نادر شهریوری (صدقی)
داستایفسکی برای شناساندن خویش هرگز به خود زحمت نداد، هرگز خودش را جز به وسیله قهرمانان داستان هایش فاش نکرد، در تمام طول زندگی اش ساکت و گوشه گیر و بدون دوست بود، شاید فقط در جوانی دوستانی داشت که گویا مایه بدبختی اش شده بودند. دلوز درباره قهرمانان داستایفسکی از وجود مشکلی اساسی میان شان می گوید و این همان چیزی است که آنها را منزوی و متوقف کرده است. دلوز می گوید همه چیز مثل این است که یک آتش سوزی اتفاق افتاده و همه چیز در حال سوختن و نابودی است؛ اما من -قهرمانان داستایفسکی- به جای فرار از مهلکه به خودم و اطرافیانم می گویم فعلا صبر کنید، جایی نروید تا اوضاع را تحلیل کنیم؛ چون چیزی مهم تر و عمیق تر وجود دارد که منجر به آگاهی بیشتر من می شود و تا مادامی که به آن فکر نکرده و متوجهش نشوم، از جای خود تکان نمی خورم. مقصود از آگاهی، گذشته از تعریف های رایج قلمرو است که «من» متاثر از جهان بیرونی می شود و آن گاه تاثیرات بیرونی را به سطح آگاهی و گاه به صورتی عمیق تر به ایده بدل کند. این در حالی است که ذهن نمی تواند نسبتی درست با امر واقعی پیدا کند؛ بنابراین کمتر می تواند در ارتباط با امر واقعی تعریف شود؛ اما ذهن در همه حال کار خودش را انجام می دهد. خصیصه مهم بسیاری از شخصیت های داستایفسکی، کار ذهنی و اصرار بر آگاهی و تاثیرپذیری از وقایع و اتفاقات بیرونی و تعیین آن با خود، دیگران و جهان پیرامون است. این آگاهی به تدریج آنان را مانند خود داستایفسکی گوشه گیر و تفسیرگر بار می آورد، تا به آن اندازه که بعضی از آنان برای خود وجودی تام قائل می شوند. شاید به همین دلیل آدم های داستانی اش نه بیانگر تیپ اجتماعی بلکه بیشتر در قالب شخصیت ظاهر می شوند؛ شخصی که از دیگر اشخاص جدا می شود؛ هرچند با آنها پیوند و یگانگی دارد که حد و حدود آن تعریف ناپذیر و اسرارآمیز است. آگاهی دیگر، آگاهی هملتی است. این آگاهی اگرچه به شکل دیگر است؛ اما از همان مناسبات آگاهی با تاثرات بیرونی پیروی می کند. در هملت، ما با شخصیتی در خود فرورفته، منزوی و حساس به وقایع بیرونی روبه رو می شویم که دائما وقایع بیرونی را تحلیل و تفسیر می کند؛ اما از طرف دیگر با انباشت آگاهی روبه رو می شویم. هملت می داند یا در حقیقت آگاه است که عمویش قاتل پدر و همسر مادرش است؛ اما در کنش خویش تعلل می کند و هر بار آن را به دلایلی به تعویق می اندازد. ایده هملت بر این باور استوار است که کشتن عموی قاتل و غاصب فرومایه تاج و تخت که دیگران و خودش آن را اقدامی بجا و لازم می دانند، تغییری در ماهیت امور پیش نمی آورد و مناسبات قدرت در دربار دانمارک به روال گذشته ادامه می یابد؛ از این رو سرنوشت او را بابت کنشی که باید بکند؛ اما نمی خواهد یا نمی تواند، معذب و مغموم نگه می دارد تا کار او را مانند همه تراژدی ها یکسره کند. بیماری هملت که بسیاری آن را جنون او می دانند، در اصل حساسیت او و دریافت تاثیرات بیرونی است که انسجام او را به مثابه «من» یا «سوژه ای» که باید کاری کند؛ اما نمی کند، دچار ازهم گسیختگی می کند. این گسیختگی روحی را در حساس ترین مناسبات عاطفی هملت با مادرش و نامزدش اوفلیا مشاهده می کنیم. در نهایت هملت نامراد و ناکام از جهانی که آن را جهان فرومایگان می داند، می رود. در میان آدم های داستانی شخصیتی غریب به نام «بارتلبی محرر» وجود دارد که از دایره آگاهی یا همان تاثرات صرف بیرونی خارج است. این مسئله به او شخصیتی مستقل و قائم به خود داده است. «بارتلبی محرر» شاهکار هرمان ملویل، سرگذشت نسخه برداری -محرر- به نام بارتلبی است. او که مردی تکیده، رنگ پریده و بی رمق است، در دارالوکاله ای معتبر کارش را شروع می کند. کارش نسخه برداری از متن اولی و مطابقت آن متن با درستی یا نادرستی