.
نام نویسنده: لیلی گلستان

احمد محمود عزیز

اگر بود، هشتاد‌و نه سالش بود. کاش بود. کاش هنوز می‌نوشت. دلم برای آن روزهایی که به خانه‌اش می‌رفتم و دو سه ساعتی را به گفت‌وگو و ضبط حرف‌هایش می‌گذراندم بدجوری تنگ شده.

چند سال است که رفته؟ نه می‌دانم و نه می‌خواهم بدانم. نرفته. یادم می‌آید وقتی گفت‌وگوها تمام شد و بر کاغذ آمد و ویرایش شد، از برادرم، کاوه خواستم که بار بعد با من بیاید و از او عکس بگیرد برای روی جلد کتاب. با خوشحالی پذیرفت. با هم به خانه‌ی تهرانپارس رفتیم و فراوان از او عکس‌های لحظه‌ای و آنی گرفت، که به شکل کنتاکت روی جلد چاپ اول آمد. جلد قشنگی شد. برای نام کتاب هم از حافظ کمک گرفتم. خواندم و خواندم تا «حکایت حال» به نظرم درست و به‌جا آمد. و شد اسم کتاب. نوشته‌های احمد محمود توی جانم و زیر پوستم می‌رود. آدم‌هایش، آدم‌های دوروبرم نیستند، اما ملموس و آشنایند. جوری می‌نویسد و جوری تو را با خودش همراه می‌کند که انگار خود تو هم در میانه‌ی داستانی.

او استاد فضاسازی است. «مدار صفر درجه»اش مصداق خوبی برای این فضاسازی است. یکی از نوشته‌هایش را که خیلی دوست می‌دارم قصه کوتاه «دیدار» است در کتابی به همین نام. قصه‌ی پیرزنی که خبر مرگ دوست دیرینه‌اش دده نصرت را می‌شنود و مصمم می‌شود که حتما به شهری که دوستش در آن زندگی می‌کرده، برود. و قصه، سفر تنهای این زن است. و مونولوگ‌هایی با خودش. برگشت به گذشته و یادآوری صحنه‌هایی با دوست دیرینه‌اش. و اتوبوسی که می‌رود و می‌رود…:

«…مردش که مرد، باور نمی‌کرد (بعد از پنجاه سال تنهام بذاره؟ – نمی‌شه!). شده بود. (دده نصرت، تو هم رفتی.) کجا خاکش کرده‌اند؟ زیر کپه درخت؟ بعد از کندال (همه رفتن، همه! – بادله، شکر، نیمتاج- همه، همه!) مردش که مرد باور نکرد (حاجی زنده بود، زنده! انگار می‌خندید دم آخر!) با چه احترامی تابوتش را برداشتند و بردند مسجدجامع و تو شبستان گرداندند تا میت، لحظه‌ی آخر با مسجد وداع کند. همه بودند، همه مردم محل، بازاری‌ها، کسبه، حاج سید شرف‌الدین هم بود، ثقه‌الاسلام هم بود با ریش سفید بلند و عمامه بزرگ سبز. حاج غلامعلی طلا آینه‌بند، بلند‌بالا – با قبای بلند- زیر تابوت را گرفته بود و عرق می‌ریخت (چه حرمتی ننه! چه عزتی!) بعد از حاجی، دده نصرت شش ماه تمام همدمش بود – شب و روز- (بچه‌ها!)- حاجی غلامعلی هر روز، صبح اول وقت سر می‌زد (کمی؟کسری؟) بعد، چند پک می‌زد و بعد می‌رفت بازار (هوف! حالا دیگه ئیطور نیست! قدیمیا همه رفتن، همه!). چشمان ننه غلام رو هم می‌نشیند…»

«داستان یک شهر» را که خواندم، هوا کردم بروم بندر لنگه را ببینم. بندر لنگه‌ای که به وقت خواندن قصه یک هفته با من بود. بندر لنگه‌ای که دیگر تمام کوچه‌ها و آدم‌هایش را خوب می‌شناختم…
رفتم. همان بود که گفته بود. کوچه به کوچه و میدان به میدان‌اش را رفتم. هوایش را کشیدم توی تنم و حس‌اش کردم. از بس این کتاب را دوست داشتم.

«…‌ بازار سرپوشیده را پشت سر می‌گذارم. علی دادی صدام می‌کند. دستم را تو هوا تکان می‌دهم. با کف دست به پیشانی می‌زند. انگار فهمیده است. نرده‌های آهنی دیواره‌ی گمرک سرم را گیج می‌کند. چشمم را رو هم می‌گذارم و از در پادگان می‌رانم تو. کسی صدام می‌کند. چشمم را باز می‌کنم. جسد علی را گذاشته‌اند رو قبر سرباز شهید و رو جسد پتو کشیده‌اند. پاهایم از رفتن باز می‌ماند. سرهنگ مهربان ایستاده است جلو دفتر گردان. گروهبان غانم، شتاب‌زده به چپ و راست می‌رود. سربازها، کپه‌کپه، جابه‌جا ایستاده‌اند. خروشی می‌رود به طرف آشپزخانه. چندتا از بچه‌های پاسگاه بندر کنگ، زیر سایبان آشپزخانه، دور هم ایستاده‌اند. یکهو از جا کنده می‌شوم و هجوم می‌برم به طرف جسد. استوار جهانگیر سر راهم را می‌گیرد. گروهبان غانم به کمکش می‌رسد. تقلا می‌کنم که از دست‌شان رها شوم. حالی‌ام نیست که می‌خواهم چه بکنم. تو بغل استوار جهانگیر دست‌وپا می‌زنم. از کنار جسد ردم می‌کنند… .»

اوایل گفت‌وگویمان نگران بود و بااحتیاط حرف می‌زد. نمی‌دانست قرار است آخر کار به کجا برسد. صبوری کردم تا خودش به اعتماد کردن برسد. بعد آرام‌آرام، گفت‌وگوها شفاف‌تر شد و در نهایت دل داد. گفت‌وگوها را با هیجان و لذت روی کاغذ آوردم و به او دادم تا ویرایش کند. آخرسر همه را با هم یک ویرایش نهایی کرد و بعد با لبخند دست‌نوشته‌هایم را برگرداند. این لبخند رضایت را هرگز از یاد نبردم. چشمانش هم می‌خندید.