.
نام نویسنده: آتف راد

رمان درخت انجیر معابد آخرین رمان منتشر شده از زنده یاد احمد محمود و واپسین یادگار به جا مانده از این نویسنده ی بزرگ مردم گرا است که چاپ نخست آن در سال ۱۳۷۹ توسط انتشارات معین در دو جلد منتشر شد. این رمان, پس از رمان های همسایه ها, داستان یک شهر, زمین سوخته, مدار صفر درجه, پنجمین رمان احمد محمود است که در طول حدود چهل و پنج سال فعالیت ادبی او منتشر شده است. در این مدت, احمد محمود افزون بر این پنج رمان, هشت مجموعه داستان, یک برگزیده داستان و دو فیلم نامه نیز منتشر کرد که همراه با این پنج رمان کارنامه ی درخشان, پربار و ارجمند ادبی او را تشکیل می دهد.

رمان درخت انجیر معابد در ۱۰۳۸ صفحه و شش فصل نگاشته شده است. این رمان مفصل , که پس از رمان سه جلدی مدار صفر درجه بلندترین رمان احمد محمود است, رمانی روانشناسانه است و دو دید روانشناسانه ی محوری در آن قابل تمیز است: روان شناسی فردی ـ روان شناسی اجتماعی, و از این زاویه ی نگرش , رمان ? درخت انجیر معابد? دارای دو محور اصلی است: عصیان ـ خرافه , که در درازنای داستان در هم تنیده و به هم بافته شده اند و در پیوند تنگاتنگ با یکدیگر, کل منسجم و یکپارچه ای را تشکیل می دهند.
از دید روانشناسی فردی, موضوع این رمان زندگی پر فراز و نشیب و عصیان آمیز جوانی ماجراجو, بی آینده وناراضی از شرایط زندگی خود به نام فرامرز است که به دلایل مختلف روانشناسانه, باعث بروز آشوبی بزرگ می شود و شهرکی را به خاک و خون می کشد.
از دید روانشناسی اجتماعی, موضوع این رمان درختی است معروف به درخت انجیر معابد, که به دلایل جامعه شناسانه, به عنوان درختی معجزه گر و مقدس, نماد باور ها و اعتقادات آیینی مردم زود باور می گردد , روح خرافه پرست عوام الناس به آن ایمانی پرشور و تعصب آمیز می آورد و در نیایش آن برای خود هویت , قدرت , تکیه گاه و پناهگاه می جوید و در سایه اش به اقتدار می رسد.
به دیگر بیان, رمان درخت انجیر معابد داستان زندگی یک درخت و یک خانواده است که تنگا تنگ هم روییده و به بار و بر نشسته اند , اگرچه هر دو کژ رو و کج رویند ومیوه ی هردوان نارس است و نا مرغوب.
کانون اصلی رویداد ماجراهای این رمان , همانند دیگر رمان های احمد محمود شهری است واقع در جنوب ایران , که اگر چه در طول داستان هرگز به صراحت نام آن برده نمی شود ولی اشاره هایی که به اماکن و خیابان های داخل شهر و روستاها و محله های اطراف آن,چون زرگان , ویس , ملا ثانی , کوت سید صالح و کریت می شود, نشان می دهد که باید شهر اهواز باشد. بخش کوتاهی از داستان نیز در شهرکوچک و درجه دوم سومی به نام گلشهر, که ظاهرا شهری خیال پرورد است و هویت روشنی ندارد , می گذرد.
زمان وقوع حوادث داستان نیز به صراحت مشخص نشده است , ولی نشانه ها یی وجود دارد که نشان می دهد داستان از آغاز( روز اسباب کشی عمه تاجی) تا پایان ( روز به آتش کشیده شدن شهر و در آتش سوختن مهران شهرکی) , به تقریب, بین سالهای ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۵ می گذرد, و اگر خاطرات عمه تاجی را هم به حساب بیاوریم, رمان درخت انجیر معابد در مجموع حوادثی را که در نیمه ی نخست قرن اخیرخورشیدی برای خانواده ی اسفندیار خان آذرپاد اتفاق افتاده , مرور و روایت می کند.
درخت لور, که به درخت انجیر معابد معروف شده است , درختی است با عمری بیش از صد و پنجاه ـ شصت سال که به وسیله ی مرد غریبه ای , از بنگال آورده و در میان باغچه ی سرسبزی در میان شهر کاشته شده است. این درخت اسرارآمیز در درازنای سال ها و دهه ها, به تدریج با هاله ای از تقدس و تبرک پوشیده شده و شاخ و برگ انبوه افسانه هایی که حکایت از کرامات و معجزات آن دارد از تنه ی تنومند آن به هر سو روییده , در اذهان مردم کوچه و خیابان ریشه گسترانیده است, به تدریج دارای متولی و بارگاه و آداب و رسوم خاص گشته , به وجودی مقدس و آیینی بدل شده , و نماد و نشانه ی اعتقاد و باورعمومی و قدرت معنوی و اجتماعی عوام الناس گردیده است. مردم درمان بیماری های ناخوشان خویش را از او می طلبند, گشایش گره بسته و کور کارهای خویش را از او استدعا می کنند, به او متوسل می شوند و برآورده شدن حاجات خود را ملتمسانه از او می خواهند, در درگاهش شمع روشن می کنند , نذر و نیاز می کنند, مناجات می کنند, استغاثه می کنند. دردمندان و مضطران خود را با زنجیر به آن می بندند , وهیچ کس جراًت ندارد چیزی در مخالفت یا انکار تقدس و کرامات این درخت مقدس نما ی دروغین بگوید یا قدمی در راه محدود کردن رشد آن بردارد. متعصبان شهر با تعصبی غیورانه و کورکورانه به درخت انجیر معابد ایمان دارند, هر صدایی را که در انکار معجزات و کرامات درخت بلند شود یا در تقدس آن تردید کند در گلو خفه می کنند, هر دستی را که قصد بریدن شاخه های بشتاب پیش رونده ی درخت یا ریشه کن کردن آن را داشته باشد, قلم می کنند و می شکنند.
اما درخت انجیر معابد در حقیقت درخت لور درجه دوم نامرغوبی است با میوه ای غیر قابل خوردن, درختی است با مشتی شاخ و برگ و ساقه و ریشه ی معمولی که اگر دو روز آب نخورد خشک می شود, درختی است با رشد سریع و ناهنجار, که ریشه های هوایی آن به محض تماس با خاک مرطوب و مناسب باغچه ریشه می گسترانند و ساقه و شاخه می دوانند, و شاید همین رشد پر شتاب و تزاید سرطانی درخت, آن را در ذهن و خیال مردم به موجودی جادویی, ماوراء طبیعی و مقدس تبدیل کرده و به آن هویتی مرموز و آیینی بخشیده است.
زندگی پنج نسل از مردم شهر با حیات اسرارآمیز این شجره ی مقدس نما در هم آمیخته , تنگاتنگ به هم تنیده و به سختی به هم گره خورده است, به طوری که جدا ساختن آن ها و تشخیص شان از هم , پس از گذشتن بیش از صد و پنجاه سال در هم آمیزی , محال شده است.
ذهن افسانه پرداز و خرافه ساز مردم خیال باف و زودباورآن مرز و بوم , نسلانسل در باره ی این درخت لور معمولی قصه ها ساخته و افسانه ها پرداخته و به تدریج در طول سال ها و دهه ها , درخت لور به درختی مقدس و صاحب کرامات و معجزات ارتقاء یافته است.
پنج علمدارپشت در پشت , که در حقیقت باغبان های باغچه ی پیرامون درخت بوده اند, به ظاهر سمت متولی بارگاه درخت انجیر معابد را بر عهده داشته و در باطن درخت را دستاویزی برای رسیدن به قدرت و ثروت و سیطره ی معنوی بر مردم ساخته اند, و ریشه ی افسانه ها و موهوماتی که در اطراف درخت ساخته و پرداخته شده به همین ها بر می گردد. علمدار نخست که ذهنی خیالباف و تخیلی سرشار داشته, و شاید هم دچار مالیخولیا و بیماری توهم بوده, نخستین افسانه ها را ساخته و این افسانه ها سینه به سینه نقل و روایت شده و بر آن ها شاخ و برگ ها افزوده شده تا زمان علمدار سوم که شنیده ها را روی رقعه آورده و مکتوب کرده, و پس از او علمدار پنجم شجره نامه ی درخت و داستان ظهور تقدس آن را بر لوحی برنجی حکاکی کرده و بر سر در معبد آویخته است تا همگان بخوانند و بدانند که با چه موجود شگفت انگیز و مقدسی روبرو هستند و به قدرت معجزآفرین اش ایمان بیاورند.
