برآمدن نازی ها
محمد صادقي
ویلیام ای. داد، استاد تاریخ در دانشگاه شیکاگو که بیش از هر چیزی در فکر نوشتن کتابی در زمینه تاریخ است، ماموریت می یابد تا راهی برلین شده و هدایت سفارتخانه امریکا در آلمان را برعهده گیرد و به تعبیری، به متن تاریخ هل داده می شود. برلین در آستانه دگرگونی هایی قرار دارد و آقای سفیر با خود می اندیشد که در وضعیت پیش رو، شاید مجال بیشتری برای نوشتن در اختیار داشته باشد. زیرا او از سرزمینی که روزگاری در آن درس می خوانده؛ سرزمین گوته و بتهوون، تصوری در ذهن خود ساخته بوده، تصوری که البته با پا نهادن به برلین، به آرامی فرو می ریزد...
قلم توانای «اریک لارسن» در کتاب «در باغ حیوانات» با ترجمه احمد عزیزی، ما را به متن یکی از هولناک ترین و حساس ترین بزنگاه های تاریخ قرن بیستم می برد، به سال هایی که کمتر درباره آن خوانده و شنیده ایم، سال های قبل از آغاز جنگ جهانی دوم در آلمان هیتلری! در کتاب «در باغ حیوانات» از نگاه آقای سفیر و دخترش، مارتا (که زندگی پرماجرایی داشته) با روندی که نازی ها برای به دست آوردن قدرت طی کردند بهتر آشنا شده و در روایتی جذاب و مستند، به شناخت دقیق تری از هیتلر و همراهانش دست می یابیم. از یک سو، فریبکاری ها، دروغ گویی ها، جنایت ها، و رفتارها و اندیشه های غیرانسانی نازی ها که با سیاست هایی همچون؛ هماهنگ سازی در همه سطوح، جداسازی شهروندان بر اساس توهم هایی بیمارگونه، تنظیم قانون های ظالمانه و دیگرستیزانه، نابودکردن و آواره کردن دگراندیشان و مخالفان و... تعریف می شده، و از سوی دیگر، نگرش برخی از دیپلمات ها و سیاست پیشگان امریکایی به آنچه در جلوی چشم شان رخ می داده و مسامحه با رژیمی خونخوار، خواننده را با دوره ای تکان دهنده از تاریخ قرن بیستم مواجه می سازد. ولی آنچه غم انگیزتر به نظر می رسد، رفتار مردمی است که به آزاردادن «دیگری» به شکل یک سرگرمی و مشغولیت ملی تن داده و در زیر آواری از دروغ، نیرنگ و شعارهای نژادپرستانه، چشم و گوش خود را بسته و با بی تفاوتی و یا همراهی با افراد و افکاری شیطانی، مجالی گسترده برای فراگیرشدن ستم، نفرت و توهم گشودند تا سرانجام، یک بیمار تمام عیار اینگونه به سخن آید: «اینکه شما مرا در میان میلیون ها نفر کشف کرده اید، معجزه عصر ماست! و اینکه من شما را کشف کرده ام، بخت آلمان است»
بگذارید هیتلر کارش را بکند!
