اگر سالهای قبل از شصتونه بود، «شاسب» - شخصیت داستانِ «بازگشت» – سرنوشت دیگری داشت. «نه. اینطور نیست. اتفاقا من با شاسب بدون دلسوزی، بدون ملاحظه و رحم مواجه شدم. شاید اگر سالهای قبل بود، طور دیگری با او برخورد میکردم»,١ اما حالا آنطور که برزو نابت، دوستِ سالیان محمود نوشته، اواخر مهر شصتونه است. روزگاری که «دیدار» چاپ شده. کتابی با سه داستان، دو داستان کوتاه و یکی نسبتا بلند. اما برخلاف رمانهای محمود، با زبانی موجز، مختصر و مفید. «دیدار را خواندم. چاپ شده است. سه داستان است. مادری که دنبال فرزند زندانیاش میگردد؛ زن پیری که از تهران راه میافتد تا در ترحیم خواهرش شرکت کند و بالاخره داستان سوم، بازگشت. شاسب بعد از پنجسال تبعید به شهر و خانوادهاش برمیگردد. همهچیز را دگرگون میبیند و جایی برای خودش نمییابد». این روایت نابت از «دیدار» است. داستان بازگشت تصویری از سالهای شکست بعد از کودتا به دست میدهد. فاصله میان «داستان یک شهر» و «زمین سوخته» را پر میکند. و به روایتی «در کنار همسایهها و داستان یک شهر یک تریلوژی را تشکیل میدهد». بازگشت، از مردی سخن میگوید که بعد از پنج سالِ سخت، به دیارش بازگشته تا واخوردگی و رخوتِ شکست را از خود دور کند و زندگی دیگری بسازد. «- سفر بهخیر شاسب! کی بود گفت؟ آشنا بود یا غریبه؟ – کسی نبود شاسب! گوشَت زنگ زد! با اشتها سیگاری گیراند و دود را بلعید تمام شد پنج سال! از میان پرده دود ناپایدار، پس گردن و سر بزرگ سرخی را دید - خم شده بود روی فرمان… خرمگس درشتی به شیشه پنجره چسبیده بود -زنگاری بدرنگ. چه میدونم، شایدم تازه شروع شده باشه!» سیویک سال عمر، چیزی نیست. سوار که شده بود دلش خواسته بود – اگر بتواند- آشفتگی ذهن را تو گاراژ جا بگذارد و آرام باشد. دستکم در طول راه. «باید از نو شروع کنم. هنوز وقت دارم… جوانم، دنیا خیلی بزرگه! برا همهکس جا هست -آرام، قانع، مثل بسیاری از مردم!» و تهسیگار را انداخته بود بیرون. اما هرچه به خانه نزدیکتر میشد،گذشتهها بیشتر جان میگرفتند. دوران تبعید، کار، درس، گذشتههای دور، کودکی، روزهای گرم و بلند، روزهای پرطپش و شادی، روزهایی که با یأس آشنا نبود و لحظهبهلحظهاش با همه فقر و تنگدستی، سرشار از امید بود. روزهایی که زندگی بود.
اواخر مهر شصتونه است، احمد محمود پس از «همسایهها» و «داستان یک شهر» و «زمین سوخته»، پس از دورانِ دانشکده افسری و بازداشت و زندان و تبعید، حالا سه داستانِ – در آنروزها کوتاه- نوشته است، با زبانی موجز و مختصر. تا قبل از آن شخصیتهایش سرنوشت دیگری داشتند: اعتراض، مقاومت، اعدام یا تیرباران. «داستان یک شهر». اعدام افسران نظامی. «تنها گزارش داستانی از دستگیری و تیرباران افسران سازمان نظامی و درخشانترین تصویر ممکن از سالهای پس از شکست ٣٢»,٢ حالا محمود (شاسب)، به واهیبودن آخرین امیدهای زندگیاش آگاه است، اما بهجای آنکه تن به نیستی بسپارد به یاری ذهنی اگرچه تیره و بدبین، تلاش میکند تا سرنوشت دیگری برای شاسب رقم بزند. پس دستنویسهایش را خط میزد و خط میزد تا با اشاراتی روشن، داستان را به آخر برساند. این هم وظیفه یا تعهدی است که باید به انجامش برساند، وظیفهای که هیچ دستکمی از دوران جوانیاش ندارد. این هم نوعی مقاومت است: گیرم نه برای آزادی یا آرمانهای انسانی یا سوسیالیستی، که نبرد برای نگاهداری از کورسوی امید، یا نوعی شهادتدادن بر هر آنچه شاهد آن بوده و هست.
