در اوایلِ تابستانِ شصتونه یک روز درآمد که میخواهد رمانی در بارۀ جنگ بنویسد، که شاید ادایدینی به همولایتیهاش باشد، و نوعی تجدیدنظر و تکمله بر «زمین سوخته» که در نوشتن و چاپِ آن قدری تند رفته بود. «زمین سوخته» زمانی منتشر شد که هنوز ترکشهای انفجار جنگ و غبار کورکنندۀ ناشی از آن فرو ننشسته بود و نویسندهای با جَنَم محمود نمیتوانست شاهد بیطرفِ کشوواکشهای معرکهای باشد که پایش در آن گیر بود و برادرِ جوانش را قربانی گرفته بود. ازهمینرو در لابهلای سطرهای آن کتاب گاه میتوان دید که چهگونه نویسنده در پرتو هدفی سیاسی یا اخلاقی داوری کرده است؛ بهویژه که رگهای از شخصیت خودش هم در سیرت راوی سرشته بود. درواقع او مجالی برای چشمانداختن به درون لایههای چندگانۀ واقعیت پیدا نکرده بود؛ اگرچه میدانست آنچه بهعنوان واقعیت میبینیم، در مقام نویسنده وصف میکنیم، وجود کاملی ندارد. حالا باز به صرافت افتاده بود تا زندگیِ شگفتِ همان آدمها و مصیبتهای هولآوری را که از سر گذرانده، یا بر سرشان آورده، بودند، با زیروبم لهجههای رنگینِ آنها در قالب و صورتی دیگر ثبت کند. درحقیقت او بر آن بود تا واقعیت را بهگونهای بازتاب دهد که درعینحال واقعیت جدیدی هم بیافریند.
از من خواست با دوستان و آشنایانی که در مرکز اسکانِ جنگزدگان، در زیرِ پلِ سیدخندان، داشتم قراری بگذارم. آنجا زمانی هتلِ سهستارۀ بزرگی بود که حالا چند هزار بیخانمان جنوبی در اتاقهای دودزدهاش چپیده بودند. آن هتلِ سهستاره ریختوروزِ یک اردوگاهِ تمام عیار را پیدا کرده بود و از ایوان و پنجرههاش رخت شسته و انواع خردوریز و تیروتخته آویزان بود. من و محمود به مدت سه ماه، هفتهای چند ساعت، به آن هتلِ شلوغ میرفتیم تا پایِ صحبتِ آدمهایی از همهرنگ بنشینیم که دربهدریها و مصایب خود را از دستِ اول برای ما نقل کنند. نه ضبطصوت همراهِ خودمان میبردیم نه یادداشتی برمیداشتیم. آن رمان قرار بود نوعی «ادبیات سکوت» باشد، آنگونه که والتر بنیامین گفته است، یعنی جنگ را از زبانِ کسانی نقل کند که دستشان از آتشِ جنگ دور نبود اما در انزوای خود خلیده بودند- مردمانی که گوشتشان تا استخوان سوخته بود و پوستشان کِز برداشته بود – اما صداشان را کسی نمیشنید؛ هرچند کسانی که کنار گود هم نبودند از زبانِ آنها حرفهای بسیار میزدند. برای آنها جنگ چیزی نبود که پشتِ سرشان باشد یا به گذشته تعلق داشته باشد، بلکه در برابرِ آنها، دوروبرشان، کماکان حضور داشت، و وقتی روایت خود را با لهجه و لحنِ طبیعیشان میگفتند ما تأثیرش را به وضوح میدیدیم. البته شیرینکاریها و خوشمزگیهایی هم بود که قند در دلِ هر شنوندهای آب میکرد.
در همان یکیدو جلسۀ اول محمود چنان با آنها ایاق و محرم شد که گویی یارِغارِ کوچههای کودکی آنها است، بااینکه اغلب او را بهعنوانِ نویسنده بهجا نمیآوردند. چنان میجوشید و با گرمزبانی سرِ حرفشان میآورد که گویی اگر نگویند آن حرفها برای همیشه ناگفته میمانَد -واژه ها را از سکوت و مفاهیم را از ابهام بیرون میکشید- و گاه به نظر میآمد در لحظهای از یک رؤیا منجمد شده است، و من هیچ دلم نمیآمد به بیداری بازش گردانم. گاه لهجههایی را میشنیدیم که حتی برای ما هم چندان مفهوم نبودند و دیگر اهمیت نداشت که معنای کلمات یا اصوات را درک میکنیم یا نه، زیرا نقلِ آنها به چنان سطحی از خلوص میرسید که گویی جذبهای از مأورایطبیعه در خود دارد. شاید هم در همولایتیهای ما نوعی اشتیاق گنگ برای بازشناختن خودشان در ادبیات وجود داشت. آنچه را تجربه کرده بودند ازنو میآزمودند و با نامیدن آنچه فراموش کرده بودند واقعیت جدیدی را به یاد میآوردند.
