.
نام نویسنده: مهدی مرعشی

«درخت انجیر معابد» بازخوانی سرنوشت یک خانواده است که بر دوش باورهای جامعه سوار می‌شود، از آن بهره می‌گیرد و می‌بالد و باز به دلیل‌‌ همان شرایط اجتماعی همچون نخل سعمرانی با همه‌ی بار و برش به پایین می‌افتد و تمام می‌شود. در واقع قصه‌ی این کتاب، پایان و شکست درختی است که خرما می‌دهد، بار دارد و سایه‌ی مردم است، در برابر پابرجایی درختی دیگر که همچون بختک تا ابد انگار بر سر مردم سنگینی خواهد کرد. واپسین رمان احمد محمود هشداری است بر پابرجایی این درخت، 

 

ایستاده بر جغرافیای خود
احمد محمود هرچه در کار خود پیش‌تر رفته، از جهان‌شمولی فاصله گرفته و روی یک منطقه یا یک نقطه‌ی خاص متمرکز شده، و سعی کرده از جغرافیای خود با جهان پیرامون ارتباط برقرار کند. به عنوان مثال ما در رمان «همسایه‌ها» دوران ملی شدن نفت را در استان خوزستان دنبال می‌کنیم، در «داستان یک شهر» با یک تبعیدی در بندر لنگه همراه می‌شویم، در «زمین سوخته» به سراغ خوزستان، منطقه‌ای می‌رویم که جنگ در آنجا شروع شده و در «مدار صفر درجه» وقایع انقلاب ۵۷ را در‌‌ همان استان دنبال می‌کنیم. به این ترتیب احمد محمود با متمرکز شدن بر یک منطقه‌ی جغرافیایی و به تعبیری با بومی‌گرایی سعی کرده تاریخ و سیر حوادث را در این منطقه به طور خاص به تصویر بکشد و با نگاهی دقیق تمام خصوصیت‌های اجتماعی این منطقه را داستان کند. محمود داستان از پس داستان به طور دقیق‌تر به این منطقه و وقایع آن می‌پردازد و حتی بافت زبانی خاص این منطقه را هم وارد رمان‌های خود می‌کند که اوج آن را در روایت و دیالوگ‌های «مدار صفر درجه» به خوبی می‌شود دید.

رمان «درخت انجیر معابد» اگرچه در جنوب می‌گذرد، و به این اعتبار رمانی بومی است، اما با پرداختن نویسنده به موضوعی که قابلیت تعمیم بیشتری دارد از روایت یک منطقه‌ی خاص فرا‌تر می‌رود و شاید بشود گفت مسأله‌ای به امتداد تاریخ را در بر می‌گیرد. به همین اعتبار است که من فکر می‌کنم می‌شود این رمان را «رمان درنگ و تأمل» نام داد. هم به اعتبار واقعه‌ای که نویسنده به آن می‌پردازد که دردی اجتماعی تاریخی است و هم به اعتبار زبان آنکه جمله‌ها طولانی‌ترند و تصویر‌ها با درنگ بیشتری روایت می‌شود، درست بر خلاف «مدار صفر درجه» که جمله‌ها بسیار کوتاه‌اند، و‌ گاه در یک سطر چند فعل می‌آید تا به نوعی راوی انقلاب ۵۷ باشد. در انقلاب هم که جایی برای تأمل نیست، موج است و باید با موج رفت، اما ساختار زبانی این رمان دعوتی است به درنگ در ریشه‌ها‌ی این درخت.

تا ریشه‌های آن درخت
رمان درخت انجیر معابد داستان یک فروپاشی است. فرزند خانواده‌ی آذرپاد و در واقع قهرمان اصلی این رمان، فرامرز آذرپاد، نمادی از گسست است. او از یک طرف معتاد است و از طرف دیگر با ناپدری خود، مهندس مهران شهرکی مشکل دارد و سعی می‌کند با مهران مبارزه کند، و این وسط درختی هم هست: ‌ درخت انجیر معابد که میوه‌ای غیر قابل خوردن دارد اما چنان ریشه‌ای می‌دواند که باورکردنی نیست اما واقعیت دارد.

