پناهنده استعاره، جاودانگی و بی کرانگی
بابک صحرانورد
آنچه در ادامه می خوانید یادداشتی است درباره کریم دشتی، شاعر کرد. نویسنده یادداشت مجموعه ای از شعرهای دشتی را به فارسی ترجمه کرده و آماده انتشار دارد.
کریم دشتی شاعر معتبر کرد، متولد اربیل اقلیم کردستان است. از اواسط دهه 70 میلادی آثارش به تدریج در نشریات کردی زبان عراق منتشر شده و در سال 1980 اولین مجموعه شعر مستقل خود را با نام (خاک و عقاب) به چاپ رسانده. تاکنون بیش از 20 مجموعه شعر از او منتشر شده و جوایز متعدد و معتبری را به پاس آثارش از آن خود کرده. او به یکی از صداهای ماندگار در شعر کردستان بدل شده و همواره نامش در کنار نام های آشنایی چون «شیرکو بیکس»، «عبدالله پشیو»، «بختیار علی» و «دلاور قره داغی» آمده است.
دشتی در تصویرسازی آن هم با زبان تشبیه و استعاره قدرت خاصی دارد و ساده ترین واژه ها را با نگاهی شاعرانه به کار می گیرد. راوی شعرهای او در جست وجوی قلبی است تا جراحات و تراژدی های زندگی را در گوش جانش باز گوید. زخم های ناسور آدمی آن هم در این جهان آشفته او را مانند هر شاعر دردمندی دل آزار کرده و در سروده هایش نه به دنبال پاسخ به پرسش های انسانی خود بلکه به جست وجوی عشقی جاودان سرگشته می کند.
شعر کریم دشتی مانند دیگر شاعر بزرگ کرد، شیرکو بیکس زبانی استعاری دارد. او در سرود هایش بسیاری از مفاهیم و الزامات فلسفه وجودی را با زبانی عرفانی بیان کرده است که شاید بتوان در مولفه های زیر آنها را برشمرد:
بر گستره بیکران اشعار دشتی نوعی تفکر انسان گرایانه و اگزیستانسیالیستی حاکم است که با تصاویری بدیع سعی دارد به ما بگوید باید با سوالاتی که پیرامون زندگی و مرگ ما تنیده شده اند صادقانه تر کنار بیاییم و کمتر از پیش خود را درگیر جزییات ملال آور کنیم اما از لحظاتی که جان ما را آغشته به شوق و شور می کنند نباید هیچ گاه غافل بود. همچنین بر اشعار او بر این اندیشه استوار است که هرقدر دیگران آدمی را حمایت کرده باشند باز باید این خلقت پر تناقض به تنهایی مسوولیت زندگی خود را بر دوش بکشد و هر اندازه با دیگران دمخور شویم و با آنها همساز و یاور باشیم باز باید به تنهایی در مسیر دشوار زندگی قدم بگذاریم و در این رهگذر به دریافت ناب تری از خود زندگی می رسیم و آن اینکه زندگی با تمام غافلگیر بودن خودش باز به شدت ناعادلانه است و ما انسان ها به هیچ وجه نمی توانیم از رنج ها و مصیبت های زندگی و مرگ بگریزیم و باید صبورانه آنها را پذیرا باشیم. همچون مولانا که در زندگی چنان می زیست که خوشی ها او را هیجان زده نمی کرد و از ناملایمات به ستوه نمی آمد و پیوسته دم را غنیمت می شمرد و سرآخر با آغوش باز پذیرای سرزمین بیکران مرگ می شد.
تاکنون از این شاعر شاخص شعری به فارسی ترجمه نشده. امید است در آینده ای نزدیک از همین مترجم اولین گزیده شعر این شاعر کرد به فارسی در تهران منتشر شود. در این مجال یکی از سروده های او را می خوانیم که خواننده فارسی زبان با خواندن این قطعه به یاد شعرهای شاعر معاصر، بیژن جلالی خواهد افتاد هر چند این دو هر کدام با اندیشه های مستقل خود در جغرافیایی متفاوت بالیده اند و در آن، جهان شعر خود را لحظه به لحظه تداوم بخشیده اند اما مگر نه اینکه هر شاعر متعهدی شرح فراق می گوید اگرچه هر یک با زبان و ذهنیت و جهان بینی خود؟
در پایان شعری از کریم دشتی می خوانید.
بازی های زندگی
چونان سیگاری افروخته / زندگی مرا در فاصله های دم به دم می کشد/ و مدام پیکرم را هرس کرده و/ در تنوره ای ازظلمت می پیچاند/ آه، چه بیهوده است این زندگی/ گاهی به گریه ام انداخته و گاهی به سخره/ چکه چکه مرا سرمی کشد/ و بدنم را شرحه شرحه از هم می درد/ نگاه کن، شاعر کجا و زندگی به کجا؟/ دلخوشی هایم از زندگی/ چند بطری غم سرد و/ چند صندوقچه خیال و/ رفی از کتاب و عینکی برای دیدن/ چند ترانه برای گریستن/ یک بغل ریحانه ی عطرآگین اندیشه و/ مشتی سرشک کودکی/ و چند جعبه آه سرد است/ زندگی ام چیزهای ساده است/ افسردن ابدی به زیر سایه ستبر و سنگین اوج ها/ توقفی نه چندان در کنار جویبارها/ ساخت و پرداخت ایده ها/ آن هم با سنگ و چوب خرده خیال ها/ سرکشیدن چند جرعه ودکا، تلخ تلخ/ نوش کردن چند حبه شیرینی با هم قطارانم/ زمزمه کردن چند آواز دور دور/ که چونان بنگ ما را به باغستان وهم می افکند/ و زندگی همین است دیگر/ به مردی بنگی می ماند که ما را می افروزد/ آنگاه در جیب روح مان دست کرده، دار و ندارمان را به تاراج می برد/ گاه برای مان خروار خروار هر و کر خنده سوغاتی می آورد/ گاه سبدسبد به ما گریه ارزانی می دارد/ و بادی را که در جنگلستان می لولد برای مان می گستراند/ اما دزدانه، آهسته آهسته، زیر پای مان را خالی می کند/ تا آنجا که دیگر از ما رمقی نماند/ چه می دانم، زندگی عجیب است دیگر، سر شوخی ندارد/ نه روزنامه تورق می کند و نه شعر می نویسد/ گاهی سر میز ما می نشیند/ چندتای ما را پیشکش چینی بندزن می کند/ و می گوید: ببین این صنعت زیبای توست/ خرد و خمیرشده اند، آنها را بند بزن/ یا که مخلوق تازه ای بیافرین/ خب، این زندگی است دیگر؛ چه کنیم؟