از گذشته های دور که بگذریم و به آغاز رابطه ی خانواده ی آذرپاد ها با درخت برسیم,می بینیم که اسفندیار خان آذرپاد در حقیقت نخستین کسی بوده که تقدس درخت را به رسمیت شناخته و برای آن حریم و حرمت رسمی قائل شده است. او هنگامی که شصت هزار متر مربع زمین ها و باغچه ی اطراف درخت لور را می خرد تا برای همسر جوان و بچه هایش یک عمارت کلاه فرنگی میان باغچه درست کند, و به ناچار تصمیم به ریشه کن کردن درخت می گیرد تا جا برای ساختن بنا باز شود, با جماعت خاموش معتقد به درخت روبرو می شود که در حال خواندن آواهای گنگ و نا مفهومی چون پانچا, پانچا , پامارا و هیپالا , هی , پا , لا وپانچا , پامارا ـ لولوپا ـ یاکاکا دسته جمعی دور درخت گرد می آیند تا مانع قطع درخت گردند, چون بر این باور نسلانسلی و کهنند که قطع درخت باعث بروز قحطی و نزول بلایای آسمانی و شیوع مرگ و میر سیاه می شود. اسفندیار خان آذرپاد وقتی متوجه اعتقاد عمیق مردم خرافاتی به تقدس درخت می شود , دستور می دهد که ساختمان کلاه فرنگی را به طرف تاکستان شمالی زمین پس برانند و دور درخت انجیر معابد را با نرده ای آهنی محجر و محصور کنند و پانصد متر مربع هم زمین وقف درگاهش می کند, با وقفنامه ی رسمی معتبر. و از این زمان است که قدسیت درخت مقبولیت و حرمت رسمی می یابد و زیارت آن صاحب آداب و مراسم و مناسک خاص می شود و روز به روز بر تشریفات زیارت درخت لور افزوده می گردد و متولی آن قدرت و منزلت بیشتری کسب می کند .خود اسفندیار خان هم در دامن زدن به شکوه و شوکت این درخت سهم قابل توجهی دارد و آن را وسیله ی مناسبی می داند برای کسب محبوبیت و اعتبار میان مردم و از آن برای انتخاب شدن به عنوان نماینده ی شهر در انتخابات مجلس استفاده می کند, که البته به دلایلی در این هدف بزرگ ناکام می ماند. اسفندیار خان با این که به خوبی واقف است که درخت انجیر معابد یک درخت لور معمولی درجه دو بیش نیست و هیچ کرامت خارق العاده ای ندارد, ولی بر این باور است که وجود آن به عنوان مظهر باور و قدرت مردم عوام لازم است. او به مهران که اعتقادی به درخت ندارد و آن را فقط یک درخت ساده می داند چنین می گوید:
حالا دیگر یک درخت نیست جناب مهران. شما حقوق خواندین, با علم الاجتماع آشنا هستین! گمان نمی کنم درک این مطلب براتان مشکل باشه که این درخت , حالا دیگه تبدیل شده به سمبل باورهای چند نسل از مردم! ( درخت انجیر معابد ـ ص ۱۶۷)
و شبحش در مقبره ی خانوادگی به همسر جوان سوگوارش چنین پند و اندرز می دهد:
مواظب علمدار باش. مردم حرمتش دارن! یعنی حرمت درخت انجیر معابد دارن. درست که ی باغبان بیشتر نیست ولی متولی درخت انجیرم هست ـ پدر بر پدر! انجیر معابدم یک درخت بی ثمره ولی با حرف و حدیث و حکایاتی که از علمدار اول به ذهن و دل مردم نشسته و روز به روزم بیشتر و بیشتر میشه دیگه ی درخت مثل همه ی درختای دیگه نیست! حالا دیگه تبدیل شده به نشانه ای از قدرت و اعتقاد مردم! پس هم باید حرمت علمدار داشته باشی و هم حرمت خود درخت! ( درخت انجیر معابد ـ ص ۹۰)
حتی عمه تاجی هم که زنی تحصیل کرده و روشنفکر است به درخت لور اعتقاد دارد و قدرت معجزه گر آن را باور دارد:
تاج الملوک , عصر روز سه شنبه به زیارت انجیر معابد می رود. نذرش را ادا می کند, شمع می گیراند, چند اسکناس ریز به صندوق می اندازد و بعد با ترس و لرز می رود در صف حاجتمندان ساقه ی شرقی می ایستد. اول لوح برنجی را با طماًنینه می خواند و گریه می کند, بعد شمع روشن می کند و دو شاخه عود می سوزاند و بعد التماس می کند که فرامرز خان در کنکور پزشکی قبول شود. التماس می کند که به راه راست هدایت گردد. آرام آرام اشک می ریزد و می گوید : حاجتم را روا کن ـ روا کن ای ساقه ی شرقی, صاحب کرامات! دلم می خواهد فرامرز نامی شود ـ نام اسفندیار خان را با عزت و احترام زنده کند! ای کسی که با کوه طلای احمر, ثروت پرستان را جزا می دهد, حاجت دلم را روا کن! دو گوسفند نذر گرسنگان و یک حلقه ی طلای سه مثقالی نذر خودت ـ روا کن, روا کن.... از پشت سر ذکر هاگا, هگاگا می شنود.( درخت انجیر معابد ـ ص ۳۳۷)
و با فرامرز که تنها فرد خانواده ی آذرپاد است که کرامات درخت را باور ندارد و معتقد است که درخت انجیر معابد درخت لور نامرغوبی بیش نیست و علمدار هم مرد حقه باز شیادی بیشتر نیست, جر و بحث می کند و می گوید که از این درخت و صاحبش معجزه دیده است.
متولی ها هم که راز قدرت و اعتبار مردمی درخت مقدس نما را دریافته اند, با نشر افسانه ها و داستان های پر شاخ و برگ از کرامات و معجزات درخت و ایجاد صحنه های نمایشی و ساختگی از مضطران نجات یافته و حاجتمندان نیاز برآورده شده و بیماران و کوران و افلیجان شفا یافته, می کوشند تا اعتقادات مردم خرافه پرست و ساده دل را به درخت مقدس نما بیشتر کرده و باور ها را به آن عمیق تر گردانند.
