستانی فارسی روشنی بخشید.

هر جستار کتاب، نوشتاری از نویسنده را دربردارد كه در محدوده‌ دید و تجربه‌ خودش آن را به رشته‌ تحریر درآورده است. سارک اعطا هرگز پا را از این فراتر نمی‌گذارد و با واردكردن كاراكتری از بیرون، جستارش را مصنوعی نمی‌كند. در خاطرات او همه‌ آدم‌ها اصیل و باوركردنی هستند که به دل خواننده‌ می‌نشیند. به‌واقع خاطرات او چیزی است میان خاطره‌نگاری، اتوبیوگرافی، زندگی‌نامه، قصه و نقد که بیانگر مواجهه شخصی، درونی و شهودی او با پدر، همچنین دوستان احمد محمود و مقوله‌های مربوط به خانواده است.

نویسنده با روایت‌های کوتاه، ساده و دلنشین خواننده‌ کتاب را به خانه‌ای می‌برد که خالدِ «همسایه‌ها» در آن متولد و بزرگ شد؛ به خانه‌ احمد محمود می‌برد که سال‌ها کنار بخاری «ارج»‌‌اش به درون‌کاوی شخصیت‌ها و طبقات مختلف جامعه پرداخت. سارک اعطا با جستارهای پدر، دختری‌اش، چمدان خاکستری احمد محمود را گشوده، چمدانی که سال‌ها بسته بود و فقط می‌شد بینش، تفکر، احساسات و اعتقادات او را لابه‌لای خطوط کتاب‌هایش پیدا کرد:

پدر صدایش آرام، پردرد و خفه است. انگار که با خودش حرف می‌زند. سرش را تکان می‌دهد، راست و چپ موی مشکی و پُرپشتش که تازه تارهای سفید در آن پیدا شده، پریشان است. حرف می‌زند با خودش «این چه مصیبتی بود؟»
دلم می‌لرزد.
«مصیبت؟!»
سرم را بالا می‌گیرم. پدر نگاهم می‌کند و «لبخند تلخ بر لبانش می‌نشیند.» بلند نفس می‌کشد. «خیلی حرف می‌زنم‌ها؟»
پدر با دست دهان خود را می‌بندد و با دهان بسته غُم‌غُم می‌کند، انگار که آوازه می‌گرداند.
آقاجون «زمین سوخته» می‌نویسد.
پیچ امین‌الدوله‌ کنار زیرزمین گُل داده بود زرد و سفید، یاس. درخت خرمالو سبز بود و باغچه پُر از گل. آقاجون «داستان یک شهر» می‌نوشت.

«اوس یارولی» چه لحظه‌های شادی را برایمان آورد. پدر که «مدار صفر درجه» می‌نوشت با «مدار» زندگی کردم. با مرگ نوذر اشک ریختم و از او خواستم داستان را عوض کند. «مدار صفر درجه» که تمام شد با خانه‌ نارمک خداحافظی کردم و رفتم که بمانم خانه‌ کیان‌پارس اهواز. یاد پدر می‌افتم که ساعت‌ها می‌نشست در زیرزمین ‌می‌نوشت، چه زمستان و چه تابستان و بوی کاغذهای کاهی‌اش می‌آید. بیشتر کتاب‌هایش را آقاجون در زیرزمین نوشت. «درخت انجیر معابد» را که نوشت ساختمان تازه‌ساز نارمک طبقه‌ همکفی داشت مخصوص آقای نویسنده تا پس از سال‌ها در آپارتمانش را ببندد و بنشیند پشت میزش. مدادهایش را بتراشد و بنویسد روی کاغذهای کاهی.

روایت‌های سارک اعطا علاوه بر جنبه‌‌ نوستالژیك، تصویری واقع‌گرایانه از مسائل و دغدغه‌های نویسنده را ترسیم می‌كند و به همین دلیل است كه مشکلات او برای خودش که اکنون میانسال است، بامزه و مفرح جلوه می‌کند. خواننده هم همچون اعضای خانواده‌ او داخل روایت‌ها، به مشكلات كودكانه‌ او نگاه می‌كند و لبخندی از روی سادگی و عاطفه بر لب‌هایش می‌نشیند. گاهی اوقات این خنده به بغض تبدیل می‌شود و مخاطب خود را همپای كودكی می‌بیند كه هنوز به مدرسه نرفته و نویسنده چنان این روایت را ملموس ارائه می‌كند كه گویی هرگز بزرگ نشده و همان دختربچه باقی مانده است.

سارک اعطا نه‌تنها از خاطراتش درباره پدرش احمد محمود نوشته و هر آنچه به او مربوط است و تاثیری عمیق و ژرف بر آن‌ها گذاشته، بلکه در این میان، درِ کوله‌پشتی قهوه‌ای خودش را هم می‌گشاید و رازهایی از آن بیرون می‌کشد. آنچه از روایت‌های او برداشت می‌شود اینکه احمد محمود درست عین کاراکترهای خلق‌شده‌اش زندگی کرده است؛ ساده و رنج‌بَر کار می‌کند، زمین می‌خورد، باز برمی‌خیزد و راه خود را سرسختانه دنبال می‌کند. او همان‌گونه که در رمان‌هایش شخصیت‌ها را آزاد می‌گذارد تا به طور طبیعی و منطقی و براساس احساسات، یا منافع خود دست به عمل بزنند به‌طوری‌که اعمال آنها به پیرنگ رمان‌هایش سمت‌وسو می‌داد، برای اعضای خانواده و اطرافیانش این‌گونه پدری کرده است. احمد محمود آن‌گونه که زیست، نوشت و آن‌گونه که نوشت، زیست.