با یکی دونفر از دوستان میخواستیم برویم دیدن احمد محمود. چون هوشنگ گلشیری را در خرداد سال 1379 جا گذاشته بودیم و احمد شاملو را هم در مرداد همان سال. این طور وقتها آدمهای اهل ادبیات سرگردان میشوند. تکلیف بزرگترها روشن است: سوگوارند و کمی هم دلشان میخواهد جای تازهگذشته را بگیرند. ولی ما که تجربهای نداشتیم و عضو هیچ دار و دستهای نبودیم نمیدانستیم دیگر چه کسی میتواند آن وسط بایستد تا داستاننویسان و شاعران را دور خود جمع کند.
نمیدانم از کجا به کلهمان زده بود که برویم و به احمد محمود بگوییم بیا و لنگر ادبیات داستانی باش. آن روزها گاهی از این کارها میکردیم، یعنی بلند میشدیم میرفتیم نویسندهگردی و شاعرگردی و مترجمگردی: حس میکردیم لابد این شاعر-نویسندهها، سحر و کیمیایی دارند که در خلوت میریزند تو کلماتشان؛ وگر نه چطور نوشتههاشان اینقدر براق و دلپذیر است. یقینا آنها هم ما را به چشم بروبچههایی میدیدند که اهل ذوقاند ولی بیش از اندازه خام و در عین حال به اندازه کافی پررو هستند. از ما با احترام پذیرایی میکردند اما بعدش به حال خود رهایمان میکردند. خوب ما هم بی اینکه وارد دار و دستهای بشویم میخزیدیم توی کافهها تا از گپ وگفتمان با بزرگترها مثل تزئینی مرعوب کننده استفاده کنیم.
منتهی این فرصت میتوانست استثنایی باشد. خیال میکردیم یکی را برمیداریم و میبریم مثل پادشاه میگذاریم در میدان شهر شعر و ادب و او هم چون به دست ما تاج به سر شده، تفقدی کرده و شال جوان-پهلوانی و سالاری ادبیات را بر کمرگاهمان میپیچد. ما جدا با سادهدلی فکر میکردیم میتوانیم کاری برای ادبیاتمان بکنیم، ادبیاتی که داشت با مرگ دوشاهزادهاش ورشکسته میشد.
باری، آدرس و شماره تماس احمد محمود را دوستی از بچههای ماهنامه کارنامه گرفت؛ به عنوان کسانی که میخواهند پایاننامهشان را روی آثار استاد بنویسند راه افتادیم رفتیم محله نارمک. نمیتوان گفت سفر پرهیجانی بود، تا اینکه، بابک عطا درست جلوی در خانه احمد محمود، گفت پدرش ناخوش است. ما کتاب عبدالعلی دستغیب را که تازه چاپ شده بود و روی جلدش نوشته بود «نقد آثار احمد محمود» دادیم به ایشان و گفتیم چقدر شبیه پدرشان هستند. فکر میکردیم به این ترتیب رفتارمان دوستانه به نظر میرسد. بابک عطا با کمال ادب و در خاموشی به ما نگاه میکرد و ما هم هاج و واج نمیدانستیم چکار میشود کرد. اگر تسلیم میشدیم دیگر کل ماجرای تاج ادیبان و جوان-پهلوانی دود میشد؛ همه سعی میکردیم خندههای مصنوعیمان را حفظ کنیم... که یکی با صدا کردن آقا عطا نجاتمان داد. احمد محمود با آن قد بلند و صورت تراشیده و سبیل به زردی نشسته و کمی سرفه در اتاق نویسندگیاش ظاهر شد. همان اتاق که روی دیوارش نقشه داستان را کشیده بود و جای هر شخصیت و سیر حرکتاش را ثبت کرده بود. کتابخانهای که کتابهایی با جلدهای خاکستری و آبی بیحال روی هم چپانده شده بودند. کلی مداد قد و نیم قد روی میزی نسبتا مرتب: مثل معبدی بود که در آن آیین نوشتن را به جا میآورند. بر خلاف نام روشنفکرانهاش چهرهای کارمندی داشت، لهجه جنوبیاش با سرفه و خس خس قطع میشد. دست چپش را یله بر سینهاش زد و گفت: این مال زندان است. انگار قبلا بارها این کار را کرده باشد دفترچههایی را نشانمان داد که شناسنامه شخصیتهایش بود؛ آن وقتها فکر میکردیم این چیزها عادات رایج نویسندههاست و به همین خاطر سماجت نکردیم که بیشتر توضیح دهد، وانگهی معلوم بود به زحمت و گویی به رسم ادب با ما حرف میزند. کمی از روش منظماش در نوشتن گفت: اینکه نویسنده باید مثل کارمند از صبح زود شروع به کار کند و مخصوصا نباید درگیر محافل شود. گوش من از خجالت صوت میکشید. ما شرمنده بابک اعطا بودیم که چایی آورد. از آن بدتر، نویسندهای بیمار و در ضمن 69 ساله که داشت به خاطر بیظرافتی ما از صدا و دستهایش کار میکشید. طبعا تا جایی که میشد به سرعت خداحافظی کردیم تا برویم توی یکی از آن میدان-پارکهای نارمک بنشینیم و خودمان را مواخذه کنیم. وقتی سال 81 احمد محمود به رحمت خدا رفت، هر کدام داستانهایی برای همکافهایها داشتیم که سرگرمشان میکرد. و چند تا خورد و ریز دیگر: مثلا کتاب دستغیب را آنجا جاگذاشته بودیم، مثلا برای همیشه از دار دستههای ادبی بیرون ماندیم، مثلا فهمیدیم نویسندهها در ایران اهل دقتهایی مانند ثبت خط روایی و شناسنامهسازی برای شخصیتها نیستند. مثلا دیگر نویسندهای که به آن خوبی و استواری بنویسد پیدا نشد.