در این راستا است که علمدار چهارم دو روز پیش از مرگش, با زنش مرزوقه , در باره ی پسرش حامد, که از پدر بریده و به بندر محمره رفته , چنین درد دل می کند:
بیا ببینم مرزوقه. تو چه پستانی به دهان حامد گذاشته ای که اینطور نا خلف شده چرا اینقدر عقل نداره که بفهمه زیارتگاه نباید از دست بده؟ چرا لگد به بخت خودش و زحمت و خدمت و حرمت پدر اندر پدرش میزنه؟ کاش اینقدر شعور داشت و می فهمید که نباید این قدرت به دست غریبه بیفته! ( درخت انجیر معابد ـ ص ۲۰۹)
و پس از این که شیخ ابوالحسن ناصری کسی را می فرستد بندر تا حامد را به بالین پدر محتضر بیاورد تا در لحظه های احتضار کنار پدر باشد,حامد حس می کند که پدرش با صدایی خسته و خفه و کلمات بریده بریده و نامفهوم به او چنین نصیحت می کند:
حامد , پسرم ـ شکر خدا که برگشتی! خدا خیرت بدهد, پسرم. تو حالا علمدار پنجمی. این قدرت را بشناس! نگذار از دست برود ـ زیارتگاه را به تو می سپارم ـ همینطور که مرحوم پدرم ـ علمدار سوم ـسپردش به من ـ اگر حرمتش را داشته باشی قدرت عظیم بی انتهایی ست که سلاطین را هم به خضوع وامی دارد ـ خدا خیر بدهد به اسفندیار خان آذرپاد که اطرافش را نرده کشید, پانصد متر زمین وقفش کرد ـ وقفنامه اش هست. تو مجری. کلیدش پیش مادر استـ مرزوقه. ( درخت انجیر معابد ـ ص ۲۱۰ و ۲۱۱)
حتی مهران شهرکی هم که پس از سکته مغزی و مرگ زنش افسانه, با حقه بازی و زد و بند های فراوان به ناحق صاحب باغچه و عمارت کلاه فرنگی می شود , وقتی برای تاًسیس شهرکی مدرن و کاخ مجلل و با شکوهی برای خودش در میان آن, قصد ریشه کن کردن درخت انجیر معابد را می کند, وقتی با مقاومت سرسختانه و غلبه ناپذیر جماعت معتقد به درخت مقدس روبرو می شود و بیل مکانیکی و بولدوزرش به آتش کشیده و تفنگداران و سربازان حامی اش فراری می شوند, از در سازش و تسلیم در می آید, درخت را سر جای خودش می گذارد, برایش سقا خانه و جایگاهی با درهای چوبی بزرگ و سر دری چراغانی شده درست می کند:
سنگ وقف نامه ی مهران خان بر ستون , عوض شده است. بزرگتر از قبل است. لابلای قطار بندی سقف در , با خط نسخ کلماتی نوشته شده است. به سختی می خواندشان : لولووکا / ئون ماتا / کائورا / پوجا / ماک سی کا. ( درخت انجیر معابد ـ ص ۹۰۷)
و با استفاده از موقعیت ممتاز درخت انجیر معابد به شهرک تازه تاًسیس رونق و اعتبار می بخشد و خودش هم به عنوان بنیان گزار شهرک انجیر به شهرت, ثروت و افتخار می رسد.
و چه اندکند کسانی که درک می کنند متولیان و تبلیغ کنندگان تقدس درخت کسانی هستند که با افسانه بافی از درختی بی ثمر, موجودی معجزه گر ساخته اند تا مردم را بفریبند, تحمیق و مرعوب کنند و بر گرده ی آنان سوار شوند و با سواری گرفتن از آن ها به سوی شاهراه ثروت و اعتبار پیش بتازند. و بر آن ها آشکار است که شارلاتان هایی که کرامات و معجزات درخت را با شایعه سازی ها و نقش بازی ها و صحنه پردازی ها در اذهان مردم جا می اندازند حقه بازهایی هستند که از فطرت و وجدان مردم ساده لوح سوء استفاده می کنند.
تو صیف ها و تصویر سازی های احمد محمود در پنج فصل اول رمان درخت انجیر معابد واقع گرایانه , هنرمندانه , زیرکانه , زیبا و دل نشین است و با خواندن این پنج فصل به روشنی می توان ابهت و عظمت دروغین و شکوه و جلال ساختگی درخت لور را تجسم و تصور کرد و آن را محصول عقب ماندگی ذهنی و رشد نیافتگی روحی عوام الناس,و رشد غیر عادی و شتابان درخت و افسانه های ساخته و پرداخته ی ذهن خیال پرداز و حقه باز متولیان درخت و مردم شایعه پراکن دانست و به نقش سود جویانه کسانی چون اسفندیار خان در رونق گرفتن کار و بازار درخت پی برد که هدف از آن بیشتر بهره برداری به نفع خودشان و در جهت پیش برد مقاصد و اغراض شخصی شان بوده است. در حقیقت درخت انجیر معابد هیچ چیز مقدسی ندارد و درخت بی خاصیتی بیش نیست و تمام آنچه از تقدس و معجزآفرینی به آن نسبت داده شده و در باور مردم زود باور و ساده لوح ریشه دوانده محصول رندی دغلبازانی است که آن را نان دانی کرده و از آن به عنوان حربه ای برای کسب قدرت و ثروت و منزلت استفاده کرده اند.به کار بردن ورد ها و دعاهای بی مفهوم و پوچی که زیارت کنندگان و نذر کنندگان در بارگاه درخت به زبان می آورند, اوج هنر نمایی احمد محمود در نشان دادن پوچی و باطل بودن جنبه ی مقدس و آیینی درخت انجیر معابد است. در طول رمان ده ها عبارت بی معنا از دهان ورد خوانان و نذر کنندگان درخت انجیر معابد بیرون می آید , بدون این که کسی بپرسد معنا و مفهوم این عبارات بی معنا و مسخره چیست و کسی در باب تقدس آنها تردیدی به خود راه دهد, و به این ترتیب احمد محمود با هنرمندی و زیرکی, کور کورانه و ناآگاهانه بودن این گونه تعبد های خرافی و تصنعی را در نهایت زیبایی نشان داده و افشا نموده است.
توده های فرودست و همواره له شده زیر فشار قدرت فرادستان, نیاز به معجزه ای برای باور کردن خویش و متبلور ساختن قدرت مادی خود در وجودی اسرارآمیز دارند و درخت انجیر معابد حبل المتینی مستحکم و قوی ترین عامل عینییت بخشنده به نیروی ذهن و تخیل سرشار و مهار ناپذیر آنان است.
احمد محمود با قلم توانا و نثر شیوای خویش, و با دید جامعه شناسی خبره , در اوج هنرمندی نشان داده است که مزوران قدرت طلب و ریاکاران طماع و فرصت طلبان مکاری چون نسلانسل علمدارها, چگونه و با چه ترفندهایی سوء استفاده می کنند از ذهن ساده و مستعد خرافه پرستی مردم فرودستی که هیچ پشتوانه و تکیه گاه مادی و معنوی جز ایمانشان ندارند و به همین دلیل خیلی راحت فریب عوام فریبی ها و مقدس نمایی های گول زننده را می خورند و به هر چیز مرموز و غیرعادی ایمان می آورند تا ایمانشان ابزار قدرتمندی و اعتماد به نفس و خود باوری شان شود.
احمد محمود در کنار درخت انجیر معابد , زندگی خانواده ی آذرپاد و اطرافیان آن ها را نیز با زیبایی و مهارتی خیره کننده روایت کرده است. زندگی این خانواده ,از طریق خاطرات عمه تاجی, درست از جایی روایت شده است که اسفندیار خان و خانواده اش , همراه معمار می آیند تا معمار نقشه ی عمارت کلاه فرنگی را گچ بریزد , و در همان اولین برخورد با معتقدان خاموش به درخت, اسفندیار خان مجبور به عقب نشینی می شود , به جای مبارزه برای ریشه کن کردن درخت از در صلح و صفا با آن در می آید و در مقابل قدرت عظیم معنوی درخت و باورمندان و معتقدان به آن , تسلیم می شود و پس می نشیند.
پس از بنا شدن عمارت کلاه فرنگی , زندگی آذرپاد ها در کانون گرم خانواده, در خانه ای مجلل و با شکوه سرشار از خوش بختی شروع می شود و حدود ده سال, تا زمان مرگ اسفندیار خان سراسر روشنی و شادکامی ادامه می یابد. احمد محمود به رویداد های مهم این سال ها به طور غیر مستقیم, از طریق خاطرات عمه تاجی و فرامرز آذرپاد, و یادداشتهای روزانه ی فرزانه, دختر ناکام خانواده, می پردازد. این سال های زود گذر بهترین و روشن ترین سال های زندگی این خانواده , به خصوص فرامرز و فرزانه است. تنها واقعه ی ناگوار و تلخ این سال ها که همچون لکه ای سیاه بر روشنی های تابناک آن سایه می افکند , شکست اسفندیار خان در مبارزه ی انتخاباتی مجلس است که باعث می شود اسفندیار خان یک هفته ی تمام سکوت کند و در این یک هفته سکوت عذاب آور عمه تاجی می ترسیده که نکند برادرش از غصه دق کند. و یکی از دلایل احتمالی این شکست فعالیت های سیاسی فرامرز در سال های میانی دبیرستان, شرکتش در یک میتینگ موضعی و درگیری اش با پاسبان ها و بازداشت یک روزه اش بوده است.
گوشه گیری و درون گرایی گریزان از جمع کیوان, پسر کوچک خانواده, از دیگر مشکلات نه چندان مهم خانواده است که به خصوص نگرانی افسانه و واکنش های فرامرز و فرزانه را در پی دارد.