گرشاسب بعد از پنجسال تبعید بازگشته است. اما تقدیر او در جامعه کودتازده که دوران سازندگی آمریکایی را میگذراند، درست مانند همان خرمگس روی شیشه پنجره اتوبوس است. دوره رونق اقتصادی و رشد بانکها است. اغذیهفروشیها جای کتابفروشیها را گرفتهاند. «رخت مردم عوض شده بود، رفتارشان عوض شده بود… ایستاد کنار خیابان و به مردم نگاه کرد… کتابفروشی امید را ندید. حدود کتابفروشی را نگاه کرد این عکاسی دنیا - چقدرم پُر زرقوبرق شده- اینم خرازی! دنبال چه میگردی شاسب؟ کتابفروشی امید. غارت شد که، یادت نیست؟ همان روز کودتا». گرشاسب دوستان گذشته را پیدا میکند، اما آنان دیگر هویت تازهای یافتهاند و تمایل چندانی به او ندارند. در خانه نیز پناهی نمییابد. «دید که هیچچیز مطابق تصوراتی که داشته نیست، همهچیز نکبتزده و چرک است، همه دروغ میگویند»٣. اما پرسشها و کنجکاویهای رضا، پسرخواهرش که به آرمانهای گرشاسب اهمیت میدهد یا مقاومت پسرخالهاش، آدم سادهای که در سازمان امنیت به حمایت از شاسب لب باز نمیکند، سایهروشن امیدی است برای او که دوران هراس و واخوردگی را تا حدی سپری کند.
اواخر مهر سالی که «دیدار» درآمده است، برزو نابت و احمد محمود به رسمِ پنجشنبهها در قهوهخانه هفتحوضِ درکه نشستهاند. نابت «دیدار» را خوانده و حرفش را پیش میکشد. «محمود راضی است. دستهایش را بههم میمالد و دنباله شالگردنش را روی سینهاش میاندازد: خوب، پس خواندیش و خوشت آمد. همیشه میل دارد نظر خوانندههایش را بداند. من میگویم: زبان موجز دیدار، برایم تازگی داشت. مختصر و مفید. محمود میگوید: میدانی یک چیز که مرا به نوشتن دیدار ترغیب کرد این بود که هرکس را میدیدم میگفت دارد یک رمان پنججلدی مینویسد یا مثلا چهار جلد از رمان ششجلدیاش تمام شده است». و بعد محمود میگوید که تقریبا تمام آدمهای این کتاب را از روی آدم معلومی ساخته است. نابت از پایان کار شاسب میپرسد، اینکه به نظرش نوعی ابهام در پایان کار او است. محمود میگوید: نه! پایان داستان معلوم است. نابت میپرسد: شاسب خودکشی میکند؟ «خودکشی؟ نه!» محمود معتقد است خوانندهای که به خودکشی شاسب فکر کند، دقت کافی به خرج نداده است. «تازه در همان صفحه آخر هم اشاراتی وجود دارد. اشارات روشن. مثلا باران میبارد». به اعتقاد محمود، باران در ادبیات ما علامت پاکیزگی و تطهیر است. نابت صحنه پایانی کتاب را در ذهن مرور میکند. همهچیز حکایت از خودکشی و نیستی دارد. آخر چرا باید شاسب نجات پیدا کند. شاسب در دوره شکست نمیتواند همرنگ این جماعتِ مطیع و منقاد شود. چطور میتواند دوام بیاورد. هیچ نشانهای از راه نجات نیست. هرچه هست انقیاد جامعه است و سرگشتگی شاسب. «فکر نمیکنید که شما دارید به شاسب ترحم میکنید؟ دلتان نمیآید او را به کشتن بدهید.»
