دوستان خبرنگار در روزنامۀ وزین «شرق» از من خواستهاند که مطلبی در گرامیداشت نویسندۀ چیرهدست فقید، زندهیاد احمد محمود، بنویسم. مثل اغلب موارد متأسفانه این درخواست را خیلی دیر مطرح کردند و الان دیگر فرصتی نیست که من مفصلاً از ارزش کار محمود و سبک و سیاق او در داستاننویسی و اهمیتش در نثر داستانی معاصر سخن بگویم. این است که به یک یادداشت کوتاه بسنده میکنم.
احمد محمود را فقط یک بار دیدم. بهار یا تابستان سال ١٣٨٠ بود، وقتی درخت انجیر معابد تازه منتشر شده بود و جلسهای به همت اصغر محمدخانی، سردبیر مجلۀ کتاب ماه ادبیات و فلسفه که از معدود نشریات خوب آن روزگار در حوزۀ نقد ادبی بود، در دفتر مجله برگزار شد و من هم از جملۀ چند منتقدی بودم که کتاب را خوانده بودم و قرار بود نظرها و پرسشهایم را با نویسنده در میان بگذارم. تا آنجا که خاطرم است، خانم بلقیس سلیمانی و زندهیاد دکتر علیمحمد حقشناس هم در آن گفتگو شرکت داشتند. یادم است که محمود با آرامش و متانت، درست مثل کسی که گویی هیچ نسبتی با کتاب و نویسندۀ آن ندارد، به سخنان همۀ منتقدان گوش داد و بعد هم با فروتنی چیزی قریب به این مضمون گفت که «آمدهام بشنوم و نمیخواهم از خودم دفاع کنم. دریافت خوانندگان و منتقدان مهم است، نه عقاید و ادعاهای من دربارۀ کتاب». چون مشروح سخنان منتقدان و خود محمود در آن جلسه در کتاب ماه ادبیات و فلسفه (بهگمانم، شمارۀ آبان ١٣٨٠) منتشر شده، خوانندگان میتوانند به همانجا مراجعه فرمایند و نظر منتقدان و واکنش محمود را به نقد آنها ببینند و بیمناسبت نیست اگر روزنامۀ «شرق» همۀ آن مطالب را در همینجا بازنشر کند. محمود در آن زمان هفتادساله بود و من تقریباً نصف سن او را داشتم و راستش برحسب تجربههای پیشین که از این نوع جلسات نقد داشتم انتظارم این بود که محمود در برابر آرای ناقدان، و از جمله خود من، که جوان بودم و جویای نام، قدری مقاومت کند و باب جدل گشوده شود. اما این انتظار خوشبختانه برآورده نشد. محمود را در همان یک جلسه دیدار مردی فوقالعاده صادق و صمیمی یافتم. بسی منصفتر و نقدپذیرتر از آن بود که پنداشته بودم و رفتار صمیمانهاش اصلاً جایی برای بحث و جدل باقی نمیگذاشت. با این که دچار بیماری آسم بود، چهرهای گشاده و خندان داشت و یادم است که، بیاعتنا به آسم شدیدش، سیگار هم میکشید. در همان یک دیدار، به قول معروف، گِلِمان حسابی با هم گرفت و به خواست و دعوت خودش عکسی هم با او گرفتم.البته خودم متأسفانه هیچ نسخهای از آن ندارم (آرشیو عکسهای آن جلسه را به گمانم اصغر محمدخانی دارد). احمد محمود بدبختانه اندکی بعد، گویا بر اثر همان بیماری آسم، درگذشت و من فرصت دوستی بیشتر با او را از دست دادم. اما فرصت بزرگتر را جامعۀ ایران از دست داد. احمد محمود راستی عاشق ایران بود. این دعوی بیهودهای نیست. آثارش گواه این موضوعاند. افسوس که بهترین اثر او، که به نظرم در زمرۀ ده اثر برتر ادبیات داستانی مدرن ایران در قرن بیستم است، یعنی همسایهها، هنوز هم اجازۀ نشر ندارد و سودجویان فرهنگفروش آن را تکثیر میکنند و در کنار سایر کالاهای قاچاق در حاشیۀ خیابانهای تهران آزادانه میفروشند بیآنکه دیناری از حاصل زحمت او نصیب خانوادهاش شود. این البته ظلمی نیست که فقط شامل حال او شده باشد. حاصل زحمت بسیاری از نویسندگان زنده و مردۀ این مملکت به همین ترتیب دارد به باد غارت میرود و نه وزارت ارشاد در این باره اقدامی میکند و نه هیچ نهاد دیگری. این همه تقدیر و بهاصطلاح گرامیداشت در روزنامهها و مطبوعات چه فایدهای دارد وقتی نویسندگان و فرهنگسازانی چون محمود در زندگی و مرگ چنین برهنه و بیدفاعاند. از یک سو، از نشر قانونی شاهکاری مثل همسایهها ممانعت میکنند و از دیگرسو دست قاچاقچیان فرهنگ باز است تا همان کتاب را بچاپند و آزادانه در خیابانها بفروشند.