از سایر حوادث تلخ این سالها به خصوص برای بچه ها و عمه تاجی می توان به هوس زود گذر یادگیری سوار کاری مامان افسانه اشاره کرد , و رابطه ی ناگزیری که در این مدت با مربی سوارکاریش , چاسب , پیدا می کند , و این رابطه خوشایند بچه ها و عمه تاجی نیست, هم چنین باز شدن پای مهران شهرکی, مشاور حقوقی شرکت ساختمانی اسفندیار خان آذرپاد به زندگی و خانه ی آذرپاد ها که با واکنش منفی عمه تاجی و بچه ها روبرو می شود.
با مرگ نا به هنگام اسفندیار خان, شیرازه ی زندگی خانواده ی آذرپاد از هم می پاشد و ستاره ی بخت و اقبال خانواده افول می کند . به دنبال این فاجعه است که آذر پاد ها با یک رشته بد بیاری , ناکامی و بحران روبرو می شوند. افسانه پس از دو ماه سوگواری در انزوا, به صورتی کاملا غیر مترقبه و ناگهانی, و بدون زمینه سازی و آماده کردن بچه ها از نظر ذهنی و روحی, با مهران شهرکی ازدواج می کند و خبرش را تلفنی به عمه تاجی می دهد. بچه ها با شنیدن این خبر ناگوار شوکه می شوند و واکنش منفی شدید نشان می دهند و مهران شهرکی را به عنوان ناپدری نمی پذیرند. از همین جا درگیری بین آن ها, با مادر و نا پدری آغاز می شود که روز به روز شدت بیشتری می گیرد . با معتاد شدن افسانه به تریاک درگیری بین بچه ها , به خصوص فرامرز با مادرش اوج می گیرد و اوج این در گیری تیراندازی فرامرز به مهران در سر بساط تریاک کشی با افسانه است که منجر به زخمی شدن مامان افسانه و بازداشت فرامرز می شود. با سکته ی مغزی و مرگ افسانه خانواده ی آذرپاد به طور کامل از هم پاشیده می شود و به سراشیب سقوط و انحطاط فرو می غلطد. فرامرز ترک تحصیل می کند و مدتی پس از او فرزانه که مخفیانه و بدون اطلاع خانواده, به عقد عاشق مجنون صفتش , جمال, در آمده, به دلیل احساس بیکسی و به بن بست رسیدن روحی, و هم چنین به علت مبتلا شدن به بیماری پیسی,که از عمه تاجی به او ارث رسیده, با خوردن تریاک خود را می کشد و تراژدی خانواده ی آذرپاد ها به نهایت می رسد . مهران شهرکی تمام اموال و املاک خانواده ی آذرپاد را که میراث قانونی فرامرز و برادرش کیوان است, با زد و بند با اداره ی سرپرستی اموال صغار بالا می کشد و از آن همه ثروت بی پایان پدری هیچ چیز سهم فرامرز نمی شود. بازداشت مجدد فرامرز به اتهام خرده فروشی مواد مخدر, که دسیسه دیگری است که توسط مهران شهرکی طراحی شده تا برای مدتی شر او را کم کند, مصادف می شود با نقشه ی مهران برای خراب کردن عمارت کلاه فرنگی و ساختن شهرکی مدرن با همه ی امکانات و در میان آن کاخی برای خود. چند روز پیش از خراب کردن عمارت عمه تاجی که حالا تنها و بیکس شده و بی آشیانه مانده دو تا اتاق مشرف در عمارت کلاه فرنگی اجاره می کند و به آنجا نقل مکان می کند. او می خواهد ببیند چه کسی کلنگ اول را به پی و پایه ی بنیاد زحمات اسفندیار خان می کوبد و سرو بلند اسفندیار خان و نخل پر بار سعمران را سرنگون می کند . او می خواهد بشناسد آن ناکسی را که تیشه به ریشه ی عمارت کلاه فرنگی و تمام یادگارهای برادر مرحومش می زند, و این ناکس کسی نیست جز همان که گناه همه ی این جنایات چندین و چند ساله به گردن اوست, همان ناکسی که برای اولین بار پای تریاک را به آن خانه باز کرد.
و رمان درخت انجیر معابد درست از صبح همان روزی آغاز می شود که عمه تاجی قصد اسباب کسی به اتاق های اجاره ای تازه را دارد.
شخصیت اصلی رمان , فرامرز آذرپاد است که در تمام طول رمان حضوری پر رنگ و سرنوشت ساز دارد. از دوران کودکی او چیزی نمی دانیم و نخستین صحنه ی حضور او در داستان , صحنه ای است که در آن معمار عمارت کلاه فرنگی, نخستین کلنگ تاًسیس بنا را به زمین زده و اولین میخ چوبی را کوبیده است و در این صحنه که خاطره ی آن در روزی که همان معمار نخستین کلنگ را به پی و پایه ی عمارت کلاه فرنگی می زند تا نتیجه ی یک عمر زحمات اسفندیار خان را فرو بریزد, از خاطر عمه تاج الملوک می گذرد, فرامرز نو جوانی ده دوازده ساله بوده است. از آن پس تا پایان رمان فرامرز حضوری چنان موًثر در رمان دارد که از این دید می توان رمان درخت انجیر معابد را داستان زندگی و شرح حال او از سن ده دوازده سالگی تا سی و چند سالگی دانست.
قدرت احمد محمود در ساختن و پروردن شخصیت فرامرز آذرپاد تحسین انگیز و قابل ستایش است و اوج استادی و مهارت داستان نویسی احمد محمود را در خلق این شخصیت بی نظیر و منحصر به فرد به خوبی می توان مشاهده کرد, شخصیتی که در کنار شخصیت هایی چون خالد, باران و نوروز از درخشان ترین شخصیت های ادبیات داستانی این مرز و بوم هستند و هر کدام در نوع خود بی بدیل و بی نظیرند.
فرامرز تا قبل از مرگ پدرش زندگی سعادتمندانه ای دارد وبرخوردار از گرما و روشنایی مهر و محبت خانواده در خوش بختی کامل به سر می برد. دوستی صمیمانه با خواهرش فرزانه, وبرخورداری از عشق بی حساب و کتاب پدر و مادر و عمه تاجی او را ارضاء و سرشار می سازد وبر بهروزی نوجوانانه اش به کمال می افزاید.
عشق به نازک روشن ترین نقطه ی زندگی او در سنین بلوغ و در آستانه ی ورود به دنیای جوانی است و با همکاری صمیمانه ی خواهرش فرزانه فرصت آشنایی با نازک را که دختر ایده آلش است به دست می آورد و مدت کوتاهی از خوشبختی عشق ورزی و مصاحبت نازک زیبا رو برخوردار می گردد. از دیگر حوادث دوران نوجوانی او یکی درگیری با رحمان نیکوتبار, همکلاسی دوران دبیرستان اوست, و دیگری شرکتش در فعالیت های سیاسی و ارتباط جانبی اش با یکی از گروه های سیاسی به عنوان سمپات که منجر به مصدوم کردن یک پاسبان در تظاهرات موضعی و بازداشتی یک روزه همراه با مصدومیت شدیدش می شود, به طوری که از امتحانات آخر سال دبیرستان محروم می ماند. در پایان دوره ی سه ساله ی اول دبیرستان خانواده اش تصمیم می گیرند او را برای ادامه ی تحصیل به اروپا بفرستند , خودش هم بسیار راغب به رفتن است که ماجرای بازداشت و بعد شکست پدر در مبارزه ی انتخاباتی و مرگ نا به هنگام او پیش می آید و این سفر منتفی می شود.