محمود جابهجا میشود. انگار محکمتر مینشیند و میگوید: نه. اینطور نیست. اتفاقا من با شاسب بدون دلسوزی مواجه شدم. شاید اگر سالهای قبل بود طور دیگری با او برخورد میکردم. در داستان یک شهر برای اعدام گروه افسران اشک ریختم. آنموقع، شاید. طور دیگری نمیشد بنویسم. خود من صدای آخرین شعارهای آنها و صدای گلولهها را شنیده بودم. اما در مورد شاسب اینطور نیست».
َمحمود در فکر شاسب است، انگار بخواهد نابت را، مخاطبِ «احمد محمود»خوان را قانع کند میگوید: «اتفاقا در دستنویس اول داستان، در صحنه آخر، شاسب خودش را دار میزند. و عجب صحنه زیبایی هم بود. ولی بیشتر که فکر کردم، دیدم نمیشود. مگر میشود مبارزه تمام شود؟ مگر میشود شاسب خودکشی کند؟ میدانی، من ساعتها سرِ سرنوشت شاسب با ابراهیم یونسی صحبت کردم». محمود راضی است. دیدار را چاپشده و تماموکمال، انگار پیش چشم دارد و ارزق – شخصیت دیگر داستان بازگشت- را، که میگوید بنا دارد رمانی با محوریت شخصیت او بنویسد. «ارزق بزرگ میشود، منصبی پیدا میکند و جان و مال عدهای به دست او میافتد… محمود تأکید میکند: خواهم نوشت. اینقدر یادداشت برایش کنار گذاشتهام. با دستش قطر یک کتاب قطور یک یا شاید دوجلدی را نشان میدهد». حتا زبان مناسب و زاویه دید رمانش را انتخاب کرده است. شخصیتها پیش چشمش احضار شدهاند، تکتک را نام میبرد و تقدیرشان را در ذهن ادامه میدهد. و بعد اسم مصدق به میان میآید. «توی مردان سیاسی، محمود اسم مصدق را گمانم بیشتر از دیگران میآورد. هر کتابی را که راجع به او دربیاید میخواند. دکتر مصدق هیچکس را نکشت. دو ماه قبل میگفت: اگر دولتی، سازمانی، یا چه میدانم، آدمی از من حمایت میکرد و حداقل زندگیام تأمین میشد، یک سریال مفصل از زندگی مصدق مینوشتم. سریالی در پنجاه قسمت. با بازسازی آن دوران تاریخی». و بعد مثل اینکه دادگاه مصدق را پیش چشم داشته باشد میگوید: «آن محاکمات را، آن دوره را میشود روی پرده آورد». آقای بیآزار، مرد سالخوردهای که نابت در منزل دریابندری دیده بودش، گفته بود: «مصدق را در پادگان دوِ زرهی محاکمه میکردند. آنموقع ما هم در آنجا زندانی بودیم. گاهی که گروهبان ساقی سر ذوق بود چیزهایی از مصدق برایمان تعریف میکرد. یکبار گفت: زن مصدق به ملاقات او آمده بود و شکوه میکرد که ریختهاند و خانهشان را غارت کردهاند و خیلی خسارت زدهاند. مصدق، اینسوی میلهها، پا شد و درحالیکه بشکن میزد، میخواند: بازی اشکنک دارد، سرشکستنک دارد… محمود میگوید موقعی که ما را به پادگان دوِ زرهی بردند، محاکمه مصدق دوسهماهی بود که تمام شده بود. آنموقع داشتند افسران تودهای را محاکمه میکردند. من از پنجره سلولم میدیدم که آنها را برای محاکمه میآورند و میبرند. صدای گلولهها و صدای فریادهاشان را هم در شب آخر شنیدم… ولی زن دکتر مصدق هم زن شجاع و سردوگرمچشیدهای بود. از او بعید است در زندان به شوهرش شکایت برده باشد». شاید محمود در سالهای شصت که «بازگشت» را مینوشت شاسب را در همین حالِ مصدق یافته بود. شاسب سرشکستنکِ بازی را، مقاومت در این سرزمین را، پذیرفته بود. و محمود نمیخواست مقاومت تمام شود. برای همین آخر داستان را اینطور نوشت: «شاسب را دید، با پایجامه نو، قامت افراشته، میانجای خانه، زیر باران- خیسِ خیس و انگار مجسمهای از سنگ».