احمد محمود استاد ساختن و پرداختن شخصیت‌هایی است که تا همیشه در ذهن مخاطب می‌مانند. این توانایی او را البته به نوعی «دموکراسی در روایت» رسانده تا در عین تعدد شخصیت‌ها بتواند به همه‌ی آن‌ها مجال حضور و صدالبته مانایی در روایت بدهد. رمان درخت انجیر معابد هم شخصیت‌های اصلی و فرعی بسیاری دارد که همه‌ی آن‌ها به خوبی در رمان جا می‌افتند اما شاید مهم‌ترین شخصیت این رمان را بتوان «درخت انجیر معابد» دانست؛ درختی که زندگی نسل‌هایی از مردم شهر با آن گره خورده، و بانی این تقدس هم البته کسی نیست جز اسفندیار خان آذرپاد، پدر فرامرز آذرپاد که در حقیقت نخستین کسی بوده که تقدس درخت را به رسمیت شناخته و برای آن حریم و حرمت رسمی قائل شده است چرا که دیده بی‌حرمتی به این درخت، حرمت و در واقع جایگاه خود او را در جامعه‌ی سنتی از بین می‌برد. این کنار آمدن و مماشات را می‌توان گونه‌ای کنار آمدن با خرافات یا مذهب دانست برای رسیدن به هدفی که می‌تواند هر چیزی باشد. آغاز این مماشات هم زمانی است که می‌خواهد برای ساختن عمارت کلاه فرنگی درخت را ریشه‌کن کند اما با جماعتی روبه‌رو می‌شود که هواداران خاموش «درخت»‌اند و با زمزمه‌ی اوراد و عزایمی گنگ و نامفهوم گرد درخت حلقه می‌زنند تا مانع قطع آن گردند. این‌جاست که دستور می‌دهد نقشه‌ی عمارت را عوض کنند و علاوه بر آن به نشان همراهی با این «موج مردمی» پانصد متر مربع هم زمین وقف درگاهش می‌کند، و این کار را با وقف‌نامه‌ی رسمی معتبری محکم می‌کند. بعد درخت تقدس‌اش بیشتر می‌شود، زیارتش آدابی می‌یابد، زائر پیدا می‌کند و ریشه‌هایش عمیق‌تر می‌شوند.

اما از شخصیت‌های ماندگار این رمان یکی هم عمه تاجی است که رمان با نگاه او به فروریختن عمارت برادر آغاز می‌شود. او شاهد زوال عمارت است، بوی آب تازه و خاک خیس را حس می‌کند و حواسش در عین حال به این هم هست که کی باید به درخت‌ها آب داد. از ارث اسفندیارخان چیزی نصیبش نشده و با روح برادر یعنی اسفندیارخان هم مدام در حال گفت‌وگوست. او در این رمان نقش شاهد و ناظر را ایفا می‌کند و با اینکه زنی تحصیل‌کرده و روشنفکر است، درخت و قدرت معجزه‌گر آن را باور دارد.

شاید تنها شخصیت رمان که به «درخت» اعتقادی ندارد و در عین حال یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های رمان هم هست فرامرز است اما او هم در‌ ‌نهایت برای انتقام هم که شده در نقش یکی از مبلغان درخت ظاهر می‌شود، برای انتقام از ناپدری خود، مهران شهرکی که اعتقادی به درخت ندارد و به‌گونه‌ای مظهر مدرنیته هم هست.

صبح درخت، بلوغ فرامرز آذرپاد
ما «همسایه‌ها» را با خالد و سیه‌چشم به یاد می‌آوریم، «داستان یک شهر» را با علی و شریفه، «مدار صفر درجه» را با باران و مائده، «بازگشت» را با ننه‌امرو و رمان «درخت انجیر معابد» را با فرامرزآذرپاد، عمه تاجی، نخل سعمران و درخت انجیر معابد به یاد خواهیم آورد.

رمان «درخت انجیر معابد» درست از صبح‌‌ همان روزی آغاز می‌شود که عمه تاجی قصد اسباب‌کشی به اتاق‌های اجاره‌ای تازه را دارد. او دارد به خراب شدن بنای عمارت کلاه‌فرنگی نگاه می‌کند، به بر زمین افتادن سرو بلند اسفندیارخان و نخل پربار سعمران. قرار است این‌جا و در جای این عمارت که یادگار برادرش اسفندیارخان است یک شهرک مدرن ساخته شود به دست مهران شهرکی.
این‌جاست که زندگی و شرح حال فرامرز آذرپاد روایت می‌شود، از سن ده دوازده سالگی تا سی و چند سالگی او. یعنی سرنوشت و داستان درخت و فرامرز پا به پای هم و به طور موازی پیش می‌رود.

