.
به بهانه چاپ جدید «بیروت 75» با ترجمه سمیه آقاجانی
انتشار : 1403/06/26

«آفتاب تند و داغ بود. همه چیز در آن خیابان دمشق له له زنان عرق می ریخت. ساختمان ها و پیاده روها از هرم گرمایی که از همه چیز برمی خاست تب دار می لرزیدند. صداها نیز سخت سوخته و خاموش بودند. فرح دمی پنداشت همین حالاست که خیابان سراسر از هوش برود». این آغاز داستانی است از غاده السمان با عنوان «بیروت 75» که به تازگی چاپ جدیدی از آن با ترجمه سمیه آقاجانی در نشر ماهی منتشر شده است.

غاده السمان شاعر، داستان نویس و رمان نویس سوری است که به ویژه در ایران بیشتر با شعرهایش شناخته می شود و این وجه شهرت او البته چندان بیراه هم نیست، چراکه از او به عنوان یکی از چهره ای اصلی و متقدم شعر نو در ادبیات عرب یاد می شود. اما غاده السمان رمان ها و داستان های درخورتوجهی هم در کارنامه اش دارد. «بیروت 75» نخستین رمان او است که یکی از آثار برجسته ادبیات عرب به شمار می رود که در آن تصویری از بیروت در آستانه جنگ داخلی به دست داده شده است. «بیروت 75» چند سالی پیش از شروع جنگ داخلی منتشر شد و ازاین رو برخی منتقدان آن را پیشگویی نویسنده از جنگ دانسته اند.

مهاجرت، فقر و محرومیت و فساد نهفته در بیروت و نیز ساختار نابرابر و مناسبات طبقاتی این شهر ازجمله مضامینی است که در «بیروت 75» مورد توجه نویسنده بوده اند. غاده السمان همچنین به مسئله زنان در جهان عرب و به طور کلی سرکوب و استثمار مضاعف زنان هم توجه کرده و این هم یکی دیگر از دلایل اهمیت این رمان است. در بخشی از رمان «بیروت 75» می خوانیم: «او پیش راننده نشسته بود و دختر بغل دستش روی صندلی کنار پنجره. مادر دختر، گریان و بی تاب، با او خداحافظی کرد. دختر، که انگار از دست مادر به تنگ آمده بود، نگاهی به راننده انداخت بلکه زودتر حرکت کند. فرح یاد مادرش افتاد. آه که چقدر از لحظه خداحافظی بدش می آمد، آن دم که واژه های سنگین و چسبناک همچون کندر تف شده بر زبان می آیند. مادرش هیچ گاه نمی گریست؛ با دست های زبرش، که همیشه آغشته به خاک کشتزار بود، چهره اش را می پوشاند. دلش که پر می شد هم همین کار را می کرد. بعد آرام می نالید، بی آنکه اشکی بریزد. فرح ناله مادر را بدشگون می دانست. شاید برای همین بی خداحافظی گریخته بود! نامه سفارش پدر به نیشان، آشنای پولدارشان در بیروت، پشت و پناهش خواهد شد. نکند نامه را گم کرده باشد؟ برای صدمین بار، دستش را به جیب برد و روی آن کشید. ناگهان یادش آمد فراموش کرده ساعت زنگ دارش را بیاورد و در گنجه را قفل کند. فراموش کرده بود یا نه؟ نمی داند. خیالش آسوده نیست. همیشه همین طور است. گاهی دیر سر کار می رسد، چون وسط راه یادش می افتد که فراموش کرده در گنجه اش را قفل کند. تمام راه دمشق تا دوما را برمی گردد که در را قفل کند، ولی می بیند آن را قفل کرده است! همیشه گمان می کند در گنجه اش را نبسته. وقتی برمی گردد، می بیند آن را دوقفله کرده است. آخر چرا برای قفل کردن آن گنجه این همه جوش می زند، با اینکه خوب می داند چیزی در آن نیست که کسی را به سوی خود بکشد؟ نمی داند».