.
نام نویسنده: ثريا داودي حموله

ادبیات احمدمحمود شامل پانزده اثر کوتاه و رمان می‌باشد که اولین آن داستان «مول» سال 1336 و آخرین اثر هم رمان سترگ (دو جلدی) «درخت انجیر معابد» سال 1379 می‌باشد. ادبیات احمدمحمود از لحاظ درون‌مایه و فضا و محتوی بازتاب همه‌ی جنوب‌های جهان است. نویسنده‌ای که به متن زندگی پرداخته و رنج‌های اجتماعی را ترسیم کرده است. وی استاد مسلم در خلق فضا و زبان است. در آثارش نفت، اعتصاب، مبارزه، شط، کشتی، لنج، گرما و شرجی، نخل خانه‌های گارگری، بیست فوتی‌ها، بلوک‌های کارمندی... قصه‌ی آشنایند. نویسنده‌ای که باید پیامبر ادبیات جنوب لقب گیرد!! داستان‌هایش بیشتر از دل واقعیت و ساختار اجتماعی جهیده‌اند (از خالدِ همسایه‌ها تا سرهنگ سیامکِ داستان یک شهر تا فرامرزِ درخت انجیر معابد تا... ) احمدمحمود مهره‌ی تأثیرگذار برای هم‌نسلان و نسل‌های بعد است. گرچه خیلی از روی دستش ادبیات کارگری را نوشتند ولی پُز نویسندگان روس را دادند!

صدای تاریخ در آثار احمدمحمود شنیدنی‌است. درخت انجیر معابد با فضائی و مضمون دیگری آمده است تا بارِ دیگر ادبیات را به چالش بکشاند. رمان در تقابل و تعارض رئالیسم سنتی و رئالیسم مدرن است. در این اثر سترگ نقطه بر پایان (فئودالیزم- سنت-قدرت) گذاشته است.

وی در درخت انجیر معابد یک اقلیم‌نویس مدرن می‌شود که برجستگی این روایت و حال در ساختار رمان مشهود است. صداقت صراحت، توانائی فوق‌العاده در خلقِ فضا و روایت و زبان متن خواننده را متقاعد می‌کند که درخت انجیر معابد مانیفست اجتماعی احمدمحمود است. رمان با نثر گرم و روان شروع می‌شود و لایه‌های مختلف اجتماعی را بازگو می‌کند. در رمان با اضمحلال خانواده آذرپادها (در معنی ضمنی با اضمحلال جامعه سنتی) روبروئیم. بعد از مرگ اسفندیارخان آذرپاد همسرش افسانه با مهندس مهران ازدواج می‌کند. باتوجه به این مهم که افسانه قیم سه بچه بوده است با وکالت دادن به مهران تمام ملک و دارائی و ثروت آذرپادها از کف می‌رود. کیوان پسر کوچک خانواده به فرانسه می‌رود و بر نمی‌گردد. فرزانه خودکشی می‌کند... فرامرز پسر ارشد و شخصیت محوری رمان به فکر انتقام از مهندس مهران است... به‌هر شکل و هیأتی درمی‌آید... عمه تاج‌الملوک شاهد زوال و نابودی خاندان است. البته رمان شخصیت‌های فرعی دیگری مانند (جواهر، زری، فریدون، یدالله، علیمراد، حسن‌جان...) دارد که نوکر و کلفت خانواده‌اند و ده بیست نفر دیگر که هر کدام به‌نوعی در ارتباط با شخصیت‌های اصلی فرامرز و عمه تاج‌الملوک قرار می‌گیرند و موزائیک‌وار وارد صحنه می‌شوند. حوادثی را رقم می‌زنند و در این خرده وقایع فضای رمان را شکل می‌دهند. بین فرامرز با (ساختار سنتی ذهنی) و مهندس مهران (افکار مدرنیته اجتماعی) که با ساختن شهرک‌های جدیدی در زمین‌های اربابی داعیه نواندیشی و تجددخواهی دارد؛ نوعی پارادوکس معنائی بوجود آورده است. هم‌چنان که بین افسانه و عمه تاج‌الملوک... زنان در این رمان هویت تثبیت شده‌ای ندارند. کمرنگ توصیف