چنانکه می خوانیم: «ظهر روز پنجشنبه 8 ژوئن 1933، ویلیام ای. داد، پشت میزش در دانشگاه شیکاگو سرگرم کار بود که تماسی تلفنی زندگی او و خانواده اش را دگرگون ساخت. داد، از سال 1909 در دانشگاه شیکاگو بود و به خاطر تالیف زندگینامه وودرو ویلسون و کتابی درباره جنوب امریکا شهرتی در سطح کشور به هم زده بود... شصت و چهار ساله بود و باریک اندام... با وجود سیمایی به ظاهر خشن، سرزنده و زلال بود. طبع شوخی داشت که خیلی راحت به جوش می آمد. همسرش مارتا نام داشت که او را متی صدا می زدند و دو فرزند، هر دو در سنین بیست. دخترش، نام او نیز مارتا، بیست و چهار سال داشت، و پسرش، ویلیام پسر- بیل- بیست و هشت ساله بود. از هر جهت خانواده ای خوشبخت بودند و به هم وابسته»
دغدغه اصلی «داد» در آن روزها، با وجود علاقه اش به معلمی و تدریس تاریخ، بیش از هر چیز به پایان رساندن کتابش بوده، کتابی چهارجلدی با نام «فراز و فرود جنوب کهن»، که به خاطر کارهای دانشگاهی و اداری فرصت چندانی برای نوشتن نداشته و نگران بوده که عمرش به پایان برسد و این مجموعه ناتمام بماند. او که به سیاست هم بسیار علاقه داشته «بارها به فکر افتاده بود که دانشگاه را رها کرده و شغلی پیدا کند که در آن مجالی برای نوشتن برایش باشد» و با برعهده گرفتن شغلی کم دردسر در وزارت امور خارجه یا شاید در مقام سفیر ایالات متحده امریکا در لاهه یا بروکسل دستش بازتر شود و بتواند به نگرانی بزرگ زندگی اش پایان دهد. سرانجام درروز هشتم ژوئن «روزولت» در تماسی تلفنی از «داد» می خواهد که در مقام سفیر راهی کشور آلمان شود. «داد» نیز پس از درخواست مجالی برای بیشتر فکرکردن به این پیشنهاد، در تماسی تلفنی موافقت خود را با منشی رییس جمهور در میان می گذارد. اقامت در برلین این فرصت را نیز ایجاد می کند تا خانواده «داد» بیشتر با هم باشند و مارتا که دستیار بخش ادبی روزنامه «شیکاگو تریبیون» و بیل که معلم تاریخ و پژوهشگر بوده، در این سفر به پدر و مادر خود بپیوندند. در ادامه این داستان و این روایت، از پدر و دختر (که ماجراهای فراوانی در زندگی خصوصی خود داشته) بیشتر می خوانیم.
ملاقات و گفت وگوهای «داد» و «روزولت» نیز بسیار جای اندیشیدن دارد. انتظار «روزولت» از سفیر جدید کشورش در آلمان این بوده که مساله بدهی های آلمان را جدی بگیرد. بنا به باور روزولت، بانکداران امریکایی در وام دادن به آلمانی ها و بنگاه های شان و فروش اوراق قرضه این وام ها به شهروندان امریکایی سود زیادی به دست آورده اند که باید بازپرداخت این مطالبات به موقع انجام شود و هر کاری برای جلوگیری از تعلیق پرداخت آنها صورت گیرد. سپس به مساله دیگرآزاری و آزار یهودیان نیز اشاره گذرایی می کند. روزولت هزینه سیاسی محکومیت صریح یهودی آزاری توسط نازی ها، یا هر تلاش آشکاری که ممکن بوده به تسهیل ورود یهودیان به امریکا بینجامد را در زمانی که کشورش با بحران اقتصادی مواجه بوده سنگین ارزیابی می کرده است. به ویژه که برخی از جریان های سیاسی نیز سرکوب یهودیان در آلمان را یکی از مسائل داخلی آن کشور می دانسته اند، یعنی نگرشی که چندان تفاوتی نیز با دیدگاه هیتلر و همکارانش نداشته است. چنانچه می خوانیم، در دولت امریکا هم در این باره اختلاف نظرهایی وجود داشته است. برای نمونه «فرانسیس پرکینز» وزیر کار دولت روزولت نسبت به این موضوع حساسیت نشان داده و خواستار اقدام هایی برای پناه دادن به مهاجران بوده و از سویی، «ویلیام فیلیپس» که معاون وزیر امور خارجه بوده و یا «ویلیام جی. کر» معاون وزیر امور خارجه و مسوول کل امور کنسولی در دولت روزولت دیدگاه هایی ضدیهود داشته اند. روزولت نیز در هنگام صرف ناهار به «داد» می گوید: «با وجود شرم آور بودن رفتار مسوولان آلمانی با یهودیان و برآشفتگی شدید یهودیان این کشور از این بابت، حتی این مساله هم به دولت مربوط نمی شود و در این باره نیز کاری از دست ما ساخته نیست، جز برای آن دسته از شهروندان مان که قربانی چنین رفتارهایی باشند. ما باید از آنها حمایت کنیم و هرگونه که ممکن است، چه با اعمال نفوذ رسمی و چه از طریق اقدامات فردی، چنین آزارهایی را کاهش دهیم.» اما «داد» با گزارش هایی در وزارت امور خارجه از وضعیت آلمان روبه رو می شود که در آنها به روند شکل گیری «یک دیکتاتوری بیرحم و ستمگر» اشاره شده بوده است. «داد» قبل از اینکه راهی آلمان شود، در ملاقات با سیاستمداران با اظهارنظرهایی عجیب و غریب و البته خشونت آمیز مواجه می شود و شبی قبل از حرکت به سوی آلمان که همراه با خانواده اش برای شام مهمان فردی به نام «کرین» بوده (مردی ثروتمند و از پشتیبانان«داد» و بخشی که او در دانشگاه اداره می کرده) هنگام خداحافظی با این توصیه از میزبان خود مواجه می شود که: «بگذارید هیتلر کارش را بکند»
سفر به سرزمین گوته و بتهوون
روز بعد خانواده داد با کشتی عازم هامبورگ می شوند: «چندین خبرنگار نیز با هجوم به داخل کشتی، داد را با همسرش و بیل، در گوشه ای روی عرشه گیر انداختند. مارتا آن زمان جایی دیگر بود. خبرنگاران پس از طرح پرسش های شان، از داد و همراهان خواهش کردند تا در برابر دوربین ها به حالت خداحافظی دست تکان دهند. آنها هم با اکراه به این خواسته تن دادند. داد بعدا در این باره نوشت: ما، بی خبر از شباهت ژست مان با درود هیتلری- که در آن موقع چندان ذهنیتی از آن نداشتیم- دست های مان را بالا بردیم.» خانواده داد 13 ژوییه 1933 وارد آلمان می شوند و ابتدا در هتلی با نام «اسپلاناد» اقامت می کنند، که یکی از بهترین هتل های برلین بوده است. «مارتا در همان چند روز اول اقامت شان در برلین دچار سرماخوردگی شد. دوره نقاهتش را در اسپلاناد می گذراند که زنی امریکایی، به نام سیگرید شولتس، به دیدارش آمد. او چهارده سال گزارشگر شیکاگو تریبیون در برلین بود که مارتا نیز سابقا برای آن کار می کرد. او آن زمان سرپرستی گزارشگران این روزنامه در اروپای مرکزی را نیز برعهده داشت... شولتس، به رغم ظاهر ساده و محجوبش، از نگاه هم همکاران خبرنگار و هم مقامات نازی، قرص، رک و کاملا بی پروا بود. دعوت همه دیپلمات ها را اجابت می کرد و معمولا پای ثابت همه ضیافت هایی بود که از سوی گوبلز، گورینگ و دیگر رهبران نازی برگزار می شد... شولتس و مارتا ابتدا درباره مسائل کلی و عادی گفت وگو کردند که چندان حساسیتی بر سر آنها نبود. اما خیلی زود گپ وگفت شان به تحولات برق آسای برلین طی شش ماه پس از به قدرت رسیدن هیتلر کشیده شد. شولتس از خشونت هایی بر ضد یهودیان، کمونیست ها و همه آنها که از نگاه نازی ها در انقلاب شان نامحرم و غیرخودی شناخته می شدند، حکایت ها داشت. در مواردی شهروندان امریکایی نیز قربانی این خشونت ها بودند. مارتا اما در اظهارنظری آلمان را در کشاکش یک نوزایی تاریخی خوانده و رخدادهای موصوف را عوارض ناطلبیده شور و احساس گریبانگیر آن دانست. او ظرف چند روز اقامتش به قرائنی برنخورده بود که روایات شولتس را تایید کنند. شولتس اما همچنان بر وجود شواهدی از ضرب و شتم و حبس های خودسرانه در زندان های خاص و غیررسمی، و نیز اردوگاه هایی بی حساب و کتاب اصرار داشت، که در سرتاسر کشور زیر نظر نیروهای شبه نظامی نازی چون قارچ روییده بودند و نیز زندان های رسمی تری که اکنون از آنها به عنوان اردوگاه های کار اجباری یاد می شود... یکی از آنها در 22 مارس 1933 راه اندازی و خبر آن نیز در کنفرانس مطبوعاتی هاینریش هیملر اعلام شد- مردی سی ودو ساله که ابتدا پرورش دهنده مرغ و جوجه بود و سپس به فرماندهی پلیس مونیخ رسیده بود. این اردوگاه در بقایای یک کارخانه مهمات سازی قدیمی، با فاصله ای کوتاه از مونیخ-دقیقا در حومه دهکده زیبای داخائو- احداث شده بود و در آن زمان صدها و شاید هزاران زندانی در آن نگهداری می شدند که البته هیچ کس از شمار واقعی آنان مطلع نبود. بیشتر این زندانیان اتهامی خاص نداشتند و تنها تحت ضابطه به اصطلاح، بازداشت تامینی با قصد حفظ جان اشخاص، به زندان افتاده بودند... مارتا در حالی که از تکاپوی شولتس برای اثرگذاری بر نگاه خوش بینانه خودش دلخوش نبود، به او احساس دلبستگی می کرد... نهایتا نیز در حالی با هم خداحافظی کردند که مارتا، بی هیچ تغییری در نگاهش همچنان برهه جاری را شرایطی حماسی و انقلابی می دید که چه بسا رویش آلمانی نوین، شاداب و سالم میوه آن باشد.»