از آن چه از خاطرات خود فرامرز و عمه تاجی در باره ی گذشته ی او, پیش از مرگ پدرش بیان شده چنین می توان برداشت کرد که فرامرز تربیت اصولی و درستی نداشته و محبت های نا بجا و بیش از حد والدین و عمه تاجی و برخورداری از رفاه و اشرافیت افراطی او را لوس, زود رنج, نازک نارنجی, کم جنبه ,حساس و زود شکن,عجول و بی طاقت, بلند پرواز و خیال پرور, بار آورده است. فرامرز از همان نوجوانی آدمی دمدمی مزاج و مذبذب است, حوصله ی کار و زحمت مداوم و سخت کوشی ندارد, بی شکیب و نابردبار است, خود را یک سر و گردن بالاتر از دوستانش می داند, طاقت ناملایمت و سختی ندارد, شکننده و نازک طبع است, و بسیار مستعد برای کشیده شدن به فساد و افتادن به بیراهه و کج راهه است , و حتما نیازمند بزرگتر وهدایت کننده دارد . او از آن تیپ جوانانی است که بدون سرپرست و مهار کننده نمی تواند سلامت روحی و اخلاقی خود را حفظ کند و به انحراف کشیده می شود.با مرگ نا به هنگام اسفندیار خان, فرامرز اصلی ترین تکیه گاه خود را از دست می دهد و ضربات سرنوشت , آنگاه که او را بی پناه و بی حامی می یابد, یکی پس از دیگری بر او فرود می آید. سفرش برای ادامه ی تحصیل به اروپا منتفی می شود. محبوبه اش نازک او را که برای عشقشان هزار آرزو در سر می پرورانده,ترک می کند و همراه خانواده اش به شهر دیگری نقل مکان می کند. مهران, در نهایت فرصت طلبی, از مرگ پدرش سوء استفاده می کند و محبت مادر فرامرز را به خود جلب کرده , قاب قلب این زن شوهر مرده ی سوگوار را می دزدد و با او ازدواج می کند و این محکم ترین ضربه به روح و روان فرامرز است. از یک طرف غیرت فرامرز به او اجازه نمی دهد که کسی جای پدرش را بگیرد و از طرف دیگر می بیند که مهران شهرکی دارد اموال بی حساب و کتاب آن ها را که حق قانونی و مشروع شان است به ناحق و با حقه بازی صاحب می شود و بالا می کشد و کاری هم از دست او برای ممانعت از این غصب آشکار و رذیلانه بر نمی آید, و همه ی این ناملایمات تحمل ناپذیر روح او را در هم می شکند, کینه ی مادر را به دل می کیرد, سر ناسازگاری با او را می گذارد, به او زخم زبان می زند و خود از درون زخم می خورد.
با آن که شرایط سفر به اروپا برایش فراهم است و می تواند همانند برادر کوچکترش, کیوان, بابت سهم الارثش مقداری پول نقد دریافت کند و شرش را از سر مامان افسانه و شوهر تازه اش کم کند و به فرنگ برود, اما فرامرز زیر بار نمی رود و می ماند تا موی دماغ مهران شهرکی و مامان افسانه باشد و نگذارد آب خوش از گلوی آن دو پایین برود و با خیال راحت سهم الارث آن ها را بالا بکشند, می ماند تا حق و حقوق تضییع شده ی خود را باز پس بگیرد و اموال و املاک از دست رفته را از حلقوم مهران شهرکی بیرون بکشد.
با گذشت زمان, درگیری میان فرامرز و مادر و ناپدری اش بالا میگیرد تا بالاخره به نقطه ی اوج خود می رسد و وقتی فرامرز مادرش را پای منقل مهران و در حال تریاک کشیدن با او می بیند خونش به جوش می آید و در اوج خشم و غضبی کور با تفنگ شکاری دو لول قصد جان مهران را می کند که موفق به کشتن او نمی شود و به جای او مادرش را مجروح می کند. به دنبال این ماجرا, فرامرز بازداشت می شود و حدود سه ماه در زندان می ماند.
زندان نقطه ی عطفی در سقوط و انحراف فرامرز است . برای او که جوانی ناز پرورده و سختی نکشیده است تحمل زندان بسیار دشوار و غیر ممکن است, به همین دلیل برای فراموشی رنج زندان به تریاک پناه می برد و احتمالا با دسیسه ای به دقت طراحی شده از طرف مهران , و با همکاری دوست مهران , سروان جنتی ویکی از عوامل سروان در زندان, حسن فک شکن, فرامرز با همه ی نفرتی که از تریاک دارد با نیروی تسکین دهنده, آرام بخش و رخوت دهنده و پناه بخشنده ی آن آشنا می شود و گرفتار اعتیادی سیاه و تباه گرداننده می شود که برای همیشه او را به خود آلوده می سازد و از درون پوک و پوسیده اش می کند. پس از آزادی از زندان نیز مهران راحتش نمی گذارد و او را به سوی منقل و وافور می کشاند. ترک تحصیل, سکته ی مغزی و مرگ مادر, خودکشی فرزانه, ضربات خرد کننده پی در پی هستند که یکی پس از دیگری بر روح حساس و شکننده ی فرامرز فرود می آیند و او برای رهایی از زخم کاری این ضربات بیشتر و بیشتر به دامان تریاک پناه می برد. مهران شهرکی پس از آن که همه ی مال و اموال و ارث و میراث خانواده ی آذرپاد ها را بالا می کشد, در آستانه ی خراب کردن عمارت کلاه فرنگی و تاً سیس شهرکی مدرن و کاخی برای خود در دل آن, فرامرز را بار دیگر به اتهام واهی به زندان می اندازد تا فارغ از مزاحمت های احتمالی او کار تخریب بنای قدیمی و ایجاد بنای جدید را به سرعت به پیش ببرد.
روحیات فرامرز پس از آزاد شدن از زندان اخیر بسیار جالب توجه است و به زیبایی تصویر شده است. او که دیگر هیچ کس و کاری جز عمه تاجی ندارد ,در حالی که تا بن استخوان گرفتار اعتیاد است پولی برای تهیه تریاک مورد نیازش ندارد و مجبور است دائم به عمه تاجی رو بیندازد, او را تیغ بزند, و از او پول بگیرد, و این کار به شدت آزارش می دهد . آرزوهای بر نیامده, حرمان ها و ناکامی های پیاپی, از دست دادن پدر و مادر و خواهر,از هم پاشیده شدن کانون گرم خانواده و بیکس و کار شدن, از دست دادن پناهگاه و تکیه گاه و دچار شدن به خلاء عظیم روحی ـ عاطفی, از دست دادن معشوقه ای که او را با تمام وجود دوست داشته , از دست داده همه ی امکانات رفاهی و عزت و احترام فامیلی, و احساس خواری و حقارت, در او که آدمی به نهایت حساس , زود رنج و کم طاقت است, تبدیل می شود به عقده های پیچیده ی روانی و زخم های عمیق روحی.
در کنار این عقده ها حس انتقام جویی از مهران شهرکی نیز در او که آدمی به شدت کینه توز است روز به روز بیشتر اوج می گیرد و به عطشی سیری ناپذیر و لهیبی غیر قابل مهار تبدیل می گردد که او را از درون می سوزاند و بی تاب می کند. از یک طرف به دنبال آن است که خیلی زود و بدون کار و زحمت پول هنگفتی به دست آورد و به ثروت و رفاه و خوشبختی برسد, از طرف دیگر در پی آن است که هر جور شده به نا پدری سابقش ضربه بزند و زهرش را به او بریزد و نگذارد آن غریبه ی مال مردم خور, املاک و اموال و ارث و میراث خانواده ی آذرپاد را به آن راحتی بالا بکشد و به ریش فرامرز بخندد. فرامرز می داند که برای مبارزه با مهران شهرکی و انتقام گیری از او, باید صاحب قدرت و اقتدار باشد, و در آن مقطع زمانی چنین می پندارد که قدرت و اقتدار را فقط می تواند با ثروت کلان به دست آورد , برای همین به هر دری می زند که پول دار شود. مدتی خود را به عنوان ماًمور اداره بهداشت جا می زند و صاحبان کافه ها و رستوران ها را تلکه می کند. پس از لو رفتن جعلی بودن کارت بازرسی اش, به فکر سرقت مسلحانه از بانک یا خالی کردن انبارهای اجناس قاچاق بازار کویتی ها می افتد. قصد او این است که پول هنگفتی به دست بیاورد و با آن یک مرکز تفریحی ـ فرهنگی مدرن برای روشنفکران شامل یک سینما ـ تئاتر بنا کند و فیلم ها و نمایش های هنری در آن نشان دهد, اما چون همکاری برای تشکیل گروه نمی یابد, از این نقشه منصرف می شود.