می‌شوند. با مهره‌های مصرفی و گاه سوخته... خیلی ساده و معمولی، تغییر پذیر، شخصیت فرعی، گرفتار جبر زمانه و تقدیرند. زری همان شوربختی‌ها و دغدغه‌های جواهر را دارد. او المثنی مادر است. خود تاج‌الملوک به‌واسطه خواهر اسفندیارخان اقتدار داشته!! عمه روایت‌گر دردها و حسرت‌هاست. دوسالی بیشتر از پاشیدگی خاندان گذشته، از کلاه فرنگی می‌رود و بدون وجود نوکر و کلفت کارهایش را انجام می‌دهد. سینه‌ریز چهل‌مثقالی، طلا و جواهراتش را فروخت تا سر و ته زندگیش را هم آورد. آن‌چنان که بعد از مرگ اسفندیارخان علیمراد دیگر فرمان‌بردارش نیست. کسی‌که هر سه‌شنبه باید درخت انجیر معابد را آبیاری می‌کرده است و حسن‌جان تا لنگ ظهر خواب است و دکان را باز نمی‌کند. شخصیت‌های فرعی با روایت عمه یا نویسنده (دانای‌کل) یکی‌یکی در فضای‌های مختلف ظاهر می‌شوند و در پایان صحنه مهره سوخته‌ای به‌جا می‌ماند... گرچه در ادبیاتي از این‌دست ما پایان ارباب‌مآبی را در رمان (شازده احتجاب گلشیری) به نحوی داشته‌ایم. اما در اینجا عمه تاج‌الملوک با حسرت به گذشته شاهد زوال و اضمحلال است. فرامرز ارگانیزم و یا شخصیت پیچیده‌ای ندارد. نویسنده برخلاف شخصیت‌های گذشته (همسایه‌ها- زمین سوخته- داستان یک شهر- مدار صفر درجه... ) هیچ‌گونه بایگانی ذهنی، عقیده‌ای برایش قائل نشده است. فرامرز معتاد، کلاش، کلاه‌بردار، دزد، رشوه‌خوار و... که هربار به هیأت بازرس و دکتر و... در آخر به هیأت مرشد سبز چشم در می‌آید تا به مقاصد فردی خود شکل دهد. فرامرز پر از خلاء است. یک نیهلیسم تمام و کامل است. حتی ساختار فیزیکی خودش را نمی‌تواند تحمل کند. نه قهرمان و نه ضدقهرمان است. کاملاً منفعل است.

درخت انجیر معابد در ساختمان رمان نقش تعیین‌کننده دارد. مردم در برخورد با این درخت تشخص و وجود پیدا می‌کنند. فضای اقتدارگونه درخت انجیر معابد برمی‌گردد به فضای ایدئولوژی مردم و مناسکی که به جا می‌آورند. وجه تمثیلی و نمادی این درخت مورد تحلیل است. آن‌چنان که خود نویسنده هم در فصل اول و آخر (یک و شش) خیلی به این مهم پرداخته است. درختی‌که باوجود تکنولوژی و صنعت در شرف زوال و نابودی است. مردم عقیده دارند که درخت انجیر معابد را «مردی‌که هیچ‌کسی نفهمید چه کسی است از بنگال آورده بودش و کاشته بودش» ص 37 علمدارها هر کدام روایت‌های عجیب و غریب از این درخت دارند که اگر ریشه و یا ساقه‌اش را می‌زدند خون بیرون می‌آمد. «شیخ می‌ترسیده است که اگر کوتاهی شود، تا چشم بر هم بگذارند، شاخه‌ها ریشه بزنند و ساقه شوند و تمام باغچه را ببلعند و حتی از حصار هم درگذرند و به تدریج درخت انجیر معابد تمام شهر و شهرهای دیگر را زیر سایه و سیطره خود بگیرد.» ص 40 علمدار به گفتِ شیخ هرس‌اش می‌کند؛ اما خون می‌بیند. شیخ فتوا می‌دهد و تا صبح استغاثه می‌کنند. سکوت همه‌جا را فرا می‌گیرد و هیچ‌کس تکان نمی‌خورد. سیاهپوشی می‌آید با شمعی در دست و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. «مرد بالا بلندِ سیاهپوشِ گیس