هرچه بیشتر پای حرف آنها مینشستیم میدیدیم که واقعیت عرصۀ کشاکش زبانها است؛ میدانی است که هرکسی به زبان خودش، ولو به لکنت و اشاره، واقعیت را بازگو میکند و هرکسی حضورش را با زبانش توجیه میکند. ناگزیر باید واقعیت را از میان برخوردهای گفتوگووار آنها بیرون میکشیدیم و میساختیم. اغلب همینطور است. روایت ما را نه با «واقعیت» بلکه با تخیل روبهرو میسازد، که در آن همهچیز واقعیتر از واقعیت جلوه میکند. آن رمان قرار بود نوعی مقابله با تهدید سکوت و تحقیر زبان هم باشد، که به سرانجام نرسید. تکههایی را که برای دستگرمی نوشته بود چندباری برایم خواند. اما مجال نوشتن کاملِ آن را پیدا نکرد، شاید آن را پسِِ دست گذاشته بود تا روزی که پروپایِ خود را در این کار قرص ببیند به طرفش خیز بردارد.
این اتفاقی است که برای نویسندهجماعت بسیار میافتد. از دستِ محمود چیزی درنرفته بود. وقتش را هم حرام نکرده بود. او همواره چیزی زیرِ دست داشت، و از نوشتن بود که تسلی پیدا میکرد. برایش نوشتن، خودِ نوشتن، بیش از حاصلِ کار اهمیت داشت، و ازهمینرو نوشتن را مقولهای جدای از چاپکردن میدانست. بر این عقیده بود که نویسنده باید کارآموزی کند و مثلِ یک ورزشکارِ حرفهای خود را گرم و زنده نگه دارد و به وجودِ خودش وسعت بدهد. بنابراین مینوشت تا بهرهاش را از هر روزی که بر او میگذرد بگیرد، و بهاینترتیب بود که جلو حرامشدن روزهاش را میگرفت.
گاهی که کیفش کوک بود خیال هم میبافت که مثلاً بیا پایِ پیاده، یا اگر نشد با دوچرخه یا الاغ، دور ایران را بگردیم، به سیاقِ سیّاحانِ عهدِبوقی یا زایرانِ اجدادی، با لولههنگ و کوزهقلیانی و قُبُلمَنقل از تهران راه بیفتیم و شهر و روستا و دهکورههای ایرانِ بزرگ را از پاشنه درکنیم. این داعیه را داشت که نویسندۀ واقعی میبایست سرزمین و مردم کشورش را از نزدیک بشناسد. یکروز که نشسته بودیم کاغذِ طومارمانندی از زیر میز پایهکوتاهش درآورد که در آن سیاهۀ ملزوماتِ سفر و نقشه و مسیرِ دقیقِ حرکت را مشخص کرده بود، حتی نوعِ مقابله با راهزنها و رماندنِ حیواناتِ وحشی و درنده و کیفیتِ دفعِ دیگر مزاحمانِ احتمالی را هم از قلم نینداخته بود. حساب کرده بود اگر روزی سه یا چهار منزل گز کنیم شش ماهه همۀ خاک ایران را سیروسیاحت کردهایم. قوۀ تخیلِ پروپیمانی داشت.
در آن زمان اتفاق تازهای هم افتاده بود. پس از سالها که همۀ درها به رویش بسته بود دری به تخته خورده بود و کتابهاش با تیراژهای بالا مرتب تجدیدِچاپ میشد و حقالبوقی دستش را گرفته بود. اینطوریها بود که بالأخره زمینه چید و نقشه کشید و تصمیمِ خود را گرفت. من به نوبت خودم خوشحال بودم که میدیدم محمود در پیرانهسر به فکر کوبیدن خانۀ کلنگیاش افتاده است که دیوارهاش طبله کرده بود و جابهجا سقف اتاقهاش لک انداخته و شوره بسته بود. او در بندِ خانه و پابندِ خانه نبود. رؤیایش داشتنِ یک اتاقِ مستقلِ بود تا چهار صباح باقیماندۀ عمر را با خیالِ راحت در آن قلم بزند. گاهی فکر میکنم کاش به این خیال نمیافتاد، نه استطاعتش را داشت و نه دست و پایش را. فقط نگاهش و حرکاتش آرام نبود، زندگیاش چنان بیتلاطم بود و خیالش- ظاهراً – چنان تخت که نمیتوانست بار وحشت اجارهنشینی و ساختن خانهای را که نرخِ خشت خشتش به سودا و تدبیر دلالگی هرروز نوسان میکرد به تنهایی به دوش بکشد. اهلِ حسابجویی و چرتکهانداختن نبود و برای همین دستودلش میلرزید. زندگیاش دور از این دقمصهها گذشته بود. در آن ایام، که ساختن خانه هی به درازا میکشید، بارها وحشت را در چشمهاش دیده بودم. چند بار غرش خشم او را هم شنیدم. اگرچه گوش شنوایی وجود نداشت – منظورم گوش آن آدمها و نَمکردههای متنفذی است که باید میشنیدند – ته دلش هیچ توقعی نداشت و اگر میغرید تنها فریادی بود از سر اعتراض که هیچ استغاثهای در آن نبود. هیچوقت تمنای توجهی نداشت، اما زندگی – بهتر است بگویم جسم خاکی – گاهی آدم را درمانده میکند. یکبار که نمیدانم سر چی ازجا دررفته بود یکی از رگهای درون گلویش گشوده شده و خون بر کاغذها و کتابهاش فواره زده بود. خودش میگفت به اندازۀ یک سطل خون ازم رفت و برادر همسرش ناجی که پزشک حاذقی است و خودش را از مطب به بالین او رسانده بود میگفت: بخت یارش بوده که رگ در گلو شکسته، والا شدت فشار خون و ترکیدن رگ فقط چند بند انگشت بالاتر میتوانسته کار را تمام کند.