متن دوم است؛ کار یکنواخت، خسته کننده و حتی خواب آور؛ اما کاری است که بارتلبی بی وقفه انجام می دهد. او صبح نفر اولی است که پشت میز می نشیند و شب آخرین نفری است که از سر کار خود بلند می شود، پشتکارش چنان است که رئیس دارالوکاله که مرد دقیق و حسابگری است، از دیدن او با چنان سماجتی در کار خود احساس رضایت و قدرشناسی می کند و گاه با وجود جدی بودنش به وجد می آید و سرخوش می شود. بارتلبی با وجود آنکه کارمند محقری است و پادویی دارالوکاله را انجام می دهد؛ اما از فرمولی مختص به خود استفاده می کند. آن فرمول عبارت «ترجیح می دهم که نه» است که وقتی او مخاطب قرار می گیرد و از او می خواهند فلان کار را بکند، به عبارت «ترجیح می دهم که نکنم» بدل می شود. اول بار رفتار عجیب بارتلبی از آنجا شروع می شود که وکیل از او می خواهد تا کاری را در پستخانه انجام دهد. «... او را صدا زدم و آنچه را که می خواستم انجام دهد، بیان کردم... با لحنی بس ملایم و قاطع جواب داد ترجیح می دهم این کار را نکنم»1. پاسخ بارتلبی چنان شوکی به وکیل می دهد که گمان می برد درست نشنیده. بیان این عبارت بارها رخ می دهد تا آن حد که وکیل مستاصل می شود، از طرفی وکیل به بارتلبی سمپاتی پیدا کرده و منش او را نوعی مناعت طبع و بی نیازی می داند. بارتلبی در دارالوکاله زندگی می کرد و از طرفی دیگر «فرمول بارتلبی» دارالوکاله را دچار بحران کرده تا آن حد که تصمیم می گیرد آنجا را ترک کند. ترتیب چند کلمه ای که بارتلبی به کار می برد، اهمیتی اساسی دارد. این جمله کوتاه از دو قسمت تشکیل شده: «ترجیح می دهم» از خواست بارتلبی، خواستی که وجهی ایجابی دارد، نشئت می گیرد و «نه» که بلافاصله به دنبالش می آید، موقعیت های خلاف خاص بارتلبی را نفی می کند. این عبارت کوتاه، منطقه ای میان آری و نه، میان ترجیح دادن یا ندادن به وجود می آورد، منطقه ای نامشخص که صاحب دارالوکاله ای معتبر در آنجا معلق رها شده است. بارتلبی نسخه بردار کنشگر که تاثرات بیرونی در خواستش تاثیری ندارد، «برده آگاهی» نیست. از این نظر او نقطه مقابل شخصیت های داستایفسکی است که متاثر از تاثیرات وقایع و تاملات بی پایان درباره آن به یک تعبیر «برده آگاهی» هستند، تا به آن اندازه که آگاهی مانند مخدری قوی همه کردارشان را تحت تاثیر قرار می دهد. آگاهی صرفا آگاهی پیداکردن از موضوعی نیست؛ بلکه آگاهی یافتن در دل خود واجد مناسبات قدرتی است که در آن از طرف منی که آگاه است، درباره خودی که آگاه نیست، اعمال قدرت انجام می گیرد. نیچه در تعریف «برده آگاهی» می گوید: «آگاهی معمولا هنگامی ظاهر می شود که یک کل بخواهد خود را به کلی برتر وابسته کند... . آگاهی در نسبت با موجودی متولد می شود که می توانیم تابع آن باشیم»2. بدین سان از نظر نیچه آگاهی، آگاهی یک فرودست نسبت به فرادستی است که فرودست به آن وابسته است یا در آن ادغام می شود. شخصیت بارتلبی یا تشخص او اتفاقا آن است که خود را در نسبتی با فرادست قرار نمی دهد تا در مناسباتش هضم شود. بدین سان آگاهی در برابر منی که «ترجیح می دهد بگوید نه» فروتن می شود. کنش بارتلبی این بار وکیل را تحت تاثیر قرار می دهد، در حقیقت ورق برگشته و مناسبات قدرت تغییر پیدا می کند. این بار وکیل تابع بارتلبی می شود، او حتی نسبت به گذشته بارتلبی کنجکاو می شود و درمی یابد که بارتلبی در واشنگتن کارمندی جزء در دایره مرسولات باطله بود و سپس به خاطر تغییر و تحول اداری از کار بی کار می شود و بعد از مدتی بی کاری به دارالوکاله او می آید. در آخر وکیل که دورادور بارتلبی را زیر نظر دارد، از مرگ او آگاه می شود، از مرگ کسی که گرچه دون پایه و محقر بود؛ اما در حقیقت بلندپایه بود. در آخر وکیل تحت تاثیر مرگ بارتلبی با خود می گوید رحمت خدا بر آنان که مایوس مردند.