برای «مارتا» که تازه پا به آلمان گذاشته بود، و نشانه و اثری هم از آنچه «سیگرید شولتس» برایش تعریف کرده بود، ندیده بود برلین شهری جذاب به نظر می آمد. نشاط و جنب وجوشی در شهر می دید که برایش دلپذیر می آمد، به ویژه که «ورنر فینک» هنرپیشه و کمدین آلمانی که انتقادهایش از نازی ها شهرتی برایش به ارمغان آورده بود، همچنان و بدون ترس از دستگیری و گرفتاری، برنامه های نمایشی خود را برگزار می کرد. اما پدیده ای مانند برنامه «هماهنگ سازی» که نازی ها در پیش گرفته بودند، در همان روزهایی که در نگاه مارتا، روزهایی جذاب و درخشان جلوه می کردند، در نگاه «گردا لافر» جور دیگری جلوه می کرد: «او از اینکه مردمانی که زمانی دوست خود می دانست و سالیانی با هم جوشیده بودند، از ساعتی تا ساعتی دیگر، خودخواسته دگرگون می شدند به شدت یکه خورده بود» فضایی در حال شکل گیری بود که در آن، اندیشه و باوری بیمارگونه در تلاش برای تسلط بر جان و جهان انسان ها، و حذف مخالفان، می کوشید تا «با قصد هماهنگ ساختن شهروندان، وزارتخانه ها، دانشگاه ها و نهادهای فرهنگی و اجتماعی با باورها و خصلت های ناسیونال سوسیالیستی حاکم» زمینه خشونت و شرارتی تمام عیار را بر ضد «دیگران» بگشاید. یکی از بندهای برنامه «هماهنگ سازی» هم گنجاندن «بند آریایی» در قانون خدمات دولتی آلمان بود تا دسترسی افرادی که با معیارهای نازی ها همخوانی نداشته و وجودشان را برنمی تابیدند، به شغل های دولتی قطع کنند. اما برجسته ترین موضوع در برنامه «هماهنگ سازی» چنانچه در کتاب اشاره شده ظهور ناگهانی رسمی با نام «درود هیتلری» بوده، یک سلام متفاوت که برای نمونه دانش آموزان موظف می شوند روزی چند بار به آموزگاران خود سلام بدهند یا تماشاگران در پایان تئاترها ایستاده و با درود هیتلری ابتدا سرود ملی و سپس سرود «اس آ» را بخوانند. سلامی که بی اعتنایی نسبت به آن بدترین و خشن ترین پیامدها را برای کسانی که از آن پرهیز می کردند در پی داشته، و نه فقط برای شهروندان آلمانی که حتی برای شهروندان غیرآلمانی!