بلند به جماعت نگاه می‌کند که مثل سنگ ساکت است و سرتا پا خونی است. چشم‌ها همه بهت‌زده با رنگی از ترس و رنگی از امید در روشنای درخشان چشم به مرد دوخته شده است. لبان مرد رو هم می‌نشیند و در سکوت و سکون و سنگین، صدا را می‌غلتاند تو دماغ- غُنه «هووووم، هوووم» اول آرام، آهسته و بعد جان‌دار «هوووم، هوووم، هوووم» علمدار اول همراهی می‌کند. سرشانه‌ها را آرام حرکت می‌دهد. از چپ به راست و از راست به چپ: «هوووم، هوووم، هوووم» جماعت اسیر صدا و حرکت می‌شود... » ص42

و بعد به تکرار حروف و کلمات «هیپالا، هیپالا، هیپالا» مشغول می‌شوند. «جماعت دست‌ها را در دست همدیگر حلقه می‌کنند و می‌جنبند و دور درخت انجیر معابد می‌گردند و خونِ ریشه هوائی کم می‌شود.» ص 43 جالب این‌که هیچ‌کس از هیچ‌کس، معنی کلام آواز مرد بلندبالا را نمی‌پرسد. تا سحر می‌خواند و بعد انگار با سپیده سحر درهم می‌آمیزد و ناپدید می‌شود و این حرف‌ها سینه به سینه به علمداران نسل‌های بعدی رسیده است. «آن سال، بعد از هفت‌سال سیاه بهار، بهار سبز آمده است. درختان سه‌بار شکوفه کرده‌اند و سه‌بار ثمر داده‌اند. بهار و تابستان و پائیز و میش‌ها همه سه‌قلو زائیده‌اند. شیر گاوها برکت کرده است و بیماران-همه- شفا یافته‌اند.» ص 43

در این رمان تأویل‌های مختلف سنتی و مدرنی در مورد درخت انجیر معابد ارائه داد. درخت انجیر معابد نماد باروری است. مردم با توسل به آن امنیت پیدا می‌کنند. درد و رنج و بیماری‌هایشان را به آن گره می‌زنند. نذر و نیاز می‌دهند. عمه تاج‌الملوک هر سه‌شنبه برای روح برادرش اسفندیارخان زیر آن شمع روشن می‌کند. زمانی شاخه و ساقه‌هایش تمام شهر را می‌گیرد، خانه و اداره و مدرسه و کوه و بازار... اما امروز با وجود مهندس مهران با ساخت شهرک‌های جدید تنه و ریشه‌اش ویران می‌شود. مردم عصیان می‌کنند. سر به شورش برمی‌دارند. فرامرز از این رهگذر با تغییر چهره برمی‌گردد و رهبری شورش را به عهده می‌گیرد. فرامرز در این اثر انگیزه مجازی دارد. از طرف دیگر مهندس مهران شهرکی (قدرت مطلقه جامعه مدرن) مقابل این شورش ایستاده است. مهندس به ساختار بیرونی جامعه پرداخته است. درحالی‌که از لحاظ فکر و عقیده‌ای مردم هنوز آماده پذیرش نیستند. برای بیماری‌ها و گرفتاری‌هایشان به رمل و اسطرلاب و اذکار متوسل می‌شوند و جامعه جدید را درک نمی‌کنند. در جامعه‌ای که عرف و سنت حرف اول را می‌زند، علل و اسباب جدید راه به جائی نمی‌برند؛ زیرا ذهنیت‌ها تغییر نیافته است. چه ابزاری برای دنیای درون آدم‌ها ارائه کرده است. خود فرامرز تنها بازمانده آذرپادها شکل ظاهری‌اش را با کمک علم مدرن عوض می‌کند. لنز سبز می‌گذارد و فرم جدید می‌پوشد و جمع را تابع خواسته‌های خود می‌کند. با انگشت گذاشتن بر روی عقاید و احساسات آنها و ذهنیات معنوی خواهان تغییر فضا است. «من دیگر چه دارم که برای شماها بگویم؟... خودتان می‌بینید که با چه جسارتی تبر برداشته‌اند تا «ایمان» ما را از ریشه قطع کنند! بعد از ایمان دیگر برای ما چه می‌ماند که بگوئیم زنده‌ایم؟ چه داریم که بگوئیم هستیم؟» ص1036

