.
درباره کتاب «سوزان سانتاگ در جدال با مرگ» دیوید ریف
انتشار : 1403/04/18

 نادر شهریوری (صدقی)
دوگانه های ادبیات بسیارند، ازجمله آنها سارتر/کامو است؛ سوزان سانتاگ در مقام منتقد این بار جانب سارتر را می گیرد و از سارتر علیه «خوبی» کامو دفاع می کند. به نظر سانتاگ کامو در نوشته ها و تاملاتش با طرح رابطه تنگاتنگ ادبیات و اخلاق می کوشد خواننده را با مقوله اخلاق روبه رو کند، در این صورت کامو ادبیات را وسیله ای می داند برای عبور از ادبیات. «ادبیات برای من همه چیز نیست اما بگذارید دست کم وسیله ای باشد».1 اتفاقا این همان کاری است که سارتر با صراحت بیشتری انجام می دهد؛ سارتر نیز می کوشد با تحمیل معنا-اخلاق به متن، همان «خوبی» کامو را استمرار بخشد، اما سانتاگ در سارتر چیزی را پیدا می کند که سخت او را تحت تاثیر قرار می دهد و آن آزادی اگزیستانسیالیستی است: «آزادی خودبسنده»، آزادی خودبنیاد، از آن نوع آزادی که به خاطر خود آزادی اهمیت پیدا می کند. نوعی خودبسندگی؛ خودبسندگی همان آزادی است که همچون تمام آثار هنری به خود بسنده می کند و ارتباطی به معنا ندارد و اگر معنایی به آن داده می شود آن را باید در تفسیر مفسران جست وجو کرد.

سانتاگ (1933-2004) در زمانه پرتنشی زندگی کرد؛ زمانه ای که امید و ناامیدی، زندگی و مرگ دوشادوش هم بودند. او چندان معاصر سارتر و کامو نبود، اما اگزیستانسیالیسم سارتری فضای آن زمانه را به تسخیر خود درآورده بود. ایده های اگزیستانسیالیستی صرفا ایده های ذهنی نبودند، بلکه ایده هایی بودند که در عین حال به درد زندگی، مرگ، عشق، دوستی و مبارزه می خوردند و این با شخصیت و ایده های سانتاگ همخوانی داشت. ازجمله ایده های اساسی اگزیستانسیالیستی مسئله «مرگ» است. به نظر سارتر ما تنها به وسیله مرگ محدود شده ایم و دقیقا به خاطر همین نیستی است که به هستی خود پی می بریم یا به آن آگاهی پیدا می کنیم. مرگ شمشیری است که هر لحظه ممکن است فرود آید و زندگی آدمی را درهم بپیچد، اما حضور آن اجتناب ناپذیر و حتی لازم است، چون زندگی حیات خود را در مرگ جست وجو می کند. آنتوان روکانتن، قهرمان رمان «تهوع» سارتر، وارد کافه ای می شود و از پیشخدمت کافه می خواهد صفحه ای را که آنتوان دوست می دارد و برای او تداعی خاطره هایی است، بگذارد. وقتی صفحه زیر سوزن گرامافون می چرخد آنتوان سرشار می شود، نت ها در نظمی مقدر یکی پس از دیگری می آیند و محو می شوند، اما مرگ آنها ضامن حیات ملودی می شود؛ باید بگذرند، باید بمیرند تا ملودی جان بگیرد، تنها در این صورت زندگی استمرار پیدا می کند. مرگ از نگاه اگزیستانسیالیستی سارتر همواره بعدی متفاوت پیدا می کند، چون مرگ اگرچه در کنار «عشق»، «دوستی» و... قرار می گیرد، اما ابهام متافیزیکی آن بیشتر است. از این نظر مرگ می تواند نقطه شروع برای «خودشدن» یا به تعبیر سانتاگ «خودبسنده بودن» باشد. در حالی که عشق، دوستی، خطر کردن و... در موقعیتی به مراتب پایین تر از مرگ قرار می گیرند، چون به ندرت و گاه اصلا پیش نمی آید که عشق، دوستی، رفاقت و... بر تنهایی مرگ و «خودبسنده بودن» آن غلبه کند.