خانه ای در تیرگارتن اشتراسه
خانه سفیر پیشین امریکا که دچار آتش سوزی شده بوده و خانواده «داد» باید جایی را برای اقامت برمی گزیدند، از این رو «مارتا و مادرش دست به کار یافتن خانه ای شدند تا با اجاره آن به زندگی شان در هتل اسپلاناد خاتمه دهند... مارتا و مادرش با گشتی در محلات زیبای مسکونی برلین، جابه جا در شهر باغ و بوستانی می دیدند و گل و گلدانی در هر بالکنی. در مناطق دورافتاده شهر نیز به مزارع کوچکی برخوردند که بیشتر باب دل پدر مارتا بود. دستجات جوانانی را نیز با البسه متحدالشکل در حال رژه و سرودخوانی دیدند، و همچنین گونه های هراسناک تر یکان های توفان را، قدو نیم قد با یونیفورم های بدقواره و پیراهن های قهوه ای بددوخت شان که به شدت توی ذوق می زدند. به ندرت چشم شان به مردان باریک تر و خوش لباس تر «اس اس» نیز می افتاد... ناحیه ای که به خصوص به دل شان نشست منطقه ای بود درست در جنوب تیرگارتن، در امتداد مسیر پیاده روی های روزانه داد تا محل کارش، با باغ ها، ردیف خانه هایی زیبا و آرامشی در آن» سرانجام در آن منطقه، خانه ای را از فردی به نام «آلفرد پانوفسکی» که فردی ثروتمند بوده و در شمار افرادی قرار می گرفته که نازی ها با خشم به آنها می نگریستند، اجاره می کنند. برای پانوفسکی و مادرش که پس از به قدرت رسیدن هیتلر و دیگرستیزی های او، زندگی در برلین می توانست برای شان بسیار دشوار باشد، اجاره دادن خانه شان به سفیر دولت امریکا با میل و علاقه فراوانی که داد در نامه خود به روزولت آورده است، به این خاطر بوده که با مستقرشدن در طبقه چهارم همان خانه و در پناه خانواده داد از آسیب های احتمالی نازی ها در امان باشند. در همان نخستین روزهایی که خانواده داد در خانه جدیدشان مستقر می شوند، یک شبه نظامی نازی به یک جراح امریکایی در برلین حمله و ضربه ای به سرش وارد می کند. گویا وی به این خاطر مورد حمله قرار می گیرد که در هنگام رژه نیروهای شبه نظامی «اس آ» از «درود هیتلری» خودداری کرده بوده است! مارتا و همراهانش نیز در سفری به شهر نورنبرگ با صحنه آزار و شکنجه دادن یک دختر آریایی در میان جمعیت و توسط نیروهای «اس آ» یا همان پیراهن قهوه ای ها مواجه می شوند، دختری که قصد داشته با مردی غیرآریایی ازدواج کند. جالب اینکه، گوبلز (وزیر تبلیغات آلمان نازی) در کنفرانسی مطبوعاتی و پس از این رخداد، بدون اینکه پرسشی در این باره مطرح شود، خود به آن اشاره کرده و تاکید می کند که چنین رخدادهایی نادر هستند و افرادی خودسر و غیرمسوول آن را انجام داده اند. اما در پاسخ به پرسش هایی که در ذهن خبرنگاران ایجاد می شود، همچون اینکه چرا افرادی که چنین کارها و رفتارهایی را انجام می دهند محاکمه نمی کنید؟ با بیان اینکه: «آیا سوال دیگری هست؟!» از پاسخ دادن خودداری می کند.
و تو هم بروتوس!
اما در روزی دیگر «اچ. وی. کلتنبورن» مفسر رادیویی امریکایی که همراه با خانواده اش و در یک تور اروپایی در آلمان بسر می برده نیز توسط یک جوان نازی مورد حمله قرار می گیرد. او و همراهانش در امتداد بلواری که در آن قدم می زدند با رژه گروهی از نیروهای «اس آ» مواجه می شوند و او با وجودی که نظر بدی نسبت به نازی ها نداشته و حتی با آنها همدل نیز بوده، از «درود هیتلری» خودداری می کند زیرا می دانسته که بنا به بیانیه «رودلف هس» معاون هیتلر، غیرآلمانی ها موظف به این کار نیستند. اما چند نفر از پیراهن قهوه ای ها به سراغ او و همراهانش رفته و علت خودداری آنها را از ادای «درود هیتلری» جویا می شوند. «کلتنبورن» به آنها توضیح می دهد که او و اعضای خانواده اش