نظام فکری را با خود همراه می‌کند. گرچه نویسنده به این حرکت‌ها ارجاع بیرونی می‌دهد. اما فرامرز با تغییر هویت بدعتی می‌آورد. (در رمان علو سیدعلی صالحی با چنین مضمون و ترفندی طرفیم!!) فرامرز انگیزه ساختاری و زیر بنائی ندارد. انگیزه‌ای که هدفی اشتراکی داشته باشد. او مردمی که بیشتر حساست ایدئولوژی‌وار دارند را فریب می‌دهد. مردمی که در هرحال آماده ذکر و توسل به درخت انجیر معابد هستند. گرچه قبل از این‌که به مرشد سبز چشم بدل شود؛ این ذکرها سینه به سینه می‌گشت. او هم با کلمات و اذکاری که قبلاً شنیده بود برای مردم «پانجا، پاراما، اسورا» می‌خواند‌ و در اصل با کلمات خودشان فریب‌شان می‌داد!! فرامرز با شکل و شمایل جدید وارد شهر می‌شود و نقل از کشکول او برمی‌دارند تا از بلایای آسمانی و زمینی در امان باشند و دیگران کسانی‌که به ساقه درخت انجیر معابد حنا می‌مالند به گِردش طواف می‌کنند و «پانچا پاراما» می‌خوانند. درختی‌که شاخه‌هایش به اتحادیه تعاونی رسیده است!!! «هیپ هیپ هیپالا – پانچا، پانچا، پامارا» براستی این کلمات در کدام زبان معنا و مفهوم پیدا می‌کنند؟! اگر معیار عام آن‌را در نظر بگیریم نویسنده خود آگاهانه این کلمات را به‌عنوان شعار و ذکر نوشته است. مردم عامی در (جامعه سنتی) خیلی زود همرنگ زبان و عقاید هم می‌شوند. پس از هر شورش از این کلمات و ابزارها وارد اجتماع می‌شود و هویت پیدا می‌کند! وقتی همه با هم این کلمات را ادا می‌کنند، تبدیل به یک جامعه بی‌طبقه می‌شوند. لااقل یک نقطه اشتراک دارند. این حروف در محور محتوائی حائز اهمیت هستند. جامعه جهان سومی راجع به عقیده حساسیت خاصی دارند. به هر چیزی‌که رنگ عقیده‌اش را داشته باشد و یا رنگ و بوی معجزه را بدهد گرایش پیدا می‌کنند. در عصر ما این حروف غیرمتعارف نیستند. ابزارند، وسیله‌اند. برای هدفی خاص به‌وجود آمده‌اند و همانند درخت انجیر معابد که ساقه و تنه‌اش تمام اجتماع را گرفته است، این کلمات هم همه اجتماع را فرا گرفته است. {اینیا سیوسیلونه در کتاب مکتب دیکتاتوری ها کلماتی را در حد شعار برای مردم بکار گرفته است که شعار طرفداران موسیلنی(اییا اییا اَ لا لا) است.} که در فرهنگ زبانی معنی خاصی هم ندارد. اما هدف‌مند است. آیا احمدمحمود به این افکار اینیا سیوسیلونه توجه کرده است؟ فضاسازی خارق‌العاده رمان اجتماع را زنده، ملموس و واقعی کرده است. آن‌چنان این فضا کشش دارد که خواننده ترغیب می‌شود ادامه ماجراها را هم بداند. در این فضا کمتر کسی دنبال منافع جمعی است. نویسنده فرد را میان حادثه‌ها می‌برد و رهایش می‌کند با توصیف حادثه‌ها ما شاهد تعارض‌ها و دوگانگی‌ها می‌شویم. رگ‌های طنز در این اثر عمیق‌اند. حضور مردم در این فضا عدم تعادل اجتماعی است! حالا دیگر از کلاه فرنگی خبری نیست. زاویه‌‌دید عمه تاج‌الملوک به افکار و احساسات شخصیت‌ها عینیت می‌بخشد. احمدمحمود جزء‌نگاری می‌کند. صحنه به صحنه جلو می‌رود.