در این رمان فرامرز تا قبل از مرگ پدر زندگی خوبی دارد. دوستی صمیمانه‌ای هم با خواهرش فرزانه دارد. اما در هفده سالگی فرامرز، اسفندیارخان می‌میرد و پای مهندس مهران شهرکی به زندگی آن‌ها باز می‌شود تا جای پدر را بگیرد. با گذشت زمان، درگیری میان فرامرز و مادر و ناپدری‌اش بالا می‌گیرد تا بالاخره به نقطه‌ی اوج خود می‌رسد. زمانی‌که فرامرز مادرش را با مهران پای منقل تریاک می‌بیند اختیار از دست می‌دهد و با تفنگ شکاری دو لول قصد جان مهران را می‌کند اما به جای کشتن مهران مادرش را مجروح می‌کند. پس از این جریان فرامرز که‌‌ همان وقت مشغول درس خواندن برای قبولی در کنکور دانشکده‌ی پزشکی است بازداشت می‌شود و حدود سه ماه در زندان می‌ماند. در همین زندان است که با دسیسه‌ی مهران شهرکی، فرامرز را در زندان به تریاک معتاد می‌کنند، اعتیادی که تا پایان رمان با او می‌ماند. فرامرز ترک تحصیل می‌کند، مادرش افسانه می‌میرد، خواهرش فرزانه خودکشی می‌کند و کیوان برادر کوچکش هم به خارج می‌رود و مهران شهرکی همه‌ی اموال خانواده‌ی آذرپاد را بالا می‌کشد.

فرامرز تنها بازمانده‌ خانواده‌، در کنار عمه‌ تاجی‌، فقط‌ در فکر انتقام‌ از مهران‌ است‌. اما جسم او معتاد است. درنتیجه هر بار به شکلی درمی‌آید تا بتواند به مبارزه‌ای ادامه بدهد که بر خلاف سایر شخصیت‌هایی که محمود در رمان‌های دیگرش آفریده هیچ رنگ و نقشی از آرمان در آن نیست. جایی نقش بازرس را ایفا می‌کند و بعد می‌شود دکتر منوچهر آذر‌شناس. در‌ ‌نهایت همین بی‌آرمانی فرامرز او را به سمتی می‌کشاند که می‌بیند بهترین «وسیله» برای مبارزه با مهران همین درخت انجیر معابدی هست که او به آن اعتقادی ندارد اما «بتی است که دیگرانش می‌پرستند» و حالا چه بهتر اگر بشود به این روش با مهران مبارزه کرد.

افیون درخت انجیر معابد
افسانه که معتاد تریاک و افیون می‌شود، دل و دین و مال و خانواده به مهران شهرکی می‌سپارد، فرامرز هم با افیون خانه‌خراب می‌شود اما این‌جا و در این رمان افیون‌زدگان دیگری هم هستند که وِردگویان دور درختی می‌چرخند که در تمام زندگیشان ریشه دوانده.

در مهم‌ترین فصل رمان، یعنی فصل ششم که تمام حوادث در آن نقطه‌ به هم می‌رسند فرامرز به شهرش برگشته. قبل از آن هم شایع کرده که فرامرز آذرپاد در تهران فوت کرده و این را با تلگرافی به عمه‌تاجی اعلام کرده. حالا برگشته تا با مهران شهرکی بجنگد به عنوان کسی که که خانواده را به طور کامل به هم ریخته. به یاد بیاوریم که بعد از فوت پدر، فرامرز انتظار داشته که مادر، یعنی افسانه خانواده را زیر سایه‌ی خود بگیرد اما مادر خودش هم زیر سایه‌ی مهران شهرکی رفته، افیون زده‌ی مهران شده و فرامرز هم در زندان تریاکی شده و در عین حال اسیر انتقام.

اگر خالد «همسایه‌ها» که رد پاش را در «داستان یک شهر» می‌بینیم در پایان داستان بلند «بازگشت» از بی‌آرمانی مردم سرخورده است اما حاضر نیست به هیچ قیمتی از هر وسیله‌ای برای رسیدن به هدف استفاده کند، این‌جا با یک افیون‌زده‌ی بی‌آرمان روبه‌رو هستیم که تحکیم سنت درخت را وسیله‌ای برای کوبیدن مهران قرار می‌دهد. اعتیاد فرامرز آذرپاد تا پایان رمان می‌ماند. اعتیاد مردم به درخت هم همچنان می‌ماند. در واقع در این رمان درخت همیشه هست، افیونش همیشه هست، باقی همه دور آن افیون می‌چرخند!

