.
نام نویسنده: رضا خندان مهابادی

درمیان داستان‌نویسانی که از دهه‌های چهل و پنجاه خورشیدی بر آمده‌اند، احمد محمود یکی از «شهری‌نویسان» است. «شهر» او فقط مدنی نیست، سیاسی هم هست. از این رو موضوع‌های سیاسی در آثارش جایگاه ویژه دارد. کتاب «غریبه‌ها و پسرک بومی» او سال گذشته به چاپ هشتم رسید. از آنجا که ویژه‌نامه‌ی این شماره‌ی «برگ هنر» به احمد محمود اختصاص دارد، انتشار نقد داستان کوتاه «پسرک بومی» در این صفحه نوعی ادای احترام به این داستان‌نویس خوب شهری است. برای وارد شدن به داستان «پسرک بومی» به نظرم مناسب‌ترین قطعه، صحنه‌ی پایانی داستان باشد که نه تنها نقش گره‌گشایی دارد، بلکه محل تلاقی و کانون همه‌ی عوامل جداگانه‌ای است که نویسنده آنها را به داستان راه داده است. از به‌هم رسیدن آنهاست که کانونی ایجاد شده و پایان‌بندی داستان شکل گرفته است. نکته‌ی مهم درباره‌ی پایان‌بندی این داستان نحوه‌ی شکل‌گیری آن است. پایان‌بندی بیش از آنکه توسط نویسنده رقم بخورد، توسط عوامل داستان به‌وجود آمده‌است و این از ویژگی‌های پایان‌بندی درست در داستان است. نویسنده «مقدمات» را آماده می‌کند، به حرکت می‌اندازد و آنها باید که در حرکتشان پایان‌بندی را بسازند. «دخالت» نویسنده در پایان‌بندی یا نشان از ضعیف بودن داستان است یا عامل تضعیف آن. صحنه‌ی پایانی داستان «پسرک بومی» از صحنه‌های در خور توجه است و پایان‌بندی آن، که در همین صحنه قرار گرفته، نمونه‌ای از پایان‌بندی موفق داستانی است.

«شهرو از ته جگر فریاد کشید
‌ـ‌ نه
که کسی نشیند و جماعت دوید و فروشگاه را دور زد و مثل سیل سرازیر شد جلو ماشین و ماشین… ایستاد.
شهرو دوباره فریاد کشید
‌ـ‌ نه، نه، نه
و دید که در ماشین تکان خورد و پیکان پهن سفید شکست… و پیت بنزین رو هوا چرخ زد و تا بتی پاهاش را از ماشین بیرون بگذارد، ناگهان ماشین گر گرفت و شعله‌ها زبانه کشید و شهرو جیغ کشید
‌ـ‌ نه
و خودش را به آتش زد و گیسوی گر گرفته‌ی بتی را تو بغل گرفت و… شعله‌ها زبانه کشید و زبانه کشید و بوی گوشت سوخته با بوی شور دریا و بوی گاز نفت که فضا را انباشته بود با هم قاطی شد.»
در قطعه‌ی فوق که بخشی از قسمت پایانی داستان است، نوجوان ایرانی (شهرو) و نوجوان فرنگی (بتی) در آتش می‌سوزند. این پایان برآیند دو عامل عشق و نفرت است.
آنچه پسر نوجوان ایرانی را وامی‌دارد تا خطر کند و برای نجات جان دختر فرنگی پا به میدان حادثه بگذارد، عشق است و آنچه آتش بر آنها می‌افکند نفرت. این دو عامل هر یک در سویی قرار دارند و این‌که چگونه تلاقی کرده‌اند به مسیر آنها در داستان مربوط می‌شود، پس مسیر عوامل عشق و نفرت را در داستان پی بگیریم:
شهرو پسر نوجوان حدود سیزده چهارده ساله‌ای است که به دختر دوازده ساله‌ی فرنگی علاقمند شده‌است و در پی آن است تا ارتباط خود را با او مستحکم کند. علاقه و خواسته‌ی شهرو که کارگر‌زاده‌ی فقیر و بی‌سواد است، به لقمه‌ای بزرگ برای گلویی باریک می‌ماند. همین را باغبان می‌گوید:
«ببینم تو خیال می‌کنی که عاشق یه دختر فرنگی شدن، کار هر پاپتی و گشنه گداس؟»