در خلق زندگی و شیوه کاربرد کلمات رعایت زیر بنای عقیدتی را می‌کند وگرنه این فضا آن‌قدر تهییج‌کننده است که خواننده وقتی کتابی را بست آرزومند است که هم‌چنین درختی هم در شهر او باشد!! هیجان و شور و لذتی از شورشی که در سطح شنیداری آن بیشتر است. شیپورچی در شیپور می‌دمد. مریدان سفیدپوش دست‌ها را حلقه می‌کنند، سیاهپوشان حمایل سرخ بسته‌اند. عده‌ای شال سرخ به گردن دارند، دختران بازوبند سرخ و سیاه بسته‌اند. محافظان بازو به بازوی هم از مرد سبز چشم محافظت می‌‌کنند! از شرق و غرب و شمال و جنوب شهر با شعار «پانجا، پانجا، پامارا» جمعیت جان می‌گیرند. نگاه نویسنده با عشق، عصیان، شورش، مرگ و مبارزه نسبت به کتاب‌های گذشته فرق کرده است. این‌سوی واقعیت حرف‌های دیگری هم هست! حتی نیازهای معنوی مردم روایت دیگری به خود گرفته است. در گذشته روایت‌های فردی و جمع را داشته‌ایم. اگر این فرض ضعیف را بگیریم که خالدِ همسایه‌ها استعاله شخصیت پیدا کرده و فرامرز درخت انجیر معابد شده است. باید گفت، به فرض چنین باز جامعه و ساختار جامعه او را فرامرز کرده است!! زبان رمان زبان ادبی احمدمحمود است. استفاده از واژه‌های خاص، کاربرد کلمات و لحن کاربرد کلمات و حتی صدای کلمات و زیبائی‌های تکنیکی که در صدای نوشتار هست. همه و همه زنجیره زبان نویسنده است. احمدمحمود با زبان گفتن می‌نویسد. دیالوگ‌ها كوتاه و موجز و پرمفهومند. در نوع (ژانر) ادبی بی‌نظیر است. زبانی‌که در هر فصل شتاب خاص خود را دارد. زبانی‌که مغناطیس خاصی دارد. جهانی پنهان در این زبان هست. نویسنده در نقش دانای‌کل بر ذهن و زبان و فضا و صحنه‌ها اشراف دارد. در فصل یک و شش زبان متن زبان اعتقادی جامعه است. استفاده از فعل‌های حرکتی و تتابع صفت‌ها و تلفظ کلمات ئووف-هوووی-ئووو-آقااا بگوووو-پیدااا-ایمااااان-ای ی ی... سعی بلیغ کرده است و بیشتر افعال در وجه مضارع اخباری که خوب نشسته‌اند و جملات متوازنی که با حرف عطف به‌هم متصل می‌شوند و افعالی که به حال و آینده دلالت دارند و حتی نوعی پیش‌بینی را تداعی می‌کنند: عمه تاج‌الملوک به خانه‌ای در طبقه دوم یک عمارت کهنه‌ساز اسباب‌کشی کرده است و می‌خواهد همه‌چیز را از آن بالا ببیند: «می‌شد آوار شدن عمارت کلاه فرنگی را ببیند. ببیند که سروِ بلندِ اسفندیارخان چگونه سرنگون می‌شود و کدام دست و کدام تبر نخل پر بار سعمران را می‌اندازد.» ص10