بحث های او با همکلاسی های سابقش, کامران و رحمان نیکوتبار در این باره بسیار جالب و آموزنده است. در این بحث ها فرامرز ایده های خود را درباره ی مردم تشریح می کند و ارزیابی تحقیر آمیزی از آن ها دارد. از نظر او مردم مشتی عوام زود باور و ابله اند که هر کس هر ادعایی بکند , اگر ادعایش قاطعانه و بی تزلزل باشد و خوب نقش خودش را بازی کند, آن را باور می کنند. او با دید یک آنارشیست هرج و مرج طلب مصادره ی اموال ثروتمندان و بانک ها را حق طبیعی خود و امثال خود می داند و معتقد است که این اموال, حقوق پایمال شده ی آن ها است ,و حالا که قانون حق آن ها را پایمال می کند و به ناحق به زورمندان و صاحب نفوذان می دهد, آن ها هم مجازند از هر طریق ممکن حق خویش را بازستانند و ثروت های به تاراج رفته شان را باز پس بگیرند.
شناختی که کامران و رحمان در خلال حرف هایشان از فرامرز ارائه می دهند بسیار واقع بینانه و به حقیقت نزدیک است. کامران او را آدمی پر احساس , با هوش و با استعداد می داند که جوشش احساس و استعدادش به سنگ خورده و کم کم دارد منحرف می شود.
رحمان هم روًیاهای او را قصه ها و خواب و خیال های یک آدم بنگی وامانده می داند.
در حقیقت فرامرز آدمی است بسیار حساس و پر احساس, با ذهنی خلاق و تیزو ـ به قول عمه تاجی ـ غرا, بسیار با استعداد و با قریحه, که شکست های پی در پی, عقده های روحی, شتابزدگی و ناشکیبایی , نداشتن حوصله ی کار و زحمت طولانی و همت سخت کوشی, سست عنصری و نداشتن بنیاد محکم و شالوده ی قوی شخصیتی, او را اسیر اعتیاد کرده و اعتیاد جوشش ذهن و حس و استعداد او را به انحراف و کجراهه کشیده است.تنها نقطه ی روشن زندگی فرامرز در این سا ل های پر از ملال و نکبت و محرومیت احساس محبت آمیزش به زری, دختر اوس یدالله, موجر عمه تاجی است که دختری کم سن و سال اما زودرس و رشد یافته است با ملاحت و جذابیتی خاص , و چیزهایی در چهره و رفتارش هست که فرامرز را به یاد نازک می اندازد و حال خوشی در او به وجود می آورد, افسوس که این نقطه ی روشن هم به او روشنی نمی بخشد و این یادآور عشق گذشته, با لجبازی و خیره سری حتی محل سگ هم به او نمی گذارد,او را تحقیر می کند و در آسمان او خاموش و بی فروغ می ماند.
فرامرز در ادامه تکاپوهایش برای پول دار شدن, با قرض گرفتن شصت هزار تومان از یکی از دوستان صمیمی پدرش, شیخ ناصری, به بهانه ی راه اندازی کتابفروشی, شهرشان را ترک می کند و با مطالعه ی چند کتاب مرجع پزشکی در شهر کوچکی به نام گلشهر, با نام جعلی دکتر منوچهر آذرشناس , خود را پزشک متخصص بیماری های داخلی جا می زند و برای خود مطبی راه می اندازد و به درمان بیماران می پردازد. پس از دوران کوتاهی زندگی همراه با رفاه و تجمل در این شهرک, با شناخته شدنش توسط یکی از زندانی های هم بند قدیمی, تحت تعقیب سروان گل جالیز قرار می گیرد, به این ترتیب آرزوهای فرامرز برای ثروتمند شدن نقش بر آب می شود و غرق در ناکامی مجبور به فرار می گردد.
برای چند سالی هیچ کس, حتی عمه تاجی از فرامر خبری ندارد, تا این که تلگرافی به طور غیر منتظره خبر مرگ او را می دهد و این خبر تکان دهنده عمه تاجی را از پای در می آورد. آخرین یادگار برادرش نیز سرنوشتی پر ادبار و فلاکت بار یافته و معلوم نیست در گوشه ی کدام خراب شده ای تلف شده است و این رنج مهلک و زخم کاری برای پیرزنی هفتاد ساله قابل تحمل نیست. چند هفته بعد از رسیدن این خبر عمه تاجی هم سکته می کند و با سکته ای شگفت انگیز, هنگامی که روی سکویی نزدیک درخت انجیر معابد نشسته است, در می گذرد.
فصل ششم رمان درخت انجیر معابد فصل نهایی و فصل بازگشت فرامرز به زادگاهش پس از سالها مفقود الاثر بودن است, و این بار او در کسوت درویشی سبز چشم با موهای افشان و سپید و بلند, ریخته بر روی شانه ها و ریش سپید چند قبضه ای, با بسته ای خاموت شکل, و چنته ای و کشکولی و دشداشه ای خاکی رنگ بر تن و عصای آبنوس بر دست ظاهر می شود و خود می نماید تا نقشی شگفت انگیز و اعجاب آور بازی کند , عقده های و کینه های کهنه ی درونش را خالی کند و از دشمن اصلی و بزرگ غاصب میراث و حقوقش, مهران انتقامی دهشتناک و بیرحمانه بگیرد و هر آنچه او ساخته و پرداخته ویران گرداند.
فرامرز که تمام امیدهایش برای ثروتمند شدن و از راه ثروت به قدرت رسیدن با نومیدی و تمام تلاش هایش در این عرصه با شکست و ناکامی روبرو شده, با ذهن غرا و خلاقش راهی بسیار مناسب برای مبارزه با مهران و انتقام گرفتن از او پیدا کرده و نقشه ای بسیار ماهرانه و زیرکانه کشیده است . حالا که درخت انجیر معابد محور باورها و اعتقادات عمومی است و علمدار و مهران آن را در خدمت مقاصد و نیات سوء خود قرار داده اند, چرا او از این درخت به عنوان حربه استفاده نکند و آن را به خدمت نگیرد چرا او بر موج باور ها و اعتقادات عمومی سوار نشود و آن را به نفع خود به جریان و جنبش واندارد چرا او سیل بنیان کنی از اعتقادات خرافی مردم نسازد و با آن ریشه ی مهران شهرکی و ثروت و منزلت او را نکند و حس کینه توزیش را به وسیله ی جماعت زود باور و ساده لوح معتقد به درخت ارضاء نکند.