همیشه اینطور نبود. آدم راهی را میرود و توان خود را از دست میدهد و وسواس هم او را میگیرد و آنوقت دشوار است بخواهد پیش این و آن، حتی رفقای دوجان دریک قالب، لب تر کند. او هرگز همچو عادتی نداشت. از کسی تقاضای لطف نمیکرد. این احوالات و ملاحظات با گز آشنای او، که برایش همچون معیاری سفتوسخت بود، نمیخواند. هرچه بر او تنگ میگرفتند کمر خود را تنگتر میبست و هرگز این قیاس فخرآمیز را هم نمیکرد که چهطور دیگران با حقارت زندگیهاشان اخت میافتند. در بیست سال آخر زندگیاش نه قصد سیروسیاحتی کرد و نه در بند بزرگداشت و «جشننامه» و تأسیس بنیاد و از این قبیل بود. آرزوی بازار دیگر و خریدار دیگر هم نداشت. داشتن یک خوانندۀ فارسیزبانِ حاشیهنشینِ بیادعا را از هر جایزه و تشویقی بالاتر میدانست. سیروسیاحت و حداعلای عشرت او در آن سالهای آخر همان کوهرویهای هفتگی بود و سیگاری که از دستش نمیافتاد. مناعت و قناعت او از چشم زمانۀ ما دور نماند.
زندگی نویسندگان، چنانکه برخی میپندارند، یک معما نیست؛ معمایی که معمولاً از دور برای بسیاری جلوههای جذاب و رمانتیکی دارد، اما در عالم واقع، یا درحقیقت، بیش از هر چیز تحمل عظیمترین نوع تنهایی در انزوای مطلق است. نویسندگی کندنِ کوه با تیشهای است که تیغهاش به باریکی و شکنندگی نوک قلم است، بیآنکه همواره راه به چشمهای جوشان و زلال ببرد. نویسنده دلوجرأت به خرج میدهد که یکتنه دنیایی را بر پایۀ خیال بنا میکند، دنیایی که بیش از هرکس خودش به آن نیاز دارد. او قرار نیست معمایی را حل کند، بلکه میبایست نشان دهد معمایی هست.
محمود میتوانست خاطرات و تجربههای گرانبهای خود را روی کاغذ بیاورد، اما چنین کاری نکرد. جوش و جنبش زندگی فقط در نوشتن داستان برایش معنا پیدا میکرد و هیچچیز به اندازه وفاداری نویسنده به داستان برایش اهمیت نداشت و این وفاداری در نظر او عبارت از این بود که نویسنده کارش را درست انجام بدهد، یا روشی را در پیش بگیرد تا بهترین کاری را که از دستش برمیآید ارایه بدهد. باقی امور برایش فرع بر این اصل بود. در نوشتن و در قولوقرارهاش بسیار باانضباط بود. احساسات صادقانه و صداقت معنوی را ارج میگذاشت و بههیچوجه از لحاظ اخلاقی ولنگار و از لحاظ فکری بیمسئولیت نبود. موقعی که معاش او به دست گردش روزگار تقریباً از حرکت بازایستاد حاضر نشد ارادۀ قلمش را به دست کسی یا کسانی بسپارد. گاهی میدیدم که به خودش سخت میگیرد و پیلهای را که به دور خود تنیده بود تنگ و تنگتر میسازد. اما هرگز نام و امضایش را زینتالمجالس جماعت خوشمَچران نمیکرد. نه حاضر بود میدانداری کند و نه مریدپروری. از هرگونه دستهبندی گریزان بود و بهخلافِ عرف و عادتِ وطنی نمیخواست کسی را در رکاب خودش داشته باشد. اهل مجادله و خطونشانکشیدن و پیچیدن به پروپایِ دیگران هم نبود و قلمش را برای مشاجرات ادبیِ باب روز تیز نمیکرد. هیچوقت لازم ندید دربرابر حملات انتقادی دیگران از خودش دفاع کند. گود اصلی او همان رمان بود که با انگیزههای حرفهای آن را مینوشت.‘