« دلش می‌خواهد بماند و ببیند چه کسی کلنگ اول را به پی و پایه بنیاد زحمات اسفندیارخان می‌کوبد. مانده بود و دیده بود- معمار بود همان‌که روزی نقشه کلاه‌فرنگی را گچ ریخته بود. آن‌روز چهل‌ساله بود. علمدار چهارم پنجاه‌ساله بود و درخت انجیر معابد صد و چهل سال-» ص21 در رمان اسامی هوشمندانه انتخاب شده‌اند و فرامرز در معنی ضمنی آن (فرا+مرز) وقتی آن مفهوم طنز که در این گزینش نهفته است و حتی اسفندیارخان که هیچ حماسه‌ای را یدک نکشید!! و شخصیت‌هائی که هرکدام در موقعیت‌های اجتماعی و طبقاتی خاص هستند. در جامعه فئودالی وقتی ارباب می‌میرد، ابزارها و اسباب‌های اربابی هم از بین می‌روند. زمین و ثروت می‌ماند و شورش و انجام و آغازش یکی است. کاهش قدرت پیش می‌آید و همه برمی‌گردند به نقطه‌ی آغاز... آنجاکه فرامرز برمی‌گردد و سرهنگ هم ژاوروار به‌دنبال او می‌گردد تا جواب کارهای قبلش را بدهد. زاویه‌دید نمایشی است و صحنه‌ها سینمائی است. در هر فصل با پیش‌زمینه‌ای وارد ذهنیت‌‌ها می‌شویم. در صحنه‌ای کلاه‌فرنگی آوار می‌شود، عمه تاج‌الملوک هم آوار می‌شود و این آوارگی معنای عام و همه‌گیر اجتماعی پیدا می‌کند. نویسنده اینجا با تعمدی خاص وارد صحنه‌ی روایت می‌شود. در این‌زمان با ساختار فیزیکی بیرون و اندیشه‌های متافیزیکی سروکار داریم. مهران و فرامرز در پی اثبات هم هستند. آن‌هم با تقابل سنتی و جامعه مدرن و خود ازدواج مهران و افسانه در بدو رمان سنت‌شکنی در جامعه سنتی است. که عمه با طنز این مسئله را بیان می‌کند. عمه با جریان سیال ذهن به گذشته خانواده برمی‌گردد و بیشتر تعلیق‌ها و گره‌افکنی و گره‌گشایي می‌کند. مرگ اسفندیارخان، وجود مهران در خانواده، طرز برخورد افسانه با بچه‌ها و حتی خود عمه و اظهارنظرها و نقل‌قول‌ها و روح اقتدارگونه درخت انجیر معابد... اما این تعلیق‌ها کجا حل می‌شوند؟ از لحاظ ساختار جامعه‌شناسانه و روان‌شناسانه باید گفت این بازتاب چهره جامعه است در مردم و گرایش‌های آنها و نیتی و برداشتی از این درخت دارند برداشت ایدئولوژیکی است. اینجا نماد است و دارای لایه‌های زیباشناسی خاص خود است. درختی‌که حتی در پنهان‌ترین لایه‌ها نفوذ کرده است که خود خاندان آذرپادها حذف می‌شوند. شهر و ساختارش حذف می‌شوند. عوامل بیرونی خود به خود جزئی از این درخت هستند و این تعلیقی که در آن نهفته است زائیده ذهن پر تأویل ادبیات احمدمحمود است. برای استدلال‌های دینی مردم باید ریشه‌ها را شناخت. به گذشته انسان رجوع کرد. به انجیری که پوشاننده ذهنیات انسانی است.