امریکایی هستند، ولی آنها شروع به فحاشی می کنند. او از پلیس هایی که در آن اطراف بوده اند کمک می خواهد اما آنها هیچ اقدامی نمی کنند. پسر کلتنبورن با سیلی محکم یکی از جوانان نازی نقش بر زمین می شود و باز پلیس ها هیچ اقدامی نمی کنند. کلتنبورن که متوجه می شود پافشاری بیشتر و کمک خواستن از پلیس ها نیز هیچ نتیجه ای ندارد و ممکن است بیشتر هم آنها را در خطر قرار دهد، با پادرمیانی یکی از عابران از صحنه می گریزد. پس از این رخداد، پیشنهاد «مسر اسمیت» یکی از مقامات سفارت به «داد» که خواستار اخطاردادن وزارت امور خارجه به شهروندان امریکایی در سفر به آلمان بود تا از سفر به این کشور خودداری کنند با موافقت «داد» مواجه نمی شود و او همچنان کوشش می کند تا با خویشتن داری و مدارا رفتار کند، زیرا هم او و هم فرد پیشنهاددهنده می دانستند که چنین اقدامی ضربه ای محکم به اعتبار رژیم نازی وارد می آورد! چندی بعد نیز «ادگار ای. ماورر» مشهورترین خبرنگار در برلین که برای روزنامه «شیکاگو دیلی نیوز» گزارش می نوشته، با فشار نازی ها مجبور به ترک آلمان می شود. «ماورر» که «از کوتاهی و عجز جهان خارج در فهم واقعیت رخدادهای آلمان برآشفته بود» یک شب «داد» را برای شام به خانه خود دعوت کرده و می کوشد تا او را با وضعیت نگران کننده و وخیمی که در آلمان جریان داشت بیشتر آشنا کند «اما تلاشش در این دیدار را بی فایده دید و دریافت که حتی حملات گاه به گاه علیه امریکاییان نیز نتوانسته موجب برانگیختگی سفیر و تغییر نگاه او شود» نازی ها با ادعای ابراز نگرانی از اقدام افراد تندرو که ممکن است ماورر را به قتل برسانند، مامورانی را از گشتاپو برای مراقبت نامحسوس از او و خانواده اش به کار می گمارند و این موجب می شود تا سرانجام برای انتقال او به کشوری دیگر اقدام شود. هنگامی که قصد خروج اجباری از آلمان را دارد، خبرنگاران خارجی مقیم برلین برای بدرقه او در ایستگاه قطار جمع می شوند. ماورر که از عدم پشتیبانی مسر اسمیت و همکاران وی در سفارت امریکا دلخور و غمگین بوده در حال بالارفتن از پله قطار، رو به مسر اسمیت کرده و می گوید: «و تو هم بروتوس؟!» که اشاره ای است به سخن مشهوری از آخرین امپراتور رم- ژولیوس سزار- به دوست خود مارکوس بروتوس، هنگام کشته شدن، که نشانه خیانت کار شمردن بروتوس است.
رفت وآمدهای مارتا با خبرنگاران و روزنامه نگاران و آشنایی و نزدیکی او با«رودلف دیلز» جوانی که ریاست گشتاپو را برعهده داشت و... کم کم او را به ژرفای دنیای نازی ها و روابطی که میان آنها وجود داشته نزدیک می کند و زمانی که با «بوریس وینوگرادوف» یکی از اعضای سفارت شوروی آشنا می شود، همه چیز برای نقش آفرینی متفاوت و جدید او فراهم می گردد. نقشی که در آینده و در مواجهه با تهاجم وحشیانه شوروی و همراهانش به چکسلواکی و پایان دادن به بهار پراگ، مایه تاسف و رنجی عمیق در او می شود. اما «داد»، او نیز با تشدید روند قدرت گیری نازی ها و رفتارهای وحشیانه آنها و سخنان هیتلر و گوبلز که خواستار محو برخی از شهروندان از روی زمین بودند، نسبت به سیاستی که به تعبیر وی «انزواگزینی پارسامنشانه» در وضعیت خطیر اروپا به شمار می آمد، حساس و حساس تر شده و سرانجام راه خودش را می رود... زندگی «داد» و «مارتا» و راه هایی که برمی گزینند، بسیار هیجان انگیز و درس آموز است، راه های طی شده ای که جای بسی اندیشیدن دارند و داستانی که پرسش های فراوان، و اما و اگرهایی را در ذهن ما پدید می آورد. برای نمونه، آیا جنگی که به نابودی میلیون ها انسان انجامید گریزناپذیر نبود؟
منبع: روزنامه اعتماد