دیوید ریف در کتاب «سوزان سانتاگ در جدال با مرگ» گزارشی از روزهای آخر زندگی مادرش ارائه می دهد. گزارش او روایتی سرراست از زندگی زنی است که به مرگ همچون ابهامی متافیزیکی می نگرد و تاملات و یادداشت هایش درباره نیستی، نوری به هستی می افکند. دیوید درباره مادرش می گوید زندگی سختی داشته و همین طور کودکی ناشاد، حس اینکه مطرود است و دوست داشته نمی شود، کودکی که کودکی نکرده و همیشه در فردا زندگی کرده است. از این نظر شباهتی به زندگی مارگریت دوراس (1914-1996) داشته است. این هر دو نویسنده با حساسیتی بیشتر از معمول هم زمان با مسئولیتی اجتماعی در عین حال واجد نوعی «خودبسندگی» بودند، از آن نوع بسندگی که به آزادی و رهایی از قید و بند ارتباط پیدا می کند. دوراس نیز در انتخاب دوگانه سارتر/کامو، بیشتر جانب سارتر را می گیرد. اگرچه به کرات علیه او موضع می گیرد، اما او نیز همچون سانتاگ به این باور می رسد که لزومی ندارد آدمی خود را با حقیقت پیوند زند در حالی که آنچه اهمیت دارد خود زندگی است. «زندگی شوخی بردار نیست، چون بسیار مهم تر از آن است که به طور جدی درباره آن حرف بزنیم». زندگی در سانتاگ اهمیتی بیش از حد پیدا می کند، شاید از آن رو که همواره مواجه با مرگ و نیستی است. «سرطان یار قدیمی او بود، او کهنه کار بود، زیاد می دانست، دقیق تر بگویم او به اندازه کسی که به خود وفادار است به کسب اطلاعات وفادار بود. در اینجا ریشه دارترین اعتقاد مادرم نسبت به خودش نهفته، ایمان به توانایی خویش در پذیرش و درک حقایق و سپس رویارویی با آنها».2 ایمان به توانایی خویش رویایی اگزیستانسیالیستی است؛ رویایی که توانایی آدمی را تا بدان حد می داند که می تواند سرنوشت خویش را بیافریند، رویایی که ممکن است به تحقق نپیوندد، اما او را «خودبسنده» می کند تا سفر یگانه فرصت را بپیماید و بر شعله سوختن خویش تا جرقه واپسین بماند.* ایده به خود بسنده کردن یا به تعبیری ساده تر به خود متکی بودن، یعنی با چشمان هستی به نیستی نگریستن، هستی سانتاگ را شکل می دهد. او در همین جاست که حساب خود را از مسیحیت و مارکسیسم جدا می کند. سانتاگ در مسیحیت و یهودیت و همین طور مارکسیسم وعده جهانی دیگر، فراتر از جهان موجود را می بیند که وجود مستقل و خودبسنده این جهان را برنمی تابد. به نظر سانتاگ وعده جهانی دیگر در دل باورمندان امید به وجود می آورد، در حالی که در جهان خودبسنده یا آدمی که می خواهد به خود بسنده کند، امید فی نفسه وجود ندارد، چون جهانی مستقل و نه وابسته وجود دارد که وعده به جهانی دیگر نمی دهد. «امید به اینکه به رغم موقعیت های تراژیک این جهانی، جهانی دیگر سر برمی آورد، در جهانی که یهودیت و مسیحیت به تصویر می کشند هیچ رخداد اتفاقی و مستقلی وجود ندارد».3 در اینجا سانتاگ میان جهان واقعی، جهانی که در آن زندگی می کند، بیمار می شود و سرطان می گیرد، با جهانی که وعده می دهد فرق قائل می شود. سانتاگ این جهان را با ناامیدی اما ناامیدی فعال - ناامیدی که بی تفاوت نمی ماند- می پذیرد. از نظرش این جهان مستقل، جهان خودبسنده، جهانی که به خود متکی است و نه نیروی ماورایی که او را برهاند، جهانی مملو از تراژدی است، اما هرچه هست واقعی است، جهانی که در آن عدالتی وجود ندارد و همین طور امید؛ امیدی که بنا بر ماهیت خود وعده می دهد. اتفاقا بیماری سانتاگ از این جهت اهمیت پیدا می کند که او بدون امید با بیماری و در پی آن عدم روبه رو می شود. از این نظر سانتاگ را می تواند به یک معنا «کنشگر مرزی» در نظر گرفت. مقصود از موقعیت مرزی، موقعیتی است که وجود یا هستی با ناکامی به صورت حاد یا عدم روبه رو می شود؛ موقعیت هایی مانند رنج، پوچی، یاس، عدم قطعیت در کار جهان و مرگ موقعیت هایی مرزی اند که هم زمان ما را به موقعیت نهایی می رسانند که طی آن آدمی می کوشد با خود روبه رو شود یا چنان که سانتاگ در روزهای منتهی به مرگ خود گفته بود، می کوشد «بیمار مطلع و فعالی باشد».4 این مسئله به بیماری و مرگ وجهی متفاوت می دهد، زیرا آدمی در آن لحظات نهایی با نگره هایی تازه از هستی روبه رو می شود که تا قبل از این دریافت نکرده است.

اهمیت سوزان سانتاگ در صداقتش بود، اینکه نمی خواست به خود دروغ بگوید. او اگرچه در زندگی اش و همین طور فعالیت ها و نوشته هایش دنیای بهتری را در سر می پروراند، اما صراحت و روشنی اش چیز دیگری به او می گفت. «او از نظر سیاسی و فراتر از آن دیدگاه اکولوژی، امید بزرگ تری در سر نداشت جز اینکه جهان بهتر شود، منتهای مراتب ظن قوی به او می گفت که احتمالا بسیار بدتر خواهد شد».5