درنگ، نگاه‌ها به پشت سر
می‌شود گفت این رمان همان‌طور که رمان درنگ و تأمل است، گونه‌ای بازخوانی و مرور هم هست. همه‌ی شخصیت‌ها به گونه‌ای مشغول مرور گذشته‌ی خود هستند. در واقع بیش از این‌که نگاه‌ها رو به آینده باشد، همه به پشت سر نگاه می‌کنند. از عمه‌تاجی بگیرید که مدام با روح اسفندیارخان روبه‌رو می‌شود و از حال و گذشته می‌گویند تا فرامرز که مشغول مرور دفترچه خاطرات فرزانه است و حتی آخرین صفحات این دفتر را بار‌ها و بار‌ها می‌خواند و از بر می‌کند. خود این دفتر خاطرات هم گونه‌ای مرور فرزانه است بر گذشته‌اش.

این نگاه به عقب چیزی بیشتر از روایت گذشته‌ی شخصیت‌هاست. شاید باید به عقب برگشت و نگاه کرد و دید در ابتدا که کلمه نبود ریشه‌های این درخت کجا بود! این «پشت سر» البته زمان و مکان خاصی ندارد. بر خلاف سایر کارهای محمود که می‌توان زمان و دوره‌ی خاصی را در مکانی مشخص در نظر گرفت، در این رمان نامی از مکان یا شهری خاص نیست، زمان و دوره‌ی خاصی نیست. رمان البته در جنوب می‌گذرد و نام بعضی از محله‌های اهواز هم در آن هست اما نویسنده به‌عمد از مشخص کردن زمان و مکان سر باز می‌زند تا محدوده‌ی این درنگ از آنچه می‌تواند محدودش کند باز هم فرا‌تر برود؛ درنگی در عزایم و اوراد، در درختی که چندان از ما دور نیست.

پایان رمان و نه پایان درخت
رمان درخت انجیر معابد یک پایان باز دارد. حادثه‌ای که اتفاق می‌افتد به معنای پایان همیشگی میراث مهران شهرکی نیست. به معنای ماندن همیشگی درخت انجیر معابد هم نیست. راه‌ها در رمان بسته نمی‌شود. کسی چه می‌داند فرامرز این بار به چه لباسی درخواهد آمد؟

در پایان رمان همه طبقات اجتماعی حضور دارند، معلمان، دانش‌آموزان، طلبه‌ها، اداره‌جاتی‌ها، کسبه و پیشه‌وران، نظامیان و… جمعیت از گذر‌ها و محله‌ها و میدان‌ها می‌گذرند و مجسمه‌ی مهران شهرکی را می‌شکنند، کاباره‌ها را نابود می‌کنند، مهران را با ماشینش به آتش می‌کشند و نعش روی نعش می‌گذارند تا به کاخ مهران وارد می‌شوند که در این صحنه فرامرز آذرپاد شناخته می‌شود: «میدان مثل روز روشن است. عرق در چشم سبزچشم می‌شکند. گردنش خم می‌شود. دستش تکان می‌خورد. پلک می‌زند. پلک می‌زند و لنزهای سبز می‌افتد کف دستش- از پشت سرش می‌شنود: «فرامرز خان؟» سر بر می‌گرداند- حسن جان پشت سرش است. چشمانش باز می‌شود- می‌شی است. صدای سرهنگ از پس شانه حسن جان برمی خیزد: «دکتر آذر‌شناس؟» کوهه‌های آتش در چنگ باد- گومبا گومب دَمّام و گُراگُر آتش- گردن فرامرز خم می‌شود. زانوهاش می‌لرزد و سست می‌شود. به عصا تکیه می‌دهد تا بنشیند بر پاره‌سنگی بر ستون شکسته. حسن‌جان کمکش می‌کند- می‌نشیند. تاجگونه را از سرش برمی‌دارد. گردن خم می‌کند و پیشانی بر زانو می‌گذارد.» (ص ۱۰۳۸جلد دوم رمان)

رمان تمام می‌شود اما درخت تمام نمی‌شود. اعتیاد فرامرز هم‌پای اعتیاد مردم به درخت باقی می‌ماند. سؤالی نانوشته هم در ذهن مخاطب به وجود می‌آید: از این پس علمدار این درخت کیست؟ ‌ چه کسی این علم را برخواهد داشت؟ ‌ پاسخ متأسفانه روشن است!