با هدف انتقام جویی از مهران و بازیچه قرار دادن احساسات و عواطف آرمانی مردم خرافه پرست و در اختیار گرفتن اراده و خشم کور متعصبان سبک مغز به منظور ویران کردن هر آنچه هست , فرامرز آذرپاد در کسوت درویشی صاحب کرامت و غیب دان به زادگاهش باز می گردد تا از شهری که او را با خفت و خواری از خود رانده و تحقیرش کرده و ثروت پدری و شوکت و اعتبار نسلانسلی را به نیرنگ و تزویر از او گرفته انتقامی سخت و دهشتناک بگیرد, و عقده های و کینه های دیرین انباشته در روحش را که به زخم هایی کهنه و مزمن بدل شده اند خالی کند.او با زیرکی و زرنگی خاصی که برای نقش بازی کردن دارد, موفق به انجام هر آن چه می خواهد می شود, نخست از رحمان نیکوتبار انتقام می گیرد و او را به قتل می رساند, سپس شهرک انجیر معابد را که ساخته ی مهران شهرکی است, با نقشه ای حساب شده به آتش و شهروندانش را به خاک و خون می کشد و با هدایت فکری و عصبی متعصبان کور و خشمگین خشک و تر را یک جا با هم می سوزاند و مهران شهرکی را طعمه ی حریق می سازد و انتقام چندین و چند ساله اش را از او می گیرد . آنگاه است که ارضاء شده و خالی شده از عقده ها و کینه های کهن به آخر خط می رسد و فرو می ریزد, و این پایان رمان درخت انجیر معابد وپایان کار فرامرز آذرپاد است:
باد, انبوه موی سر سبز چشم را به یک سو رانده است. پس گوش چپش دو نوار چسب, ضربدری چسبیده است. حسن جان از ستون شکسته کشیده است بالا.میدان مثل روز روشن است. عرق در چشم سبز چشم می شکند, گردنش خم می شود , دستش تکان می خورد , پلک می زند, پلک می زند, پلک می زند ـ و لنزهای سبز می افتد کف دستش ـ از پشت سر می شنود: فرامرز خان سر بر می گرداند ـ حسن جان پشت سرش ایستاده است. چشمانش باز می شود ـ میشی است . صدای سرهنگ از پس شانه حسن جان بر می خیزد : دکتر آذرشناس ـ کوهه های آتش در جنگ باد ـ گومبا گومب دمام و گراگر آتش ـ گردن فرامرز خم می شود, زانوهایش می لرزد و سست می شود. به عصا تکیه می دهد تا بنشیند بر پاره سنگی بر ستون شکسته. حسن جان کمکش می کند ـ می نشیند. تاجگونه را از سر بر می دارد. گردن خم می کند و پیشانی بر زانو می گذارد. ( درخت انجیر معابد ـ ص ۱۰۳۸)
فصل ششم رمان درخت انجیر معابد بحث انگیز ترین فصل این رمان و قابل انتقاد ترین قسمت آن است. سیر واقع گرایانه, رو به اوج و هماهنگ رمان در پنج فصل نخست در این واپسین فصل دستخوش دگرگونی ناهماهنگی با سایر فصل ها می شود و به سراشیب تند سوررئالیسم و سمبولیسم در می غلطد و ماجرا حالتی کابوس وار به خودش می گیرد و کم و بیش تصنعی و باور ناپذیر می گردد. رشد ناگهانی , نا به جا و بی رویه ی ساقه های تنومند و شاخه های انبوه درخت انجیر معابد که همه جای شهرک را چونان غده های سرطانی در چنگال می گیرد و راه ورود به مدرسه, خانه ی روحانی, اداره ی فرهنگ, کتاب فروشی , کتابخانه و سایر اماکن فرهنگی را می بندد و اجازه ی ورود به این اماکن را به هیچکس نمی دهد حالتی نمادگونه و سوررئالیستی دارد, و بعد صدای مهیب رعد و برق خیره کننده ای با نور بنفش که بر گرده ی سیاهی شلاق می زند و ساقه های نابجای درخت انجیر معابد را محو می کند , و پس از آن بازگشایی کتابخانه با میزها و قفسه ها و صندلی های نو و کتاب هایی با عنوان های نامفهوم چون بررسی علمی پانچا پامارا بر اساس مبحث کی ـ تو و مقایسه ی کارمانا و ناراکا و ربط ماهوی هر دو مقوله با موک راها ? و از بین رفتن همه ی کتاب ها و جزوه های سابق, از دیگر عناصر نمادین و سوررئالیستی این فصل است. بحث های طنزآمیزی که بین معلمان و فرهنگیان و روحانیان بر سر این که چه باید کرد و چه تدبیری برای رشد سرطانی و نابجای ساقه های درخت انجیر معابد باید اندیشید, اگر چه بحث هایی پر محتوا و قابل توجه هستند ولی ارتباط چندانی با کل رمان ندارند و چونان وصله ای نا همرنگ بر پیکر یکپارچه ی رمان می مانند که توی ذوق می زنند. ترک کردن گلشهر که محل کار واقامت سرهنگ گل جالیز فعلی و سروان گل جالیز سابق است و اقامت طولانی مدت در زادگاه فرامرز , فقط برای این که کار دکتر منوچهر آذرشناس قلابی و فرامرز آذرپاد را دنبال کند و بفهمد که توانایی و استعداد تلف شده ی این آدم تا کجاست! , ناشناس ماندن فرامرز برای خیلی از نزدیکانش که به راحتی از روی نشانه های ظاهری و شخصیتی می بایست او را می شناختند, و بازداشت نشدنش علیرغم این که برای مقامات آگاهی هویت او به راحتی قابل کشف بوده, همه و همه دلایلی هستند که فصل ششم رمان درخت انجیر معابد را سست تر از سایر فصل ها و ضعیف تر از بقیه رمان می سازد و یکدستی و هماهنگی این فصل را با سایر فصول مختل می کند, و از این دیدگاه به این فصل رمان انتقاد جدی وارد است و در مجموع این فصل ضعیف ترین فصل این رمان است.
فصل سوم رمان درخت انجیر معابد نیز که بخش عمده ی آن به سفر فرامرز به شهر کوچک گلشهر, در فاصله ای نه چندان دراز از زادگاهش, و جا زدن خود به عنوان دکتر منوچهر آذرشناس و باز کردن مطب در این شهر اختصاص دارد از فصل های قابل انتقاد این رمان است. حوادث فرعی غیر مرتبط با موضوع اصلی رمان, و شخصیت های فرعی متفرقه, به خصوص مهندس ولف و آن کنجکاوی غیر عادی اش برای یادگیری اصطلاحات زبان فارسی و ماجرای رابطه اش با گل اندام که به باردار شدن نا مشروع گل اندام می انجامد, همگی از حوادث غیر ضروری و کشدار کننده ی رمان درخت انجیر معابد هستند که می توانستند حذف شوند و حذفشان هیچ خللی در سیر منطقی رمان پدید نمی آورد. در مجموع درباره ی ماجراهایی که در گلشهر اتفاق می افتد می توان چنین داوری کرد که این بخش ارتباط منطقی و پیوستگی کافی با بقیه ی بخش های رمان ندارد و به صورت زاییده ای اضافی به نظر می رسد که هما هنگی و انسجام زیبا و هنرمندانه ی رمان را خدشه دار و ناهماهنگ ساخته است.
رمان درخت انجیر معابد صحنه ی حضور و میدان عمل انواع و اقسام آدم های زنده, اثرگذار ویکتا است که هر یک کاراکتر و شخصیت منحصر به فرد خود را دارد و متمایز از دیگران است. اغلب این افراد به نوعی در ارتباط با فرامرز هستند. افراد خانواده ی آذرپادها که بستگان نسبی فرامرز هستند, همچون اسفندیار خان , مامان افسانه, خواهر ناکامش فرزانه , عمه تاجی, برادر کوچکترش کیوان, خدمتکارشان شهربانو خانم,و عمو داریوش گروه نخست این آدم ها را تشکیل می دهند که با زندگی و شخصیت آن ها از طریق خاطرات عمه تاجی یا فرامرز آشنا می شویم.دوستان فعلی و هم کلاسی های سابق فرامرز مانند کامران, جمشید توران طلایی, رحمان نیکوتبار, محمد سلمانی, و فرزین دسته دیگری از بازیگران فرعی این رمان هستند که هر کدام شخصیت و رفتار و کردار خاص خود را دارند و طیف وسیعی را از نظر شخصیتی تشکیل می دهند: یک سر این طیف روشنفکرانی چون کامران قرار دارند و در سر دیگر محمد سلمانی قرار دارد که آدمی بیسواد و عامی است.
دسته سوم کسانی هستند که در کار تهیه ی تریاک به فرامرز کمک می کنند و شریک خلاف کاری های او هستند, حسن جان و مهدی عیالوار از این رده آدم ها هستند.
و آدم های دیگر: علمدار پنجم که فرامرز چشم دیدنش را ندارد و او را آدمی شارلاتان و حقه باز می داند, شیخ ناصری که دوست پدر فرامرز بوده و فرامرز به او احترام می گذارد. نازک که عشق ناکام دوران جوانی فرامرز بوده و دوستش شیدا, زری دختر اوس یدالله که فرامرز را به یاد نازک می اندازد و به همین دلیل فرامرز از او خوشش می آید و به او کششی محبت آمیز و قلبی دارد, فریدون برادر زری که از بچگی مرید فرامرز است و در فصل پایان رمان نیز از مریدان سفت و سخت درویش سبز چشم و از فداییان او می شود. اهالی گلشهر که در مدت کوتاه اقامت فرامرز در این شهر با او در ارتباط قرار می گیرند و نام اغلب آن ها با گل شروع می شود, مانند سروان گل جالیز, گل اندام, گل پیرا, گل ختمی, گل خرزهره, گلدسته. منشی اش زری , برادر او فاضل نمک فروش,و مستر ولف که هر کدام ماجراهای خاص خود را دارند.