سوال این است که چرا این کلمات و اذکار را فردی سیاهپوش در ذهن‌ها جا می‌اندازد؟! اما در متن ما بیشتر با رنگ‌های سرخ سروکار داریم! موضوع نمادی این درخت بدیع و تکان‌دهنده است. این موضوع در رئالیسم فرهنگی می‌گنجد. در اینجا باورهای توده مردم را می‌بینیم که واقعیت‌اند. کشمکش‌هائی که بر سر مذهب و دین و ایمان به‌وجود آمده است، فرامرز هم در جهان شخصی‌اش در میان جمع تبلور پیدا می‌کند. مهندس مهران با فکر مدرنیزه وارد خانواده می‌شود. درحالی‌که اجتماع احتیاج به تحول فرهنگی دارد. اما مهندس با ساختار اجتماعی (مدرنیته اجتماعی) توجه می‌کند! برج و شهرک می‌سازد. صنعت و تکنولوژی می‌آورد. بیل مکانیکی، جوشکار، جرثقیل، آپارتمان‌نشینی... آپارتمان‌ها را پیش‌فروش می‌کند. از زیر بنا شروع می‌کند و مکان‌های ساخته شده را به‌نام خود سند می‌زند! (دبستان دخترانه مهران، دبستان پسرانه مهران، میدان مهران، شهرک مهران، کاخ مهران، مجسمه مهران... ) اما همین مهران در مقابل شورش مردم (جامعه سنتی) ناتوان است. در آتش غضب آنها می‌سوزد. بینشی که مبتنی بر ارزش‌های انسانی و اجتماعی است. مبنای عام و همه‌گیر پیدا می‌کند. این آرمان‌ها دست‌نیافتنی و چرا ناپذیرند که از لحاظ طرح نوشتن و تکنیک بکارگیری درخور تأمل می‌باشد که جنبه انتقادی و فرهنگی به‌خود می‌گیرد. در جامعه سنتی- مذهبی اینها نشانه تحول‌اند. بر روی پرچم‌ها حروف سرخ و کلمات ناخوانا سیاه نوشته شده‌اند و جمعیتی که زمزمه‌ای «اسودا اسودا» و «پانچا پامارا» آنها هرلحظه فراگیرتر می‌شود. همه طبقات اجتماعی اعم از معلمان، دانش‌آموزان، طلبه‌ها، اداراتی‌ها، کسبه و پیشه‌وران تشکیل می‌هد. جمعیت از گذرها و محله‌ها و میدان‌ها می‌گذرند و مجسمه مهران را می‌شکنند. کاباره‌ها را نابود می‌کنند. مهران را با ماشینش به آتش می‌کشند. نعش روی نعش می‌گذارند تا به کاخ مهران وارد می‌شوند که در این صحنه فرامرز آذرپاد شناخته می‌شود: «میدان مثل روز روشن است. عرق در چشم سبز چشم می‌شکند. گردنش خم می‌شود. دستش تکان می‌خورد. پلک می‌زند. پلک می‌زند و لنزهای سبز می‌افتد کف دستش- از پشت سرش می‌شنود: «فرامرزخان؟» سر برمی‌گرداند- حسن‌جان پشت سرش است... صدای سرهنگ از پس شانه حسن‌جان برمی‌خیزد: «دکتر آذرشناس؟» کوهه‌های آتش در چنگ باد گومب و گومب دمادم و گُراگُرا آتش. گردن فرامرز خم می‌شود. زانوهاش می‌لرزد و سست می‌شود. به عصا تکیه می‌دهد تا بنشیند بر پاره‌سنگی بر ستون شکسته- حسن‌جان کمکش می‌کند-می‌نشیند- تاجگونه را از سرش برمی‌دارد. گردن خم می‌کند و پیشانی بر زانو می‌گذارد.» ص 1038