این ها طیف وسیعی از بازیگران و نقش پردازان رمان درخت انجیر معابد را تشکیل می دهند که اغلب آن ها به خصوص کسانی مثل حسن جان , محمد سلمانی, رحمان نیکوتبار, اوس یدالله, زری, فریدون, شهربانو خانم,جواهر خانم ,و علمدار شخصیت هایی بسیار خوش ساخت, خوش پرداخت و یکدست دارند و زبان و رفتار و احساساتشان بسیار طبیعی و قابل پذیرش است. و نکته ی جالب توجه این که فرامرز با حافظه ی فوق العاده قوی و شگفت انگیزی که دارد همه ی این آشنایان دور و نزدیک را با جزئیات زندگیشان و فراموش شده ترین خاطرات گذشته های دور شان به روشنی به خاطر سپرده و در آن هنگام که به کسوت درویش سبز چشم در می آید با اشاره ها و کنایه های رمزآمیز به همین خاطرات است که به سرعت اهالی شهرک انجیر معابد را تحت تاًثیر قرار می دهد و میان آن ها به عنوان درویشی غیبدان با نیروی روحی خارق العاده شناخته می شود و یکی دو شبه شهرت و محبوبیت استثنایی و غیر عادی پیدا می کند و به مقام مرشد معنوی مردم ساده لوح آن ناحیه می رسد.
یکی از مهم ترین و درخشان ترین شخصیت های رمان درخت انجیر معابد عمه تاج الملوک, یا از زبان فرامرز , عمه تاجی است. عمه تاجی زنی است روشنفکر و تحصیل کرده که همراه با خانواده ی برادرش زندگی می کند و بسیار نسبت به برادرش, اسفندیار خان و برادر زاده هایش دلسوز و متعصب است و تمام زندگی اش را وقف آنان می کند.
او که از جوانی و هنگامی که نامزد یحیی خان بوده به بیماری پیسی مبتلا شده و به همین خاطر به بهانه های واهی نامزدیش را با یحیی خان فسخ کرده و تا آخر عمر مجرد مانده, نسبت به مرد ها متنفر و از همه ی آن ها به جز برادر ها و برادر زاده اش بیزار است و زهر این بیزاری را نخست به روح برادر زاده اش فرزانه می ریزد و او را تحریک می کند که دوستان پسر و خاطر خواه هایش را دست بیندازد, سر کار بگذارد و به ریششان بخندد و آن ها را با تحقیر و توهین از خود براند, و با این کار نادانسته و نا خواسته باعث می شود که فرزانه تنها بماند و از اندوه تنهایی و بی همزبانی و بیکسی با خوردن تریاک خودش را بکشد و نامزدش جمال هم ـ که ظاهرا مخفیانه این دو به عقد هم درآمده اند ـ پس از خودکشی فرزانه دچار جنون شود و در بیمارستان بیماران روانی بستری گردد.
بعد ها همین برنامه را با زری ـ دختر اوس یدالله ـ اجرا می کند و او را نسبت به پسرهایی که دوستش دارند و حتی نسبت به نامزدش بدبین می کند و زهر تنفر و بیزاری را قطره قطره در روح او می چکاند, ولی این بار تیرش به سنگ می خورد و زری تحت فشار پدرش مجبور به ازدواج با جعفر باغی می شود که دو برابر سن او سن دارد .
عمه تاجی نسبت به فرامرز احساسی مادرانه دارد و تمام تلاشش را می کند که او را از اعتیاد نجات دهد و به راه درست زندگی بکشاند ولی موفق نمی شود و بالاخره هم پس از سالها بی خبری از او, وقتی به وسیله ی تلگراف خبر دروغین مرگ فرامرز را می شنود چنان در هم می شکند که چند هفته بعد در نهایت بیکسی در گوشه ی خیابان سکته می کند و می میرد.
بر باد رفتن ثمره ی یک عمر رنج و تلاش برادرش ,که در عمارت کلاه فرنگی متبلور شده است, چونان زخمی کاری روح او را مجروح و قلبش را فشرده می سازد. کج روی های فرامرز و به خصوص اعتیادش به تریاک که باعث بر باد رفتن آبرو و اعتبار چندین و چند ساله ای شده که اسفندیار خان با خون دل و مشقت طی سالها تلاش و زحمت به دست آورده , باعث عذاب روحی عمه تاجی است ولی چه کند که چاره ای ندارد و کاری از دستش بر نمی آید و باید بسوزد و بسازد . این سوختن و ساختن ده دوازده ساله ی آخر که هر روزش به درازای یک سال پر محنت و مشقت بر او می گذرد, عمه تاجی را آب می کند و بالاخره نیز در سن هفتاد سالگی تسلیم مرگ می شود.
در داستان زندگی عمه تاجی احمد محمود مرتکب یکی دو اشتباه نه چندان مهم شده است. یکی از آین ها ,بهانه ای است که عمه تاجی در دوران نامزدی با یحیی خان برای فسخ نامزدی آورده و از جمله این که یحیی خان قول داده بوده کتاب های با شرف هاو تهران مخوف را برایش بیاورد ولی پشت گوش انداخته و پس از گذشت دو ماه نیاورده بوده است.
در این باره باید گفت که رمان با شرف ها از ع. راصع تازه در سال ۱۳۲۵ برای نخستین بار به صورت پاورقی در مجله ی آشفته منتشر شده و سال ها بعد به صورت کتاب انتشار یافته است, بنابراین در آن سالهایی هم که این رمان به صورت پاورقی منتشر می شده عمه تاجی بیشتر از ۴۵ سال داشته و در این سن نمی توانسته نامزد یحیی خان باشد.
رمان درخت انجیر معابد با زاویه ی دید دانای کل نگاشته شده که در اغلب بخش های آن زاویه ی دید غالب زاویه دید دانای کل محدود است و راوی مجازی داستان از دید فرامرز به حوادث نگاه می کند و ماجراهای داستان را روایت می کند. پیشرفت داستان در زمان حال خطی است که با وقفه های چند ساله همراه است. به عنوان مثال در فصل پنجم رمان در فاصله ی کوتاهی از پیشرفت داستان زری صاحب سه فرزند شده است و بدون اشاره به هیچ حادثه ای در این مدت, چند سال از داستان گذشته است. یا فصل ششم رمان با وقفه ای طولانی مدت نسبت به پایان فصل پنجم آغاز می شود و فرامرز در کسوت درویش سبز چشم به زادگاهش بر می گردد. در اطراف سیر خطی حوادث زمان حال ـ از نقل مکان عمه تاجی تا ایجاد فتنه و بلوا در شهرک انجیر معابد ـ حلقه های هاله مانند زیبایی از تداعی های ذهنی ـ به صورت خاطره در ذهن فرامرز یا عمه تاجی ـ وجود دارد که ما را با حوادث گذشته و ماجراهای سالهای قبل آشنا می کند و ما از طریق این تداعی ها که در ذهن فرامرز و عمه تاجی می گذرد و چیز هایی که در ارتباط با رویداد های زمان حال از گذشته به یاد آنها می آید با گذشته ی خانواده ی آذرپاد و سرگذشت درخت انجیر معابد آشنا می شویم, و از این نظر رمان درخت انجیر معابد تکنیکی زیبا و هنرمندانه دارد.
زبان راوی و زبان شخصیت ها نیز زبانی پخته , یکدست و بی دست انداز, روان و جذاب است و با شخصیت آن ها هماهنگی کامل دارد, به خصوص زبان فرامرز, عمه تاجی, زری, حسن جان و محمد سلمانی زبان هایی بسیار زیبا, رسا , طبیعی و متناسب با کاراکتر آن ها است.
یکی از اساسی ترین ایراد های وارد بر این رمان دراز بودن بیش از حد آن است که در بعضی از بخش ها, کش دار شدن بیش از حد ماجراهای فرعی آن را تا حدی کسل کننده و ملال آور ساخته است.در مجموع می توان چنین جمع بندی کرد که رمان درخت انجیر معابد به عنوان واپسین یادگار احمد محمود , یکی از درخشان ترین یادگارهای یادمان به جا مانده از این نویسنده ی فقید مردم دوست و انسانگرای است, یادگاری بس ارجمند, گرانقدر و شایگان.